نامزد خوشگل من!
حمید داودآبادی
بخش ۱ از ۲
اسفند۱۳۶۴
تهران-بیمارستان آیتالله طالقانی
بعد ازمجروحیت درعملیات والفجر۸
یکی ازپرستارهای بخش،بابقیه خیلی فرق داشت. آنطور که خودش میگفت،از خانوادهای پولدار و بالاشهری بود.همواره آرایش غلیظی میکرد و با ناخنهای بلند لاکزده میآمد و مارا پانسمان میکرد.با وجودی که ازنظر من و امثال من،بدحجاب وناجور بود،ولی برای مجروحها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و ازجان و دل برایشان کارمیکرد.
یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند.گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت:تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری...اینجا برات خوب نیست.
با این حرف او،حساسیتم بیشتر شد و خواستم آنجا غذا بخورم،ولی او شدیدا مخالفت کرد. دستآخر فقط اجازه داد برای چنددقیقه موقع غذاخوردن آنها، در اتاقشان باشم،ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست میگفت. بدجوری چندشم شد. آنقدر هورت میکشیدند و شلپ و شولوپ میکردند که تحملش برای من سخت بود،ولی همان خانم پرستار بالاشهری،باعشق و علاقه بسیار،به بعضی از آنها که دستشان هم مجروح بود،غذا میداد و غذا راکه غالبا سوپ بود،داخل دهانشان میریخت.
یکی از روزها،محسن-از بچههای تند و مقدسمآب محلمان-همراه بقیه به ملاقات من آمده بود.همان زمان آن پرستار خوشتیپ!داشت دست من را پانسمان میکرد.خیلی مؤدب و بااحترام، خطاب به محسن که آنطرف تخت و کنار کمد بود،گفت:
-میبخشید برادر...لطفا اون قیچی رو به من بدین...
محسن که میخواست به چهره آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند،رویش را کرد آنطرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار.هم پرستار و هم بچهها از این کار محسن ناراحت شدند.دستم راکه پانسمان کرد، با قیافهای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا اینجوری برخورد کردی؟ اوکه بااحترام با تو حرف زد،گفت:
-اون غلط کرد...مگه قیافهشو نمیبینی؟فکر میکنه اومده عروسی باباش...اصلا انگار نه انگار اینجا اتاق مجروحین و جانبازاست...اینا رفتهان داغون شدهان که این آشغال اینجوری خودش رو آرایش کنه؟
ادامه دارد
@hdavodabadi
نامزد خوشگل من!
حمید داودآبادی
بخش دوم/پایانی
هرچه گفتم که این راهش نیست،نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت میکرد و القاب زشت نثارش کرد.حرکت محسن آنقدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد.رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آنطرف.هرطوری بود،از او عذرخواهی کردم که باناراحتی و بغض گفت:
-من روزی چندبار باپدرم دعوا دارم که بهم میگه آخه دختر، تو مگه دیوونهای که با این سنوسال و این تیپت، میری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگترن،تر و خشک میکنی و میشوریشون؟
بخشهای دیگه التماسم میکنند که من برم اونجاها، ولی من گفتم که فقط و فقط میخوام در اینجا خدمت کنم.من اینجا و این موقعیت ارزشمند رو باهیچ جا عوض نمیکنم.من افتخار میکنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاکترین آدمای روی زمین هستند... اونوقت رفیق شما با من اونجوری برخورد میکنه.مگه من بهش بیاحترامی کردم یا حرف بدی زدم؟
هرطوری بود عذرخواهی کردم وگذشت.
شب جمعه همان هفته،داشتم توی راهرو قدم میزدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و بهدنبال آن گریه بهگوشم خورد.کنجکاو شدم که صدا ازکجاست.ردش راکه گرفتم،دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوشتیپ و یکی دیگر مثل خودش،کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش میدادند و زارزار گریه میکردند.
یکی از روزهای نزدیک عیدنوروز،جوانی که نصف چهرهاش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه آبادان بود،سیاه بود و تیره،به بخش ما آمد.خیلی با آن پرستار جور بود و بااحترام وخودمانی حرف میزد. وقتی او داشت دست من را پانسمان میکرد، جوان هم کنار تختم بود.برایم جالب بود که بفهمم اوکیست و با آن دختر چه نسبتی دارد.به دختر گفتم:
-این یارو سیاهسوخته فامیلتونه؟
که جاخورد،ولی چون میدانست شوخی میکنم،خندید وگفت:
-نهخیر...ولی خیلی بهم نزدیکه.
تعجب کردم.پرسیدم کیست که گفت:
-این،نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آنهم با آن قیافه داغان؟که خود پرستار تعریف کرد:
-اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته.بچه آبادانه،ولی اینجا بستری بود.اینجا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی بهش میرسیدم.راستش یه جورایی ازش خوشم اومد.پدرم خیلی مخالف بود.اونم میگفت که این با این قیافه سیاه خودش اونم باسوختگی روی صورتش،آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟هرجوری بود راضیشون کردم و حالا نامزد کردیم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم،به کنایه گفتم:
-آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاهسوخته شدی؟
که اینبار ناراحت شد و باقیچی زد روی دستم و دادم را درآورد.گفت:
-دیگه قرارنیست پشت سر نامزدخوشگل من حرف بزنی ها...اون از هرخوشگلی خوشگلتره.
پایان
نقل ازکتاب #از_معراج_برگشتگان
@hdavodabadi
یادگار دوست!
من دوستی داشتم،درچشمانش ذکرخدا میگفتم.
من دوستی داشتم،بالبخندش خدارا نشانم میداد.
من دوستی داشتم،مرا بیشتر ازخودم دوست داشت.
من دوستی داشتم،خدارا بیشتر ازمن دوست داشت.
من دوستی داشتم،من را فقط برای خدا دوست داشت.
من دوستی داشتم،اشک زلال چشمانش را میچشیدم.
من دوستی داشتم،رفت برای من نان بیاورد،شهیدشد.
من دوستی داشتم،جلوی چشمانم سوخت تا ذوب شد.
من دوستی داشتم،در سه راه مرگ،زیرلبان من جان داد.
من دوستی داشتم،"الم یعلم بان الله یری"را به من آموخت.
من دوستی داشتم،معصومانه درچشمان من خیره شد و جان داد.
من دوستی داشتم،باصدای اذان،اشک ازدیدگانش جاری میشد.
من دوستی داشتم،گناه هم میکرد،به دست منافقین،بیگناه شهید شد.
من دوستی داشتم،خیلی گناه میکرد،جبهه آمد خوب شد ودیگر برنگشت.
من دوستی داشتم،نمازشب رایادش دادم،امروز پشت سر خود خدا سجده میکند.
من دوستی داشتم،قرآن خواندن رایادش دادم،به آن عمل کرد ورفت پیش صاحب قرآن.
من دوستی دارم،بی حجابی زن را ازبی غیرتی شوهرش میدانست، امروز خیلی بی غیرت است!
من دوستی دارم،میگفت:"اگر روزی،به هردلیلی،نظام جمهوری اسلامی مرا شلاق بزند،بر آن شلاق بوسه خواهم زد".به جرم جاسوسی دستگیر شد.
من دوستی دارم،به بهای عربده کشی و قمه کشی درجمع دانشجویان،ماشین شاسی بلند زیرپایش است.
من دوستی دارم،به همه گیر میداد وهمه را بد میدانست، امروز به دامن غرب گریخت.
من دوستی دارم،نماینده مجلس بود،هرچه گفتمش نپذیرفت،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،باهم جبهه بودیم،ملبس که شد فاسدشد.
من دوستی دارم،باهم در سه راه مرگ شلمچه بودیم،کارگردان شد،میلیاردر شد.
من دوستی دارم،درجبهه لحظه ای بدون او برایم معنا نداشت،در جهاداکبر بازنده شد.حالم ازدیدنش به هم میخورد.
من دوستی دارم،زیرآتش جنگ باهم عقد اخوت بستیم،امروز از دوستی اش بیزارم.
من دوستی دارم،خیلی گدا بود،میلیاردر شد،ز خدا بی خبر شد.
من دوستی دارم،نماز اول وقتش ترک نمیشد،هزاران میلیارد تومان اختلاس کرد،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،خیلی دوستش داشتم،امروز بزرگترین قاچاقچی است و حکم غیابی اعدام دارد.
من دوستی دارم،بالای منبر،خوش سخن میگوید، درجمع خودمانی راحت غیبت میکند.
من دوستی دارم،ازبس جبهه بود،درس خواند و دکتر شد.
من دوستی دارم،درجنگ تخریبچی بود،امروز رئیس بیمارستان است.
من دوستی دارم،ازگردن قطع نخاع است،ازمن شاکرتر است.
من دوستی دارم،درنوجوانی گناه را یادمن داد، امروز خیلی خوب است.
من دوستی دارم،فقط خدا میداند چقدرعاشقش هستم و چه لذتی از داشتنش دارم!
من دوستی دارم،استادم است،ازخدا خواستم ازعمر من بکاهد و بر عمر او بیفزاید.
من دوستی دارم،کلی جبهه بود وجانباز شد،امروز صدها میلیاردتومان حلال دارد. (ان شاالله)
من دوستی دارم،خیلی ازمن برتر و بالاتر است،خاک پایش هستم ومحتاج نگاه خندانش.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
نظر تخصصی آقا درباره یک عکس!
غروب پنج شنبه 6 اسفند 1377 برای نماز خدمت حضرت آقا رسیدیم. نماز را که در محیطی باصفا خواندیم، آقا روی همان سجاده برگشت رو به ما و دور هم نشستیم به صحبت و صفا.از هر دری سخنی آمد.
دو سه ساعتی به بحث و صحبت و بهره گیری از بیانات و نظرات بسیار ارزشمند مقام معظم رهبری در زمینه فرهنگ و کار فرهنگی بخصوص در عرصه دفاع مقدس گذشت.
پس از پایان جلسه، چند تایی عکس را که عاشورای سال 74 از مراسم حزب الله در شهر نبطیه جنوب لبنان گرفته بودم، همچنین تعدادی عکس از عملیات تفحص و کشف پیکر مطهر شهدا را به آقا نشان دادم.
آقا عکس ها را در دست گرفتند و درباره هر کدام نظرات جالبی دادند.
یکی از عکس ها که نظر آقا را جلب کرد، دختر کوچک لبنانی بود که قاب عکس شهیدی در دست داشت و با چشمانی معصوم به مخاطب نگاه می کرد.
آقا از عکس خوشش آمد و از زیبایی آن تعریف کرد ولی به ماشین درب و داغانی که در پس زمینه عکس به چشم می خورد، اشاره کرده و فرمودند:
- عکس بسیار زیبایی است، ولی این ماشین زیبایی این عکس را خراب کرده!
در جواب ایشان گفتم: - ببخشید آقا، من عادت ندارم سوژه عکس هایم را بچینم. یعنی عادت ندارم به سوژه بگویم بیا این طرف، یا این جا را نگاه کن و ژشت بگیر تا من عکس بگیرم. اون هم یک دختر بچه.
آقا با تعجب نگاهی به من انداختند و فرمودند:
- سوژه رو نمی تونی جابجا کنی، خب زاویه ات رو عوض می کردی، جای خودت رو تغییر می دادی بعد عکس می گرفتی!
هیچی نداشتم بگویم! دیدم واقعا درست است. مشکل از من بود که زاویه و جای خود را تغییر ندادم. چون آن ماشین را که نمی شد جابجا کرد، پس من باید نگاهم را جابجا می کردم و از زاویه ای دیگر عکس می گرفتم که آن ماشین در تصویر نباشد!
عاشورای 1374 شهر نبطیه جنوب لبنان
عکاس: حمید داودآبادی
@hdavodabadi
افطاری در رستوران بالاشهر!
عکس:مسعود دهنمکی،حمید داودآبادی
آذر 1365 اندیمشک،قبل ازعملیات کربلای5
بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت1366،"مسعود دهنمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن ازبچههای ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم،درعملیات کربلای8 شدیدامجروح شده بود و دستهایش توان حرکت نداشتند.
من،سیامک ومسعود،به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
بازدوباره شیرینکاری مسعود گل کرد؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه 2400تومان بود.گیر داد افطاری برویم بیرون.
باوجودمخالفتهای دکتر و پرستارها،هرطورکه بود،برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم وبه پیشنهاد مسعود،سوار برتاکسی بهطرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم.بالاجبار مقابل پارک ملت،وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.
تیپ حزباللهی ما وقیافۀ لتوپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانههاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت،باعث شد همۀ نگاهها بهطرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم،ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که اینجاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد،با تتهپته خواست بفهماند قیمت غذاهای اینجا بالاست! که مسعود،بیخیال دست گذاشت روی منو وبرای همهمان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم رامیخوردم. محسن هم بدتر ازمن.
سیامک گفت:
-مسعود،چرا اون دخترها اینجوری نگاهمون میکنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چندمیز آنسوتر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست میآمد!نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواسشان به ما بود.
بانگاه تند سیامک،روسریشان راکمی جلو کشیدند،ولی چشم ازما برنمیداشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خندهاش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده،گفت:
-این آقا پول غذا رو نمیگیره.
باتعجب پرسیدم چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانمها حساب کردند.
نگاهی به آنجا انداختم؛جایشان خالی بود و رفته بودند.
نقل ازکتاب:"نامزد خوشگل من"
نوشته:حمید داودآبادی
نشر شهیدکاظمی
@hdavodabadi
مردم لبنان، در یک سال گذشته
سیّد عزیز و هزاران زن و بچه و
مردم بیگناه و مظلوم را از دست دادند
خانههاشان بارها بر سرشان ویران شد
که چی به دست بیاورند؟
هیچ!
خانه و کاشانه و حتی یک وجب
از خاک وطنشان را از دست ندادند و
نقشه پلید و آرزوی شوم دیرینه "از نیل تا فرات"
را در چشم متجاوزان فرو کردند !
و بار دیگر، داغ اشغال سرزمینهای اسلامی را
بر دل صهیونیستهای وحشی، گذاشتند!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید محمدمهدی فرزند سید حسن نصرالله در برابر ویرانههای خانهشان در حارة حریک ایستاده و خدا را شکر میکند که خانواده نصرالله با خون پاک و آواره شدن از خانه، با ملت مقاوم و شجاع و فداکار همراهی کرده است.
من که واقعا زبانم بند آمده
و لال شدهام
کمکم کنید، یاریام دهید
شما دربرابر این پدر و مادر
چه میتوانید بگویید
و چه بنویسید ؟!
بسم الله
عکس ناب و منتشرنشده از حجج اسلام سیدعباس موسوی و سیدحسن نصرالله دبیرکل های شهید حزب الله لبنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باعرض شرمندگی محضر خانواده های معظم شهدای گرانقدر😭
ای لعنت بر خائنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞🔞🔞🔞🔞
مادر کودکان غزه
خانم جان عنایتی کنید به حال بچه های غزه
عطش کودک کشی صهیونیست ها تمومی نداره
کجایی بابا کوهی ؟!
دلتنگم
خستهام
کم هم نه
خیلی
دلتنگ تو
شما
خسته از خودم
دنیا
این روزها ۴۰ سال از آخرین دیدارم با تو میگذرد
۴۰ سال دوری و ندیدن
آن شب سرد زمستانی،زیر پل جادۀ فاو-امالقصر
حمید داودآبادی از گردان شهادت
زیدالله کوهی از گردان انصار
پلی که طولش حدود ۲۵ متر، عرضش ۲ متر و ارتفاع سقفش ۱ و نیم متر بود و بیش از ۱۰۰ نفر نیروهای گردان انصار،شهادت،عمار و بچههای جهادسازندگی درمیان گل و لای انباشتۀ زیر آن پل به استراحت مشغول بودند.
در هیاهوی انفجار و خون و مرگ، از صدای صحبت کردنت بود که توانستم"بابا کوهی"خودم را بشناسم.
با دیدنت خیلی خوشحال شدم.
یادت می آید؟
صورتت را که از گلولای سیاه شده بود، غرق بوسه کردم.
کیف کردم.
در آن وحشتناکی سرد و تاریک شب سخت عملیات، حضور تو،آرامبخش وجود و آرام روحم بود.
تا صبح میان تو و شهید یوسف محمدی خفتم...
و نمیدانستم این، آخرین باری است که درکنارم خواهی بود
میبینمت
میبویمت
و میچِشَمَت
...
۲۰ روز بعد، در تهران، در بیمارستان که از زخم خمپاره آبکش بودم، خبر شهادتت دلم را آتش زد.
میگفتند:
"چند روز بعد از همون شبی که با بچهها جمع بودید، بچههای گردان انصار میرن توی جادۀ امالقصر مستقر میشن. عراقیا پاتک سختی میزنند. کوهی هم که آر.پی.جیزن بود، یه تانک عراقی رو میزنه. خدمۀ تانک میپرند بیرون و به علامت تسلیم دستشون رو میبرند بالا. کوهی هم میره جلو اونا رو اسیر کنه که اون نامردا به طرفش رگبار میبندند."
سوختم. سوختم. سوختم...
ظهر آن روز بهاری فروردین ۱۳۶۴، در نماز جمعۀ تهران، وقتی از عملیات بدر بازگشته بودی را یادت هست؟
مطمئنم تا آخرین نفس عمر، آن را فراموش نخواهم کرد.
مگر این که تو را از یاد ببرم
که محال است!
فارغ از آنچه میگذشت و هر آنکه اطرافمان بود، گوشهای خلوت پیدا کردیم و باهم نشستیم
سرم را بر شانۀ خستهات تکیه دادم
صورت بر صورت یکدیگر گذاشتیم
من اسم میبردم
و تو جواب میدادی
تو میگفتی
و هر دو زار زار گریه میکردیم
و هیچکس جز خدایمان
اشکمان را
نه دید و نه چشید:
-حسین رجبی؟
*شهید شد
-سعید طوقانی؟
*جا موند
-عباس دائمالحضور؟
*جا موند
-احمد کُرد؟
*جا موند
-کریم کاویانی؟
*جا موند
-حسین مصطفایی؟
*جا موند
-سید ابوالفضل کاظمی؟
*جا موند
حمید داودآبادی
"زیدالله(شاهپور)کوهی" متولد: ۱۳۳۵ شهادت: ۲۰ اسفند ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ جادۀ فاو-امالقصر. مزار:بهشت زهرا(س)قطعه ۵۳ ردیف ۹۸ شماره ۲
ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام
@davodabadi61