#نامزد_خوشگل_من
🔹نویسنده: #حمید_داودآبادی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
.
📚بخشی از کتاب:
.
قربونت برم دنیا که هر چی عذاب و تاوان معصيته، مال همین دنیاس.
چه عذایی بالاتر از این که توی اینترنت، توی فضای مجازی، فضایی که به ایمیلت بخوای سر بزنی باید با چهار تا «...» حال و احوال کنی!
یه دفعه چشمت بخوره به یه عکس و خبر:
"تشییع پیکر جانباز شهید ثابت شهابی نشاط که بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی به شهادت رسید..."
از کرمانشاه و غرب کشور گرفته، تا اهواز و خرمشهر. این دوتا داداش هرجا که اعزام می شدن، توی ساک و کوله پشتی شون یه اعلامیه بود که عکس کودکی دوتاییشون رو توش چاپ کرده و زیرش نوشته بودن: «مادر، پدر، از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید، سالها میگذرد.
حالا امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم، ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم...»
.
خرید آسان:
manvaketab.ir
مرکز پخش:
02537840844
#نشر_شهید_کاظمی
شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب
#فروش_ویژه
به مناسبت سالگرد شهادت #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
.
#22مهر⏰
.
📍کتاب#دیدم_که_جانم_می_رود
🔸و کتب نوشته شده به قلم #حمید_داود_آبادی
🔹از 15 تا 22 مهر ماه، به مدت یک هفته
🔹ارسال رایگان یه سراسر کشور
.
#سه_شهید #دیدم_که_جانم_می_رود #تبسم های_جبهه #پهلوان_سعید #نامزد_خوشگل_من #سید_عزیز #مثل_آب_خوردن #چادر_وحدت #شهید_بعد_از_ظهر #تفحص #خاطر_اعلی_حضرت_آسوده #ناگفته_ها #سی_و_هفت_سال
.
📲مرکز پخش
02537840844
.
🌐خرید اینترنتی
lish.ir/1nFx
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🆔 @nashreshahidkazemi
با شما در #نمایشگاه_کتاب تهران
به لطف خداوند سبحان، امسال نیز همچون گذشته، در سی و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران در خدمت شما مخاطبین عزیز هستم.
به امید خدا و به شرط صحت و سلامت، با کتابهای:
#از_معراج_برگشتگان
#نامزد_خوشگل_من
#عباس_برادرم
#دیدم_که_جانم_میرود
#جاسوس_بازی (دورهی سه جلدی)
و ...
وعده ما:
#نشر_شهید_کاظمی
سالن ناشران عمومی، راهروی ۲۱ غرفه ۵۰۷
افطاری در رستوران بالاشهر!
این خاطره جالب، مال امروز و بعد از ج.نگ ۱۲ روزه نیست!
دقیقا ۳۸ سال پیش در همین تهران خودمان اتفاق افتاده است.
عکس: #مسعود_دهنمکی ،حمید داودآبادی
آذر ۱۳۶۵ اندیمشک،قبل ازعملیات کربلای۵
بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت ۱۳۶۶ ،"مسعود دهنمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن ازبچههای ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم،درعملیات کربلای۸ شدیدامجروح شده بود و دستهایش توان حرکت نداشتند.
من،سیامک ومسعود،به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
بازدوباره شیرینکاری مسعود گل کرد؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه ۲۴۰۰ تومان بود.گیر داد افطاری برویم بیرون.
باوجودمخالفتهای دکتر و پرستارها،هرطورکه بود،برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم وبه پیشنهاد مسعود،سوار برتاکسی بهطرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم.بالاجبار مقابل پارک ملت،وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.
تیپ حزباللهی ما وقیافۀ لتوپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانههاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت،باعث شد همۀ نگاهها بهطرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم،ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که اینجاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد،با تتهپته خواست بفهماند قیمت غذاهای اینجا بالاست! که مسعود،بیخیال دست گذاشت روی منو وبرای همهمان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم رامیخوردم. محسن هم بدتر ازمن.
سیامک گفت:
-مسعود،چرا اون دخترها اینجوری نگاهمون میکنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چندمیز آنسوتر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست میآمد!نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواسشان به ما بود.
بانگاه تند سیامک،روسریشان راکمی جلو کشیدند،ولی چشم ازما برنمیداشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خندهاش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده،گفت:
-این آقا پول غذا رو نمیگیره.
باتعجب پرسیدم چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانمها حساب کردند.
نگاهی به آنجا انداختم؛جایشان خالی بود و رفته بودند.
نقل ازکتاب: #نامزد_خوشگل_من
نوشته: #حمید_داودآبادی
#نشر_شهید_کاظمی
@hdavodabadi