پهلوان سعید: شرح احوال پهلوان ورزشکار شهید سعید طوقانی
🔰به مناسبت روز شهدای ورزشکار، حجت الاسلام بارانی در خطبه دوم نماز جمعه شهرستان رودان، به معرفی کتاب #پهلوان_سعید در شرح احوال و سیره ورزشکار شهید #سعید_طوقانی پرداخت.
رییس شورای فرهنگ عمومی شهرستان رودان، با گرامیداشت #روز_شهدای_ورزشکار به توصیه رهبر عالیقدر انقلاب اسلامی، خطاب به دانشجویان مبنی بر مطالعه شرح حال شهدا اشاره و تاکید کرد:
- فایده مهم اُنس با شهدا و شناخت سیره این ستارگان برجسته عالم بشریت، فراگیری شیوههای زیست مومنانه است که انسان را به اوج قله ایمان، سعادت و خوشبختی یعنی عبودیت میرساند .
حجت الاسلام بارانی با معرفی کتاب "پهلوان سعید" در شرح احوال شهید سعید طوقانی، ضمن بیان نکاتی از زندگینامه و سیره این شهید افزود:
- شهید طوقانی در سن ۷ سالگی موفق به کسب بازوبند پهلوانی از همسر شاه و به چهره اول تلویزین و روزنامهها در چاپ پوستر و پخش فیلم تبدیل میشود، اما نَفَس الهی امام عظیمالشان چنان تحولی در این جوان ایجاد میکند که با اصرار روانه جبهه میشود و با حالاتی عارفانه، اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت میرسد و بعد از ۱۴ سال پیکر مطهرش به خانواده بازمیگردد.
وی افزود: کتاب پهلوان سعید به همت دوست و همرزم شهید جناب #حمید_داودآبادی نوشته و توسط #نشر_نارگل چاپ شده است.
@hdavodabadi
این عشق الهی است!
تقصیر خودت بود
من دیگه هیچ کارهام
ننداز گردن من
خوب میدانی
من دیگر
توانایی کشیدن باری به این سنگینی را
ندارم.
که
خودت آموختیام
عاشقی را!
تعارف نداریم که
اون هم من و تو!
تقصیر خودته
من که گفتم:
تو هنوز ۱۷ سالهای
و جوان
و من،
در حوالی ۶۰ سالگی
تاب میخورم!
تو هنوز نوجوانی
و من،
از مرز پیری
گذر کردهام!
تو هنوز شادابی و پرانرژی
و من،
خستهام و شکسته
بدتر از همه
بیحوصله
ولی همچنان
نه برای تو!
تو هنوز سرحالی و پر امید
و من ...
باشه
غُر نمیزنم
نمینالم
هی.س.س.س
باز هم ناله در نای
گره میزنم
و سکوت میکنم
ولی
اگر آمدی
و نشناختمت چی؟!
اون وقت که دیگر
تقصیر من نیست
هست؟
مگر اینکه
تو بندازی گردن من!
یعقوب هم در فراغ پسر
پیر شد
خسته شد
شکست
و بیناییاش
از دست رفت
من که یعقوب نیستم
او پسر گم کرده بود
و من ...
دوست
رفیق
عشق
امید
وفا
و ...
در یک کلام
بود و نبود
داشت و نداشت
دار و ندارِ
خویش را!
بچه پیغمبر هم نیستم
که امید
و صبر
پیغمبرانه داشته باشم!
دارم ذره ذره آب میشوم
چون شمع
که اگر شمع هم بودم
خیلی پیش از اینها
سوخته و آب شده بودم!
سنگ اگر بودم هم
قبلتر از اینها
فرسوده و فسیل شده بودم
تمام شده بودم!
مننمیگویم
میشوم
خودت میدانی
ذرّه ذرّه
دانه دانه
نوبت به نوبت
من
نمیشمرم
خودت بشمار:
یک ...
قلب
دو ...
دیده
سه...
روح
چهار ...
روان
پنج ...
دل
شش ...
دین
هفت ...
عقل
هشت ...
هوش
نُه ...
تو
دَه ...
همه را ...
خودت خوب میدانی
ادا درنمییارم
حداقل در این روزهای سخت
و پرسوز و داغ
آن هم برای تو
خودت خوب میدانی و خدایت
هنوز امید دیدار
و آرزوی وصل را
در دل دارم و منتظرم!
نهالی که ۴۲ سال پیش ریشه زد
امروز درختی عظیم شده
همچون همان که سر مزارت
قد کشیده و رو به خدایت بالا رفته!
ولی عشق ...
عشق نوجوانی ...
عشق جوانی ...
لذّتش
چیز دیگریاست
کِیف دیگری دارد!
نه که چون من میگویم
قبول داری
چشیدی و خوب میدانی
آنکه پیر را جوان میکند
جوان را نوجوان
عشق است
عشق الهی!
#حمید_داودآبادی
واگویههایم در خلوت پنجشنبه
۱۰ خرداد گرم و سوزنده ۱۴۰۳
سر مزار
شهید #مصطفی_کاظم زاده
#پسرک_سانتی_مانتال
@hdavodabadi
عکس ۳ نفره با ۳ تیپ!
دو سه سال پیش در نمایشگاه کتاب، با این دوستان عزیز هنرمند عکس یادگاری گرفتم:
آقای #مجید_زارع
طراح و گرافیست بسیار توانا و هنرمند که بهانه آشنایی بنده با ایشان، طرح جلد بسیار عالی و زیبای کتاب #از_معراج_برگشتگان بود.
لازم به ذکر است که اصلا طرح جلد کتاب، کیف چرمی واقعی بود که متاسفانه به دلیل هزینه بالا، ناشر آن را به صورت چاپی جایگزین کرد.
آقای #جعفر_شیرعلی_نیا
محقق و پژوهشگر جوان #دفاع_مقدس که برای خودش دیدگاهها و نطریات خاصی دارد.
اینکه با نظریاتش موافق هستم یا نه، مهم نیست!
مهم این است که ایشان برای رسیدن به حقایق جنگ هشت ساله، زحمت می کشد و دست از تحقیق برنمی دارد.
و آقای #حمید_داودآبادی
بنده هم که معرف حضورتان هستم.
رزمنده با بیش از هزار ماه سابقه حضور در جبهه (دقیقا از زمانی که هیتلر گروهبان دو بود)
جانباز ۲۰۰ درصد (اینی که جلوی خودتان می بینید، جسم من نیست، بلکه روحم است. همه جسمم بر اثر اصابت راکت هواپیما، پودر شد رفت هوا)
نویسنده توانای قلم طلا (بر وزن "چَکُّش طلا" که به صافکارها میگن)
و هزار و یک عنوان و لقب و ادعای دیگر ...
اصلا فکر نکنید به زلف افشون و گیسوی پریشون آقا مجید حسودیم میشه. ابدا.
منم توی جوونی، دستکمی از ایشون نداشتم!
فقط چون توی جبهه با پودر لباسشویی و تاید موهام رو شستم، یه ذرّه کلهام براّق شده.
@hdavodabadi
یاد یاران
دو سال پیش، گلزار شهدای #بهشت_زهرا (س)
زیارت مزار سید شهیدان اهل قلم
آقا #سید_مرتضی_آوینی
هنرمند، عکاس، مستندساز، رزمنده و جانباز #رضا_برجی ، دوست و همرزم #شهید_آوینی
روزنامه نگار، نویسنده، کارگردان اخراجیها، رزمنده و جانباز #مسعود_دهنمکی
محقق، خبرنگار، نویسنده، عکاس، رزمنده و جانباز #حمید_داودآبادی
@hdavodabadi
جنگ زد نعره ولی پنجره ها را بستید
به غنائم که رسیدیم، به ما پیوستید
کسی از پنجره بسته خروشی نشنید
هر چه گفتیم که #جنگ آمده، گوشی نشنید
تابستان ۱۳۷۲ درب ورودی #حوزه_هنری
#حمید_داودآبادی ، استاد حاج #مرتضی_سرهنگی ، مرحوم حاج #محمدرضا_آقاسی
آن روزها که شیخ محمدعلی #زم رئیس وقت حوزه هنری (تاجر و قهوه خانه دار امروز، پدر #روح_الله_زم رئیس #آمدنیوز !) ورود حاج محمد رضا #آقاسی را به حوزه هنری ممنوع کرده بود.
درست همون کاری که آن زمان با سید شهیدان #اهل_قلم شهید سید #مرتضی_آوینی کرد!
آقاسی هم در جواب او، این گونه سرود:
از آن روزی که در خون پر گشودم
به #دارلکفر ممنوع الورودم
روح مرحوم حاج محمدرضا آقاسی شاد و با اهلبیت (ع) که عمری برایشان سرود، محشور باد.
خدا به استاد عزیز حاج مرتضی سرهنگی بنیانگذار #دفتر_ادبیات_و_هنر_مقاومت که همه نویسندگان و #تاریخ_نگاران #دفاع_مقدس شاگردان و مدیون ایشانند، شفا و شفاعت عطا فرماید.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
جنگ زد نعره ولی پنجره ها را بستید
به غنائم که رسیدیم، به ما پیوستید
کسی از پنجره بسته خروشی نشنید
هر چه گفتیم که #جنگ آمده، گوشی نشنید
تابستان ۱۳۷۲ درب ورودی #حوزه_هنری
#حمید_داودآبادی ، استاد حاج #مرتضی_سرهنگی ، مرحوم حاج #محمدرضا_آقاسی
آن روزها که شیخ محمدعلی #زم رئیس وقت حوزه هنری (تاجر و قهوه خانه دار امروز، پدر #روح_الله_زم رئیس #آمدنیوز !) ورود حاج محمد رضا #آقاسی را به حوزه هنری ممنوع کرده بود.
درست همون کاری که آن زمان با سید شهیدان #اهل_قلم شهید سید #مرتضی_آوینی کرد!
آقاسی هم در جواب او، این گونه سرود:
از آن روزی که در خون پر گشودم
به #دارلکفر ممنوع الورودم
روح مرحوم حاج محمدرضا آقاسی شاد و با اهلبیت (ع) که عمری برایشان سرود، محشور باد.
خدا به استاد عزیز حاج مرتضی سرهنگی بنیانگذار #دفتر_ادبیات_و_هنر_مقاومت که همه نویسندگان و #تاریخ_نگاران #دفاع_مقدس شاگردان و مدیون ایشانند، شفا و شفاعت عطا فرماید.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
رواية #حميد_داودآبادي حول مشاركته في صلاة الجماعة بإمامة #الإمام_الخامنئي في يوم تشييع سماحة #السيد_حسن_نصر_الله
كنت محطّمًا ومتعبًا ومرهقًا...
عندما سمعت نبأ استشهاد السيد حسن #نصر_الله في 27 أيلول 2024، ساء حالي مئة ضعف. لم أكن أتخيّل أن أسمع خبر استشهاد السيّد ولو في عالم الرؤيا.
5 أشهر من الكبت، الحرقة والألم و... ولم أستطع التعبير بشيء. كنت فقط أنظر إلى صور السيّد وهو مبتسم وبهيّ الطلعة، وأحدّث نفسي:
ليتها تكون كذبة وتكون كلّ الأخبار والشائعات التي تتحدّث عن كون السيّد حيًّا صادقة!
لكن الرياح لم تجرِ كما تشتهي سفني!
تقرّر أن يشيّعوا السيّد في الثالث والعشرين من شباط. هذا يعني انتهاء كلّ الآمال بكون السيّد حيًّا.
قبل بضعة أيّام قالوا لي:
تعال يوم الأحد في 23 شباط مع مسعود ده نمكي (مخرج فيلم المطرودون) لتقيما الصلاة خلف القائد.
الحمد لله، شعرت أن بمقدوري مشاركة كبتي وأحزاني مع شخص ما.
كنت في كل ليلة وفي عالم الرؤيا، أرى نفسي في كنف القائد أبكي وأحاول التفريج عن غصّتي التي بلغت من العمر عدّة أشهر!
صباح يوم الأحد، هطلت أمطار أضفت طراوة وجمالًا على الأجواء، وفجأة أتى إلي مسعود، ودخلنا قبل نصف ساعة من أذان الظهر إلى الغرفة التي تقرّر أن يحضر فيها القائد.
كان هناك جمعٌ مكوّن من قرابة المئة شخص أيضًا، وتشكّلت الصفوف، وكان هناك عددٌ من الأطفال الصغار يركضون بين المصلين دون اكتراث، وأفراد الحماية يقدمون لهم البسكويت ويسلونهم.
عندما رُفع الأذان، أطلّ القائد وأقام الصلاة. كنت أحدّث نفسي باستمرار:
- لا بدّ أنّ القائد مثلي اليوم، مرهق ومحزون ومكسور، إذ إنّه يوم تشييع السيّد العزيز.
مع انتهاء الصلاة، وخلافًا لتصوّري، لم يلقِ القائد كلمة، وراح يجول بين الحاضرين ليسأل أحوالهم.
عندما وصل إلينا، ارتسمت على وجهه ابتسامة جميلة، وتحدث إلى مسعود عن كتبه الأخيرة المقرر أن ينشرها، وقال له أنّني اطلعت على المجلدات التي أرسلتها إلي.
ثمّ رمقني سماحته بنظرة عطوفة وقال بابتسامة جميلة:
- لقد سمنتَ مجدّدًا..
وضحكنا معًا.
لا أعرف ما أفعله بهذا البطن الكبير، كنت أتمنى لو أستطيع فك لفاتها وإخفاءها في مكان ما قبل اللقاء، حتى لا تكون موضع لطف القائد دائمًا وأشعر بالخجل!
عندما وقفت وجهًا لوجه مع القائد، والتقت عيني بعينه، سألني سماحته:
- وأنت كيف حالك؟ ماذا تفعل هذه الأيام؟
أهديته في البداية كتاب «سرّ أحمد» الذي يتحدث عن الرحلة الأخيرة التي لم يعد منها الحاج أحمد متوسليان، وقدمت له شرحًا مقتضبًا وطلبتُ منه أن يطّلع عليه.
ثمّ فتحت له قلبي، كدت أنفجر من شدّة الكب، ورحت أشكو لسماحته:
- سيّدي، أنا مُتعب، لستُ بحال جيدة أبدًا، أنا على وشك الانهيار...
حدّق القائد في عيناي وقال لي مستغربًا:
- لم يحدث شيء، لماذا تنهار، لا داعي لذلك، الحمد لله كل شيء على ما يُرام..
فأكملت شكواي قائلًا:
سيّدي، لقد رحل السيّد، أشعر بحرقة ولوعة كبيرين، أدعُ لي أن يهبني الله طمأنينة القلب التي لدى سماحتك..
أجابني:
- كل شيء على ما يرام، والأمور تسير كما ينبغي لها أن تسير. إجعل أملك بالله تعالى...
كان يضحك وجعلني أضحك... عندما حدّثني عن الأمل، ذُبت في حبّه وقلت دون إرادة:
- يا روحي يا سيد، أنت سلوة فؤادي، أسأل الله أن يهبني أملك وطمأنينة قلبك...
لقد أزالت طمأنينة سماحته وسكينته كلّ اليأس والتعب فيّ دفعة واحدة، وأزالت كلّ تلك المشاعر، وأشرقت كل تلك الطمأنية القلبيّة لدى سماحته والتي كنت أطلبها من الله دائمًا، على قلبي كما الشمس، وسكّنت من روعه.
صفحة حميد داودآبادي على تلغرام:
https://t.me/hdavodabadi
در کنار آقای حدادپور جهرمی
نمایشگاه کتاب تهران، محل خوبی برای دیدار با اهالی فرهنگ و بخصوص کتاب بود. امکانی که متاسفانه در هیچ زمان و مکانی جز نمایشگاه کتاب، فراهم نمیشود.
در نمایشگاه با جوان فعال و خوش ذوقی برای اولین بار دیدار داشتم که خیلی از نوشته هایش را شنیده و دیده ام و ...
محمدرضا #حدادپور_جهرمی، نویسنده #حیفا و #کف_خیابون و ...
جوان اهل فارس که این سالها بسیار فعال است و حوزه نوشتن و کاریاش در زمینه مسائل و داستانهای ام.نیتی و اط.لاعاتی است.
این دیدار، برای من بسیار خوب و دلنشین بود و خدا را بر این توفیق شاکرم. قطعا موضوعاتی که این عزیز در کتابهای خود به آن میپردازد، جایش خیلی خالی بود و هست.
خداوند سبحان، به این عزیز توفیق نوشتن و خدمت بیشتر به اسلام و انقلاب و ایران عزیز عطا فرماید.
از دیدار و گفتوگوی کوتاه با این عزیز، هر دو خیلی خوشحال شدیم و برای همدیگر آرزوی موفقیت بیش از پیش کردیم.
#حمید_داودآبادی اردیبهشت ۱۴۰۴
#نمایشگاه_کتاب #تهران
@hdavodabadi
جنگ زد نعره ولی پنجره ها را بستید
به غنائم که رسیدیم، به ما پیوستید
کسی از پنجره بسته خروشی نشنید
هر چه گفتیم که #جنگ آمده، گوشی نشنید
تابستان ۱۳۷۲ درب ورودی #حوزه_هنری
#حمید_داودآبادی ، استاد حاج #مرتضی_سرهنگی ، مرحوم حاج #محمدرضا_آقاسی
آن روزها که شیخ محمدعلی #زم رئیس وقت حوزه هنری (تاجر و قهوه خانه دار امروز، پدر #روح_الله_زم رئیس #آمدنیوز !) ورود حاج محمد رضا #آقاسی را به حوزه هنری ممنوع کرده بود.
درست همون کاری که آن زمان با سید شهیدان #اهل_قلم شهید سید #مرتضی_آوینی کرد!
آقاسی هم در جواب او، این گونه سرود:
از آن روزی که در خون پر گشودم
به #دارلکفر ممنوع الورودم
روح مرحوم حاج محمدرضا آقاسی شاد و با اهلبیت (ع) که عمری برایشان سرود، محشور باد.
خدا به استاد عزیز حاج مرتضی سرهنگی بنیانگذار #دفتر_ادبیات_و_هنر_مقاومت که همه نویسندگان و #تاریخ_نگاران #دفاع_مقدس شاگردان و مدیون ایشانند، شفا و شفاعت عطا فرماید.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
عکس #زیرخاکی
آن روزها که مرقد امام مال ما بود!
پاییز ۱۳۷۲ #بهشت_زهرا (س) – مرقد #امام_خمینی (ره)
مرحوم #محمدرضا_آقاسی شاعر اهلبیت (ع)،
#پرویز_رئوف_منش معاون سردبیر #روزنامه_کیهان
#حسین_بهزاد #نویسنده و #پژوهشگر #دفاع_مقدس
#حمید_داودآبادی #روزنامه_نگار ونویسنده دفاع مقدس
آن روزها که #مرقد_امام آشیانه و مامن دلسوختگان حضرت #روح_الله بود و آنها که معلوم نیست چی خوردند که به یک باره این قدر درشت شدند، برای آن جا خواب #کاخ ندیده بودند!
فکر کنم ۲۵ سالی می شود که به آن جا نرفته ام.
چون معتقدم:
امام در آن کاخ نخفته است
امام در قلب #آزادی_خواهان و #حق_طلبان و #کوخ_نشینان #مظلوم دنیا زنده است و جاویدان.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
جاسوس بازی
مجموعه ۳ جلدی #جاسوس_بازی
شامل حوادث مستند، خاطرات واقعی از زندگی و سرنوشت کسانی است که با نفوذ در سازمانها و نهادهای انقلابی، به وطن خود خیانت کردند و به دشمن ملت، خدمت! و مزدشان را به بدترین شکل ممکن گرفتند.
مترجم رییس جمهور
خلبان رییس جمهور
مهماندار هواپیما
رزمنده بسیجی
فرمانده جنگ
عکاس جنگ
اینها حداقل کسانی بودند که در این کتابها، با شیوه کار و سرنوشت آنها آشنا خواهید شد.
قطعا خواندن این کتابها که در نوع خود بینطیر و بیسابقه است، برایتانجالب و جذاب خواهد بود.
مجموعه ۳ جلدی جاسوس بازی نوشته #حمید_داودآبادی را #نشر_شهید_کاظمی منتشر کرده است.
برای تهیه، میتوانید به سایت #من_و_کتاب و صفحه آنها در اینستاگرام
@manvaketab_info
مراجعه کنید.
افطاری در رستوران بالاشهر!
این خاطره جالب، مال امروز و بعد از ج.نگ ۱۲ روزه نیست!
دقیقا ۳۸ سال پیش در همین تهران خودمان اتفاق افتاده است.
عکس: #مسعود_دهنمکی ،حمید داودآبادی
آذر ۱۳۶۵ اندیمشک،قبل ازعملیات کربلای۵
بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت ۱۳۶۶ ،"مسعود دهنمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن ازبچههای ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم،درعملیات کربلای۸ شدیدامجروح شده بود و دستهایش توان حرکت نداشتند.
من،سیامک ومسعود،به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
بازدوباره شیرینکاری مسعود گل کرد؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه ۲۴۰۰ تومان بود.گیر داد افطاری برویم بیرون.
باوجودمخالفتهای دکتر و پرستارها،هرطورکه بود،برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم وبه پیشنهاد مسعود،سوار برتاکسی بهطرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم.بالاجبار مقابل پارک ملت،وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.
تیپ حزباللهی ما وقیافۀ لتوپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانههاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت،باعث شد همۀ نگاهها بهطرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم،ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که اینجاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد،با تتهپته خواست بفهماند قیمت غذاهای اینجا بالاست! که مسعود،بیخیال دست گذاشت روی منو وبرای همهمان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم رامیخوردم. محسن هم بدتر ازمن.
سیامک گفت:
-مسعود،چرا اون دخترها اینجوری نگاهمون میکنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چندمیز آنسوتر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست میآمد!نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواسشان به ما بود.
بانگاه تند سیامک،روسریشان راکمی جلو کشیدند،ولی چشم ازما برنمیداشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خندهاش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده،گفت:
-این آقا پول غذا رو نمیگیره.
باتعجب پرسیدم چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانمها حساب کردند.
نگاهی به آنجا انداختم؛جایشان خالی بود و رفته بودند.
نقل ازکتاب: #نامزد_خوشگل_من
نوشته: #حمید_داودآبادی
#نشر_شهید_کاظمی
@hdavodabadi