eitaa logo
HDAVODABADI
1.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
214 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ زد نعره ولی پنجره ها را بستید به غنائم که رسیدیم، به ما پیوستید کسی از پنجره بسته خروشی نشنید هر چه گفتیم که آمده، گوشی نشنید تابستان ۱۳۷۲ درب ورودی ، استاد حاج ، مرحوم حاج آن روزها که شیخ محمدعلی رئیس وقت حوزه هنری (تاجر و قهوه خانه دار امروز، پدر رئیس !) ورود حاج محمد رضا را به حوزه هنری ممنوع کرده بود. درست همون کاری که آن زمان با سید شهیدان شهید سید کرد! آقاسی هم در جواب او، این گونه سرود: از آن روزی که در خون پر گشودم به ممنوع الورودم روح مرحوم حاج محمدرضا آقاسی شاد و با اهلبیت (ع) که عمری برایشان سرود، محشور باد. خدا به استاد عزیز حاج مرتضی سرهنگی بنیانگذار که همه نویسندگان و شاگردان و مدیون ایشانند، شفا و شفاعت عطا فرماید. حمید داودآبادی @hdavodabadi
جنگ زد نعره ولی پنجره ها را بستید به غنائم که رسیدیم، به ما پیوستید کسی از پنجره بسته خروشی نشنید هر چه گفتیم که آمده، گوشی نشنید تابستان ۱۳۷۲ درب ورودی ، استاد حاج ، مرحوم حاج آن روزها که شیخ محمدعلی رئیس وقت حوزه هنری (تاجر و قهوه خانه دار امروز، پدر رئیس !) ورود حاج محمد رضا را به حوزه هنری ممنوع کرده بود. درست همون کاری که آن زمان با سید شهیدان شهید سید کرد! آقاسی هم در جواب او، این گونه سرود: از آن روزی که در خون پر گشودم به ممنوع الورودم روح مرحوم حاج محمدرضا آقاسی شاد و با اهلبیت (ع) که عمری برایشان سرود، محشور باد. خدا به استاد عزیز حاج مرتضی سرهنگی بنیانگذار که همه نویسندگان و شاگردان و مدیون ایشانند، شفا و شفاعت عطا فرماید. حمید داودآبادی @hdavodabadi
تاثیر یک استکان چای ! سال ۱۳۶۹ بود که غالب خاطراتم از جنگ را، در یک دفتر صدبرگ، تودرتو، نوشته بودم. پرسان مرسان، به کانکسی کوچک در گوشه حیاط حوزه هنری در زیر پل حافظ بردم. داخل کانکس، سه اتاق بیشتر نداست. در انتهای راهرو، داخل اتاقی ۱۰ متری، دو نفر دوسوی نیزی نشسته بودتد. وارد که شدم، پس از سلام و علیک، گفتم: - ببخشید، من با آقای مرتضی سرهنگی کار دارم. هر دو برخاستند و قبل از این‌که بپرسند کیستی و چی کار داری، دست دادند و حال و احوال کردند. اولی رفت یک استکان چای ریخت و آورد گذاشت جلویم. گفتم: - ببخشید، من عجله دارم باید بروم‌ جایی. آقای سرهنگی کی تشریف میارن؟ اون‌که رفت برایم‌ چایی آورد، لبخند قشنگی زد و گفت: - سرهنگی خودم هستم، بفرمایید. جا خوردم. فکر می‌کردم این‌دو‌نفر مسئولین ‌دفترش باشند. از خجالت آب شدم.‌ دفتر را دادم ‌دست ایشان. همین طور که ورق می‌زد و مرور می‌کرد، نگاهی بهم انداخت ‌و گفت: - این خاطرات‌ عالیه برای کتاب. جا خوردم. کتاب؟ آن هم خاطرات من؟ که گفت: بعدازظهر آقای علی‌رضا کمره‌ای تشریف میارند این‌جا، با اجازتون من این دفتر رو می‌دم خدمتش. شما اگر فردا تشریف بیارید، می‌تونید باهاش صحبت ‌کنید. فردا بعدازظهر رفتم همان‌جا. دفتر روی میز آقای کمره‌ای بود. وقتی خودم را معرفی کردم، نگاه عجیبی بهم انداخت ‌و گفت: - خاطرات شما خیلی عالیه و حتما باید در قالب کتاب چاپ شود. قلمت هم خیلی خوبه ... همان شد که چندی بعد، اولین کتاب خاطراتم با حمایت و هدایت اساتید عزیز و و چاپ شد و من، امروز، بعد از ۳۵ سال تلاش اساتید، شدم نویسنده ای با ۶۰ کتاب منتشر شده. در نمایشگاه کتاب تهران، استاد سرهنگی را دیدم، خم شدم بر دستش بوسه زدم و به ایشان گفتم: - من هرچه امروز دارم، ثمره آن استکان چای بود که شما جلویم ‌گذاشتید. همچنان دستبوس و منّت‌دار اساتید عزیز هستم خدا حفظ کند این عزیزان ‌را حمید داودآبادی اردیبهشت ۱۴۰۴ @hdavodabadi
جنگ زد نعره ولی پنجره ها را بستید به غنائم که رسیدیم، به ما پیوستید کسی از پنجره بسته خروشی نشنید هر چه گفتیم که آمده، گوشی نشنید تابستان ۱۳۷۲ درب ورودی ، استاد حاج ، مرحوم حاج آن روزها که شیخ محمدعلی رئیس وقت حوزه هنری (تاجر و قهوه خانه دار امروز، پدر رئیس !) ورود حاج محمد رضا را به حوزه هنری ممنوع کرده بود. درست همون کاری که آن زمان با سید شهیدان شهید سید کرد! آقاسی هم در جواب او، این گونه سرود: از آن روزی که در خون پر گشودم به ممنوع الورودم روح مرحوم حاج محمدرضا آقاسی شاد و با اهلبیت (ع) که عمری برایشان سرود، محشور باد. خدا به استاد عزیز حاج مرتضی سرهنگی بنیانگذار که همه نویسندگان و شاگردان و مدیون ایشانند، شفا و شفاعت عطا فرماید. حمید داودآبادی @hdavodabadi