eitaa logo
HDAVODABADI
989 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
174 ویدیو
16 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
سه دیدار با محتشمی‌پور حمید داودآبادی بخش 2 از 3 دیدار دوم پاییز 1375 به‌دعوت "احمد الحسن" سفیر سوریه در تهران، از طرف هفته‌نامۀ فرهنگ آفرینش، سفری به سوریه داشتم. اواخر فروردین 1376 مراسمی برای گرامیداشت روز ملی سوریه، در هتل استقلال تهران برگزار شد؛ آقای احمد الحسن، بنده و سردبیر نشریه را هم دعوت کرد. مراسم بسیار مفصل و شلوغ بود. اکثر شخصیت‌های سیاسی و نظامی ایران و سفرای دیگر کشورها حضور داشتند. در بین سیاستمداران ایرانی، آقای محتشمی‌پور را دیدم که گوشه‌ای نشسته بود. رفتم کنارش و پس از سلام و احوالپرسی و آشناییت دادن جلسۀ قبلی در منزلش، سوال مهمی را که در ذهن داشتم از او پرسیدم و گفتم: - چند وقت پیش شنیدم شما رفتید خدمت مقام معظم رهبری و به ایشان گفته‌اید "نه جناح راست و نه جناح چپ، هیچکدام به ولایت فقیه پایبند نیستند." آقا هم به شما فرموده‌اند: "شما بروید از هر دو جناح، افراد خوب و معتقد را گرد هم جمع کنید." آقای محتشمی لبخندی زد و گفت: بله دقیقا درسته، همین صحبت شد. پرسیدم: خب چی شد؟ خندید و گفت: "هیچی! اصلا نتونستم آدم خوب و معتقدی توی هر دو جناح پیدا کنم که به ولایت پایبند باشند!" ادامه دارد
سه دیدار با محتشمی‌پور حمید داودآبادی بخش 3 پایانی دیدار سوم پس از انتحابات خرداد 1388 که فتنه برپا شد، آقای محتشمی رئیس کمیتۀ صیانت از آراء میرحسین موسوی و یکی از افراد موثر در ماجرا بود. پنجشنبه شب 23 مهر 1388 همراه "رضا مصطفوی" و "علی لقمان پور" سفری به سوریه و لبنان داشتیم. آن شب برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به زینبیۀ دمشق رفته بودیم. من داشتم از بیرون حرم عکس می‌گرفتم. ناگهان رضا آمد پیشم و گفت: حمید بدو بیا ببین کی اینجاست! وقتی باتعجب پرسیدم کی؟ گفت: محتشمی‌پور. شنیده بودم پس از شکست فتنه، ایران را ترک کرده و در سوریه سکنا گزیده است. در حیاط حرم جلو رفتم و با او سلام و علیک کردم و آشناییت قبلی را دادم. به ایشان گفتیم که می‌خواهیم دربارۀ فتنه با شما مصاحبه کنیم که قبول نکرد. وقتی گفتیم: ظاهرا شما خیال ندارید به ایران بازگردید، ناراحت شد. به او گفتم: حاج آقا شما دیگه چرا؟ یک نگاه به دست‌هایت بنداز. این دست‌ها بخاطر حمایت از فلسطین و لبان توسط تروریست‌های صهیونیست قطع شده‌اند. آن وقت شما با یک مشت فتنه‌گر همزبان می‌شوید و شعار "نه غزه نه لبنان" سر می‌دهید؟ شما که خودتون رئیس جمعیت دفاع از ملت فلسطین هستید؟ بیشر عصبانی شد و گفت: شما خرید، نمی‌فهمید. رضا خندید و ضبط خود را نشانش داد و گفت: حاج آقا جلوی هوادارانتون هم این جوری صحبت می‌کنید؟ هر کی ازتون انتقاد کنه بهش میگین خر؟ محتشمی هجوم آورد تا رکوردر را بگیرد که رضا آن را عقب کشید. ساعتی بعد رفتیم خانۀ یکی از علمای ایرانی مقیم سوریه. یکی از دوستان هماهنگ کرده بود شب را آنجا بخوابیم تا فردا صبح عازم بیروت شویم. ساعت 11 شب بود رفیقم آمد و گفت: بچه‌ها وسایلتون رو جمع کنید باید از اینجا بریم. - چرا؟ - آقای محتشمی امشب مهمون حاج آقاست و الان داره میاد اینجا. خندیدم و گفتم: چه شود! ظاهرا ایشان وقنی فهمیده بود ما اینجا هستیم، رفت خانۀ خودش در دمشق. دو هفته بعد که به تهران آمدیم، متن و فایل صوتی گفت‌وگو با محتشمی را در وبلاگم (خاطرات جبهه) منتشر کردم. اکثر سایت‌ها و خبرگزاری‌ها آن را منتشر کردند. طولی نکشید که نمایندگان مجلس شورای اسلامی جلسه‌ای تشکیل دادند و محتشمی را از مسئولیت دولتی ریاست جمعیت دفاع از ملت فلسطین برکنار کردند. محتشمی‌پور در سال ۱۳۹۰ به عراق رفت و ۱۰ سال پایانی عمر خود را در نجف گذراند و از هرگونه فعالیت سیاسی کناره‌گیری کرد. سیدعلی‌اکبر محتشمی‌پور متولد 1325 تهران، به دلیل ابتلا به بیماری کرونا، از عراق به تهران منتقل گردید، روز 17 خرداد 1400 به رحمت خداوند رحمن رفت و در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) دفن گردید. پایان 5 مرداد 1400
اگه این جوری خالصی، بسم الله رئیس جمهور نبود. وزیر یا نماینده مجلس هم. آقازاده و داماد فلانی هم اصلا. نوجوانیش در جنگ، در گردان تخریب گذشت؛ وسط میدان مین، به بلوغ رسید و با تیر و ترکش مرد شد. جنگ که تمام شد، او هنوز وسط بیابان بود. همچنان مین خنثی می کرد تا پیکرهای برجای مانده را به آغوش مادران چشم انتظار بازگردانَد. نه با بنز و ماشین آخرین مدل و محافظ و گماشته؛ که با پای مصنوعی که چند بار شکست و وصله پینه شده بود. و از آن مهم تر، خانواده ش را هم با خود به اندیمشک برد. در آن گرمای طاقت فرسای جنوب. یک بچه کوچیک داشت که مریض بود. قسمت این بود. از همون موقع تولد کمی مشکل داشت. ولی او عاشقش بود و همچون پروانه به دورش می چرخید. خودش می گفت: "با خودم فکر می کنم کجای جنگ کم گذاشتم، که خدا این بچه را با این وضعیت به من داده." بدنش در جنگ متلاشی شده بود. کم که هیچ، زیاد هم گذاشته بود. خیلی بیشتر از دیگران. یک پا و کلیه اش رفته بودند و اندامش مملو بود از ترکش مین والمری. زمستان 1375 بچه اش را آورده بود فکه. آورده بود وسط میدان مین. در آغوش گرفته بود و همنوا با زیارت عاشورایی که در محل شهادت شهیدان سعید شاهدی و محمود غلامی زمزمه می شد، می گریست. وقتی گفتم: - علی آقا، این طفل معصوم را با این احوال، چرا آوردی این جا؟ نگاه معناداری انداخت و گفت: - آوردمش اینجا بلکه به آبروی شهدا شفا بگیره. و این عکس را، به یادگار از او و فرزند دلبندش گرفتم. بعدها شهید مجید پازوکی تعریف می کرد: "علی محمودوند می گفت: خیلی می رفتم مشهد پابوس امام رضا (ع) و طلب می کردم که شفیع من بشه تا این بچه کوچولو شفا بگیره. یک شب کنار پنجره فولاد نشسته بودم، آقا امام رضا (ع) اومد به خوابم. ذوق کردم. خوشحال شدم. آقا بهم گفت: اگه بهت بگم این مصلحت خداست که بچۀ تو این جوری باشه، باز هم التماس می کنی؟ و از اون روز به بعد دیگه علی چیزی نگفت." سال ها گذشت، روز 22 بهمن 1379، وقتی ما، شادمان و خندان، همراه خانواده در خیابان های آذین بسته، مشت ها را گره کرده و شعار می دادیم، در وسط میدان مین فکه، هنگام عملیات تفحص و کشف پیکر شهدا، مین والمری، همان که آوینی را آسمانی کرد، منفجر شد و علی محمودوند هم پیوست به یاران شهیدش. چند سالی بیشتر طول نکشید که بچه کوچولیش هم رفت پیش بابا. بسم الله الرحمن الرحیم به ارواح طیبه همه شهداء به خصوص شهیدان این راه پرارزش (تفحص) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همه‌شان از خداوند متعال علو درجات و همنشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسئلت می‌کنم، شما باب شهادت را باز نگه‌ داشتید. سید علی خامنه‌ای 20 اسفند 1379