eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
186 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس تزئینی است عبور از میدان مین حمید داودآبادی بخش چهارم درازکش، در کنار چندین مجروح دیگر در خاکریز افتاده بودم و طعم درد را مزه‌مزه می‌کردم. وسط میدان مین، متوجه‌ حرکتی شدیم. کمی که دقت کردیم، کسی را دیدیم که در میدان مین، در حال نشسته، خم و راست می‌شود. فکر کردم سرباز عراقی است. از این تصور که نکند نقشه‌ای در کله‌اش باشد، جاخوردم. قصد کردم بزنمش، ولی وقتی خوب فکر کردم، دیدم عراقی‌ها پشت خاکریز بودند و نه وسط میدان مین. اسلحه را به دست گرفتم و لنگ‌لنگان به هر سختی که بود، به همراه یکی دیگر از بچه‌ها به طرف او رفتیم. بالای سرش که رسیدیم، لوله‌ی اسلحه را روی کله‌اش گذاشتم و پرسیدم: کی هستی؟ نور لرزان منور چلچراغی منطقه را کامل روشن کرده بود. صورتش را که به طرفم برگرداند، وحشت، سراپای وجودم را گرفت. در زیر نور زرد مایل به سرخ منور، چشمی را دیدم که از حدقه در آمده بود و برق می‌زد. یک طرف صورتش کاملا متلاشی بود. نگاهش همچون تیری قلبم را سوراخ کرد. به‌زحمت لب گشود و با لهجه‌ی غلیط آذری گفت: ها ها هان ...؟ ظاهرا از بچه‌های گردان تخریب بود که مین جلویش منفجر شده بود و او را به آن روز انداخته بود. زیر بازوانش را گرفتیم تا به کنار خاکریز منتقلش کنیم. با هر قدمی که برمی‌داشت، تکه‌هایی از اعضای بدنش جدا می‌شدند؛ گاهی انگشت و گاهی قسمتی از گوشت صورتش. او را کنار خودم، در سینه‌کش خاکریز نشاندم. سرم را کنار قلبش گذاشتم و مثل کودکی، شروع کردم به گریه کردن. هق‌هق گریه‌ام با لرزشی عجیب همراه شد. وقتی او را به خاکریز بردیم، فهمیدم که او در آن حال، مشغول خواندن نماز بوده. همان‌جا هم برای خودش قبله تعیین کرد و به حالت نشسته، نمازش را ادامه داد. وقتی به سجده می‌رفت، تخم چشم چپش که آویزان بود، بر روی خاک‌ها کشیده می‌شد. اما او آن‌قدر با آرامش قلب نماز می‌خواند که من فقط غبطه می‌خوردم. دقایقی بعد، یکی از بچه‌ها کنارمان افتاد. بدجور گریه و ناله می‌کرد. فکر کردم مجروح شده. به دنبال جای زخم، بدنش را جست‌وجو کردم، ولی چیزی نبود. با همان ناله‌ی سوزناک گفت: موج انفجار سرم رو گرفته. کله‌ام داره می‌ترکه! مدام می‌نالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دست بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. موهای پر از خاکش را -همچون مادرش که معلوم نبود در کجای این خاک پهناور انتظارش را می‌کشید- جوریدم و پاک کردم.
عکس تزئینی است عبور از میدان مین حمید داودآبادی بخش پنجم و پایانی چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 3 و 30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. از دوردست، صدای مارش عملیات به گوش ‌رسید که از بلندگوی نفربرها پخش می‌شد. دو تا از بچه‌ها که حال‌شان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانس‌ها را پیدا کنند. چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود چهارونیم صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانس‌ها از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم، متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را گذاشتم زمین. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود، رفتم. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته. کمکم متوجه شدم در آن دو ساعتی که چرت می‌زدم، اکثر مجروح‌ها تمام کرده‌اند. صدای فریاد بچه‌ها را شنیدم که آن سوی میدان مین به دنبال ما می‌گشتند و به علت تاریکی هوا نمی‌توانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتی‌ای افتادم که از اهواز خریده بودم. احساس می‌کردم زمانی به دردم خواهد خورد. از جیبم درش آورد م و روشنش کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانس‌ها راه را پیدا کردند و به طرف میدان مین آمدند. هر چه فریاد زدیم: «نیایید ... نیایید ... این‌جا میدون مینه!» متوجه نشدند. یکی دوتا از آمبولانس‌ها تا پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. مجروح‌ها را سوار آمبولانس‌ها کردند. من هم که تقریبا سرپایی حساب می‌شدم، نمی‌دانستم سوار کدام آمبولانس بشوم، که یکی از راننده‌ها صدایم کرد و گفت: بیا با ما بریم عقب. همین که سوار آمبولانس شدم، خمپاره‌ای درست خورد همان جا که لحظه‌ای پیش ایستاده بودم و منفجر شد. راننده با خنده گفت: دیدی به‌ت گفتم بیا با ما بریم؟! چون در خط نباید ماشین‌ها با چراغ روشن حرکت می‌کردند، کمک‌راننده گاهی با چراغ‌قوه، نگاهی به جلو می‌انداخت. یک بار متوجهی تانکی شدیم که باسرعت از روبه‌‌رو می‌آمد. با روشن شدن چراغ‌قوه، راننده‌ی تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید. در مسیر، کنار جاده و روی کپه‌ای خاک، متوجه‌ کسی شدیم که آن بالا نشسته بود. در نور چراغ‌قوه، جوانی گریان را دیدیم که اجساد شهدا را دور تپه‌ی خاکی جمع کرده بود و نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحه‌ای را زمزمه می‌کرد و می‌گریست. وقتی علت را پرسیدیم، با همان اشک و بغض گفت: - این بچه‌ها پدر و مادرهایی دارند که چشم‌انتظارشون هستند. @hdavodabadi
همه یادگاری‌هایم از خرمشهر ۴۲ سال پیش، درحالی‌ که نوجوانی ۱۷ ساله بیشتر نبودم، خداوند توفیق داد همراه دیگر رزمندگان اسلام، از نیمه ‌شب ۹ اردیبهشت تا صبحدم اول خرداد ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس حضور داشته باشم و درست اول خرداد، دم دروازه‌های خرمشهر در شلمچه، بر اثر انفجار مین در زیر پای همرزمم، ترکش و موج انفجار نوش جان کردم و مجروح شوم. از آن روزهای قشنگ، یادگاری‌های کمی برایم مانده است که شیرین ترینشان، سه عدد ترکش ناقابل مین کنار چشم و گیج‌گاهم است. از دیگر یادگاری‌های آن روزها، زنجیر پلاک است؛ زنجیری که بین خود بچه‌ها به "زنجیر قلاده" معروف بود! از بس درشت و زبر و سخت بود. یادگاری دیگر، یک فندک نفتی است! نه اشتباه نکنید، در جبهه سیگاری نشدم! یکی از روزها که همراه شهید "رضا علی‌نواز" به اهواز رفته بودم، به توصیه رضا که می‌گفت: در سفر، همیشه باید ۳ چیز همراه داشته باشی: "تیزی، سوزن، آتش" تیزی (چاقو) برای بریدن سوزن برای دوختن کبریت یا فندک برای افروختن آتش آن روز، با رضا رفته بودیم مرخصی اهواز که فندک نفتی را که - به گاز احتیاج نداشت - اگر اشتباه نکنم ۵۰ ریال از دستفروش چهارراه نادری خریدم. در اردوگاه، روی پنبه داخل آن نفت ریختم و گذاشتم توی جیبم. بامداد اول خرداد، کنار حدود ۴۰ مجروح، وسط میدان مین اول خرمشهر افتاده بودم. وقتی سر و صدای نیروهای کمکی را شنیدم، در آن تاریکی، بهترین وسیله‌ای که کمک حالم شد تا محل را نشانشان دهم که بیایند کمک، همین فندک بود. آن را روشن کردم، بالا گرفتم و تکان دادم تا جایمان را پیدا کنند! در کنار سوز و داغ فراق فرماندهان و همرزمان شهیدم سردار احمد کاظمی رضا علی‌نواز امیر محمدی جهانشاه کریمیان سیدمحمود میرعلی اکبری و آنها که نامشان یادم نیست بعد از آلبوم عکس‌های گذشته، این‌ها شده‌اند دل‌خوشی این روزهای تنهایی من. حمید داودآبادی خرداد ۱۴۰۳ @hdavodabadi
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
همسایه‌های جنگ و صلح عنایت صحتی شکوه سوم خرداد ۱۳۶۱ رزمندگان اسلام موفق شدند در عملیات "الی بیت المقدس" اشغالگران بعثی ارتش صدام را از خرمشهر اخراج کنند. در اولین ساعت بعد از آزادی خرمشهر، بچه‌های خرمشهر که پاییز 1359 بیش از ۳۴ روز دلیرانه جلوی صدامی‌ها مقاومت کرده بودند، با ذوق و شوق فراوان وارد شهر شدند. بهروز مرادی، به محض ورود به شهر، یاد چیزی افتاد. چند تا از نیروها را با خود همراه کرد و به طرف میدان فرمانداری رفت. از قدیم، نرسیده به میدان، کتابخانه‌ای قرارداشت. بهروز با اضطراب وارد ساختمان یک طبقۀ کتابخانه شد. به محض ورود، همه در جا خشکشان زد. تعدادی اسکلت، وسط سالن کتابخانه دور هم افتاده بودند. کتاب‌های قفسه‌ها، روی آنها ریخته بودند. بهروز با بغض و اشک گفت: - آبان ۱۳۵۹ که عراقی‌ها داشتند خرمشهر را اشغال می‌کردند، اینها ۱۲ نفر از تکاوران نیروی دریایی ارتش مستقر در خرمشهر و چندتایی هم بچه‌های سپاه بودند که در کتابخانه پناه گرفته بودند و نمی‌گذاشتند عراقی‌ها به پل خرمشهر نزدیک شوند. آن موقع یکی دو بار آمده بودم پیش آنها. بعداً شنیدم گلولۀ خمپارۀ بعثی‌ها به سقف کتابخانه خورده و همۀ آنها شهید شده‌اند. از آبان ۵۹ تا امروز (سوم خرداد ۱۳۶۱) منتظر بودم تا بیایم و ببینم چه بر سر اینها آمده است. بچه‌ها، آرام و با احترام، کتاب‌ها را کنار زدند و استخوان‌ها را از میان آوار سقف درآوردند تا برای خانواده‌های شان که بیش از یک سال و نیم دنبال بچۀ خود می‌گشتند، بفرستند. آن کتابخانه امروز نوسازی شده است. نمی‌دانم آیا در سالن کتابخانه نوشته‌اند: 12 رزمندۀ غیرتمند ارتشی و سپاهی که هرکدام از یک نقطۀ ایران برای دفاع از وطن خویش به خرمشهر آمده بودند، در این کتابخانه، بیش از یک سال با "جنگ و صلح"، "بینوایان" و "پیرمرد و دریا" همسایه بودند؟! بهروز مرادی، رزمنده، عکاس، نقاش، خبرنگار و نویسندۀ اهل خرمشهر ۴ خرداد ۱۳۶۷ آخرین روزهای جنگ، در شلمچه به شهادت رسید و در خرمشهر به خاک سپرده شد. بازنوشتۀ حمید داودآبادی
یادگار دوست تابستان ۱۳۶۲ کردستان، سقز، روستای حسن سالاران شهید اسماعیل جلیلیان، جهانگیر اسماعیلی، حمید داودآبادی عکاس: حسین جعفری
این عشق الهی است! تقصیر خودت بود من دیگه هیچ کاره‌ام ننداز گردن ‌من خوب می‌دانی من دیگر توانایی کشیدن باری به این سنگینی را ندارم. که خودت آموختی‌ام عاشقی را! تعارف نداریم که اون هم من و تو! تقصیر خودته من که گفتم: تو هنوز ۱۷ ساله‌ای و جوان و من، در حوالی ۶۰ سالگی تاب می‌خورم! تو هنوز نوجوانی و من، از مرز پیری گذر کرده‌ام! تو هنوز شادابی و پرانرژی و‌ من، خسته‌ام و شکسته بدتر از همه بی‌حوصله ولی همچنان نه برای تو! تو هنوز سرحالی و پر امید و من ... باشه غُر نمی‌زنم نمی‌نالم هی.س.س.س باز هم ناله در نای گره می‌زنم و سکوت می‌کنم ولی اگر آمدی و نشناختمت چی؟! اون وقت که دیگر تقصیر من نیست هست؟ مگر این‌که تو بندازی گردن من! یعقوب هم ‌در فراغ پسر پیر شد خسته شد شکست و‌ بینایی‌اش از دست رفت من که یعقوب نیستم او پسر گم کرده بود و من ... دوست رفیق عشق امید وفا و ... در یک کلام بود و نبود داشت و نداشت دار و ندارِ خویش را! بچه پیغمبر هم ‌نیستم که امید و صبر پیغمبرانه داشته باشم! دارم ذره ذره آب می‌شوم چون شمع که اگر شمع هم‌ بودم خیلی پیش از اینها سوخته و آب شده بودم! سنگ اگر بودم هم قبل‌تر از اینها فرسوده و فسیل شده بودم تمام شده بودم! من‌نمی‌گویم می‌شوم خودت می‌دانی ذرّه ذرّه دانه دانه نوبت به نوبت من نمی‌شمرم خودت بشمار: یک ... قلب دو ... دیده سه... روح چهار ... روان پنج ... دل شش ... دین هفت ... عقل هشت ... هوش نُه ... تو دَه ... همه را ... خودت خوب می‌دانی ادا درنمی‌یارم حداقل در این روزهای سخت و پرسوز و داغ آن هم برای تو خودت خوب می‌دانی و خدایت هنوز امید دیدار و آرزوی وصل را در دل دارم و منتظرم! نهالی که ۴۲ سال پیش ریشه زد امروز درختی عظیم شده همچون همان که سر مزارت قد کشیده و رو به خدایت بالا رفته! ولی عشق ... عشق نوجوانی ... عشق جوانی ... لذّتش چیز دیگری‌است کِیف دیگری دارد! نه که چون ‌من‌ می‌گویم قبول داری چشیدی و خوب می‌دانی آن‌که پیر را جوان‌ می‌کند جوان ‌را نوجوان عشق است عشق الهی! واگویه‌هایم در خلوت پنجشنبه ۱۰ خرداد گرم و سوزنده ۱۴۰۳ سر مزار شهید زاده @hdavodabadi
می آیند، یا می آورندشان؟! امروز شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ بعد از نمازصبح که خوابیدم، کلافه شدم. داغون شدم. تا ساعت ۹ هی از این ‌پهلو به اون ‌پهلو می شدم، باز ادامه خواب قبل را می دیدم. رفته بودم ستاد معراج شهدای تهران، باقیمانده پیکر ۴ شهید را آورده بودند. عزیز بزرگی هم آمده بود برای زیارتشان. بله خودم خوب می دانم، خواب بعد از نماز صبح معتبر و قابل اعتنا نیست. ولی وقتی تا اذان صبح بنشینی پای کامپیوتر، مجبوری به‌هم ریختگی اجباری سیستم خواب و خواب‌بینی را بپذیری! در ضمن، بنده از کسی نخواستم‌ خوابم را تعبیر کند، فقط چون حسّ خوش و امیدوار کننده‌ای برایم داشت، خواستم شما را هم در این حال و هوا سهیم کرده باشم. خدا را چه دیدید، شاید آنچه چند سالی است منتظرش هستیم،‌ تحقق پیدا کن! ان‌شاءالله خیالم راحت شد سرانجام پس از ۴۲ سال، رضایت دادند تا پیکرهای دوستان و فرمانده شان که استخوان‌هایی بیش نیستند، در گوشه ای از خاک وطن، آرام بگیرند! الان یادم آمد: این روزها، چهل و دومین سالگرد اعزام سپاه محمد رسول الله (ص) به فرماندهی حاج به سوریه و لبنان است. آخرین سفر بی‌بازگشت حاج احمد متوسلیان، ، و که در روز ۱۳ تیر ۱۳۶۱ از ، نه ، ‌که به سمت آسمان پر گشودند و جاودانه شدند! همه آنچه در کتابهای ، ، ۳۷_سال و ... نوشته ام، مقابل دیدگان خسته و منتطرم ردیف شدند و همچون سریالی ۱۵۳۳۰ قسمتی، درحال پخش بودند! من که امیدوار شدم امسال ... ۱۳ تیر ماه، شانه هامان، تابوت‌های سبُک‌شان را تا خانه ابدی، بدرقه کنند. حمید داودآبادی @hdavodabadi
پشت‌سر امام متوقف نشوید! خرداد 1375 جنوب لبنان همراه چندتن از بچه‌های مقاومت‌اسلامی، روستا به روستا و شهر به شهر جنوب لبنان را زیر پا می‌گذاشتیم. می‌رفتم تا از نزدیک، سنگرها و مواضع مقابله با تجاوزگری صهیونیست‌ها را ببینم و تصویر و گزارش تهیه کنم. هنگام عبور از شهرک‌های مسیر، آن‌چه توجهم را بسیار جلب کرد، تصاویر بزرگی بود که در ورودی و خروجی هر شهر به‌چشم می‌خورد. تابلوهای فلزی بزرگ با طول حداقل 4 متر که بر روی آنها تصاویری نقاشی شده بود. با یک حساب سرانگشتی، فهمیدم از حدود 100 تابلو، 30 عدد متعلق به رئیس‌جمهوری و رئیس‌مجلس لبنان است، و از هفتادتای بقیه، حدود 20 تابلو متعلق به حضرت امام خمینی، 10 تابلو متعلق به حجت‌الاسلام سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله و 40 تابلو اختصاص به تصاویر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دارد. وقتی به حاج حسان تعجبم را از این ترکیب گفتم، و این‌که چرا تعداد تصاویر امام خمینی کم‌تر از تصاویر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای است، با تبسمی زیبا گفت: - مگر بین امام و سید قائد تفاوتی هست؟ - نه خب، ولی هرچی باشه او امام خمینی است. که باز خندید و گفت: - ببین، اشتباه نکنید. الان (سال 1375) 7 سال از رحلت حضرت امام خمینی می‌گذرد و ایشان به ملکوت ‌اعلا سفر کرده است، ولی آن‌که امروز حیّ و حاضر است و به‌درستی همان شیوه و مرام امام خمینی را ادامه می‌دهد، سید قائد است. حواست باشد، خیلی‌ها بعد از فوت پیامبر اسلام (ص)، پشت‌سر پیغمبر گیر کردند و مدام از او دم ‌زدند. انگاری امروز هم که ایشان نیست، باید به جسم پیامبر اقتدا کنند. همان شد که از امام زمان خویش یعنی مولا علی (ع) واماندند. تاریخ همواره تکرار می‌شود. آنهایی که پشت‌سر امام خمینی گیر کردند، همان‌جا خواهند ماند. امروز نیاز است که پشت‌سر ولی‌فقیه حاضر و حیّ خویش حرکت کنیم. اگر قرار باشد ما هم پشت امام بمانیم، که باید در همان روز وفات ایشان، دیگر قدم از قدم برنداریم و فقط توی سر خود بزنیم و گریه کنیم. ما امروز با اقتدا به ولی زمان خویش است که این‌گونه جلوی صهیونیست‌ها قد علم می‌کنیم و به‌لطف خدا پیروز هم خواهیم شد. حسان اللقیس از فرماندهان حزب‌الله لبنان، نیمه شب سه‌شنبه 12 آذر ماه 1392، توسط تیم تروریستی صهیونیستها، در برابر منزلش در جنوب بیروت هدف گلوله قرار گرفت و شهید شد. اسرائیلی‌ها در گزارش های خود تعبیر بسیار قابل توجهی برای وی به‌کار برده‌ و از او به‌عنوان "عقل لامع" یعنی یک مغز بسیار درخشان یاد کرده‌اند. حمید داودآبادی @hdavodabadi