پاسدار شهید "هادی (حاجی) محمد پیری" فرزند رضاحسین متولد 10/1/1337 شهادت 10/2/1361 عملیات بیت المقدس
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 31 شماره 52
آخرین عکس شهید کاظم زاده قبل از شهادت
برنامه رادیویی "تا انتها حضور"
ویژه شهید مصطفی کاظم زاده
جهت دانلود، در کانال تلگرام و ایتا:
eitaa.com/hdavodabadi
telegram.me/hdavodabadi
sapp.ir/davodabadi61
نمایش رادیویی "تا انتها حضور"
خاطره شهید مصطفی کاظم زاده
اردیبهشت 1372
حمید داودآبادی و امیرحسین مدرس
کارگردان: مرحومه طاهره سادات هاشمی
@hdavodabadi
گذر عمر
34 سال پیش
تابستان 1363 نماز جمعه تهران
ایستاده از راست:
حسن نخجوانی – شهید حسین مصطفایی – اکبر سرپوشان – محمد ابراهیمی
نشسته از راست:
شهید غلامرضا اکبری – رضا نخجوانی – حمید داودآبادی
غلامرضا اکبری و حسین مصطفایی از بچه های گردان میثم، زمستان 1363 در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسیدند.
@hdavodabadi
#چادر_وحدت
#حمید_داودآبادی
#حمید_داوودآبدی
#دانشگاه_تهران
#داود_آبادی
#داودآبادی
#داوود_آبادی
#داوودآبادی
#رضا_نخجوانی
#شرق_دجله
#عکس
#عکس_یادگاری
#عملیات_بدر
#گردان_میثم
#نماز_جمعه
لباس شویی دستی ویژه جانبازان!
بله میدونم این خاطره رو بعضی ازشما قبلا خوندید!
ولی همین خاطره مثلا خنده دار،اونقدر برای خودم آزاردهنده وتلخه که باز منتشر میکنم بلکه جماعتی که فکر میکنند جانبازان و خانواده شهدا مملکت را غارت کرده اند، نه حقوق بگیران نجومی و اختلاسگران میلیاردی!متوجه واقعیت شوند!
ده پونزده سال پیشا،یه سر رفتم بنیاد جانبازان.از در وارد شدم،دیدم روی تابلوی اعلانات،یه کاغذ چسبوندن که دورش شلوغه!
جلو که رفتم دیدم نوشته:
"برادران جانبازی که درخواست خرید لباس شویی دستی به مبلغ 200 تومان دارند،به خدمات رفاهی مراجعه کنند!"
منم مثل بقیه جاخوردم!
لباس شویی دستی؟اونم فقط 200 تومان یعنی همین دوهزارریال خودمان. دویست تا تک تومنی؟!
دویدم توی صف وایسادم که عقب نمونم.هرکسی چیزی میگفت:
-حتما دویست تومن رو میدیم،ثبت نام میکنند و بعدا بقیه پولش رو باید بدیم!
-ای بابا شما چقدر بدبین هستید،حالا گوش شیطون کر،یه بار بنیاد جانبنزان (لقبی که جانبازان به روسای بنزسوار بنیاد داده بودند) خواست بهمون لطف کنه ها!
-آخه مگه شوخیه؟لباس شویی الان فکرکنم حداقل صدهزارتومن باشه،اونوقت اینا به ما بدن فقط دویست تومن؟!
دریچه کوچک اتاق تدارکات که بازشد،خودم را فروکردم لای جمعیت.دوتا اسکناس صدتومنی توی مشتم عرق کرده بود.چه ذوقی داشتم!
باخودم گفتم الان یه وانت میگیرم و لباس شویی رو میبرم خونه و حاج خانم رو غافلگیر میکنم.اصلا اینا ازکجا فهمیدن ما یه لباس شویی سطلی داریم که اونم هرروز خرابه؟!
دیدم نفرات جلویی میخندند و میروند؛باخودم گفتم حتما اینا وضعشون توپه و از این مدل لباس شوییها خوششون نمیاد.
هرمدلی که باشه میخرمش.
جلوی دریچه که قرارگرفتم،کارت جانبازی را همراه دویست تومن گذاشتم جلوی رئیس.اونم توی لیست دنبال اسمم گشت،پیداکرد و خط زد.به اونی که داخل بودگفت:
-یه لباس شویی دستی هم به ایشون بده.
وای همین الان تحویل میدن؟!آخه من یه نفری چه جوری اینو از دوطبقه پله که آسانسور هم نداره،ببرم پایین؟خوبه از بچه ها بخوام بهم کمک کنند.آخه اوناهم حالشون ازمن بدتره.
در اتاق باز شد،جوانی درحالی که لگن پلاستیکی قرمزرنگی دردست داشت،بیرون آمد.
باتعجب نگاهش کردم. لگن؟امگه اینجا سرکوچه است که میخواد رخت بشوره؟!
وقتی گفت:برادر داودآبادی؟
گفتم:بله.منم.بفرمایید.
لگن پلاستیکی قرمز را داد دستم وگفت که زیر برگه رسید را امضاکن.
پایین ورق نوشته بودند:
"اینجانب حمید داودآبادی جانباز 35 درصد دفاع مقدس،یک فقره لباس شویی دستی از بنیاد جانبازان تحویل گرفتم!"
حمید داودآبادی
@hdavodabadi