وقتی شلوار ازپای دهنمکی درآوردم!
اواخر فرودین 67 بود و مسعود دهنمکی آمده بود مرخصی. رفتیم خانۀ بابای مسعود در یکی از کوچههای تنگ و شلوغ شمیراننو. تا داداش کوچیکش داد میزد: داداش مسعود، بیا رفیقات اومدن.
میپرید دم در و یاالله گویان، ما را میبرد طبقۀ بالا.
مسعود با ذوق و شوق رفت اتاق بغلی و درحالی که یک شلوار سبز شش جیب مدل آمریکایی پایش بود، آمد تو. جا خوردم. عجب شلوار باحالی بود. آرزو داشتم یکی مثل آن داشته باشم. این همه سال توی جبهه، یک شلوار شش جیب توی سنگرهای عراقی پیدا نکردم.
شلوار بهپای مسعود گریه میکرد. با دست نگه داشته بود تا از پایش نیفتد. میگفت توی منطقۀ "شاخ شمیران" غنیمت گرفته است. هرچی گفتم این شلوار برات گشاده، قبول نکرد. وقتی گرفتم پوشیدم، عشق کردم. درست اندازۀ من بود. مسعود که این را دید، با عصبانیت گفت که شلوار را دربیاورم. بدجوری ترسید که دید اندازۀ من است.
هرچی التماسش کردم، نداد. کار رسید به تهدید که دیگر پایم را خانهتان نمیگذارم، نداد. فحش دادم، صدایم را بلند کردم، نداد. شروع کردم به خر کردنش. برایش از جهاد نفس، بریدن از دنیا برای خدا و این چیزها گفتم، خونسرد گفت: خودم همۀ اینا رو بلدم ... شلوار رو بهت نمیدم.
خداوکیلی نمیشد از آن شلوار دل کند. لامصّب نو هم بود. یعنی هنوز هیکل گنده و زُمُخت عراقی توی آن نرفته بود. تازه، مسعود ده بار آب کشیده بودش. ناگهان فکری بهذهنم رسید. هروقت میرفتیم خانهشان، همۀ عشقش این بود که ما را تحویل بگیرد. فقط کافی بود لب تَر کنم. تا گفتم: مسعود، نونوایی بربری پخت میکنه؟
گفت: آره. چَشم الان میرم.
و رفت. هروقت خانهشان بودیم، بساط نان بربری با پنیر تبریزی و چای داغ که مادر مهربانش لطف میکرد و میآورد، بهراه بود. خیلی حال میداد. سریع پرید بیرون و دوتا بربری داغ با یک تکه پنیر لای ورق امتحانی خرید و آمد. سریع نان و پنیر را خوردم و به رفیقم گفتم:
- آخآخ بدو ... من باید برم جایی، داره دیر میشه.
و با مسعود خداحافظی کردیم و رفتیم.
فردا صبح اول صبح، یک نفر تند و تند زنگ خانهمان را فشار داد. میدانستم کی است که اینقدر بهش فشار آمده! در را که باز کردم، مسعود با قیافۀ برافروخته گفت: بیوجدان شلوارم رو بده.
- کدوم شلوار؟ بیا زیر شلوار من اندازت میشه، بهت بدم.
عصبانیتش بیشتر شد: شلوار شیش جیبم رو میگم. اون عراقیه که غنیمت گرفتم. شلوارم رو بده.
زدم زیر خنده و گفتم: آهان اون رو میگی؟ اونکه غنیمتی بود، یکی دیگه بهغنیمت بردش.
- نه، اون مال منه. خودم وسط آتیش و جنگ غنیمت گرفتمش. حالا تو میای از خونهمون میدزدی؟ من بهتون اطمینان کردم، شما دزدی میکنید؟
- ببین درست صحبت کن. دزد خودتی. مگه نگفتی از سنگر عراقیا بلند کردی؟
- نخیر، من از یه بعثی غنیمت گرفتم.
- خب منم از یه بسیجی غنیمت گرفتم.
خلاصه هرچی التماس کرد، شلوار را بهش ندادم. وقتی که یک لیوان آبخنک برایش آوردم، آرام شد و رضایت داد شلوار دست من بماند، فقط پرسید: باشه شلوار رو دزدیدی، فقط تورو خدا بگو چهجوری بردیش که من ندیدم؟
- خیلی ساده. وقتی فرستادمت نون بربری بخری، شلوار خودم رو درآوردم، شلوار عراقی رو پوشیدم و بعدش شلوار خودم رو روی اون پوشیدم. مگه ندیدی چه زود خداحافظی کردیم و در رفتیم.
مسعود با قیافۀ گرفته و عصبانی، خواست یک چیز بد بگوید که جرات نکرد! خندۀ تلخی کرد و گفت: من که راضی نیستم، حلالت هم نمیکنم. ایشاالله کوفتت بشه.
که زدم زیر خنده و گفتم: اولا تو نباید راضی باشی، اون عراقیه باید حلال کنه که حسابش با توئه. دوما، آخ که چه مزهای میده. تا حالا توی جنگ غنیمت به این باحالی نگرفته بودم!
حمید داودآبادی
نقل از کتاب #از_معراج_برگشتگان
نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
با شما در #نمایشگاه_کتاب تهران
به لطف خداوند سبحان، امسال نیز همچون گذشته، در سی و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران در خدمت شما مخاطبین عزیز هستم.
به امید خدا و به شرط صحت و سلامت، با کتابهای:
#از_معراج_برگشتگان
#نامزد_خوشگل_من
#عباس_برادرم
#دیدم_که_جانم_میرود
#جاسوس_بازی (دورهی سه جلدی)
و ...
وعده ما:
#نشر_شهید_کاظمی
سالن ناشران عمومی، راهروی ۲۱ غرفه ۵۰۷
عکس ۳ نفره با ۳ تیپ!
دو سه سال پیش در نمایشگاه کتاب، با این دوستان عزیز هنرمند عکس یادگاری گرفتم:
آقای #مجید_زارع
طراح و گرافیست بسیار توانا و هنرمند که بهانه آشنایی بنده با ایشان، طرح جلد بسیار عالی و زیبای کتاب #از_معراج_برگشتگان بود.
لازم به ذکر است که اصلا طرح جلد کتاب، کیف چرمی واقعی بود که متاسفانه به دلیل هزینه بالا، ناشر آن را به صورت چاپی جایگزین کرد.
آقای #جعفر_شیرعلی_نیا
محقق و پژوهشگر جوان #دفاع_مقدس که برای خودش دیدگاهها و نطریات خاصی دارد.
اینکه با نظریاتش موافق هستم یا نه، مهم نیست!
مهم این است که ایشان برای رسیدن به حقایق جنگ هشت ساله، زحمت می کشد و دست از تحقیق برنمی دارد.
و آقای #حمید_داودآبادی
بنده هم که معرف حضورتان هستم.
رزمنده با بیش از هزار ماه سابقه حضور در جبهه (دقیقا از زمانی که هیتلر گروهبان دو بود)
جانباز ۲۰۰ درصد (اینی که جلوی خودتان می بینید، جسم من نیست، بلکه روحم است. همه جسمم بر اثر اصابت راکت هواپیما، پودر شد رفت هوا)
نویسنده توانای قلم طلا (بر وزن "چَکُّش طلا" که به صافکارها میگن)
و هزار و یک عنوان و لقب و ادعای دیگر ...
اصلا فکر نکنید به زلف افشون و گیسوی پریشون آقا مجید حسودیم میشه. ابدا.
منم توی جوونی، دستکمی از ایشون نداشتم!
فقط چون توی جبهه با پودر لباسشویی و تاید موهام رو شستم، یه ذرّه کلهام براّق شده.
@hdavodabadi
در کنار دوستی قدیمی!
دیروز سه شنبه توفیق داشتم به دیدار دکتر #علی_محمد_فخر_یاسری بروم.
پیری است و هزار و یک مشکل!
متاسفانه من یادم نبود، ولی دکتر یاسری یادآوری کرد که بیش از ۱۰ سال پیش، در مراسم جشن امضای کتابم در کتابفروشی ترنجستان، باهم دیدار داشتیم.
به گفته دکتر، یک بار هم در دفتر بنده با هم دیداری داشتیم و اهدای کتاب.
وقتی متوجه شدم ایشان با این همه مشغله و خدمت، اکثر کتاب های بنده از جمله کتاب حجیم #از_معراج_برگشتگان را خوانده است، خدا را شکر کردم و غرور قشنگی بهم دست داد!
خداییش چهره بشاش، کلام خوش و برخورد محترمانه دکتر یاسری، آنقدر مثبت و انرژی بخش است که محو ایشان شدم.
خوش به حالش که باوجود همت بالا و زحمات زیاد در درمان مردم، اینقدر خوش برخورد، خوش سیما و خوش اخلاق است.
خیلی خوبه که از ایشان یاد بگیرم و یک کمی خشونت و خستگی و زُمُختی را از خودم و حداقل چهره ام دور کنم و اینقدر تلخ نباشم!
خدا این عزیز را حفظ کند و بر بودن و داشتن چنین عزیزانی شکر
@dr_yasseri
نامزد خوشگل من!
حمید داودآبادی
بخش دوم/پایانی
هرچه گفتم که این راهش نیست،نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت میکرد و القاب زشت نثارش کرد.حرکت محسن آنقدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد.رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آنطرف.هرطوری بود،از او عذرخواهی کردم که باناراحتی و بغض گفت:
-من روزی چندبار باپدرم دعوا دارم که بهم میگه آخه دختر، تو مگه دیوونهای که با این سنوسال و این تیپت، میری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگترن،تر و خشک میکنی و میشوریشون؟
بخشهای دیگه التماسم میکنند که من برم اونجاها، ولی من گفتم که فقط و فقط میخوام در اینجا خدمت کنم.من اینجا و این موقعیت ارزشمند رو باهیچ جا عوض نمیکنم.من افتخار میکنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاکترین آدمای روی زمین هستند... اونوقت رفیق شما با من اونجوری برخورد میکنه.مگه من بهش بیاحترامی کردم یا حرف بدی زدم؟
هرطوری بود عذرخواهی کردم وگذشت.
شب جمعه همان هفته،داشتم توی راهرو قدم میزدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و بهدنبال آن گریه بهگوشم خورد.کنجکاو شدم که صدا ازکجاست.ردش راکه گرفتم،دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوشتیپ و یکی دیگر مثل خودش،کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش میدادند و زارزار گریه میکردند.
یکی از روزهای نزدیک عیدنوروز،جوانی که نصف چهرهاش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه آبادان بود،سیاه بود و تیره،به بخش ما آمد.خیلی با آن پرستار جور بود و بااحترام وخودمانی حرف میزد. وقتی او داشت دست من را پانسمان میکرد، جوان هم کنار تختم بود.برایم جالب بود که بفهمم اوکیست و با آن دختر چه نسبتی دارد.به دختر گفتم:
-این یارو سیاهسوخته فامیلتونه؟
که جاخورد،ولی چون میدانست شوخی میکنم،خندید وگفت:
-نهخیر...ولی خیلی بهم نزدیکه.
تعجب کردم.پرسیدم کیست که گفت:
-این،نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آنهم با آن قیافه داغان؟که خود پرستار تعریف کرد:
-اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته.بچه آبادانه،ولی اینجا بستری بود.اینجا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی بهش میرسیدم.راستش یه جورایی ازش خوشم اومد.پدرم خیلی مخالف بود.اونم میگفت که این با این قیافه سیاه خودش اونم باسوختگی روی صورتش،آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟هرجوری بود راضیشون کردم و حالا نامزد کردیم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم،به کنایه گفتم:
-آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاهسوخته شدی؟
که اینبار ناراحت شد و باقیچی زد روی دستم و دادم را درآورد.گفت:
-دیگه قرارنیست پشت سر نامزدخوشگل من حرف بزنی ها...اون از هرخوشگلی خوشگلتره.
پایان
نقل ازکتاب #از_معراج_برگشتگان
@hdavodabadi