eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
خودمان را ارائه می‌دهیم یا شهدا را! شرح عکس: چند سال پیش، داودآبادی درحال سخنرانی در مراسم سالگرد سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت. البته اصلا شهید همت را نه دیده و نه درک کرده‌ام. خداوکیلی یک کلمه از شهید همت، نه داشتم و نه گفتم! نقل است: در زمان حیات "ژاک دریدا" (Jacques Derrida) فیلسوف الجزایری‌تبار فرانسوی (زادۀ ۱۹۳۰ - درگذشتۀ ۲۰۰۴م)، یک زن، حدودا 15 سال با دوربین در زندگی او حضور داشت و از همۀ اعمال، رفتار و سخنان او فیلمبرداری کرد. آخرین روزهای حیات، دریدا از آن زن مستندساز پرسید: - تو برای چی 15 سال با دوربین در زندگی من بودی؟ زن گفت: - می‌خواهم یک فیلم مستند از زندگی شما بسازم! دریدا پرسید: - این فیلمی که می‌خواهی دربارۀ زندگی من بسازی، مدتش چقدر است؟ زن گفت: حداکثر 2 ساعت! دریدا گفت: - تو 15 سال در زندگی من بودی و از من فیلم گرفتی که یک فیلم 2 ساعته بسازی؟! مستندساز گفت: - بله. چطور مگه؟ دریدا گفت: "پس بگو می‌خواهی خودت را نشان بدهی، نه من را!" (بنده به هیچ وجه به تفکرات و نظریات ژاک دریدا کاری ندارم و فقط به‌خاطر نکتۀ مهمش، این خاطره را آوردم. پس لطفا نظرات غیرمرتبط نگذارید!) حواسمان باشد: بسیاری از سخنرانی‌ها و افاضاتی که این روزها در مراسم یادوارۀ شهدا بخصوص سرداران بزرگ می‌شود، همه و همه این را می‌رساند که: ما داریم خودمان را برای نسل جدید ارائه می‌دهیم نه شهدا را! * یادش بخیر، به فلانی گفتم من به تو دستور می‌دهم ... * شما نمی‌دانید، من فلانی را کشف کردم و گذاشتم مسئول فلان لشکر ... * بروید بپرسید، همه می‌دانند من فلان مسئولیت را به او دادم ... * در فلان عملیات که بودیم، فلان شهید هم با ما بود ... * در تصمیم گیری دربارۀ فلان موضوع مهم کشور، من بودم و امام بود و ... * فلان سردار شهید آمد و از من درخواست کرد ... * من به دانشگاه آمده‌ام تا مثل زمان جنگ، همت و باکری را بیابم و بهشان مسئولیت بدهم! و یادمان رفته که آن روزها و امروزها، بدون شهدا، هیچ بودیم و هستیم! خاک پای پدران و مادران شهدا حمید داودآبادی
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
طرف، در عرصه شطرنج سیاست از غزه و لبنان گرفته تا سوریه و عراق، مهره‌هایش را، یکی بعد از دیگری وارد میدان کرده و شاه و وزیر را می‌زند تا کیش و مات کند هرچقدر تاس بندازی و جفت شش هم بیاوری، هیچ است! عرصه شطرنج سیاست، با صفحه منچ بازی، زمین تا آسمان فرق دارد! آنکه کیاست و سیاست بیشتری دارد، و استراتژی و انگیزه‌اش، حیات یا عدم است، دستِ پیش‌ دارد! حمید داودآبادی ۱۶ آذر ۱۴۰۳ که بوی ... بهار تلخ ۱۳۶۷ می‌آید! @hdavodabadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قسمتی از پیام رهبر انقلاب در پی در گذشت آقای حافظ اسد رئیس جمهور سابق سوریه ▪️او یکی‌ از شخصیتهای‌ مبارز و ممتاز جهان‌ عرب‌ و اسلام‌ بود که‌ در طول‌ حیات‌ پرثمرش‌ مصدر خدمات‌ بزرگی‌ به‌ ملت‌ سوریه‌ و جهان‌ عرب‌ بود. ▪️وی‌ بی‌تردید در طی‌ سه‌ دهه‌ گذشته‌ استوانه‌ مقاومت‌ در بین‌ دولتهای‌ خط مقدم‌ جبهه‌ و عامل‌ مهمی‌ در جلوگیری‌ از سقوط خط پایداری‌ در برابر صهیونیسم‌ و حامیانش‌ به‌ شمار می‌آمد. ▪️از زمان‌ وقوع‌ انقلاب‌ اسلامی‌ ایران‌ تا کنون‌ دولت‌ و ملت‌ سوریه‌ به‌ رهبری‌ آن‌ فقید سعید همواره‌ از این‌ انقلاب‌، علی‌ رغم‌ همه‌ فراز و نشیبهای‌ منطقه‌ای‌ و بین‌المللی‌، حمایت‌ می‌کرد. ▪️زیرا به‌ حق‌ تشخیص‌ داده‌ بود که‌ تشکیل‌ حکومت‌ اسلامی‌ ایران‌ موازنه‌ قوا را به‌ نفع‌ نیروهای‌ انقلابی‌ جهان‌ اسلام‌ بهم‌ زده‌ است‌ و لذا از این‌ انقلاب‌ الهی‌ حتی‌ به‌ قیمت‌ تحمل‌ بعضی‌ فشارها حمایت‌ می‌کرد. https://eitaa.com/joinchat/1789395053C8bcce717b3
ملاقاتی به سبک زمان جنگ چند روزی از عید ۱۳۶۵ می‌گذشت. پس از مجروحیت سخت در عملیات والفجر ۸ در فاو، از بیمارستان به خانه آمده بودم. مادرم تُشکی گوشه‌ی اتاق، رو به حیاط پهن کرده بود که آن‌جا استراحت می‌کردم. در را هم باز کرده بود تا نسیم بهاری بهم بخورد. به‌قول خودش، این نسیم مُرده را زنده می‌کرد. از بس آب‌میوه و غذاهای مقوی به‌خوردم داده بود و مدام استراحت می‌کردم، مثل جوجه‌های جلوی آفتاب بهاری، چُرت می‌زدم. تلفن که زنگ خورد، مادرم گوشی را برداشت و سپس به من گفت: - بیا مثل این‌که رفیقای تو هستند. گوشی را که گرفتم، فهمیدم علی اشتری است. گفت می‌خواهند با چندتا از بچه‌ها به ملاقاتم بیایند. مادرم از صبح خانه را جمع‌وجور کرده بود. تا گفتم: "رفیقام دارن میان" چایی را دم کرد و ظرف میوه و پیش‌دستی‌ها را آورد گذاشت کنار تشک من. نیم ساعتی نگذشت که زنگ خانه به‌صدا درآمد. خواستم بلند شوم بروم در را باز کنم که مادرم مانع شد و گفت: - مثلا تو زخمی هستی و اینا اومدن ملاقاتت! با دیدن جمشید مفتخری، علی اشتری و حسین کریمی، کلی ذوق کردم و خوشحال شدم. از روزی که در فاو زخمی ‌شدم، اینها را ندیده بودم. دست اشتری یک کادوی بزرگ بود. تعجب کردم. این اخلاق اصلا به این بچه‌ها نمی‌آمد. نگاهی به مادرم انداختم که ذوق‌زده، داشت به کادو نگاه می‌کرد. اشتری گفت: - ببخشید دیگه، قابل شما رو نداره. خواستیم یه جعبه شیرینی بگیریم، دیدیم این بهتره. واسه همین این رو شریکی باهم خریدیم. کلی از آنها تشکر کردم. جمشید اصرار کرد کادو را باز کنم. حسین کریمی، محجوب سر به‌زیر انداخته بود. به‌خواست علی کادو را باز کردم. شانس آوردم مادرم رفته بود توی آشپزخانه. کاغذ کادو را که باز کردم، با جعبه‌ی بزرگی مواجه شدم. با خود فکر کردم حتما ظروف کریستال و از این چیزها باشد، ولی آن‌قدر سنگین نبود. در جعبه را که باز کردم، با چند بسته پفک‌نمکی مواجه شدم. چشمانم چهار تا شد. بین‌شان را گشتم، هیچی نبود جز دو سه تا پفک‌نمکی. اشتری داشت از خنده می‌ترکید. حسین جلوی خنده‌اش را گرفته بود و جمشید هم پِقی زد زیر خنده؛ آن‌چنان که مادرم با تعجب، وارد اتاق شد. مانده بودم چه بگویم. مادرم نگاهی به داخل جعبه انداخت و با نگاهش بهم فهماند: بفرما، رفیقات هم مثل خودت بی‌مزه هستند. اشتری با نگاه مادرم، از خجالت آب شد. حسین که مثل لبو قرمز شده بود؛ ولی به ‌یک‌باره همه باهم زدیم زیر خنده. حمید داودآبادی عکس اول: من ‌و شهید حسین ‌کریمی عکس دوم: شهید جمشید مفتخری، من‌ و علی اشتری @hdavodabadi
یک ضرب‌المثل آلمانی می‌گه: " مثل احمق‌ها حرف بزن، ولی طرح‌های بزرگ در ذهنت داشته باش! " (این روزها، فقط کافی‌ست مقداری خنده چاشنی‌ قیافه‌ها کنید، تا مصادیقش را زیاد ببینید!) @hdavodabadi
عبر‌ت‌های تاریخ ما، زمین می‌دهیم، زمان می‌گیریم ! سیدابوالحسن بنی‌صدر رئیس جمهور و فرمانده کل قوای جمهوری اسلامی ایران - مهر ۱۳۵۹ دربرابر اشغال شهرها، ازسوی ارتش بعث عراق (چقدر این روزها، این جمله، حافظه تاریخی‌ام را می‌خراشد! بنی‌صدر، یک شخص نبود، یک‌ تفکر و جریان سازشکارانه جاری، در تاریخ است، به درازای خیانتِ شیفتگان کدخدا، در تاریخ!) حمید داودآبادی - آذر ۱۴۰۳
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
در ماجرای افغانستان * تاریخ مصرف دولت، تمام شده بود * نسل قدیم طالبان، بازنشسته و حذف شده بودند * نسخه جدید طالبان، به‌روز شده بود * نسل امروز طالبان، برای کسب قدرت، شرایط دشمنان دیروز را پذیرفت *طالبان افعانستانی، جنگجویان اجنبی القاعده و داعش را از کشور خود اخراج کردند * هیچ‌کس را نکشتند، به کسی تجاوز نکردند، شیعیان را سر نبُریدند * طالبان، نه با تانک و انفجار و انتحاری، که با موتور آمدند * دولت،‌ به خارج گریخت و هیچ ارتشی مقابل طالبان نجنگید * مردم، از ایجاد امنیت ساخته طالبان، استقبال کردند * کشورهای همسایه، روی‌شان را کردند آن‌طرف، انگار اتفاقی نیفتاده * دشمنان دیروز، با دولت جدید طالبان کنار آمدند، فقط کمی دیر! * همه چیز با خوشی تمام شد و همه باهم زندگی را ادامه دادند *فقط جای قربانیان خالی بود، و مادران در سوگ عزایزان‌شان ماندند! سریال تکراریِ تاریخِ نزدیک این داستان برای‌تان آشنا نیست؟! حمید داودآبادی - آذر ۱۴۰۳ @hdavodabadi
بهمن ۱۳۹۴، در دمشق، سوار بر تاکسی پراید به طرف منطقه زینبیه می‌رفتیم، از راننده پا به سن ‌گذاشته تاکسی پرسیدم: - از حکومت بشار اسد راضی هستید؟ برگشت نگاهی انداخت و جمله حکیمانه‌ای گفت: "اگر حکومت بشار اسد را ولو بَد، نخواهیم، باید ده‌ها گروه تروریستی را بالای سر خود بپذیریم که درون خودشان با هم جنگ دارند!" حمید داودآبادی ۱۸ آذر ۱۴۰۳ بدون بشار اسد @hdavodabadi
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
همه خواسته بابا از دنیا! بابا، نه خیلی وقت پیش از این عاشق ماشین شاسی‌بلند "نیسان مورانو" بود می‌گفت: این آخر عمری، خیلی دوست دارم سوار بر نیسان مورانو، گازش رو بگیرم برم شلمچه! چند وقت بعد، گفت: کاشکی پول داشتم، یه "پراید" ارزون بخرم پنجشنبه‌ها، باهاش برم بهشت زهرا (س) سر مزار رفیقام، دلتنگی‌هام رو خالی کنم! چند وقت بعد، آرزوش این شد که: وقتی با "موتورِ" لگنش می‌ره بیرون، بارون نیاد که ماشین‌ها با گذرشون، آب‌پاشش کنند! حالا دیگه، همه عشقش اینه که: وقتی سوار "اتوبوس بی.آر،تی" می‌شه‌ بیاد خونه یک صندلی خالی گیرش بیاد‌، راحت بشینه، که پاهای ترکشی و کمر خسته‌اش، داغون نشه! و این، همه خواسته بابا از دنیاست. خیلی زیاده، مگه نه؟! خدا، همه باباها رو عاقبت بخیر کنه و اگه دوست داشت، به آرزوهای خیلی خیلی بزرگ‌شون، برسونه! حمید داودآبادی ۱۹ آذر ۱۴۰۳ در آستانه بارندگی‌های سخت پاییزی @hdavodabadi
تلخ ترین عکس جنگ دی 1365 قلاویزان مهران این یکی از تلخ ترین عکسهایم از جنگ است. با چه ترس و لرزی توانستم با دوربین ساده ام این عکس را بگیرم. در 3 سنگر روبرو، 3 تک تیرانداز عراقی مستقر بودند و با قناصه پیشانی تعدادی از بچه بسیجی‌ها را شکافتند! هنوز که هنوز است، وقتی به این عکس نگاه می‌کنم، تنم می‌لرزد، دستم را بر پیشانی می‌گیرم و برای شهدا فاتحه می‌فرستم. در منتهی‌الیه کانال، سنگری بود به‌نام «پیشانی». این اسم از دو لحاظ برای آن سنگر مناسب بود: اول این‌که ‌این سنگر در نوک کانالی قرار داشت که هیچ سنگر و خطی جلوتر از آن در برابر عراقی‌ها وجود نداشت و به‌عنوان پیشانی خط مقدم محسوب می‌شد. دوم این‌که تک‌تیراندازان عراقی توجه شدیدی به ‌این سنگر داشتند و چون یکی از بهترین سنگرهای دیده‌بانی ما بود، تک‌تیراندازان عراقی بیش‌ترین تمرکز را روی آن داشتند و پیشانی تعداد زیادی از بچه‌ها در آن‌جا مورد اصابت گلوله قنّاصه قرار گرفته بود. باید گفت که آن سنگر از خونین‌ترین سنگرهای مهران بود. یک تیربار عراقی بود که شب‌ها خیلی اذیت می‌کرد. تصمیم گرفتیم به هرصورت که هست، ترتیبش را بدهیم. یک قبضه اسلحه ژ.ث تحویل دسته 3 بود که از آن برای شلیک نارنجک تفنگی استفاده می‌کردیم. شلیک نارنجک تفنگی با کلاشینکوف تقریبا غیر ممکن بود، چرا که احتیاج به لوله رابط داشت و اگر هم پیدا می‌شد، با هر اسلحه‌کلاشی نمی‌شد نارنجک را پرتاب کرد. فشار زیاد گاز باروت، اسلحه‌های معمولی را داغان می‌کرد. فشنگ گازی در خط پیدا نمی‌شد. به همین خاطر مرمی فشنگ‌های ژ.ث را برمی‌داشتیم و به‌جای آن با مقداری کاغذ روزنامه‌ مچاله شده دهانه‌ پوکه را می‌بستیم و پس از کار گذاشتن نارنجک تفنگی بر روی اسلحه، آن را شلیک می‌کردیم. بهترین نوع نارنجک تفنگی که کاربرد بیش‌تری هم داشت، ضدتانک بود، آن‌هم از نوع روسی که به «نارنجک تفنگی کلاش» معروف بود. سنگر تیربار مزاحم در مقابل‌مان قرار داشت و بیش‌ترین تلاش ما برای از بین بردن آن بود. دست کم هر شب 15 تا 20 نارنجک تفنگی و تعدادی آر.پی.‌جی به طرفش شلیک می‌کردیم، اما او همچنان روی کانال‌ها و سنگرهای دیده‌بانی ما آتش می‌بارید. سرانجام پس از پرتاب چند نارنجک بر یک هدف، توانستم محل دقیق سنگر را تشخیص بدهم. پنجمین نارنجک تفنگی را که پرتاب کردم، به خواست خدا روی سنگر تیربار فرود آمد. تیربار که درحال شلیک بود، یک‌باره خاموش شد و درپی آن صدای داد و فریاد نیروهای مستقر در خط مقدم عراق، نشان می‌داد که سنگر منهدم شده است و این نتیجه‌ صلوات‌هایی بود که نذر کرده بودم. حمید داودآبادی
عکس سلفی در شلمچۀ ۱۳۶۵! نه نمی خوام. اصلا نمی خوام پز بدم و مثلا بگم: من بنیانگذار عکس سلفی، حداقل در ایران هستم! ولی از حق نگذریم، می تونم این ادعا رو داشته باشم. این هم سندش: هفتم بهمن ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۵ شلمچه از زمین و زمان آتش و خمپاره می بارید. گاز شیمیایی، توپ فرانسوی، کاتیوشا، بمب و راکت هواپیما و ... کُپ کرده بودم. بد جوری ترسیده بودم. تا اون روز، چنان جنگ و نبردی نه دیده بودم نه تجربه کرده بودم. فکر می کردم این جا دیگه آخر دنیاست و من بعد از این رو نخواهم دید! ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ وقتی داشتم میان نگاتیوهایی که از آن روز داشتم و اخیرا اسکن کردم، می گشتم، چیز جالبی دیدم. نمی دونم چرا آن روز سخت، در اوج ترس و هراس، به ذهنم رسید تا چهرۀ وحشت زدۀ خودم رو ثبت کنم! لنز دوربین کوچکی را که همراه داشتم و ساعتی قبل آخرین عکس ها را از محسن کردستانی و سلیمان ولیان گرفتم (که دقایقی بعد به شهادت رسیدند) به طرف خودم برگرداندم و این عکس را گرفتم. اون روز نمی دونستم بعدها اسمش میشه سلفی یا خویش انداز، ولی من این عکس را گرفتم تا: بعد از ۳۴ سال، وقتی غرق دنیا و گناه هستم، همچون آیینه جلوی چشمانم بیاید و نهیبم زند و تلنگری بر روحم گردد. از تو ممنونم ای عکس. چون اون روز از ترس و هراس، پیش خودم قول های زیادی به خدا دادم که متاسفانه وقتی از شلمچه خلاص شدم، همه رو به فراموشی سپردم. ولی امشب، این عکس قولهایم به خدا را یادم آورد. چشم اوستا کریم همچنان بنده کوچکت هستم و عذرخواه گناهان یومیه ام. حلالم کن و بر ناتوانی و ضعفم ببخشا. حمید داودآبادی @hdavodabadi
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61