دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #ویدیو | 🔰 لیاقت رفاقت
🎙 عینصاد
📥 دانلود از آپارات
#⃣ #کلیپ #تربیت
#عین_صاد | عضو شوید 👉🏻
👤: @ad_Einsad
سه روایت از شهیدآوینی
نترسید،هنوزآنقدر کم نیاوردم که به"خاطرهسازی"روی بیاورم.
نه باشهیدآوینی رفیق بودم،نه دوست،نه همکار و همرزم،که مثل ماههای آخرحیاتش،به او ظلم کنم و اشکش رادربیاورم!
منهم مثل اکثرشما،فقط اورا ازصدای دنشین و نَفَس حقّش میشناختم،وگرنه اوکه اصلامرانمیشناخت.
کلا4بار اورا دیدم.
باراول فقط سلام وعلیک بود وبس.
باردوم آن خاطرۀ تلخ پیش آمد.
بارسوم هم،چندروز قبل ازشهادتش،توفیقی شد بااو همنشین وهمصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم باپیرمردی که...
بارآخر هم زیرتابوتش بود وحضورآقا
خاطرۀ اول:مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی
صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود.بقول آن عزیزدل:
"حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده برنامه میساخت وسخن میگفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس میکردیم."
خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم.
فکرکنم پاییز71بود،ولی هنوز آتش حملهها،آنچنان پرحجم نشده بود.
هنوز"زم"ـرئیس آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوهخانهدار امروز-آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی-دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان،علیه اوبیانیه صادرنمیکرد.
هنوزقمحمد هاشمیرفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایتفتح وبخصوص صدای اورا ازتلویزیون،نداده بود.
دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تختهای حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سرمیکشیدیم.
از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود میدیدمش.چندروز قبل،همینجا برای اولینبار دیده بودمش.جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوالپرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم.بغل دستیام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخهایش بیرون میزد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابیاهمیتی فقط دست داد،ولی رویش رابرگرداند.
سید،چندقدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج میشد،نثار سید کرد.هرچه گفتم:
ـمردمومن،اگه حرفها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چیکارداری.
وقتی دید من ناراحت شدهام،لج کرد و بدتر و رکیکتر فحش داد.
وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابانهای فکه رفت روی مین و آسمانی شد،یکی از اولین کسانی که دروصف سیدمرتضی زور زد ومقاله نوشت،همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمیرود،یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم.
ادامه دارد
خاطرۀ دوم:
هرهفته،هنگام نمازجمعه،دردانشگاه تهران میدیدمش.برای آشنایی بااو،هر لحظه درپی فرصت بودم.
28اسفند71به آرزوی دیرینه رسیدم.آرزویی که بادیدن اولین قسمتهای روایتفتح در وجودم شعله کشید تا بردستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
خودش آمد.من نخواستم.فکرش هم برایم مشکل بود.آمدکنارم.بله،درست کنارم روی لبۀ باغچه نشست.
سجاده را برزمین گذاشتم برلبۀ باغچه نشستم.دقایقی نگذشت که اونیزآمد.اتفاق یاهرچه بود،سجادهاش راکنارسجادۀ من پهن کرد؛نگاهی به اطراف انداخت،کسی رانیافت.آمدطرف من.نزدیک که شد،به احترامش برخاستم.حیفم آمدچنین لحظهای را مفت ازدست بدهم.دستم را درازکرده روبوسی کردم.دست گرمش رافشردم.بیهیچ تکبّر،بااخلاصی بسیجیوار ولبخندی زیبا،جوابم راداد
نشست کنارم روی جدول.چشمانش ازلبانش تشنهتر بودند؛وگوشهایش هم.همه رامیپایید
وقتی گفتم:
ـآقاسید،نَفَسِت خیلی حقّه.صدات گرمه.خدا خیرت بده
محجوبانه سرش راپایین برد وتنها عذرخواست وگفت:
ـماکه کاری نکردیم
هرکه رابادست نشان میدادم و ازرشادتهایش درجنگ میگفتم،باچنان نگاه نافذی دنبال میکرد،پنداری داردحرکاتش راضبط میکند.خوب میشد ازچهرهاش خواندباهرنگاه،برنامهای ازروایتفتح درذهنش نقش میبندد
دوست داشتم درآغوش بگیرمش ورخسارخسته ازجفای روزگارش راغرق بوسه کنم.سید،مثل دیگر بسیجیان،هنوز نان را به نرخ سال60 میخورد
باهمّتی که داشت،شایدکه میتوانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سودسرشاری به جیب بزند؛اما او،ازهمۀ دنیا فقط جبهه رابرگزید و ازآدمیانش فقط بسیجیهارا.اوهم مثل امام ورهبرشان،مُشتی ازخاک جبهه رابه مُشتی طلانمیدادوهمان بودکه لحظهای آرام وقرار نداشت
همینطور که نشسته بودیم و میگفتیم،ازدورنمایان شد.سریع دم گوش سیدگفتم:آقاسید،حواستروخوب جمع کن.این پیرمرده روکه داره میاد طرفمون،خوب بهش دقت کن
ـمگه چیه؟
ـبذاربیاد وبره،فقط بهش دقت کن من میگم
آمد.نزدیک شد.مثل همیشه،باخنده.چشمانی ریزکه ازمیان پلكهایی نزدیک بههم،بهزورآدم رانگاه میکردند.طبق روال همیشه،دست درجیب کُت چروکیده و رنگ ورو رفتهاش برد وبه هرکداممان یک شکلات داد.باهمان لهجۀ غلیظ آذری،حال واحوال کردو عیدراپیشاپیش تبریک گفت.عمدابرخاستم وبااو روبوسی کردم تاسیدهم همینکار راانجام بدهد،که داد
وقتی ازما ردشد،سیدبانگاهش داشت اورامیخورد.دورکه شد،مشتاقانه برگشت وگفت:
ـاون کی بود؟
گفتم:
ـاون یه قاچاقچی بود.نه ببخشید،اون یه بلدچی بود.خوراک کا شماست
وقتی داستان اورا برایش گفتم،باحسرت،اورا ازدور نگاه کرد وگفت:
ـواقعاخوراک یه برنامۀ خوبه.چهطوری میشه پیداش کرد؟
ـهمینجا.هرهفته همینجاست.خواستی،باهاش هماهنگ میکنم بشینید پای حرفاش
ورفت وقرارشد هماهنگ کنم که...
سیدرفت که بیاید،ولی نیامد.درفکه پروازکرد.آن پیرمرد نیز چندسال بعدخسته و دلشکسته ازروزگار،درگوشهای ازاین شهر غبارگرفته،خُفت ودیگر برنخاست.
ادامه دارد
از قاچاقچی تا بلدچی
این،همۀ آن چیزی است که آن روزجمعه،برای سیدمرتضی تعریف کردم.فقط اسمش رانپرسید که معذورم:
من نمیدونم.یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم.آخه پیر بود.سنّش کم نبود.چه جوری برم بهش بگم:
ـ ببخشید برادر ...این بچهها راست میگن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟
خب فکر میکنید چی بههم میگفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلا تو غلط میکنی در مورد من اینجوری حرف میزنی ...
ـ خجالت نمیکشی با من که همسن پدرتم،اینجوری حرف میزنی؟
ـ اصلا به شماها چه که من چیکاره بودم؟
ـ بودم که بودم ...امروز مثل همۀ شما،مثل خود تو،لباس بسیج تنمه ...
ـ اصلا تو روت میشه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه،این حرفارو بزنی؟
ـ ...
خب ...خب.غلط کردم.اصلا ازش نپرسیدم.ولی خب قیافهش تابلو بود.موهای حنا زدۀ ژولیده،چهرۀ سیهچرده،سبیلهای سیخسیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده،سیاهِسیاه شده بودند ...اصلا اینها هیچی،دستاش ...از روی دستاش تا بالا،همهاش خالکوبی بود.
رستم و سهراب،زال و تهمینه ...خلاصه میشد یه شاهنامۀ کامل روی بدنش خوند.کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ...
آخ گفتم وضو ...
آره ...وضو هم میگرفت ...وضوی خالی که نه،کنار بقیه،شونهبهشونۀ بچهها،نماز هم میخوند.تازه،توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم میاومد،یه گوشه مینشست و با دستمالیزدی سبز و بنفش،اشکاش رو پاک میکرد ...
ولی خب،خیلی بو میداد.اصلا انگار خود کارخونۀ دخانیات نشسته بغلت.نمیشد تحملش کرد.مخصوصا وقتی میخواست باهات روبوسی کنه.وقتی میخندید،ته حلقش معلوم بود.همون چندتا دندونی هم که داشت،اونقدر سیاه و لتوپار بودند که دلت نمیاومد صورتش رو ببوسی.
میگفتند زمان شاه،قاچاقچی بوده.نه قاچاقچی مواد مخدر،که از راههای سخت و پر پیچ وخم کوهستانهای غرب کشور بهخصوص قلۀ "بمو"،اجناس و لوازم از عراق میآورده و میبرده.
جنگ که شد،مثل همۀ مردم،همۀ اونچه رو ناشایست میپنداشت،کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.
حالا دیگه حاجی،برای خودش شده بود "بلدچی".هرجا بچههای اطلاعات و عملیات گیر میکردند،او بود که راه گشاشون میشد و اونارو تا پشت خطوط عراق میبرد و میآورد.
در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر،بچهها برای شناسایی در عمق مواضع عراق،توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل میشدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام میدادند،محترمانه به ایران بازگردانده میشدند و عراقیها به او میگفتند:
ـ حاجی جون،بیا امانتیهات رو تحویل بگیر.
ادامه دارد
خاطرۀ سوم:آقا که آمد ...
حوزه شلوغ شده بود.
حوزۀ علمیه نه،حوزۀ هنری!
"زم" که چندی قبل آوینی را از آنجا تارانده بود،حالا شده بود صاحب عزا!
آهنگران اما،زور میزد تا درِ باغ شهادت را باز کند:
اگر آه تو از جنس نیاز است
درِ باغ شهادت باز باز است
میخواند و گریه میکرد.میخواند و اشک درمیآورد.
گفتم اشک!
مگر دیگر اشکی هم برایمان گذاشته بود؟
از خرداد 68 که یتیم شدیم،اشک چشممان خشکید.
حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابانهای دولت سازندگی و دوران بازندگی،طنینانداز شود.
سید آمد تا باز به دیدگان خشکیدهمان،اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.
همه ناله میزدند.همه میگریستند.کسی به دیگری نمینگریست.
من اما ...
آنقدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه میشنیدیم آمده،حتما باید از نزدیک زیارتش میکردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو.همه عزادار شده بودند.امروز روز عزا بود.
سردار پاستوریزۀ جبهه ندیدۀ بسیج،برای اینکه از فشار برهد،گفته بود تا پروندهای در بسیج بهنام "سیدمرتضی آوینی" بهتاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند.
هر کی بهفکر خویشه ...
همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم.
بهیاد روزهای آفتابی جنگ،وَنگ میزدیم.
انگار مصطفی را از "سومار" میآوردند.
پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمیگرداندند.
شاید استخوانهای "سیدمحمد" را از "سهراه مرگ" هدیه میآوردند.
هرچه که بود و هرکه میآمد،عطر شهادت در شهر میپراکند.
از دور دیدمش.نه خیلی دور،ولی کسی متوجه نشد.
همه در محوطۀ اصلی بودند و من و داوود،متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی،از درِ پشتی حوزۀ هنری وارد حیاط شد.
بر شانۀ داوود که زدم،دویدیم.
زیر تابوت را که گرفتیم،ده دوازده نفر نمیشدیم.داشتیم میرسیدیم به مردم.
سرم را بر تابوت گذاشته و میگریستم.من عقب بودم و داوود جلوتر.
کسی از پشت بر شانهام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا میگه تابوت رو بذارید زمین.
ـ آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببینم،که چشمم به قیافۀ خندان ـ ببخشید،مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد.کفرم درآمد.به یكباره همۀ ظلم و ستمها پیش چشمم رژه رفتند:
ـ زم ...هم اسم خودش رو میذاره آقا.
همه شنیدند.داد زدم.از ته دل.
میخواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما،ول کن نبود.دوباره بر شانهام زد:
ـ گفتم آقا میگه تابوت رو بذارید زمین ...
ـ برو بینیم بابا ...
وای خراب کردم.
رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم،حالم گرفته شد.
آقا بود.واقعا.خودش بود.درست پشت سر تابوت داشت گام میزد و میآمد.
زدم بر شانۀ داوود:
ـ داوود،سریع تابوت رو بذار زمین ...آقا ...
خودم را انداختم روی تابوت و هایهای گریستم.داوود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقاسید.چشمانش بارانی بود،حالاتش طوفانی.
من اما،رعد و برق شدم.
دلم میسوخت.
تازه او را شناخته بودم،ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.
رو کردم به آقا:
ـ آقا ...اینم سیدمرتضات ...
شلوغ شد.منهم شلوغ شدم.
همه آمدند.آقا که رفت،تازه جمعیت ریخت آنجا و ...
خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمیآمد:
"سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزینامۀ جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوینجعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان،بخش و دهداری و روستا،علیه سیدمرتضی بیانیه صادر میکرد.
و همچنان داداش کوچیکۀ حاج اکبر،پخش صدای آوینی از جعبۀ جادویش را حرام و ممنوع اعلام میکرد.
اگر آقا نمیآمد،شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص،پزشكقانونی وارسی کند و سوراخهای ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند!
آوینی که رفت،آنهایی که سالهای جنگ از قم آنطرفتر را ندیدند،تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد،تازه آنهایی که میگفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوشها روانند،از اینسوی مرز،یعنی داخل کشور خودمان میآیند.یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی،در خانهمان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد،ما هم تازه یاد رفیقانمان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد،حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقهبندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه،چه خبرهاست هنوز!؟
حمید داودآبادی
فروردین ۱۴۰۲
شهادت غلام رزاق
پنجشنبه 20 فروردین 1366
عملیات کربلای 8، عقبه شلمچه
ناگهان یک نفر به نام صدایم زد. تعجب کردم. در این تاریکی، کی میتوانست مرا بشناسد و سراغم را بگیرد؟ رویم را بهطرف صدا برگرداندم، اما در تاریکی نتوانستم صاحب صدا را بشناسم. جلوتر که رفتم، چهرهی استخوانی «غلام رزاق» با موهای تراشیده در مقابلم ظاهر شد. انگشتان لاغر و نازکش را میان دستهای گوشتالویم گرفتم و صورت بر صورت خشکیده و گونههای فرورفتهاش گذاشتم.
دستش را روی شانهی بغلدستیاش اهرم کرده بود و از ظاهر قضیه برمیآمد که تازه از بیمارستان آمده باشد. غلام مدتی در گردان حبیب مسئول گروهان بود، اما این بار بهدلیل جراحات شدید و عدم کارایی ممکن، بهعنوان نیروی آزاد لشکر راهی خط مقدم شده بود.
جمعه 21 فروردین 1366
خط مقدم شلمچه
گرما بیداد میکرد. بچهها خسته بودند و باران خمپاره همچنان میبارید در این گیر و دار کسی به نام صدایم زد: چهطوری داش حمید؟ ...
سرم را که چرخاندم، نگاهم به جمال باصفای غلام رزاق افتاد که دست بر شانهی یکی از دوستانش گذاشته و لِیلِیکنان میآمد. راه نمیرفت؛ با یک پا رو به جلو میپرید، آنهم در شرایط سخت عملیات و انفجار خمپاره و زمین ناموزون و شکاف خورده!
با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد و پس از احوالپرسی و کمی صحبت، وسط فاصلهی کم بین دو خاکریز به همراه دوستش راه افتادند تا به آن سوی خط بروند. نگاهم به گامهای غلام و روی یک پا دویدن او بود که ناگهان سوت خمپارهای افکارم را در هم ریخت.
بلافاصله در سنگر نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. در یک چشم بر هم زدن خمپارهی 120 میلیمتری با صدای مهیبی میان خاکریز نشست. ترکشهای گداخته، زوزهکشان، هوای بالای سرمان را شکافتند و به اطراف ریختند. دودی غلیظ و سیاه، همراه با بوی نامطبوع باروت فضا را پر کرد. برای چند لحظه در سنگر میخکوب شدم. در درونم همهمهای بود. صدای شلیک، غرش انفجار، هیاهوی دشت، بوی باروت ...
چشمانم میسوخت. آرام آرام، خود را به بالای سنگر رساندم و نگاهی به میانهی خاکریز انداختم. هیچ چیز جز دود و غبار نبود. یکآن به یاد غلام رزاق و دوستانش افتادم. سخت مضطرب شدم.
وقتی گرد و خاک نشست، پیکر متلاشی و سوراخ سوراخ غلام و همراهانش در سینهی خاکریز نمایان شد. آنها بی هیچ حرکتی، در کنار پیکرهای دیگر شهیدان آرام گرفته بودند.
شهید "غلامحسین رزاقی" متولد: سهشنبه 1/10/1343 شهادت: جمعه 21/1/1366 عملیات کربلای 8 در شلمچه. مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی29 ردیف 84 شمارهی 18
حمید داودآبادی