098-nesa-ta-2.mp3
4.85M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
دیگر لیلا هم به حرف آمده بود و جریانات خرمشهر را به خوبی
برای مردم توضیح می داد
تا به شیراز برسیم خیلی اذیت شدم. آن طرز نشستن خسته ام کرده
بود. چرت می زدم. الاخره یک بار که چشمم را باز کردم توی
بیمارستان بودیم. ماشین عقب عقب می رفت تا جلوی در اورژانس
نگه دارد. بلافاصله یک عده پزشک و پرستار با برانکارد بیرون
آمدند ما را به اتاق بزرگی که به نظر اتاقی آماده سازی مریض قبل
از جراحی بود، منتقل کردند
اینجا خیلی به نظرم تمیز و مرتب می آمد. پرستارهایش هم خیلی
مهربان بودند. سریع از کمرم عکس گرفتند. گان سبز و دولایه ایی
روی جراحتم انداختند و معاینه کردند بیشتر ها جراح مغز و
اعصاب بودند. به کف پاهایم سوزن فرو می بردند. جاهایی که
هیچ حسی نداشتم بیشتر سوزن را فرو می بردند. به کمرم ضربه
می زدند و در مقابل این کارها هیچ واکنش نداشتم، احساس می
کردم پاهایم دچار یخ زدگی شدید شده، بعد گفتند: زخم عفونت کرده
و اصلا نباید بخیه می شده خیلی از حرف هایشان سر در نمی
آوردم. فقط فهمیدم از جراحی خبری نیست و باید نظر دکتر فقیه
که رییس بیمارستان است را بدانند بعد کمی پرس و جو کردند که
چطور این اتفاق افتاده
یعد من پرسیدم: در چه وضعیتی هستم؟
دکتری که سرگروه تیم بود، گفت: پاهات آسیب ندیده ولی احتمالا
موج انفجار سیستم عصبی ات رو مختل کرده، باید تحت نظر باشی
و استراحت کنی تا به مرور زمان روند کار اعصاب به حالت
عادی برگرده
زخم را شستشو دادند. بخیه ها را شکافتند و پانسمان کردند. بعد از
تقریبا دو ساعت به بخش زنگ زدند و مرا به آنجا منتقل کردند
یک هفته، ده روزی می شد که در بیمارستان نمازی بستری بودم.
دکتر مصطفوی که از مطب دکتر شیبانی مرا می شناخته سفارش
من و لیلا را به پرستارهای بخش کرده بود. با این حال توی
بیمارستان احساس خوبی نداشتم. می دیدم حجم مجروحین زیاد
است. به نظرم کار درمانی ام ارزش اشغال یک تخت بیمارستان
نداشت. کار پانسمان و تزریق مسکن و آنتی بیوتیک را بیرون از
آنجا هم می توانستم ادامه بدهم، اظهار ناراحتی می کردم. دکترها
می گفتند: تا پایان دوره درمان باید اینجا بمانی. عفونت باید کنترل
بشود
به مرور بی حسی هایم کمتر و دردهایم بیشتر می شد. التهاب و
سوزش زخم به خاطر عفونت زیاد بود، وسعت زخم هم بیشتر شده
بود. از طرفی باید همان طور به شکم می خوابیدم. وقتی به پهلو
بر میگشتم، لرزش پاهایم شدیدتر می شد. کلیه هایم هم چند روز
یک بار کار می کردند. همه این ها یک طرف، دیدن مجروحی که
از آبادان و خرمشهر می آوردند، بیشتر عصبیام می کرد. دلم می
خواست بلند شوم و از آنها خبر بیشتری بگیرم گاه از کسانی که از
جلو در اتاق رد می شدند و یا در جستجوی کسی داخل اتاق می
آمدند و به نظرم چهره های شان آشنا بود، سؤال می کردم همه
جسته و گریخته می گفت: عراقی ها خیلی پیشرفت کرده اند و
شهر در حال سقوط است...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
بعد گفتن: شهر سقوط کرده و دشمن پیش روی کرده، اما من نمی
خواستم قبول کنم باورم نمی شد. این ها را که می شنیدم حالم بد
میشد. نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. مثل یک کابوسی بود. فکر
کردم خرمشهر مثل هرات و گنجه و قره باغ قنیمت خاک دشمن می
شود و دست ما به آن نمی رسد. این فکر دیوانه ام می کرد.
عزیزترین کسان من در خاک آنجا بودند. در خلوت خودم گریه می
کردم. شبها بیدار می ماندم و از تصور سقوط شهرم بی صدا اشک
می ریختم
بیچاره لیلا وضع مرا که این طور میدید سعی می کرد بیشتر
بهم رسیدگی کند. گاهی مرا روی ویلچر می گذاشت و به حیاط
بیمارستان می برد. حیاط سرسبز و قشنگ بیمارستان هم آرامم
نمی کرد. با نگاه به هر قسمتش انگار داغ دلم تازه می شد، نخل
هایش مرا به یاد نخلستان های خرمشهر می انداخت. گل های
باغچه هایش خیلی به فضای پرگل و سبز فلکه فرمانداری و
خیابان های منتهی به آن شبیه بود. این ها را که می دیدم، کلافه
میشدم. دلم برای شط، برای گرماه برای شرجی های خرمشهر
تنگ شده بود. احساس می کردم سالهاست از آنجا دور افتاده ام
یک روز توی حیاط بیمارستان غرق در افکار خودم بودم که
جوانی از کنارم رد شد. چند قدم رفت و دوباره برگشت و با تعجب
پرسپل: خواهر حسینی، خودتی گفتم: بله، شما؟ و گفت: من از بچه های خرمشهرم. تو مسجد جامع
شما رو زیاد دیدم. برادرتون على تونم می شناختم. و پرسیدم: کی
از خرمشهر اومدی؟ وضع خرمشهر چطوره؟ و گفت: من یه هفته
اس از خرمشهر اومدم. شما کی اومدی؟ و گفتم: بیستم مهر
گفت: شنیده بودم مجروح شدی. خوش به حالت نبودی ببینی چه
اتفاقاتی افتاد. اگه دونی تو چهل متری چی کار کردند. گوشت و
پوست و مغز بچه ها با آسفالت یکی شده بود. به مجروحها تیر
خلاص زدند. حتی به جنازه شهدا هم رحم نمی کردند با آرپی جی
آنها
رو هم می زندان، همه خونه ها رو غارت کردن. حتی حرمت
مسجد جامع رو نگه نداشتند آنقدر شهر رو کوبیدند که درب و
داغون شد. اونهایی که شاهد این کشتارها بودند، می گفتند: حمام
خون راه افتاده بود.....
جوان می گفت و های های گریه می کرد من هم با اینکه می
خواستم خودم را کنترل کنم بی اختیار اشک می ریختم. جوان
همین طور می گفت: پادگان در که سقوط کرد، راه افتادن طرف
آبادان، می خوان از بالا دور بزنن و اونجا رو هم بگیرن، از اون
طرف اهواز هم در قطره از سمت پادگان حمید دارن فشار می
یارن. ما هم دست خالی چه کار می تونیم بکنیم؟ و اسلحه ایی بی
مهماتی، با این وضع نمیشه جنگید.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥#پدر اگر بتواند خوب ورود کند معجزه میکند.
💥پدر هم برای دختر خوب است هم برای پسر.
#دکتر_سعید_عزیزی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
22.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاصاحبالزمان ما روسیاههارو هم بپذیر...❤️
👤 #کلیپ «ماجرای غلام امام حسین» با سخنرانی حجتالاسلام #کاشانی تقدیم نگاهتان
▫️ #امام_زمان
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
#یا_سیدالکریم
با گوشه چشم تا که نگاهی به ما کنی
کار هزار معجزه و کیمیا کنی...
ميلاد با سعادت ولی نعمتمان، حضرت عبدالعظيم حسنی(ع) مبارك باد💐
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
#حدیث
🔹یکی از اهالی ری خدمت امام هادی(ع) مشرف شد؛ حضرت پرسید: کجا بودی؟
"آن مرد گفت" عرض کردم: به زیارت امام حسین(ع) رفته بودم.
▫️حضرت فرمود: بدان که اگر قبر عبدالعظیم در شهرتان را زیارت کنی، همچون کسی باشی که حسین بن علی علیهماالسلام را زیارت کرده باشد.
میلاد حضرت سیدالکریم(ع) مبارک باد🌹
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄