👌 داستان کوتاه پند آموز
🍂 #معجزه_امام_رضا علیه السلام
✍یکی از معجزات امام رضا علیه السلام که اخیرا اتفاق افتاده است:
💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اصرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
💭 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
💭 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
💭 امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🖕🖕🖕🖕🖕🖕🖕
همیشه آماده باش...
تا اشتباهات دیگران را ببخشی
بی ادبی شان را،
خیانت شان را،
بی عقلی شان را و تهمت شان را.
این ها نشانه ی عدم بلوغ روحی آدم هاست.
آدم های نارس از این چیزها زیاد دارند.
تو رسیده باش و بالغ.
با سبکبالی و بدون اینکه قضاوت کنی یا سرزنش،
و بدون اینکه از این حرف ها آزرده شوی و آسیب ببینی،
از کنار این چیزها رد شو.
اگر هوای دلت ابری شد
و چشم های تو باریدند باران اشک ها را،
بگذار این اشک ها باران رحمت و بخشش باشد
برای آن هایی که نمی دانند
و زمین دل شان خشک و شوره زار است.
اینجاست که دل بخشنده ی تو چشمه ی جوشانی می شود که به منبع عظیم آب های لطف خدا متصل است...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
گفت :ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ
💚💚💚💚💚💚💚
https://eitaa.com/hedye110
@hedye110
🖕🖕🖕🖕🖕🖕🖕
حرف زدن شما را بجایی نمی رساند؛
برای اینکه موفق باشید باید کاری بکنید که افراد موفق انجام می دهند.
افراد موفق بسیار فعال هستند.
هدف گذاری می کنند.
کارها را به کارهای کوچکتر تقسیم می کنند.
موانع را پیش بینی می کنند.
موفقیت خود را مجسم می کنند.
برای خود جملات مثبت درست می کنند و به خودشان ایمان دارند
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💕🌺💕🌺💕🌺💕
@hedye110
#کتاب_هفت_شهرعشقم.........
#قسمت_نوزدهم
اشك در چشم محمّد بن حنفيّه حلقه مى زند.
( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون).
اين سفرى است كه بازگشتى ندارد. اين آخرين ديدار با برادر است. پس برادر را در آغوش مى گيرد و به ياد آغوشِ گرم پدر مى افتد.
محمّد بن حنفيّه با دست اشاره اى به سوى كجاوه زينب(س)، مى كند و مى گويد: "برادر! اگر به سوى شهادت مى روى چرا اهل و عيال خود را همراه مى برى؟". امام در جواب مى فرمايد: "خدا مى خواهد آنها را در اسارت ببيند".
چه مى شنوم؟ خواهرم زينب(س) بر كجاوه اسيرى، سوار شده است؟
آرى! اگر زينب(س) در اين سفر همراه امام حسين(ع) نباشد، پيام او به دنيا نمى رسد.
من با شنيدن اين سخن خيلى به فكر فرو مى روم.
شايد بگويى چرا خدا اراده كرده است كه اهل و عيال پيامبر اسير شوند؟ مگر خبر ندارى كه اگر امام حسين(ع)، آنها را در شهر مى گذاشت، نمى توانست به هدف خود برسد.
يزيد دستور داده بود كه اگر نتوانستند مانع حركت امام حسين(ع) به كوفه شوند، نقشه دوم را اجرا كنند. آيا مى دانى نقشه دوم چيست؟
يزيد خيال نمى كرد كه حسين(ع) زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همين دليل، نقشه كشيد تا موقع خروج امام از مكّه، زن و بچّه آن حضرت را اسير كند تا امام با شنيدن اين خبر، مجبور شود به مكّه باز گردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در اين بازگشت است كه نقشه دوم اجرا مى شود و امام به شهادت مى رسد.
ولى امام حسين(ع)، يزيد را به خوبى مى شناسد. مى داند كه او نامرد است و اين طور نيست كه فقط با خود او كار داشته باشد. بنابراين، امام با اين كار خود، دسيسه يزيد را نقش بر آب مى كند.
* * *
نگاه كن! كاروان حركت مى كند. ياران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. اين كاروان چقدر با عجله مى رود.
خطر در كمين است. قبل از اينكه هواداران يزيد بفهمند بايد از اين شهر دور شوند. اشك در چشمان امام حسين(ع) حلقه زده است. او هجرت پيامبر را به ياد آورده است.
پيامبر نيز در دل شب از اين شهر هجرت كرد. امام حسين(ع) هم در تاريكى شب به سوى كوفه پيش مى رود.
هوا روشن مى شود. صداى اسب هايى از دور، سكوت صبح دم را مى شكند. چه خبر شده است؟ آيا سپاه يزيد مى آيد؟
آرى، امير جديد مكّه فهميده است كه امام حسين(ع) از مكّه مى رود. براى همين، گروهى را به سرپرستى برادرش به سوى امام مى فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسين(ع) بشوند.
آنها، راه را بر كاروان امام مى بندند. يكى فرياد مى زند: "اى حسين! كجا مى روى؟ هر چه زودتر بايد به مكّه برگردى!".
آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعى ببندند. به دست هاى آنها نگاه كن! كسى كه لباس احرام بر تن دارد نبايد وسيله نبرد در دست بگيرد، امّا اينان تازيانه در دست دارند.
وقتى كه آنها تازيانه ها را بالا مى برند، جوانان بنى هاشم مى گويند: "خيال مى كنيد ما از تازيانه هاى شما مى ترسيم". عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان پيش مى آيند.
غوغايى مى شود. نگاه كن! همه آنها وقتى برق غضب عبّاس را مى بينند، فرار مى كنند.
كاروان به حركت خود ادامه مى دهد...
مردم، گروه گروه به سوى مكّه مى آيند. فردا روز عرفه است. اينان آخرين گروه هايى هستند كه براى اعمال حج مى آيند. هر طرف را نگاه كنى مردمى را مى بينى كه لباس احرام بر تن كرده اند و ذكر "لبّيك" بر لب دارند، امّا آنها با ديدن اين كاروان كه از مكّه بيرون آمده تعجّب مى كنند و به هم مى گويند كه مگر آنها مشتاق انجام مناسك حج نيستند. چرا حج خانه خدا را رها كرده اند؟ خوب است جلو برويم و علّت را جويا شويم، امّا چون نزديك مى آيند امام حسين(ع) را مى بينند و راهى جز سكوت نمى گزينند.
همه گيج مى شوند. ما شنيده بوديم كه او عاشق صحراى عرفات است و اوّلين حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها كرده است؟
آنها نمى دانند كه او مى رود تا حج راستين خود را انجام دهد.
نگاه كن! آنجا حاجيان همراه خود قربانى مى برند تا در منى قربانى كنند و اين جا امام حسين(ع) براى مناىِ كربلا، قربانى شش ماهه مى برد.
او مى خواهد درخت اسلام را با خون خود آبيارى كند.
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
@hedye110
#فقط_به_خاطر_تو.........
من براى زيارت خانه خدا به مكّه آمده ام، مى دانم كه تو هم آرزوى اين سفر را به دل دارى! بيا با هم يك طوافى گرد كعبه بنماييم.
آنجا را نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، ببين چگونه نماز مى خواند و اشك مى ريزد.
واقعاً چه مرد باخدايى است، خوشا به حالش، او لباسى بسيار ساده بر تن كرده است.
آرى، او تمام زهد را در وجود خود خلاصه كرده است.
آيا موافقى نزديك برويم و اسم او را بپرسيم.
ـ سلام، مردِ خدا!
ـ سلام.
ـ قبول باشد، اسم شما چيست؟
ـ من عبّاد هستم.
ـ خوشا به حال تو كه اين قدر اهل نماز و عبادت هستى!
ـ خواهش مى كنم.
خلاصه، از شما چه پنهان كه من حسابى مجذوب اين پيرمرد شده ام.
در اين ميان، نگاهم به درِ مسجد مى خورد، آقايى را مى بينم كه وارد مسجد الحرام شده و مشغول طواف مى شود.
خداى من! اين آقا كيست كه اين گونه دل مرا ربود!
من از جا بلند مى شوم و به سوى او مى روم، او در حال طواف با خداى خود مناجات مى كند.
به يكى از اطرافيان خود مى گويم: آيا شما اين آقا را مى شناسيد؟ او مى گويد: چگونه است كه او را نمى شناسى؟ او امام صادق(ع) است.
من تا اين سخن را مى شنوم خود را به نزد آن حضرت مى رسانم و سلام مى كنم و ايشان با مهربانى جواب سلام مرا مى دهد.
همراه با آن حضرت مشغول طواف خانه خدا مى شوم.
بعد از لحظاتى، عبّاد را مى بينم كه به سوى ما مى آيد. وقتى او روبروى امام صادق(ع) قرار مى گيرد با دست به لباس آن حضرت اشاره مى كند و مى گويد: "چرا تو اين لباس گران قيمت را به تن كرده اى؟ مگر تو فرزند على نيستى؟ مگر على لباس ساده به تن نمى كرد؟".
در اينجا توجّه من به لباس امام صادق(ع) جلب مى شود. آن حضرت لباس زيبا و گران قيمتى را به تن كرده است.
نگاهى هم به لباس عبّاد مى كنم، او لباسى بسيار ساده به تن نموده است. هر كس به عبّاد نگاه كند، زهد و ترك دنيا را در او مى بيند.
عجب! عبّاد مى خواهد درس زهد و ترك دنيا را به امام صادق(ع) ياد بدهد.
به راستى چرا امام صادق(ع) از زهد دور شده است؟ آيا او به دنيا علاقه پيدا كرده است؟
بايد منتظر بمانم و ببينم كه امام(ع) به او چه جوابى مى دهد.
امام نگاهى به عبّاد مى كند و مى فرمايد: "اى عبّاد! در زمان حضرت على(ع)، لباس همه مردم ساده بود ولى امروز مردم همه از لباس هاى زيبا استفاده مى كنند، من نمى خواهم همانند تو با پوشيدن لباس ساده، ريا كنم و مردم را به سوى خود جذب كنم".
آرى! خداوند، زيبايى هاى زندگى را بر بندگان خود حرام نكرده است. وقتى كه خداوند به ما نعمتى داد، بايد از آن استفاده كنيم.
زهد اين نيست كه دنيا را ترك كنيم و همواره فقيرانه زندگى كنيم، بلكه زهد اين است كه دل به دنيا نبنديم.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بسمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
هميشه مى خواستم بدانم چرا امام حسن(ع) از جنگ با دشمن كناره گيرى كرد و با معاويه صلح نمود .
راستش را بخواهيد من در مورد حماسه كربلا خيلى چيزها شنيده بودم و تعجّب مى كردم كه چرا امام حسن(ع) در مقابل دشمن استقامت نكرد !
من مى دانستم كه حتماً كار او علّت واضحى داشته است كه من از آن بى خبر مانده ام .
سرانجام يك شب تصميم گرفتم تا به عمق تاريخ، سفر كنم و از رمز و راز صلح امام حسن(ع) با خبر شوم .
و اين چنين بود كه سفر شش ماهه من آغاز شد و فهميدم كه من از چه حماسه بزرگى بى اطّلاع بوده ام .
اين كتاب كه در دست شماست حاصل سفر من است .
شما مى توانيد با خواندن اين كتاب از عظمت حماسه صلح امام حسن(ع)با خبر شويد و باور كنيد كه اگر اين حماسه نبود اكنون از اسلام هيچ خبرى نبود .
اين كتاب را به قهرمان اين داستان اهدا مى كنم ; به آن اميد كه روز قيامت شفاعتش، نصيب خوانندگان اين كتاب گردد .
🌷از امروز روزی یک صفحه از این کتاب رو باهم ورق می زنیم 👇👇👇👇
💕🌷💕🌷💕🌷
@kamali220
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
@hedye110
#درقصرتنهايى..........
#قسمت_اول
چرا اين كتاب را در دست گرفته اى ؟
آيا مى دانى كه من مى خواهم در اين كتاب تو را به سفرى در عمق تاريخ ببرم ؟
آيا همسفر من مى شوى ؟ ما بايد به سال چهل هجرى قمرى برويم، روز جمعه، بيست و يكم ماه رمضان .
اينجا چه خبر است ؟ چرا همه مردم در حال گريه و زارى هستند ؟
دور تا دور خانه حضرت على(ع) پر از جمعيّت است .
آرى، مردم شهر فهميده اند كه حضرت على(ع) به ديدار خدا شتافته است .
گويا ضربه شمشير ابن مُلجَم، كار خود را كرده است، ديگر مردم كوفه، امام مهربانى چون حضرت على(ع) ندارند .
افسوس و صد افسوس كه مردم قدر امام خود را ندانستند و امروز اين چنين بر سر و سينه مى زنند .
آرزوى حضرتعلى(ع) اين بود كه از دست اين مردم راحت شود و امروز به آرزوى خود رسيده است .
مردم، براى تشييع پيكر امام خود جمع شده اند، لحظه به لحظه بر تعداد جمعيّت افزوده مى شود .
اما ناگهان، درِ خانه باز مى شود و امام حسن(ع) بيرون مى آيد و رو به مردم مى كند و به آنها خبر مى دهد كه ديشب، نيمى از شب گذشته، بدن حضرتعلى(ع) دفن شد !
همه، متحيّر مى شوند، چرا نيمه شب ؟
ما مى خواستيم مراسم باشكوهى برگزار كنيم، ما مى خواستيم با امام خود وداع كنيم .
به راستى قبر آن حضرت كجاست ؟
جايى در ميانِ نى زارهاى خارج شهر !
ــ اى مردم، قبر پدرم حضرتعلى(ع)، مخفى خواهد بود، چرا كه اگر دشمنان او بدانند قبر او كجاست بدن او را از قبر بيرون خواهند آورد !
اكنون صداى گريه مردم بلند مى شود، آنها در حسرت عميقى فرو مى روند .
🌼🖕ادامه دارد
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
=======/🌺/========
https://eitaa.com/hedye110
=======/🌺/========
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرجان عصایی که دستت گرفتی رو باور کنم یا اون بارو 😐
ماشالله ماشالله💪
https://eitaa.com/hedye110
پيوند دين و حياء با عقل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جبرئيل از طرف خدا نزد آدم (ع) آمد و گفت: (اي آدم! من از جانب خدا مأمور شده ام تا تو را در انتخاب يكي از اين سه خصلت، مخير سازم، يكي از آن سه را بر گزين و دوتاي آن را واگذار.)
آدم پرسيد: آن سه خصلت چيست؟
جبرئيل گفت: 1- عقل 2- حياء 3- دين.
آدم گفت: در ميان سه خصلت، خصلت عقل و انديشيدن را برگزيدم.
جبرئيل به حياء و دين گفت: شما جدا شويد و عقل را به خودش واگذاريد، حياء و دين گفتند:
(يا جبرئيل انا امرنا أن نكون مع العقل حيث كان)
: (اي جبرئيل! ما مأمور هستيم كه همراه عقل باشيم و از او جدا نشويم).
جبرئيل گفت: (خود دانيد، آنگاه به سوي آسمان عروج كرد و رفت.
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
تلگرام 👇👇
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
@hedye110
#سلام_مولای_مهربانم💗
اگرسلام به شما نبود
آفتاب هر روز صبح
به چه امیدی
سر در آسمان می کشید
باسلام به امام زمانمان
روزمان را پربرکت کنیم
#اللهم_عجـل_لولیـک_الفـرج🌼
☑صبحتون مهدوی
@hedye110
💕❤️💕❤️💕❤️
@hedye110
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم در از شما تشکر می کنم
پسرک که هاروراد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری انتقال یافت.
دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی اون نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیماری فرارسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند.نگاهی به صورت حساب انداخت.جمله ای به چشمش خورد:
"همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
@hedye110
🌻🌹🌻🌹
@hedye110
بسمالله الرحمن الرحیم
اومدم دعا کنم تا که بیای
هی خداخدا کنم تا که بیای
بعداز این میخوام که همراه دعا
دوری از خطا کنم تا که بیای
اومدم بگم منو نگا کنی
تو نمازشب برام دعا کنی
اومدم که التماست بکنم
نشه یک لحظه منو رها کنی
اگه تو بیای آقا بهار میاد
تو دل منتظرات قرار میاد
یه روز عاشقات بهم خبر میدن
آقامون داره با ذوالفقار میاد
میای و لبارو خندون می کنی
مهربونی رو فراوون می کنی
شب انتظار دیگه تموم میشه
میای و دردا رو درمون می کنه
میای و غم از تو سینه می بری
میاری صفا و کینه می بری
کاش که زنده باشیمو ببینیم
که میای مارو مدینه می بری
میای و با چشمای تر میخونی
میای از غربت حیدر میخونی
چه قیامتی میشه وقتی آقا...
برا ما روضه ی مادر میخونی
کاشکی از باغ خزونت بخونی
از عموی مهربونت بخونی
ما چقد لطمه بصورت می زنیم
وقتی که از عمه جونت بخونی
🌻🌹🌻🌹🌻🌹
👇👇تلگرام
https://t.me/hedye110
👇👇ایتا
https://eitaa.com/hedye110