☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام
يا اَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، يَا زَيْنَ الْعابِدِينَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🌹
يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الصَّادِقُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتچهلدوم🪴
🌿﷽🌿
آنهایی را هم که می دیدم وحشت زده بودند. فلکه فرمانداری را که
رد کردم ازدحام جمعیت را در پشت بیمارستان مصدق دیدم. تجمع
این همه آدم آنجا برایم عجیب بود. هرچه نزدیک تر می شدم
صدای گریه و زاری و جیغ و فریادها را بلندتر می شنیدم و مردم
عزادار را می دیدم که به سر و سینه می زدند و اسم عزیزشان را
می آوردند. لباس بعضی ها خونی بود. بعضی ها هم سر تا پا
خاکی بودند. خیلی از زنها هم روی زمین نشسته بودند و خودشان
را می زدند. همین طور که به اینها نگاه میکردم تلاش کردم
ازدحام را کنار بزنم و از لابه لای مردم راه را باز کنم و جلو
بروم. به در بیمارستان نزدیک شده بودم که یک دفعه
نگهبان ها در را باز کردند و جمعیت با فشار توی حیاط بیمارستان
ریخت. هر کس به سمتی میدوید. صدای همهمه و هیاهو بیشتر
شده بود. توی بیمارستان قیامتی برپا بود. شهدا را کف حیاط
خوابانده بودند. من رفتم سمت اورژانس که دست راست،
بیمارستان بعد از اتاق اطلاعات بود. خواهر و برادرهایم که
مریض میشدند آنها را می اوردم درمانگاه اورژانس، به خاطر زفهمین، با آن قسمت آشنا بودم. جلوی در اورژانس نگهبان خطاب
به کسانی که اصرار داشتند داخل بروند میگفت: اون تو شلوغه
کجا میخواید برید. بدتر دست و پاگیر میشید.
همانجا منتظر ماندم، یک لحظه که نگهبان از جلوی در کنار رفت
دویدم تو. نگهبان متوجه شد و صدایم کرد. چند قدم هم دنبالم دوید.
من جواب ندادم و سریع خودم را توی شلوغی آنجا گم کردم. هیچ
وقت اورژانس را این قدر بی نظم و پرهیاهو ندیده بودم. توی
سالن بیمارستان ردهای خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاق ها
کشیده شده بود. بعضی جاها هم به نظر می آمد مجروح غرق در
خون را روی زمین کشیده اند. روی خونها اثر کفش دیده می شد،
قبلا كف سالن از شدت تمیزی، نور مهتابی ها را منعکس می کرد
و تنها بوی الكل و ساولن بود که حس می شد، اما حالا بوی خاک
و خون و باروتی که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار
می داد. پرستارها در حالی که سرم به دست داشتند این طرف و
آن طرف می دویدند و یا میز ترالی پر از دارو و تجهیزات
پزشکی را همراه خودشان می کشیدند. این بار پرستارها را به
برخلاف همیشه که شیک پوش و مرتب بودند به خاطر شدت کار
طور دیگری دیدم. از آن قیافه های آرایش کرده و لباس های سفید
و کفش های تمیزشان خبری نبود. حالا آن لباس های تمیز، پر از
لکه های خون مجروحان بود. سنجاق کلاه بیشترشان باز شده،
موهایشان از زیر کلاه بیرون زده بود و روی سر و گردنشان
ریخته بود. وضع پرستارانی هم که روسری به سر داشتند بهتر از
آنها نبود. دکترها سراسیمه و با شتاب کار انجام می دادند. داخل
اتاق ها مملو از مجروح بود. مجروحانی که کنار دیوار راهروها
خوابانده بودند، از کیسه های سرمی که با میخ به دیوار زده شده
بود، دارو میگرفتند. بعضی ها روی برانکارد و بعضی دیگر
روی پتر بودند. نگاه اکثرشان بی روح و بی رمق بود. به نظر می
رسید از شدت خونریزی به این حال افتاده اند. بعضی ها هم ناله
میکردند. فقط صدای یک نفر بلند بود که از اتاق انتهای سالن
فریاد میکشید: به دادم برسید. دارم می میرم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلسوم🪴
🌿﷽🌿
به دو به آن سمت دویدم. مردی که داد و هوار راه انداخته بود،
جراحتش بدتر از بقیه نبود. فقط به نظر می رسید داد و قالش از
ترس باشد، حتی مجروحین هم اتاقی اش به او اعتراض می کردند
که: ساکت باش. اول باید به آنهایی که حالشان بدتر است برسند.
نوبت تو هم می شود.
نمی دانستم من چه کار باید بکنم. از دیدن آن همه مجروح وحشت
کرده بودم. خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به
پرستارها که از شدت کار و دوندگی خسته و عصبی کمکی بکنم
شاید به مجروحینی که منتظر هستند زود رسیدگی شود. ولی انجام
کار در اینجا مستلزم آشنایی با کمک های اولیه و اصول درمان
بود که من در این زمینه آموزشی ندیده بودم. از اینکه نمی توانستم
کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین، از
روی استیصال به خودم گفتم: یعنی تو به درد هیچی نمیخوری،
عرضه هیچ کاری رو نداری.
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم. حیاط بیمارستان هنوز
شلوغ بود. یک عده جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و
کارشان را تحویل بگیرند. حال و روز آنها از کسانی که مجروح
داشتند خیلی بدتر بود. ناله های دلخراششان دل آدم را می لرزاند و
دیدن گریه بچه ها عذابم میداد. به طرف بخش ها رفتم تا شاید آنجا
کاری از دستم بربیاید. بخش هم دست کمی از اورژانس نداشت و
به مراتب به هم ریخته تر و آشفته تر بود. بیشتر مجروحها بدون
هیچ زیراندازی روی زمین بودند. بالای سر بعضی هایشان
همراهی بود که سِرم را بالا نگه داشته بود. از سکوتی که تا قبل
از این در بخش حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود و حالا
آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش
داده بود. از سر ناچاری بالای سر تک تک مجروحین رفتم و
پرسیدم: اگر کاری دارین، بگین من براتون انجام بدم یا اگه چیزی
می خواین براتون بیارم؟
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می
خواستند. بعضی ها هم میگفتند: درد داریم برو بگو دکتر بیاد.
بیچاره دکترها هم نمی دانستند به کدامشان برسند. وقتی میدیدم در
حال کار روی مجروح بدحال تری هستند، از حرف زدن پشیمان
می شدم. از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند: اینجا چه خبره؟
برید بیرون. چرا اینجا رو شلوغ کردین؟
همان طور که توی راهرو سرگردان بودم، صدای ناله زنی مرا به
طرف خودش کشاند. نگاهش کردم. زن لاغراندام بود که
صدایش با چهره اش نمی خواند. تن صدایش میگفت جوان است
ولی زخمها و خونهای صورتش آنقدر او را بد شکل کرده بودند که
دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد. چندشم شد. سعی کردم به
خودم غلبه کنم. با این حال حس ترحمی مرا کنارش نشاند. حال و
روز خوبی نداشت. باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته
بودند، غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود. دست هایش را
گرفتم. لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. پرسیدم: چیزی می
خوای؟ چی کار میتونم برات بکنم؟
با دستان بی رمقش فشار ضعیفی به انگشتانم داد و با صدای آرامی
گفت: برو دکتر رو . ...ام. سرم داره میترکه. چشمام داره از کاسه
در میآد. گفتم: بهت مسكن نزدن؟
گفت: فایده نداره.
از فشاری که به دستم میداد می فهمیدم دارد از درد به خودش می
پیچد. گفتم: سعی کن بخوابی این طوری دردت کمتر می شه. منم
میرم دنبال دکتر.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
در نیمۀماه، ماهِ تمام آمده است
عطرِ نفسِ گل به مشام آمده است
در خانۀزهرا و امیر مومنان
اوّل پسر و دوّم امام آمده است
#میلاد_امام_حسن_مجتبی✨🌺
#مبارڪباد✨🌺
فرمودهاند: "كسی كه دو روزش مساوی است زیان كرده است." حالا كسی كه دو سالش مساوی است، چطور؟ كسی كه امسالش از پارسالش بدتر شود، چه؟ باید يک محاسبهای از خودمان بكنيم و ببينيم پارسالمان بهتر از سال قبل بوده است یا خیر و عيبهای ما در كجا بوده است؟
#استاد_میرباقری
@sulook
انگیزشی؛ از پیامبر ص.m4a
3.61M
من از امتم نه از فقر ، که از بی برنامگی میترسم...‼️
همین حدیث از پیامبر برای اثبات مهم بودن برنامه ریزی و تدبیر بسه
هنوزم نمیخوای شروع کنی برنامه ریزی رو؟
صوت رو حتما گوش کن 👆👆
#سیدکاظم_روحبخش #صوت_انگیزشی
➥ @hedye110
🟢 حجت الاسلام فرحزاد: خواندن دعای مجیر برای شفای مریضها و همچنین، ادای دین و قرض و وسعت رزق و غنا و توانگری و رفع همّ و غم بسیار مفید است و دعای طولانی نیست و برخی گفته اند که خواندن این دعا در شب یا روز مانعی ندارد.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
الجزیره به نقل از افراد داخل بیمارستان گزارش داد نیروهای ارتش رژیم صهیونیستی در غزه وارد بیمارستان شفا شده و پس از تجاوز دسته جمعی به زنان حاضر در بیمارستان آنها را به شهادت رساندند.
#ماه_رمضان ¦ #غزه ¦ #امام_زمان
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
مداحی_آنلاین_زهرا_پسر_آورده_قرص_قمر_آورده_کریمی.mp3
4.61M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
زهرا پسر آورده قرص قمر آورده
برای حیدر حیدر آورده
🎤 #محمود_کریمی
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
➥ @hedye110
مداحی آنلاین - امتحان صلح - استاد عالی.mp3
682.5K
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
♨️امتحان صلح
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
➥ @hedye110
#تـولد_آقامه😍
اوصاف #حسن به هر زبان باید گفت
#مدحش به عیانُ به نهان باید گفت
#میـلاد_امـام_مجتبی را امشب
تبریک به #صاحب_الزمان باید گفت
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
➥ @hedye110
AUD-20220407-WA0016.mp3
4.15M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء پانزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
سرود:تو اومدی شور ما دائم شد - حاج مهدی رسولی.mp3
3.37M
🌸تو اومدی شور ما دائم شد...
💐مولودی امام حسن مجتبی(ع)
🎤 حاج مهدی رسولی
@delneveshte_hadis110
43.mp3
4.53M
ایت الله مجتهدی تهرانی
✍ تفسیر دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
43.mp3
4.53M
ایت الله مجتهدی تهرانی
✍ تفسیر دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان
➥ @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اول صبح چقدر مدح حسن میچسبد😍
سهم مان از کل عالم گر حسن(ع)باشد بس است
ما غلامیم و اگر سرور حسن(ع) باشد بس است
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم
خودت گفتی که وعده در بهار است
بهار آمد دلم در انتظار است ...
بهار هر کسی عید است و نوروز
بهار عاشقان دیدار یار است ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
امام موسی بن جعفر علیه السلام
امام رضا علیه السلام
امام جواد علیه السلام
امام هادی علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا جَعْفَرٍ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز شانزدهم)
🤲 خدایا توفیق دوستی با خوبان را نصیبم کن...
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتچهلچهارم🪴
🌿﷽🌿
چشم هایش را بست و خیلی بی رمق گفت: از زور درد نمی تونم
بخوابم
از بالای سرش بلند شدم. سرم را که برگرداندم، پرستاری را دیدم
که چند سرم در دست دارد و از یکی از اتاق ها بیرون می آید. به
طرفش دویدم. رنگ و رویش پریده بود. خستگی در چشم هایش
موج می زد و معلوم بود که بی خوابی کشیده. گفتم: ببخشید اون
خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره. میشه کاری براش
بکنین؟
گفت: چه کار کنم؟ از صبح تا حالا، مکث کرد و دوباره گفت: از
دیشب تا حالا پدر همه مون در اومده. ما هم داریم از پا درد و سر
درد می میریم. نیروهامون کم اند. اینا هم که یکی، دو تا نیستن.
باید تحمل کنه
این را گفت و سریع رفت. همان طور که دور می شد نگاهم
رویش ماند. به نظرم بیست و هفت، هشت ساله می آمد. موهای دم
اسبی اش باز شده بود و وضعش را آشفته تر نشان میداد. لباسش
که غرق در خون و بتادین بود هیچ، جورابش هم از پشت در رفته
و تا بالای ساقش کشیده شده بود. به خاطر این همه خستگی و
آشفتگی دلم برایش سوخت. توی همین فکرها بودم که صدای بچه
ای توی سالن پیچید، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته
بود، دختر بچه سه، چهار ساله ای را دیدم. مادرش بالای سرش
نشسته بود و با هر جیغ بچه سر او را از روی پتو بلند می کرد و
توی بغلش می فشرد و گریه میکرد. پاهای بچه را آتل بندی کرده
بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند. باند و انگشتان متورم
بچه خونی بود. رفتم کنارش. نگاهش کردم. دختر قشنگی بود.
صورت ظریف و ریزنقشی داشت. موهای ہور ولی ژولیده اش تا
روی شانه هایش پایین آمده بود. بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن
زردش از رنگ خون به کبودی می زد. همانطور که نگاهش
میکردم متوجه شدم، هر وقت سرش را بالا می آورد و چشمش به
پاهایش می افتد، وحشت میکند و جیغ می کشد. به مادرش که از
هول با لباس خانه به بیمارستان آمده بود، گفتم: روی پاهایش به
چیزی بکش.
پاهاش رو که خونی می بینه می ترسه و جیغ می کشه.
زن با گریه گفت: چیزی ندارم، می بینی که خودم چه جوری
اومدم.
گفتم:اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو
پاهاش بندازه زن حرفم رو گوش کرد ولی گریه زاریش دوباره
مرا به حرف آورد. گفتم: خب تو که این طوری میکنی، بچه بیشتر
می ترسه. بیشتر بی قراری میکنه. اول خودت رو آروم کن بعد
بچه ات رو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
گفت: به چیزی میگی، جگرم داره می سوزه. هیچ کاری از دستم
برنمی یاد برا بچه بکنم.
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم. دلم می خواست کاری
کنم، آرام شود ولی نمی توانستم، یک دفعه شنیدم مردی می پرسد:
کجا باید برم خون بدم؟ با این حرف از جا پریدم. توی این شرایط
حداقل می توانستم خون بدهم. دنبال مردی که این حرف را زده
بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ
ویترین دار فلزی بود. پرستاری کم در حال قیچی کردن چسب و
زدن آنها به لبه ترالی بود. زودتر از آن مرد پرسیدم: من می خوام
خون بدم. کجا باید برم؟
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید: چند سالته؟ گفتم: هفده سالم
تموم نشده . گفت: نمی شه، نمی تونی خون بدی. از تو خون
نمیگیرن. و گفتم: مگه من چیه؟ گفت: سنت زیر هجده ساله، لاغر
هم هستی، خون رو از افراد بالای هجده سال میگیرن، تازه اگه
وزنشون هم مناسب باشه
خیلی ناراحت شدم. گفتم: خدایا من همین به کار رو می تونستم
انجام بدم که اینم نشد. حالا چی کار کنم...
فکر کردم بروم خانه و با همفکری بابا کاری بکنم. چون او در
جریان غائله خلق عرب به بچه های مسجد خیلی کمک کرده بود،
به توصیه او بود که من و لیلا از خانه همسایه ها ملحفه، بنزین و صابون جمع کردیم. با این تصمیم راهم را کشیدم تا از بخش خارج
شوم. جلوی در یکی از اتاق ها که رسیدم، دیدم پرستاری سرش را
بیرون آورد و گفت: آقای.... بگو مسئول سردخونه بیاد. یکی اینجا
تموم کرده منتقلش کنه سردخونه.
این را که گفت: ذهنم رفت سمت شهدا. دویدم توی حیاط. سر و
صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می شد. زنها و مردهای
زیادی پشت در سردخانه ایستاده بودند و به سر و روی خودشان می
زدند و اسم شهدایشان را صدا می زدند. مردی هم جلوی در
ایستاده بود و به مردم اجازه نمی داد داخل سردخانه هجوم ببرند.
مدام میگفت: چرا این طور ازدحام میکنید بالاخره همه اینارو
منتقل می کنیم جنت آباد. هرکی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره
بره اونجا.
بروم ببینم جنت آباد چه خبر است. شاید آنجا بتوانم کاری انجام
بدهم. از بیمارستان خارج شده و به سمت فلکه فرمانداری آمدم.
سر خیابان ایستادم و فکر کردم از کدام مسیر به جنت آباد بروم،
از خیابان عشایر با چهل متری. چون خیابان عشایر به بیابان های
جاده کمربندی منتهی می شد، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم. از
کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم. ماشین هایی که می آمدند
پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشتند. داشتم از کنار
فروشگاه مبل مرادی میگذشتم که پیکان سفید رنگی رد شد. دست
تکان دادم. نگه داشت. فقط دو تا مسافر زن سوار بودند. راننده
پرسید: کجا میری؟
گفتم: مستقیم. می خوام برم جنت آباد. گفت: ما تا دم مسجد جامع
می ریم. گفتم: پس من سر خیابون مسجد پیاده می شم.
تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری، دم گلفروشی محمدی از ماشین
پیاده شدم و به راننده پول دادم. قبول نکرد و گفت: صلوات
بفرست. تشکر کردم و از خیابان اردیبهشت به سمت جنت آباد
سرازیر شدم. جنت آباد نزدیک خانه مان بود. بارها به آنجا رفته
بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمیترسیدم. یادم افتاد یک
بار که با دا و زینب از خانه دایی در محله پارس آون بر می
گشتیم، باید از جاده کمربندی و کنار جنت آباد میگذشتیم تا به
خانه برسیم. هرچه کنار جاده ایستادیم، تاکسی گیرمان نیامد. هوا
رو به تاریکی می رفت و زینب که خسته شده بود نق می زد.
ناچار پیاده راه افتادیم. نزدیکی های جنت آباد که رسیدیم برای
اینکه راهمان کوتاه تر شود، گفتم: دا بیا از توی قبرستون میونبر
بزنیم.
دا گفت: خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط
هفته
گفتم: چه اشکالی داره؟ اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن.
بعد راهم رو کشیدم و داخل قبرستان شدم. دا هم به ناچار دنبالم آمد. حرفهایی را که از بچه های کوچه درباره ترسناک بودن
قبرستان شنیده بودم را به خاطر می آوردم ولی نمی ترسیدم. همان
طور که بین قبرها راه می رفتیم متوجه شدم، بند کفشم باز شده.
وقتی نشستم تا آن را ببندم در آن تاریک روشنی چشمم به تابوتی
افتاد که در چند قدمی مان قرار داشت. کنجکاو شدم توی تابوت را
ببینم. دا متوجه شد و گفت: چه کار تابوت داری بیا زودتر از اینجا
بریم بیرون.
گفتم: صبر کن میام. بعد در تابوت را کمی بلند کردم. توی آن
مرده کفن کرده ایی بود. دا که بدجور ترسیده بود، منتظرم نایستاد
و رفت. من هم سریع فاتحه ای برای مرده خواندم و دنبال دا دویدم
سمت غسالخانه که رسیدیم وانتی وارد قبرستان شد. گویا می
خواستند مرده را جای دیگری منتقل کنند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷