eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مردها از زجری که گاو می کشید و سرمایه ایی که داشت تلف می شد، خیلی ناراحت بودند. یکی از پسرهای توی وانت که با من وارد حیاط شده بود، رو به مردها گفت: چرا دست دست می کنید؟ این داره زجر میکشه، گناه داره، به تیر خلاص بهش بزنید راحتش کنید یکی دیگه پرسید: کسی نیست ذیحش كنه؟ با این حرفها زنها بیشتر جیغ می کشیدند، طاقت دیدن چنین صحنه ایی را نداشتم. هنوز حالت احتضار آن جوان جلوی چشمم بود. از حیاط خانه بیرون آمدم و توی کوچه شروع به گشتن کردم. خیلی از خانه ها مورد اصابت قرار گرفته بودند ولی خوشبختانه اکثرشان تخلیه شده بود. همه اش فکر میکردم الان صدای شلیک گلوله ایی که به سر گاو می زنند را می شنوم، گوش هایم را گرفتم و دورتر شدم. صدای زنها مخصوصا پیرزنی که انگار مادر خانواده بود را هنوز می شنیدم. کمی بعد پسرها آمدند و سوار وانت شدند. راننده حرکت کرد و سر کوچه مرا هم سوار کرد. از پسرها هیچ چیز نپرسیدم *** فصل بیست و پنجم تقریبا اکثر محله ها خالی شده و هنوز تک و توک افرادی توی خانه هایشان مانده بودند بچه ها توی رفت و آمدهای شان خبر آورده بودند که بر عکس جاهای دیگر توی محله عرب نشین مولوی هنوز مردم زیادی هستند میگند آنها به تصور اینکه عرب زبان هستند و عراقی ها کاری به کارشان ندارند مانده اند. تبلیغات رادیوهای عراق این ذهنیت را ایجاد کرده بود. آنها دائم به مردم عرب توصیه می کردند: شماها از شهر بیرون نروید ما برای نجات شما می آییم. ما همزبان شما هستیم و کاری به شما نداریم، سر و کار ما با مجوسی هاست. ما می خواهیم شما را از دست رژیم خمیي آزاد کنیم، هر کجا باشید در امانید البته این تبلیغاتی تحریک آمیز تأثیر چندانی روی همشهری های عرب زبان ما نداشت آنها آگاه تر از این بودند که گول این حرف ها را بخورند. قبلا هم توی خوزستان این شمپانی ها برای جدا کردن اقوام عربی و فارسی زیاد صورت گرفته بود ولی راه به جایی نبردند. در بین بچه های سپاه که یک نهاد انقلابی بود، تعداد زیادی پاسدار عرب وجود داشت. البته این عده که در این محله ها مانده بودند، اصولا کاری به حکومت و سیاست نداشتند و می گفتند: ما می خواهیم زندگی خودمان را بکنیم و کاری به کار کسی نداریم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی بچه ها می خواستند برای تخلیه مردم محطة مولوی حرکت کند، آقای نوری و مصباح به من هم گفتند: شما هم برو چون زبان عربی میدونی، بهتر می تونی کمک کنی۔ شما خانم ها را متقاعد کن، حتی شده به زور بیرونشون بیارید. یکی از مردها که دست بچه ها اسلحه می داد، گفت: این دفعه به زور اسلحه هم که شده باید محله ها رو خالی کنیم. مردم رو بترسونید. شیر هوایی شلیک کنید. گفتم: این هایی که موندند از توپ و تانکی که داره می یاد نمی ترسن، از تیر هوایی ما بترسن؟ یک نفر دیگر گفت: اگه از تیر هوایی نمی ترسن، بزنیم کنار پاشون بلکه شرمن. همه باالتفاق گفتند: نه، این کار درست نیست طرفهای ساعت ده صبح بود که با یک ماشین پیکاپ راه افتادیم. محلة مولوی از محله های قدیمی و مستضعف نشین شهر بود. یک خیابان اصلی داشت که خیابان های فرعی و کوچه پس کوچه های زیادی از آن منشعب می شد و آخرشي به نخلستان، گمرکی و بندر می رسید، روی هم رفته اینجا جمعیت زیادی را در خودش جای داده، همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود، خصوصا وجود بازار تره بار کهنه و درب و داغانی که دو طرفش مغازه داشت بساط دستفروش ها که همیشه روی زمین پهن بود، این شلوغی را دو چندان می کرد. اسم یا شیطان بازار بود، در انتهای خیابان که به ریل راه آهن می رسید، نخلستان بود. می گفتند: این نخلستان خیلی رگ و قدیمی بوده، مسئله در طرح کشوئی گمرک کوچک شده است. توی حیاط وه های روستایی و کاهگلی داخل نخلستان مردم سبزی، گوجه و بامیه می کاشتند و بعد این بازار می فروختند و راننده که نگه داشته مثل دفعات قبل گفتند: خیلی از هم جدا نشوید. چند نفری و با هم درکت کنید تقسیم شدیم. یک گروه از انتهای خیابان و ما هم از سر خیابان شروع به گشت و جستجو دیم، خانه به خانه در می زدیم. بیشتر خانه ها خالی بود. وقتی کسی در را باز نمی کرده رها از دیوار باال می کشیدند و از همانجا نگاهی به داخل خانه می انداختند وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست پایین می پریدند. گاهی کسی در را باز می کرد و می گفت: توی کوچه کی نمانده با قالن خانواده تازه چند روزه که رفته اند با اینکه اهالی آن خانه همان روزهای اول خانه را تخلیه کرده اند به خودشان که می گفتیم: بیایید بیرون. قبول نمی کردند و می گفتند: ما نمی خواهیم برویم وقتی می خواستیم آنها را سوار ماشین کنیم، گریه می کردند و به عربی صدام را نفرین کردند. ما هم به 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عربی به آنها می گفتیم؛ ما هم مثل خود شما عرب هستیم. ماندن شما در جا جز اینکه تلفات را زیاد کند یا اسیر بشوید، هیچ نتیجه ایی ندارد. اینجا مانده اید چرا؟ اگر دشمن به شما حمله کند، هیچی ندارید از خودتان دفاع کنید. چند تا کوچه را که گذراندیم، به این نتیجه رسیدیم که یکی از دلایل ماندن مردم در اینجا أحشام شان است. این ها تمام سرمایه زندگی شان گاو، گاومیش و گوسفندانشان بود. سوار ماشین که می شدند، با التماس می گفتند: بگذارید احشام مان را هم بیاوریم. میگفتیم: آخه ماشین برای بردن خودتون هم جا نداره. پل هم تیر آتیشه شما رو هم از سمت پل نمی برند. با قایق از آب رد می شوید. این ها هم که توی قایق جا نمی شوند. خیلی جا می خوان. تازه حیوان آب رو ببینه وحشت زده می شه، رم میکنه و قایق رو چپ می کنه ، مردم تلف می شن بعضی ها می گفتند: این احشام رو ببرید مسجد ذبح کنید و برای نیروها غذا آماده کنید اینجا بمونند یا با خمسه خمسه تلف می شوند یا دست بعثی ها می افتد. ما نمی خواهیم این طور بشن، توی یکی از کوچه ها در خانه ایی کمی باز بود. در زدم و یا لله گفتم. چند بار به عربی و فارسی گفتم: موجودین راعي البیت؟ صاحبخانه، هستید؟ هیچ جوابی نیامد. سرک کشیدم. زن جوانی سر حوض در حال شستن ظرف بود و زن میانسالی سر قلوب، انگار داشت تازه تنور را روشن می کرد که نان بپزد. هر دوتایشان به محض دیدن ما با اکراه کارشان را رها کردند و به طرف اتاق های ته حیاط دویدند توی حیاط پا گذاشتم و دوباره گفتم: صاحبخانه، صاحبخانه صدایی گفت: چه می خواهید از جانمان؟ ما بیرون نمی آییم به طرف اتاق ها رفتم و باز گفتم: اجازه هست؟ من میتونم بیام تو؟ دیگر پشت در اتاق رسیده بودم که دوباره همان صدا گفت: بفرما، بفرما. تنهایی به در زدم و آن را باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود و با باز شدن دره نور به داخل آن پاشیده شد خیلی خوب نمی توانم داخل اتاق را بیم و تشخیص بدهم. اتاق کاهگلی بوی نم می داد. گلیم رنگ و رو رفته ایی وسط آن پهن و یک مشت رختخواب و خرت و پرت گوشه اتاق ریخته بود. به سقفش هم نایلون چسبانده بودند تا موقع بارندگی آب چکه نکند وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد، گفتم: می دونید اینجا موندتان چه خطراتی براتون داره؟ نمی بینید از زمین و هوا آئیش رو سرمون می ریزن؟ چرا اینجوری می کنید؟ چرا از ما فرار کردید؟ ما که نیومدیم اینجا رو به زور ازتون بگیریم. ما ازتون میخوایم از اینجا بیرون بیایید. اینجاها امنیت نداره. صدام عرب و عجم حالیش نیست. این دروغه که با عربها کاری ندارند.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یکی از آنها گفت: ما اصلا کاری به صدام نداریم. گور بابای صدام. ما نمی خوایم از خونه هامون بیرون بریم. ما دوست داریم همین جا بمونیم، تو خونه خودمون زندگی کنیم. گفتم: آخه شما نمی تونید زندگی کنید، در واقع نمیذارن شما زندگی کنید. اگه اینجا بمونید کشته می شوید. این چه زندگی کردنیه؟ آنقدر حرف زدم و زدم تا دهانم کف کرد. با این حال زنها گفتند: ما لان نمی تونیم بیایم، مردهای ما نیستند. اگر اومدند و قبول کردند، می آیم وگرنه بدون اجازه نمیتونم بیاییم. پرسیدم: مردهاتون کجان؟ گفتند: رفتند بیرون، پی کار رفتند گفتم: ما ظهر دوباره می آییم سراغتون، ظهر نشد، بعداز ظهر می آیم. چیزایی را که گفتم به مردهاتون هم بگید. هر چی هم خواستید ببرید، بردارید می آیم دنبالتون از اینجا که در آمدیم، دیدم یکی، دوتا از پسرها انتهای کوچه جلوی خانه ایی ایستاده اند و لحه شان را به طرف پیرمرد لاغر و قد بلندی گرفته اند. طرفشان رفتم. یکی از پسرها می گفت: یا می آیی بیرون بیا با تیر میزنمت؟ پیرمرد گفت: بزنید. شما هم شدید صدام. من که آخرش باید بمیرم. حالا شما بزنید. من نمی خوام تو خونه خودم باشم و بمیرم. و از حرفش دلم سوخت، به پسرها گفتم این طوری نکنید. گناه دارند. این ها به این خونه زندگی شون دلبستگی دارند. به این آب و خاک وابسته اند، چرا بهشون زور میگید؟ بیایید کنار من راضی اشی می کنم آن یکی پسر گفت: خب به خدا ما برای خودش میگیم بعد رو به پیرمرد کرد و گفت: حاجی حرف ما رو به دل نگیر، تقصیر خودته خب چرا حرف گوش نمی کنی؟ من گفتم: پدر جان تو اینجا کشته بشی آیا نفعی به حال خودت یا دیگران داره؟ این طور کردن به نظر خودت خودکشی نیست؟ موندن تو خونه ات دو حالت بیشتر نداره، اگه کشته نشی حتما به اسارت می برندت. چرا بذاری کار به اینجا برسه؟ شما بیایید از شهر برید انشاء لله وقتی دشمن رو بیرون کردیم، دوباره سر خونه زندگیتون برمی گردید..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: تو نبودی نمیدونی این انگلیسی ها قبلا خرمشهر رو گرفته بودند. حالا هم این بعثی ها به تحریک همون انگلیسی ها اومدن. میخوان دوباره خرمشهر رو از ما بگیرند، می خوان درباره حکایت زمان شیخ خزعل رو پیش بیارن گفتم: نه، انشاالله این اتفاق ها نمی افته. اون موقع زمان شاه بود. شاه هم نوکر انگلیسی و آمریکا بود. الان دوره این حرفها نیست حسین عیدی هم که پشت سرم آمده بود. حرف مرا ادامه داد و کلی از پیرمرد دلجویی کرد. بالأخره موفق شدیم او را مجاب به رفتن کنیم. حالا که پیرمرد راضی به رفتن شده بود، نمی دانست چطور از خانه محقرش دل بکند هی توی حیاط می رفت و بیرون می آمد. توی چارچوب در حیاط که با یک تیر چوبی و پلیت یا همان دیواره های بشکه آهنی ساخته بود، می ایستاده به خانه اشی نگاه می کرد و می گفت: من چطور دلم می یاد اینجا رو رها کنم و برم؟ من این خونه رو با دست های خودم ساختم. براش زحمت کشیدم خانه کاهگلی پیرمرد خیلی درب و داغان بود. تیرهای چوبی از سقف های اتاق های ته حیاط بیرون زده بود. کف حیاط را خاک پوشانده بود و توی بافچه شلوغ و درهم برهمش چند نخل کاشته بود. یک جوی کوچک فاضلاب حوض خانه را به کوچه می آورد. کنار در ورودی طویله ایی ساخته بودند. از کاه و فضولاتی که گوشه حیاط ریخته شده بود، معلوم بود گاو نگه می دارند، خود پیرمرد هم دست کمی از خانه اش نداشت، روی دشدائیة مندرس و سوراخ سوراخش یک کت که زمانی سرمه ایی رنگ پرده پوشیده، لبه های چفیة سفیدش را روی سرش انداخته بود. دمپایی پاره اش پاهای سیاه سوخته اش را رنجورتر نشان می داد یک جورهایی از پیرمرد خوشم آمد. با این درجه از فقر و بدبختی، هم غیرت ماندن داشت، هم از پشت صحنه جنگ به اندازه خودش سردر می آورد. به چهره غمگینش بیشتر نگاه کردم. آثار رنج و سختی روزگار توی صورتش هویدا بود. از آن آدم های زحمتکشی که با زور بازوی خودشان یک عمر را سپری کرده اند...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 کمی جلوتر صحنه دیگری خیلی ناراحتم کرد. برخلاف خیلی از خانه ها که فقط یکی دو نفر مانده بودند، به جایی برخوردی که چند تا خانواده که پسرهای عروسی و نوه های یک پیرمرد به حساب می آمدند، همگی تا آن موقع حاضر به ترک خانه شان نشده بودند. خیلی صحبت کردیم تا بالاخره پسرهای خانواده به اصرار ما راضی به رفتن شدند، به راننده ماشین علامت دادیم. راننده پیکاب جلو آمد پسرها و زن و بچه هایشان با بقچه و بندیل کنار ماشین آمدند، اما هر کاری کردیم پیرمرد و پیرزن که سن شان هم بالا بود، حاضر نشدند بیایند. پیرزن که از ظواهر امر معلوم بود خیلی به همسرش انس دارد، راضی نمیشد از شوهرش جدا شود. پیرمرد هم می گفت: تو با پسر هامون برو. نگران من نباش. پیرزن گریه می کرد. صورت تپل و ملوسش سرخ شده بود. پیرمرد می گفت: گریه نکن ای جی گریه می کنی؟ من بعد دنبال تون می یام زن با این حرفها بدتر می کرد. او را بغل کردم و بوسیدم. دلداری اش دادم که نگران شوهرش نباشد و با پسرهایش برود. به عربی گفت: چه جوری بذارمش و برم؟ دست و پای و منم همیشه من کنارش بودم. غذاش رو آماده کردم، اون براش پخت ماهی خیلی دوست داره. حالا کی براش ماهی درست کنه؟ گفتم: مادرجان حالا تو این وضعیت ماهی نخورده طوری نمیشه که. تازه الان ماهی کجا بود؟ پیرمرد با زنش حرف زد و او را به طرف بچمهایش فرستاد ، پیرزن با حجب و حیایی که داشت هي به طرف ماشین می رفت و هی برمی گشت پسر کوچک ترش را که مجرد بود و می خواست با پدرش بماند، می بوسید و سفارش کرد: مواظب پدرت باشی، داروهاش رو به موقع بهش بده این ور اون ور نرو خمسه به بهت می خوره. پیش پدرت بمون ها و عروس ها هم آمدند و دست و پای پیرمرد را بوسیدند. پیرمرد نوازششان می کرد نشان را می بوسید. عروس ها اصرار کردند: عمو بیا با ما. رها کن این کارها رو پیر مرد یکهو با شنیدن این حرف به آنها تشر رفت: شما نمی فهمید. من همه عمرم، همه گیم این گاوهان چطوری ولشون کنم؟ مگه همین ها به شما شیر نمی دادند، درع دادند، شما می خوردید؟ از همین کارها زندگی شما نمیچرخید؟ دوباره پسرها و عروس ها دوره اش کردند و گفتند: مواظب خودت باش. هر چه به آخر محله مولوی نزدیک تر می شدیم، کوچه ها خلوت تر و بی روح تر می شد. در خیلی از خانه ها با توپ و خمپاره فرو ریخته بود. از توی کوچه لباس های بچگانه را و طناب با دمپایی های رنگ و وارنگ را می دیدم و یاد سعید، زینب و حسن می افتادم و برای شان دلم شور میزد. یک جا عروسکی بین خاک و خلها افتاده بود. احساس کردم با چشمهای آبی اش بدجوری نگاهم می کند انگار زندگی در آنجا مرده بود و همه جا خاک مرگ پاشیده بودند. قدم به قدم انتظار ورد با عراقی ها پا افتادن به تله شان را داشتیم. باد توی کوچه های خالی و پر از خاک می‌وزید و آشغال ها را این طرف و آن طرف می برد. گاه چنان سکوت می شد که زوزه باد فضای وهم انگیزی ایجاد می کرد و آدم را می ترساند..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 این سکوت مرا به یاد روزهای بلند و داغ تابستان سال های قبل می انداخت. بعد از ناهار همه زیر کولرهای گازی یا پنکه سقفی می خوابیدند. اما ما وسیله خنک کننده ایی نداشتیم، بعضی روزها که هوا خیلی گرم و خشک می شد، بابا برای اینکه ما را خنک کند، توی لگن گاه می ریخت. با آب گاه ها را خیس میکرد بعد لگن را جلوی پنکه می گذاشت تا باد به کاه خیس بخورد و هوا را مرطوب و خنک کند بعضی وقتها هم پارچه ایی خیس می کرد و روی پنکه می انداخت. اما پارچه زود خشک می شد و افاقه نمی کرد. من که اصلا عادت نداشتم ظهرها بخوابم، یواشکی جلوی در می آمدم و توی کوچه سرک می کشیدم. توی آن گرما پرنده پر نمی زد. از سکوت و خلوتی کوچه می ترسیدم و زود در را می بستم. دا همیشه ما را از بچه دزدها که توی کوچه های خلوت می گردند، ترسانده بود. حالا این همان فضا بود. نمی دانم چقدر گذشت، بچه ها دیگر خسته شده بودند. وقتی ماشینی که مرتبه مردم را می برد، تخلیه می کرد و برمی گشته سررسید سوار شدیم و به مسجد برگشتیم. آنجا هم نمی دانم دستم به چه کاری بود که صدای بلندی مرا متوجه خودش کرد، سیر بلند کردم. پسر نوجوان ریزنقشی دم مسجد صدایش را بالا برده بود و سعی داشت بقیه را توجیه کند، می گفت: توی خطوط نیروها از تشنگی توی فشارند. آب لجن میخورند، آب برسونید خطوط جلوتر رفتم. احساس کردم قیافه اش برایم آشناست. همین طور که به ذهنم فشار می آوردم، ببینم او را کجا دیده ام، از خودم می پرسیدم: این بچه از کجا میدونه توی خطوط آب ندارند! یک دفعه یادم آمد این بهنام محمدی از فامیل های عمو شنبه است. هر وقت به خانه آنها می آمد، شیطنت هایش همه کوچه را خبردار می کرد. به پشت بام ما هم سرک می کشید و با سگی که آنجا بسته بودیم، بازی می کرد خیلی تعجب کردم، خیلی لاغر و درب و داغان شده بود. چهره اش را آفتاب سوزانده و موهایش بلند و ژولیده شده بود. گفتم بهنام تو اینجا چی کار می کنی؟ نگاهی به من کرد و جوابی نداد. انگار مرا نشناخته بود. گفتم: یادت نیست هر وقت خونة عمو شنبه می آمدی، پشت بام ما هم پیدات می شد و با کارهات صدای همه رو در می آوردی؟ خندید و مرا به یاد آورد، گفت: سگ تون چی شد؟ گفتم: هیچی، حتما اون هم مثل ما آواره شده دیگه بعد پرسیدم: جریان چیه؟ الان چی میگفتی؟ مگه تو خطوط می روی؟ با ناراحتی گفت: آره. من با بچه های مدافع می رم خط چند روز پیش افتادیم تو محاصره صبح تا عصر تونسنیم خودمون رو بیرون بکشیم. بچه ها به من گفتن و تو ریزه و زبلی، برو اره آب پیدا کن. با بدبختی اومدم آب پیدا کردم. ولی خب آبی کثیف بود. چاره نداشتم همون رو بردم. بچه ها با خوشحالی خوردند ولی بعدش همه به استفراغ و بیرون روی نزدیکی های غروب هر جوری بود از محاصره دراومدیم و از دستشون فرار کردیم، ولی که داشتم از تشنگی تلف می شدیم..... خیلی این در اون در زدیم تا بالاخره تو مسجد یه حوض آب پیدا کردیم. اما چه آبی، اون قدر مونده بود که روش جلبک گرفته بود. جلبکها کنار زدیم. سرمون رو تو حوض فرو بردیم و تا تونستیم از اون آب لجن گرم خوردیم لکه ها تو دهنم می اومد، حالم به هم می خورد. همه مون همین وضع رو داشتیم. بعدش سر بیرون آوردیم ولی عطشی مون از بین نمی رفت. دوباره از همون آب می خوردیم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ناراحت شدم. گفتم عیب نداره. من خودم تا اونجایی که می تونم میگم برای خطوط آب ببرند. بعد از این سعی می کردم هر جا می رویم، دبه های آب را با خودمان ببریم، از توی شط دبه ها را پر می کردیم. آب داغی که رویش نفت و گازوئیل ایستاده بود. با این حال از آب لجن بهتر بود. تلاش برای زنده ماندن آدمها مسلمة برایم اهمیت بیشتری داشت. با این همه توی مرز ها و رفت و آمدم به جنت آباد اگر جنازه ایی آورده بودند و کاری داشتند، انجام میدادم. هر چند داغ بابا و علی خیلی کم تحملم کرده بود. دیگر نمی توانستم چندان توی غسالخانه طاقت بیاورم. اوایل از صبح که داخل غسالخانه می شدم شاید تا وقت اذان هم بیرون نمی آمدم، ولی حالا اصلا قرار نداشتم. با دیدن چهره ها و پیکرها با صدای بمبارانها طاقتم طاق میشد صحنه های واقعی را می دیدم که حتی تصورش زجرآور است. ترکش به شکم بچه ها خورده و روده هایشان بیرون ریخته بود، یکی، دوتا از زنها غیر از پاره شدن شکم هایشان کلیه های شان هم بیرون آمده بود. یک مورد آن قدر وضعش خراب بود که می خواستم از او فرار کنم. سرش، پاهایش له و آنقدر داغان بود که نمی توانستم تشخیص بدهیم چند ساله است انگار خمپاره درست روی سرش منفجر شده بود جنازه هیچ جای سالمی نداشت. او را فقط تیمش دادند و گفن کردند. همان موقع آنقدر خون از جنازه رفت که کفن خون آلود شد گفنتش؛ یه گوشه بذاریدش خون هاش که خشک شد، دوباره کفنش کنیم اولش که او را دیدم، دلم برایش سوخت ولی اصلا به طرفش نرفتم. گفتم: چرا شهید شدی؟ بعد باهاش حرف زدم، از خودش پرسیدم: چرا موندی که به این روز بیفتی؟ می گذاشتی می رفتی بعد دوباره گفتم: کجا می خواستی بروی؟ هرجا میرفتی از دست اجل که نمی تو تسنی فرار کنیا خوبه که از اینجا با شهادت رفتی و به اسم شهید دفن می شوی. بعد یواش یواش عصبانی شدم. توی وجودم فریاد زدم و گفتم خدا لعنت کنه صدام خدا نابودت کنه. اصلا چرا باید جنگ بشه؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ تا کی باید تحمل کنیم؟ تا کی باید این چیزها رو ببینم؟ یکدفعه احساس کردم گوشها و صورتم داغ داغ شدند. پاهای همین جنازه را که برای جا به جا کردنش گرفته بودم، رها کردم و با پرخاش و فریاد گفتم من دیگه خسته شدم. من دیگه نمییام تو این غسالخونه لعنتی، من دیگه پام رو پنجا نمی ذارم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 در را به هم کوبیدم و از غسالخانه بیرون زدم. زینب هم دنبالم آمد. دویدم تا بروم جایی خودم را گم و گور کنم، زینب رسید. دستم را گرفت و کشید. سعی کردم دستم را از بین دستاش بیرون بکشم. نگذاشت، بغلم کرد و سرم را بوسید و همان طور که نوازشم می کرد، گفت: حق داری. خسته شدی. همه مون خسته شدیم. همه مون بریدیم. هر کی جای تو بود از این بدتر می شد. ولی زهراجان چی کار کنیم؟ میخوای دیگه اینجا نیایی، به سر نزنی.؟ بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من که میدونم تو طاقتت نمیگیره و دوباره برمیگردی، ولی خوبه چند روز اینجا نیایی در حالی که به هق هق افتاده بودم، گفتم: نه. مگه میشه من نیام جنت آباد و گفت: پس چی؟ چی کارت کنم؟ با رفتار زینب از خودم شرمنده شدم. با خودم قرار گذاشتم احساساتم را کنترل کنم *** ولی فکر میکنم یکی از روزهای نزدیک به بیستم مهر بود، دوباره مثل همان دفعه قبل توی غسالخانه از همه چیز بریدم. اعصابم به هم ریخته بود. کاسه با پارچه کفنی را که دستم بود، رها کردم و بیرون آمدم. باز زینب به دنبالم دوید. ولی این بار به من نرسید. آنقدر دویدم که نفسم برید. ایستادم، آرام تر که شدم، راه افتادم. از خودم پرسیدم: بیچاره، از دست کی فرار میکنی؟ از خودت، از شهدا از کی ؟ درباره اشکم در آمد، زار زدم و راه افتادم. چشم که باز ادم خودم را جلوی خانه مان دیدم. کلید انداختم و رفتم تو. تمام وجودم می گفت که الان بابا و علی اینجا هستند و من با دیدنشان آرام می شوم. آنها را بغل می کنم و می بوسم. اصرار کنم مرا هم با خودشان ببرند. اما با ورودم به حیاط تمام افکارم فرو ریخت. از هیچ کدام شان خبری نبود. دلم خواست وارد خانه بشوم. از پنجره ها به داخل اتاق و رفتم همه چیز سر جای خودش بود. فقط یک لایه خاک روی همه وسایل نشسته بود. ها را که دیدم، یاد روزهایی افتادم که هر چند وقت یک بار وسایل خانه را من لیلا وسط حیاط می کشیدم. با چوب به فرش ها و پشتی میل ها میزدیم تا خاک هایشان بریزد. کلی حرص می خوردم تا همه جا تمیز و براق شود. بعد که خانه پر از مهمان می شد و همهمه و شلوغی نمی گذاشت صدا به صدا برسد، لذت می بردم و خستگی ام در می آمد آمدم کنار باغچه ایستادم. همه گل و بوته ها خشک شده، حتی شاه پندها هم از بی آبی سوخته بودند. یکهو مظلومیت دا توی ذهنم آمد. نمی دانستم الان کجاست و این بیشتر کلافه ام می کرد. یک ربع، بیست دقیقه ایی توی حیاط سوت و کور ایستادم. دیگر نتوانستم بیشتر از این دوام بیاورم. از خانه بیرون زدم. کوچه حدودا خلوت بود. پرنده پر نمیزد هوا رو به تاریکی می رفت و نور قرمز رنگی که همه جا را پوشانده بود، خبر از پایین رفتن خورشید می داد از سر کوچه پاپا که رد شدم، شرک کشیدم. خانه شان را از نظر گذراندم خیلی دلم برای او و میمی تنگ شده بود حوصله نداشتم، خیابان اردیبهشت را برای رسیدن به مسجد جامع طی کنم. برای کوتاه شدن راه وارد نخلستان پشت تکیه آردی شدم تا یکراست از جلوی گل فروشی محمدی در خیابان چهل متری بیرون بیایم. کمی جلوتر رفتم. توی آن سکوت ترسناک نخلستان، صدای پچپچی شنیدم. قلبم فرو ریخت. داشتم سکته می کردم، گوش هایم را نیز کردم. نمی فهمیدم چه می گویند. به نظر می رسید که دو، سه نفر با هم براش صحبت می کنند. سعی کردم بر ترسم غلبه کنم، به خودم گفتم؛ دچار توهم شدی، با این حال شروع به دویدن کردم کمی جلوتر چند دست لباس نظامی روی نخل ها دیدم. مطمئن بودم این لباس نظامی مالی عراقی هاست، چون رنگ لباس آنها سبز تیره بود. بچه ها می گفتند: این لباس ها اسرائیلی است. شنیده بودم، نفوذی های عراقی داخل شهر می آیند، لباس های نظامی شان را عوض می کنند و با لباس مبدل با دشداشه توی شهر می چرخند و اطلاعات جمع می کند با دیدن این پیام ها دیگر مطمئن شدم، دچار اشتباه نشده ام و صدایی که شنیدم، توهم نبوده حتما با دیدن من قایم شده بودند و داشتند پچپچ می کردند، به خودم گفتم الان است که دور تا دورم رو عراقی های گردن کلفت بگیرند و محاصره ام کنند با این فکرها چنان ترسی به جانم افتاد که تا آن موقع نظیرش را در خودم سراغ نداشتم می خواستم فرار کنم، رمقی در پاهایم نبود. انگار به زمین میخکوبم کرده بودند. یکی ائی نارنجک هایم را از جیم بیرون آوردم. تمام وجودم آماده بود تا به محض دیدن کی ضامن را بکشم. شروع کردم به دویدن و صلوات فرستادن. مثل کسی بودم که گرگ دنبالش افتاده باشد. از خیر رای میانبر گذشتم. به خیابان اردیبهشت که رسیدم، باز از دویدن نایستادم. یک نفس تا مسجد رفتم. از ترس اینکه مردها مؤاخذه ام کنند، موضوع را به کسی نگفتم. اگر به گوش مسجدی ها می رسید، حتما می گفتند که دوباره سرخود جایی رفتی و خودت را در معرض خطر قرار دادی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل بیست و هفتم روزهای آخر حال و هوای خاصی داشتم، خودم را فراموش کرده بودم. دیگر اصلا خودم را نمی دیدم، هر جا می رفتم، هر کاری می کردم، فقط بابا و علی را می دیدم. بیشتر چهره على جلوی نظرم بود، نمی دانم شاید داغش تازه تر بود که خودش را بیشتر حس می کردم. کلافه و دلتنگش بودم. دیگر نه میل به غذا داشتنم نه می خواستم استراحت کنم. هیچ چیز برایم مهم نبود، کارهایی که می کردم، مسیرهایی که می رفتم، بر طبق عادت بود. توی ذهنم مدام با آنها حرف می زدم، تصور می کردم جواب مرا می دهند. سنگینی قدم ها و حضورشان را حس می کردم همه این ناراحتی هایم با دیدن وضعیت شهر که دیگر کاملا چهره جنگی به خود گرفته بود، تشدید می شد. شرایط بحرانی تر و بدتر شده بود. هر چه از مسجد جامع فاصله میگرفتیم، ترددها کمتر و محله ها خلوت تر می شد. هر جا پا میگذاشتم، آثار خرابی و آوار به چشم می خورد، دیگر کمتر خانه ایی بود که ویران شده یا زخمی برنداشته باشد. ماشین های مردم که توی خانه ها یا کنار خیابان ها به خاطر نبودن بنزین مانده بودند، درب و داغان شده بودند. رفتار حیواناتی که تک و توک می دیدیم، عجیب شده بود. آنها که تا آن موقع با دیدن آدم ها دنبالشان می دویدند و سعی می کردند کنار آنها پناه بگیرند، حالا تا آدم می دیدند وحشت زده فرار می کردند، توی مسیرهایی که می رفتیم لاشه خیلی از حیوانها را می دیدم که این طرف و آن طرف افتاده است. باد می وزید و خار و خاشاک را در کوچه ها و خیابان های خالی این طرف و آن طرف می برد همه چیز کابوس شهر ایران در حال سقوط را تداعی می کرد هواپیماها هم خیلی راحت در ارتفاع پایین پرواز می کردند. دیگر از چند پدافندی که روزهای قبل کار می کردند هم، خبری نبود و خلبان های دشمن مانورشان را می دادنده دیوار صوتی را می شکنند و اگر بمباران هم نمی کردند، صدای فرشی جنگنده های شان شیشه های باقیمانده را می‌شکست صدای شکستن دیوار صوتی سردردهای بدی ایجاد می کرد توی مطب تعداد دخترها کم شده بود. من، زهره فرهادی، صباح وطن‌خواه و مریم امجدی با بلقیس ملکیان و مهرانگیز دریانورد تنها دختران مطب بودیم. دیگر جرأت نمی کردیم توی خیلی از خیابان ها و کوچه ها پا بگذاریم. حتی محله طالقانی که آن را خوب می شناختم هم برایم خیلی ترسناک شده بود. تنها چیزی که سکوت وهم انگیز آنجا را برهم می زد، صدای خمپاره ها و توپخانه دشمن بود. دیگر با ترس و لرز مسیر جنت آباد را طی می کردم. همه اش منتظر بودم توی کمین عراقی ها بیفتم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 می گفتند عراقی ها توی محلة طالقانی پخش شده اند. آنجا هم فاصله کمی با جنت آباد داشت. خیلی نگران لیلا و زینب جانم بودم. این روزها دهان به دهان می گشت که تعدادی از مردم محله طالقانی و قزلی را به نظارت برده اند و در محله هیزان، جلوی چشم پدرها و برادرها به زنها هتک حرمت کرده اند و بعد مردها را کشته اند و زن ها را در همان حال رها کرده اند. می گفتند: وقتی گروهای خودی بالای سرشان می رسند، زنها با گریه و التماس از آنها خواسته اند به ایشان رگبار ببندند و آنها را بکشند این را که شنیدم، تا دو، سه روز نمی توانستم حرف بزنم، تولک رفته بودم. حتی جرأت نمی کردم، خودم را جای آنها بگذارم، خون دل میخوردم که این آدم ها چقدر ساده و زودباور بودند که تصور می کردند بعثی ها با آنها کاری ندارند چرا حماقت کردند. یک لحظه برای خودم و لیلا خیلی ترسیدم. ولی باز گفتم: مگر از اول این چیزها را نمی دانستی؟ از این اتفاقی که حرفش را می زدند، روز هشتم جنگ پیش آمده بود و من تازه فهمیده بودم. به آن روزها که برمیگشتم، می دیدم بی دلیل نبود مردها آنقدر با بداخلاقی با ما برخورد کردند. از این موضوع چیزی به ما نگفتند ولی فشار می آوردند از شهر برویم. به خودم میگفتم؛ پس بیخود نبود وقتی ما می گفتیم: می خواهیم برای امداد مجروحان به خطوط بیایم، با عصبانیت می گفتند: هنوز مردها که نمرده اند شما زنها بخواهید به خطوط بروید توی مسجد هم دیگر همه مردهای مسجد به خط رفته بودند. ابراهیمی دیگر نبود تشکيلاتی که جلوی دره کار روابط عمومی را انجام می داد، جمع شده بود. آقای مصباح و بقیه را نمی دیدم. شیخ شریف هم بیشتر توی خطوط درگیری بود و مصمم تر از گذشته کار می کرد. بچه ها می گفتند؛ پسر شیخ مجروح شده و توی بیمارستان بستری است. با این حال شیخ نتوانسته به دیدنش برود من که همیشه شیخ شریف را خوشرو و پر از آرامش دیده بودم، حالا می دیدم کمی عصبی و ناراحت است. علی رغم سعی اش برای حفظ آرامش و عادی جلوه دادن اوضاع کم طاقت شده بود. از سر و وضعش معلوم بود توی خطوط حسابی درگیر می شود..... ردای تمیز و مرتیش کثیف شده بود و عمامه اش خاکی بود. چند باری هم او را با لباسی نظامی دیدم انگار دیگر برای همه محرز شده بود که قضیه جنگ جدی است و رژیم بعث عراق با این همه نیرو و تجهیزاتی که به میدان آورده، فقط قصد گرفتن خرمشهر را در سر ندارد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 رفعت مسجد جامع هم حساس تر شده بود. بیشتر، نظامی ها به آنجا رفت و آمد می کردند. یک عده از مردم که هنوز با این شرایط، از شهر دل نکنده بودن: به مسجد پناهنده شده بودند. این ها کسانی بودند که حتی به زور اسلحه نیروهای فردی و مرگبار بعثی ها هم حاضر به ترک شهر نشده بودند. اما در حیدریه و عباسیه دیگر کسی باقی نمانده بود، شایدم گلوله توپ به آنجا هم أصابت کرده است. کار پخت و پز هم تعطیل شده بود. خانم هایی که آشپزی می کردند، رفته بودند. هر چند اگر هم می ماندند، مواد غذایی هم برای آشپزی نداشتند. همه چیز ته کشیده بود. باز با همان نان و هندوانه یا نهایتا کنسروی که نیروها با خودشان می آوردند، سر می کردیم. گاهی فقط نان خشک داشتیم، که آن را در آب می زدیم و می خوردیم بالاخره غسال های جنت آباد هم رفتند. مریم خانم را داماد تکاورش برد و فقط از آن جمع زینب خانم باقی ماند. جنت آباد هم از حملات سنگین عراقی ها در امان نمانده بود توپ به قسمت قبرهای قدیمی خورده، شکل خیلی از قبرها را به هم ریخته بود. سنگ قبرها ترکش خورده و ترک برداشته بودند. همه اش می ترسیدم قبر بابا و علی هم طوری بشوند. حتی از دور هم شده، نگاهی بهشان می کردم. چهره مزار بابا و علی کم کم داشت تغییر می کرد. دیگر خاک مزارشان آن تازگی را نداشت. اوایل که آب میپاشیده، بوی خاصی از آن بلند می شد. ولی حالا دیگر این طور نبود رنگ خاک که اوایل به قرمزی میزد، خشک شده و رو به سفیدی می رفت، حجم خاکی روی قبر هم کمی خوابیده بود. هر بار که سرمزارشان می رفتم، خاک هایی را که باد پخش کرده بود را از دور و بر قبر جمع می کردم و دور و برش را صاف می کردم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به جایی که لباس های علی را دفن کرده بودم هم نگاه می کردم، می ترسیدم حیوانی آن را از دل خاک بیرون بکشد. خیلی دلم می خواست لباس ها را بیرون بیاورم و آنها را ببینم ولی فرصت نداشتم و هر بار با توجیه آرام شدن اوضاع و رفتن عراقی ها از این کار منصرف می شدم هرچند به خوبی می دانستم وخامت اوضاع روز به روز بدتر می شود. حلقه محاصره عراقی ها که نعل اسبی وارد شهر شده بودند، تنگ تر شده بود یقین داشتیم که توپخانه شان را هم به شهر نزدیک تر کرده اند. حجم آتشی که ریخته می شد و شدیدتر از روزهای اول بود آنها پیشروی می کردند و جلو می آمدند نیروهای تحلیل رفته یا مقاومت می کردند و یکی یکی به شهادت می رسیدند، از بیرون مهمات نمی رسید و آنچه داشتیم هم رو به اتمام بود، اسلحه هایی که دست بچه های مدافع بود، غالب کارآیی شان را از دست داده بودند، جاده خرمشهر اهواز به طور کلی بسته شده بود. حجم آتش روی جاده به قدری شدید بود که کسی جرات نمی کرد در آن قدم بگذارد. می گفتند: عراقی ها آن قدر به جاده تسلط دارند که کوچکترین جنبده ایی را می زنند از مناطق بالاتر هم خبر می رسید، عراقی ها از سمت پادگان حمید به طرف اهواز در حرکت هستند و خطر تصرف اهواز هم کمتر از خرمشهر نیست، به دهالویه و سوسنگرد هم وارد شده اند. با این شرایط امیدی به کمک بچه های سپاه اهواز با دیگر شهرهای خوزستان نبود نیروهای پراکنده و غیرمنسجمی که خبر درگیری ها و شرایط اضطراري خرمشهر را شنیده بودند، به شکل داوطلبانه آمده بودند. آقای صادق فلاح پور و دوستانش از این جمله بودند. آنها به خواهش احمد گوشی از رودسر برای کمک آمده بودند بندگان خدا طاقت گرمای جنوب را نداشتند. من در مسیرهایی که رفت و آمد می کردم، مدافعین بومی و یا غیربومی را می دیدم که از شدت خستگی، نای راه رفتن ندارند و خودشان را می کشانند. حتی اسلحه های روی دوش شان را نمی توانستند نگه دارند. اسلحه توی دستشان بود و قنداقش روی زمین کشیده میشد. معلوم بود چند روز است پلک روی هم نگذاشته اند که حتی نمی توانند چشم هایشان را باز نگه دارند..... گاهی بعضی از آنها دو، سه روز در خطوط درگیری می ماندند و کسی نمی توانست به آنها نزدیک شود و چیزی به آنها برساند، خودشان هم نمی توانستند به عقب بیایند.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عراقی ها پخش شده، توی هر کوچه و پس کوچهایی احتمال رویارویی و درگیری وجود داشت. یک لحظه غفلت باعث می شد نیروهای ما قتل عام شوند، روی همین حساب بعد از دو، سه روز بی آب و غذا ماندن عقب که می رسیدند از شدت گرسنگی و خستگی ضعف می کردند و از حال می رفتند. بیمارستان که می رفتیم کسانی را می دیدم که فقط به خاطر ضعف جسمانی بستری هستند. این مسائل کم و بیش در روحیه مدافعین اثر گذاشته بود اوایل همه امیدوار بودند جنگ چند روزه تمام شود. ولی حالا صحبت از تجهیزات و نیروی زیاد عراق بود. بعضی ها عقیده داشتند دیگر هیچ امیدی نیست. خیلی ها هم با اینکه همه چیز شهادت می داد، ما داریم شهر را از دست می دهیم، با غیرت و همیتی که داشتند، می گفتند: ما مگر مرده باشیم، شهر دست صدامیها بیفتد. توکل ما به خداست من هم مثل این ها حتی نمی توانستم تصورش را در ذهنم بگنجانم که شهر سقوط کند همه اش با خودم کلنجار می رفتم و از خودم می پرسیدم: یعني بچه ها چقدر می توانند دوام بیاورند، مهمات چقدر مانده، ما چقدر مدافع داریم، توان این ها چه اندازه است، یعنی می شود به نیروهای نظامی شهرهای دیگر امیدوار بود؟ به خاطر همین، چندین بار از ارتشی ها و سپاهی ها سؤال کردم. الان توی خطوط درگیری، عراقی ها چقدر نیرو دارند؟ تقریبا جواب همه یکی بود، می گفتند: سه لشکر نیرو و یک لشکر تانک وارد شده باز سؤال می کردم هر لشکر چقدر نیرو است؟ می گفتند: بستگی به هر کشوری فرق می کند. از هشت هزار نفر تا سیزده هزار نفر لشکرهای عراقی ده یا سیزده هزار نفر نیرو دارد. کشورهای دیگر هم کمکش کرده اند‌..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پشتیبانی کشورهای عرب منطقه و آمریکا را می دانستیم، ولی به میزان این کمک ها را نه می دانیم و نه خبر داشتیم پای خیلی از کشورهای دیگر وسط این معرکه است. این در حالی بود که ما در کل سه تا تانک داشتیم. این را از سربازها شنیده بودم. بارها به سربازان در پادگان میگفتیم: چرا جلوی تانک های عراقی را نمی گیرید؟ جواب می دادند: با چی؟ ما فقط سه تن تانک داریم یکی از این تانک ها در گل و لاي پلیس راه مانده بود. این را خودم دیدم می گفتند زیر آتشی است و شنی هایی در گل فرو رفته، نمی توانیم آن را بیرون بکشیم. یک تانک خراب هم که تا قبل از روز دهم کنار دیوار جنت آباد افتاده بود. بعدأ شنیدم آنرا برای تعمیر به اهواز برده اند، تنها تانک سالمی که داشتیم، دائم این طرف و آن طرف می رفت. گاه پلیس راه ، گاه فلكه راه آهن یا گمرک و... می رفت و می آمد و خطوط را پوشش می داد. این اواخر هم یک تانک غنیمت گرفته بودند. از نو بودن و سرعتی که داشت، معلوم بود مال ما نیست. شکلش فرق داشت. رنگ بدنه فلزی اش برخلاف چیفتن های ما که به سبزی میزده خاکی رنگ بود. با این تانک خیلی توی شهر مانور می دادند. دیگر همه فهمیده بودند این را از عراقی ها غنیمت گرفته اند.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با به حرکت درآوردن تانک فیملی می خواستند به نیروهایی که در شهر هستند، روحیه بدهند. ولی وقتی می دیدم چطور بندر و گمرک مان در حال تاراج است، اصلا از گرفتن چنین غنیتی خوشحالی نبودم توی گشت زدن هایمان چند بار به محوطه بندر رفته بودیم. آنجا پر از اجناس و کالا بود می گفتند: مسئولین اولش قصد داشتند گمرک بندر را تخلیه کنند ولی چون آن نقطه از اولین جاهایی بود که زیر آتشي جدي توپخانه عراق قرار داشت، نتوانسته اند دوباره شاید هم می خواهند حداقل، قطعات هواپیماهایی که خریداری شده خارج کند که آن هم عملی نشد .یک روز چند مورد سوختگی به مطب آوردند و گفتند: توی بندر آتش سوزی شده آقای نجار سوختگی های مصدومین را با گاز وازلین بست و ما هم با دو، سه تا از بچه ها که ماشین گرفته بودند، به دنبال مجروح به طرف بندر رفتیم و از در سیلاب وارد بندر شدیم محوطه بندر خیلی بزرگ بود. سر و ته اش معلوم نبود کجاست. آدم بین آن همه وسایل و کالا گم می شد. آدم های زیادی را در آن اطراف ندیدیم. محوطه ایی که روغن های خام کارخانه های روغن نباتی در آن انبار شده بود، آتش گرفته بود. روغن ها در حال سوختن بودند و دود بد و سنگینی ایجاد می کردند. چون این آتش با آب خاموش نمی شد، کارکنان بندر در حالی پاشیدن خاک بر روی آن بودند. فقط یک نفر را که دست و پایش سوخته بود و خوشبختانه سوختگی اش عمیق نبود، پیدا کردیم، او با همان وضعیتش در حال انجام کار بود و هر چه اصرار می کردیم: بیا برویم، باید پانسمان بشوی، زیر بار نرفت و گفت: کار دارم خودم بعدا می آیم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با ماشین توی بندر چرخ زدیم تا اگر کسی دیگری مجروح شده باشد با خودمان ببریم توی محوطه بندر، ماشین های وارداتی، کانتینرهای بزرگ، جعبه ها و بسته بندی های حجیم را طوری منظم و ردیف چیده بودند که در فواصل بین شان کوچه ها و خیابان های فرعی زیادی ایجاد شده بود. توی این کانتینرها و جعبه ها همه جور جنسی بود. از پیچ و مهره، اسباب بازی و چرخ خیاطی گرفته تا قطعات سنگین کارخانجات و ماشین آلات و قطعات هواپیما. این قطعات توی جعبه هایی در ابعاد یک اتفاق جاسازی شده و فقط با جرثقیل امکان جابه جا کردن شان بود. در قسمت دیگر محوطه در وسعت زیادی ماشین های صفر کیلومتر پارک بودند. اکثر این ماشین ها از ژاپن و آلمان وارد شده بود تویوتا سواری، تویوتا وانت مزدا بنز بی ام و و . که از تنگی و نویی برق می زدند. طرف دیگر بنظر اجناسی که قرار بود از مملکت خودمان صادر شونده گذاشته بودن فرش های دستباف، خرما و در بعضی جاهای بندر اجناس در انبارها و سوله ها نگهداری می شد. این همه اموال اکثرا به دولت تعلق داشت. یک سری هم مال شرکت های تجاری و کارخانه های شهرهای مختلف بود که به شرکت های خارجی سفارش داده بودند و برایشان ارسال شده بود. اکثر این کارها به په شکل بستی انجام می شد حاال این همه سرمایه و جنس زیر آتشی بودند. چند تا از کنسلی ها پس از سفارش، - فرصت تخلیه پیدا نکرده بودند، کنار اسکله مورد هدف قرار گرفته ، سوخته و داغان شده و بودند. ظروف چینی بر اثر حرارت آتش ترکیده، جعبه ها با خمپاره شکسته و اجناس شان از بین رفته بود. بسته های بزرگ لباس مدل شلوار جین، کتان و پیراهن های مرغوب، لوازم برقی، دوچرخه و سوخته و از بین رفته بودند. جعبه های بزرگ میوه های وارداتی گندیده بود از دیدن این همه جنسی که به خاطرش پول و ارز از مملکت خارج شده و حاال با طعمة آتش با گرگ ها می شده حرص می خوردم و دلم می سوخت که نمی توانیم این ها را از شهر خارج کنیم. کاش حداقل اتومبیل ها را می توانستیم ببریم. فکر می کردم آنها را پر از جنس کنیم و تا یک جایی برسانیم دیدن این ها، فکر خیانت یک عده را که چه بلائی سرمان دارند می آورند، تفویت می کرد. روزهای آخره پسرها که از خط برمی گشتند، می گفتند: گمرک دست عراقی ها افتاده ما می بینیم آنها چطور جنس ها را خارج می کنند، از مرز آبی یا از مرز شلمچه . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل بیست و هشتم اوضاع به قدری خطرناک شده و عراقی ها آنقدر جلو آمده بودند که دیگر احتیاج نبود التماس کنم مرا به خط بیرند. خطوط درگیری یکی پس از دیگری سقوط می کرد و محله های مرکزی تری از شهر تبدیل به نقاط درگیری می شد. چون امکان تردد ماشین ها برای انتقال مجروحین کم شده بود، گفته بودند از امدادگرها هر کسی می تواند به خط برود. به نظرم دکتر صادقی این پیشنهاد را داده بود تا بتواند جان مجروحان را نجات بدهند شب قبل از بیستم مهر خبر آوردند توی بندر درگیری به اوج رسیده و چند تا خط ایجاد شده، نیاز به نیرو خیلی زیاد است. از مطب هرکس می توانند به ستناب برود روز بیستم مهر صبح زود چند صندوقي خالي مهمات از حیاط خلوت آوردیم و هرچه دستمان رسید، تویشی ریختیم، چسب باشد، قیچی، سوزن، آمپول های جلوگیری از خونریزی، آمپول بی حس کننده گزلوکائین و انواع مسگرها و پمادها را برداشتیم. دست و بالمان با داروهایی که گروهها آورده بودند، باز شده بود و دیگر خیلی نگران دارو نبودیم، در تا از صندوق ها را هم از خشابه اسلحه و خرج آرپی جی پر کردیم وانت که آمد جعبه ها را باز کردیم و من، صباح و دکتر سعادت سوار شدیم. دو تا پسر جوان هم که این روزها برای جابه جایی مجروحین به مطب آمده بودند، با ما همراه شدند آقای نیمار برای اینکه مطب از کادر درمانی خالی نشود، اجازه نداد بقیه بیایند. توی وانت نیروهای دیگری هم بودند. من و صباح جلوی در نشستیم و پسرها را به عقب کابین هدایت کردند. دکتر سعادت هم در حالی که روپوش سفیدش را به تن داشت وسط روی صندوقها نشست و دستش را به دیواره گرفت وانت راه افتاد و راننده برای اینکه در تیررس نباشیم، خیلی این طرف و آن طرف رفت تا سیر آرام تری برای رسیدن به بندر طی کند. اطراف مسجد جامع، خیابان چهل متری، پایان نقدی، فلكه دروازه، خیابان مولوی همه را به سختی گذراندیم و بالأخره از کوچه پس کوچه ها و نخلستان های پشت خیابان مولویه سر از شیطان بازار در آوردیم. در چند روز گذشته آتش خیلی سنگین تر شده بود و شهر را عجیب می کوبید. حس می کردم مثل روز هم است که آخرش مدرسه دریابد رسایی را زدند ساعت نه، نه و نیم بود که توی نخلستان از ماشین پیاده شدیم و صندوق ها را پائین گداشتیم. من یک کوله پر از گلوله و خرج آرپی جی برداشتم و سر یکی از صندوق های مهمات را گرفتم. یکی از پسرها هم وسط ایستاد و با یک دستش سر صندوق مرا گرفت و با دست دیگر صندوقی را که دکتر سعادت آن طرفش بود، گرفت.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک سری وسایل دیگر هم لاى صندوق وسطی گذاشتند. بقیه نفرات هم جعبه های دیگر را برداشتند ریل راه آهن که انتهای خیابان مولوی به حساب می آمد، راه زیادی نبود. تا آنجا پیش و توی مسیر شدت تیراندازی و گلوله هایی که توی خانه های اطراف و دور و برمان خورد زیاد بود. به خط راه آهن نزدیک شدیم، عده ایی که آن دور و اطراف کمین کرده بودند، سر بیرون آوردند و پرسیدند: کجا میرید؟ بچه ها جواب دادند؛ می خوایم به موازات ریل به سمت در تابه بریم. گفتند: نمی شه، این مسیر خیلی زیر آتیشه. عرض ریل رو هم به سختی می تونید پسرها پرسیدند: پس چی کار کنیم؟ کفتند: اگه می خواهید خودتون رو به در ستناب برسونید باید از روی خط راه آهن رد بشید، بعد از کوچه پس کوچه های اون دست بگذرید وگرنه مستقیم نمی تونید عراقی ها تو کانال، اونجا مستقر شدند که این طور به ما شلیک می کنند. باز پسرها گفتند: ما خط آتش باز می کنیم. شما سریع رد بشید. سرتون رو اگه بالا نیارید طول ریل آهن و خیابان هم عرضش از سطح بازار و خیابان مولوی بالاتر بود. به همین خاطر، تو دید مستقیم عراقی ها قرار داشت. بنا شد این قسمت را دو نفره دو نفر طی کنیم. برای اینکه جعبه ها را بتوانیم با خودمان ببریم درشان را باز کردند. من روی هر کدام از شانه هایم تا اسلحه ژ سه انداختم. یک قطار فشنگ هم دور کمرم بستم و سر صندوق دارو را گرفتم. گفتند: نمی تونی اینجوری بدوی۔ گفتم: نه، می تونم در حالی که داشتم زیر سنگینی این ها می مردم ولی آنقدر غرور داشتم که به روی خودم نمی آوردم. آخر می ترسیدم آن جلو در مواجه با دشمن تجهیزات و مهمات کم بیاوریم و نتوانیم این مسیر را برگردیم. دکتر سعادت هم دو تا کوله برداشت و سر صندوقی که من در دست داشتم، گرفت و بلند کرد. فرض ریل و خیابان حدود شلی، هفت متر بود. باید این فاصله را خیلی سریع با قد خمیده رد می شدیم. اگر گلوله یا ترکشی به ما اصابت می کرد، با آن همه مهمات، خاکسترمان هم باقی نمی ماند توی یک لحظه که علامت دادند من و دکتر دویدیم. این در حالی بود که نیروهای پشت سرمان به طرف عراقی ها تیراندازی می کردند تا فرصت شلیک آنها را از درهای گمرک که ریل و جاده آسفالته به آن منتهی می شد بگیرند. وقتی با دکتر به شیب خاکی کنار جاده آسفالته رسیدیم، هر دوتایمان نفس نفس میزدیم. بقیه هم خمیده و بدو بدو ریل و جاده را رد کردند و دوباره همه با هم راه افتادیم. روبروی مان یک محوطه خاکی و بعد خانه های گلی و روستایی و نخلستان قرار داشت.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سر یکی از کوچه ها سنگری دیدیم. مرد ارتشی جوانی داخل سنگر نشسته بود و با بی سیم صحبت می کرد، هفت، هشت سرباز و چند نفر شخصی دور و برش بودند. نزدیک تر شدیم. کلی سنگر چندتا بی سیم دیگر هم بود که مرد ارتشی هر دقیقه با یکی از أنها صحبت می کرد. دقت که کردم متوجه شدم، زخمی است، رنگ و رویش پریده خستگی از سر و رویش می بارید، زیر پای راستش که پانسمان بود، یک بلوک سیمانی قرار داده بودند و دمپایی به کف پایش بسته بودند. انگشتان پای زخمی اش کبود و متورم از پانسمان بیرون زده بود بچه ها گفتند: این ستوان اقارب پرست است او تا چشمش به من و صباح که جلوتر از بقیه بودیم، افتاده برافروخته پرسید: شماها برای چی اومدید اینجا؟ مگه بچه بازیه‌ها عراقی ها اینجان. بعد رو به پسرها کرد و گفت: برای چی این دخترها رو با خودتون آوردید؟ کجا میخواید برید؟ گفتند: در ستناب دکتر سعادت هم گفت: خب به ما گفتند بیایم اینجا. امدادگر خواسته بودند، ما هم امدادگریم. اومدیم کمک گفت: خیله خب، شماها می تونید برید. این خواهرها باید برگردند همین که به من و صباح اشاره کرد و گفت: خواهرها برگردند، من گفتم: ما برنمیگردیم مگه شما فرمانده ما هستید که می گوئید ما باید برگردیم ما خودمون اومدیم، خودمون هم می دونم چی کار کنیم. گفت: خواهر باید به حرف من گوش بدید. یعنی چی بیخود بلند می شید می آیید گفتم: ما بیخود نیومدیم، ما امدادگریم، به ما گفتند بیایید، ما هم اومدیم. هیچ کس هم میتونه ما رو برگردونه وسط این جر و بحث ما، یک خبرنگار که نمی دانم سر و کله اش از کجا پیدا شد، به من و صباح گفت: صبر کنید من از شما عکس بگیرم. من که از ناراحتی خونه خودم را می خورد، گفتم: برو بابا، وقت گیر آوردی؟ عکس به چه دردی می خوره؟! الان باید تفنگ دست بگیری باز اصرار کرد من و صباح همراه گروه نرویم. آن قدر جلوی همه احساس بدی بهم دست داد که گفتم: هیچ کس حق نداره این فرصت رو از من بگیره. هرکس بخواد مانعم بشه با همین اسلحه می زنمش بنده خدا یک نگاه به من و یک نگاه به بقیه کرد و گفت: برید اسیر میشید. عراقی ها همه هستن. گفتم: باشه اسیر بشیم. من هم باید به کاری بکنم گفت: کشته میشید من و دکتر سعادت همزمان به حرف آمدیم، من گفتم: الان هر جای این شهر باشی همینه فرقش اینه که اینجا ما هم در مقابل دشمن یه حرکتی می کنیم، ولی غیر از اینجا بدون اینکه فرصتی برای دفاع از خودت رو داشته باشی کشته میشی دکتر سعادت هم گفت: آقا ما پیه همه چی رو به تن مون مالیدیم. این خواهر ها رو هم از اسیری نترسونید. اینا همه چی رو می دونند و آگاهانه جلو اومدن.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صباع هم حرف های دکتر را تایید کرد. من گفتم: ما مطمئنیم که شهادت، اسارت در انتظار ماست دست روی نارنجکهای توی جیبم گذاشتم و گفتم: این نارنجک هایی که توی جییم گذاشتم ماله یه زمانه که دشمن بخواد اسیرم کنه ستوان دیگر کوتاه آمد و گفت: خود دانید. من دیگه نمی دونم به شما چی بگم. ولی حداقل صبر کنید، همین طوری راه نیفتید برید. شما که نمیدونین عراقی ها کجا هستن، صبر کنید یه گروه الان به طرف ستناب حرکت می کند، با اون گروه همراه بشید تا آمدن و تشکیل گروه کمی آنجا ایستادیم. از زبان نیروهای ارتشی می شنیدم که فرمانده شان اقارب پرست است. می گفتند: با اینکه مجروح شده و حال و روز درستی ندارد، به هیچ وجه حاضر نیست برگردد. یادم افتاد این آدم را یک جای دیگر هم دیده ام. یواش یواش به ذهنم آمد که این جوان را که سنی حدود بیست و هشت تا سی و چند سال دارد را جلوی مسجد با سرگرد شریف نسب دیده ام زیاد منتظر ماندیم. از توی یکی از خانه های روستایی یک دفعه یک گروه مسلح بیرون آمدند. همه جور آدمی بین شان بود. از سرباز و سپاهی گرفته تا نیروهای مردمی در سن های مختلف. ما دوازده نفر هم به آنها اضافه شدیم. قبل از حرکت، فرمانده گروه که جوانی سپاهی بود با اقارب پرست صحبت کرد. گوش هایم را تمیز کردم، ببینم چه می گویند. چندان سر درنیاوردم. اکثر اصطالحاتی که به کار می بردند، نظامی بود. بعد فرمانده خطاب به جمع گفت: از الان که حرکت می کنیم، به هیچ عنوان نباید حرف بزنید. در سکوت مطلق قدم بردارید موقع حرکت دوباره اقارب پرست به ما گفت: خواهرها خیلی مراقب خودتون باشید. سعی کنید از گروه برادرها جدا نشید. شما وسط ستون حرکت کنید. نه عقب تر نه جلوتر۔ هیچکدومتون حق ندارید سر خود این طرف و اون طرف برید بعد به مردهای گروه گفت: از خواهرا مراقبت کنید، این هارو ان شاء لله صحیح و سلامت برمیگردونید. بعد دوباره به من گفت: لازم نیست شما این قدر اسلحه حمل کنی یک ژ سه نگه داشتم و بقیه را به دیگران دادم. این بار وسط ایستادم و سر دو صندوق را گرفتم. راه افتادیم. بین راه مرتب جابه جا می شدیم تا نفر وسط که با دو دست صندوق ها را گرفته بود، کمتر اذیت شود. مسیر روبروی مان هم نخلستان بود و هم خانه های کاهگلی روستایی که به طور پراکنده و یا در ردیف های نامنظم کوچه و خیابان آنجا را ساخته بودند وارد نخلستان شدیم. از هر طرف صدای تیراندازی می آمد و گلوله و ترکش به این طرف و آن طرف می خورد. وضعیت نخلستان به هم ریخته بود. خیلی از نخل ها را زده بودند. بعضی هایشان آتش گرفته، شاخه ها و سعف هایشان زمین ریخته بود. خمپاره ها در بعضی جاها به پایه نخل ها خورده آنها را از ریشه در آورده بود. بعضی از نخل ها نیفتاده انگار مقاومت کرده بودند و تکیه شان را به شکل دیگری داده بودند. خرماها زمین را پوشانده لانه های پرنده ها مخصوصا بلبل های نخلشان خراب شده و بین علفزارهای خشک و سوخته افتاده بود....... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 توی راه کسی با دیگری حرف نمی زد. آنقدر علامت می دادند، مواظب باشید که آدم می‌ترسید نفس بکند صدای خش خش علف ها و بوته های خشک زیر پایمان هم نگراندمان می کرد. آرام و با احتیاط به ستون جلو می رفتیم. به سر هر کوچه ایی می رسیدیم علامت میدادند بایستیم. نیروهای جلوتر برای شناسایی می رفتند و بعد اشاره می کردند ما و نوبت و با فاصله، عرفی کوچه ها یا تقاطع ها را رد کنیم عراقی ها به محض شنیدن شدن یک صدا به طور وحشتناکی رگبار می بستند. آنوقت مجبور شدیم مکث کنیم یا راه را عوض کنیم، از سمت دیگر برویم. آنها را نمی دیدیم ولی هر لحظه منتظر بودیم از پشت نخل ها یا دیوار و بام خانه ها بیرون بپرند. کم کم از توی نخل ها آمدیم و به کنار دیوار گمرک رسیدیم. این طور که فهمیدم ما به جای اینکه از خیابان به موازات خط راه آهن یک مسیر مستقیم را پیش بگیریم و به طرف ستناب برویم، مجبور شده ایم ریل را رد کنیم و مستقیم به دیوار گمرک برسیم، بعد در حاشیه دیوار گمرک سمت ستناب حرکت کنیم همین طور که جلو می رفتیم به تعدادی خانه که نسبتا بزرگتر و نوسازتر بودند نزدیک شدیم یک دفعه از زمین و زمان روی ما آتش بارید، آنقدر غافلگیر شده بودیم که می توانیم بفهمیم عراقی ها کجا هستند و ما را چطور دیده اند. فقط فرمانده ها به شتاب گفتند: برگردید. سریع برگردید. بجنبید صدای گلوله های کالشینکف، تیربار مسلسل و آرپی جی از هر طرف می آمد. گیج و منگ نمی دانستم کجا فرار کنم یا پناه بگیرم. برای اولین بار بود که تا این حد وارد خط درگیری شده بودم. به هر طرف بچه ها می دویدند، من هم می رفتم، به هر سمت که می رفتیم و گلوله ها و آمدند، همین باعث شد همه کپ کنیم و روی زمین بنشینیم. چند لحظه کوتاه بی حرکت ماندیم. باز با اشاره به ما فهماندند در حالت نشسته حرکت کنیم. پسرها صندوق ها را از دست ما گرفتند و روی زمین می کشیدند، این کار کمی سر و صدا ایجاد می کرد. اینجور راه رفتن خیلی سخت بود. ساق پاها و زانوانم درد گرفته بود ولی ناچار ادامه می دادم. چند جا دیگر توانستم طاقت بیاورم. روی زمین نشستم و برای چند ثانیه پاهایم را دراز کردم و استراحت شان دادم با این وضعیت آنقدر آمدیم تا از دید عراقی ها خارج شدیم. پشت یک خانه نشستیم و نفسی تازه کردیم. خیس عرق شده بودم و قلبم تند تند می زد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فرمانده که رسید خیلی عصبی و ژولیده شده بود. یکی از دستیارانش گفت: خدا خیلی رحم کرد. دو نفری که راهنمای گروه بودند، داشتند ما رو تو دل دشمن می بردند، اگه تو آخرین لحظات هم حرف اونا رو گوش کرده بودیم، حتما تا الان اسیر شده بودیم قلبم ریخت. نادانسته و ناغافل داشتیم در چنگ دشمن می افتادیم. به اقارب پرست گفته بودم که می دانم ممکن است اسیر شوم، این آمادگی را هم داشتم ولی حالا که به این مرحله رسیده بودیم، قبولش برایم سخت بود. اینکه بدون هیچ جنگیدن با مقاومتی بکنیم اسیر شوم و نتوانم عکس العملی نشان بدهم، برایم عذاب آور بود. همیشه فکر می کردم آدم را که محاصره بکنند، مقاومت می کند. حلقه محاصره تنگ تر می شود. آن وقت آدم اقدامی می کند و بالاخره کشته می شود، ولی هنوز کاری انجام نداده بودم. نه جنگیده بودم و نه به داد مجروهی رسیده بودم،.... آنجا نفسی تازه کردیم، گفتند: دیگر از این مسیر نمی رویم تقریبا نصف راهی را که جلو رفته بودیم، عقب گرد کرده بودیم. راه دیگری را فرمانده با مشورت دو، سه نفر از نیروها انتخاب کرد و باز آرام و بی صدا راه افتادیم. از بین خانه های روستایی و مستضعف نشین گذشتیم تا به ساختمانی نیمه ساز در نزدیکی گمرک رسیدیم این ساختمان دو، سه طبقه مشرف به فضای داخلی گمرک بود و به ما امکان تسلط نسبی بر محیط اطرافمان را می داد. »فرمانده از نیروها خواست در یک تقسیم بندی، آرام و بی صدا در طبقات مختلف ساختمان خنثی شوند قرار شد از شش امدادگر، سه نفر طبقه پایین، سه نفر طبقه وسط و بقیه نیروها که قصد درگیری دارند روی پشت بام و نقاط دیگر موضع بگیرند. موقع بالا رفتن، گفت: چون طبقات کامل نشده، خیلی مراقبت کنید. ممکن است سقف ریزش کند. روی تیرآهن ها مستقر شوید وارد ساختمان شدیم. من، صباح، دکتر سعادت و یک جوان دیگر باید به طبقه دوم می رفتیم، از یک سطح شیب دار که فقط در قسمت هایی از آن آجر زده بودند، به سختی بالا رفتیم. جعبه ها سنگین بودند و جای پای راحتی نداشتیم. بالاخره بعد از چند بار لیز خوردن رسیدیم بالا و همان ابتدای طبقه، روی اسکلت ها نشستم سقف کامل نبود و از کمی جلوتر می توانیم طبقه پایین و بالا را ببینیم. صدای عراقی ها هم به وضوح شنیده می شد. ولی متنفر بودند. یک عراقی که به نظر فرمانده بود، نیروهایش را برای ایجاد آرامش هدایت می کرد تازه نشسته بودیم و می خواستیم دور و برمان را برانداز کنیم که صدای یکی از پسرها را از بالا رو شنیدیم. فریاد میکشید: مرگ بر صدام. مرگ بر عراقي ها. الموت صدام و شروع کرد به تیر اندازی، صدا، صدای جوانی بود که وقتی زیر آتش هم بودیم، عصبی شده بود و دندان هایش را به هم می سایید. حرص میخورد و از شدت ناراحتی نمی توانست حرفی بزند، آن موقع اطرافیانش سعی کردند او را آرام کنند. ولی حالا انگار با دیدن عراقی ها آتش گرفته بود. نمی دانم شاید غارت کالاهای بندر را دیده بود که این قدر بی طاقت شده بود با تیراندازی جوان، موج شلیک های پراکنده روی ما متمرکز شد. طوری به ساختمان آرپیجی می زدند که می لرزید. یک دفعه گلوله ایی از دیوار طبقه ایی که ما در آن بودیم وارد شد و کمی آن طرف تر، کنار دیوار روبه روی مان منفجر شد. هول بلند شدیم. دکتر سعادت سید خواهرحسینی چی کار کنیم؟ بدویم پایین؟ گفتم: آره، شما جلوتر برید و بعد سر جعبه ایی را گرفتم و مسیری را که با آن همه احتیاط آمده بودیم بدو برگشتیم. تا بیایم به شیب پله ها رسیدیم، جعبه جلوتر از من شربد و پایین کشیده شد، دیدم اگر رهایش نکنم مرا هم با خودش پرت می کند. جعبه را ول کردم، کج شد و رفت و رفت تا روی تل نامه های پایین شیب افتاد. چون درش محکم بود، باز نشد و چیزی بیرون نریخت. خودم هم دستها چه از پله ها سر خوردم و خاکی و زخمی پایین آمدم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ساختمان همین طور مورد هدف قرار می گرفت، هر آن می گفتم؛ ممکن است ساختمان روی سرمان خراب شود و تیراهن ها از وسط خم شوند بهمان گفتند: تجهیزات را رها کنید و بدوید زیر آتش گلوله ها تقریبا همه با هم بیرون دویدیم و کمی دورتر پشت دیوار کاهگلی دوتاهی که احتمالا دیوار یک طویله بود، جمع شدیم و همانجا پناه گرفتیم، همه از هم می پرسیدند: این کی بود، شلیک کرد؟ یکی، دو نفر گفتند: همون پسره که دفعه قبل هم جوش آورده بود. وقتی دید عراقی ها بارهای توی بندر رو می برند، تحمل نکرد و شلیک کرد. بعد هم خودش را از اون بالا پرت کرد پایین چند نفری گفتند؛ حتمأ کشته شده. برای اطمینان بیشتر دوباره بلند شدیم و دویدیم پشت دیوار کاهگلی که چندان هم بلند نبود، پناه گرفتیم. آنقدر روی ما آتش میریختند که نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم. پسرها سرک می کشیدند تا نیروهایی را که به طرف ما شلیک می کنند را ببینند و جوابشان را بدهند. ولی نیرویی در آن نزدیکی دیده نمی شد مسلما از توی اداره بندر و گمرک ما را زیر نظر داشتند، ساختمان های پندر و کانتینرهایی که توی محوطه اش روی هم گذاشته شده بود، به عراقی ها امکان تسلط روی ما را می داد. ما زمین گیر شده بودیم و مجال تکان خوردن نداشتیم. دقایق به کندی می گذشت و شرایط ما بهتر نمیشد همه نیروها نگران جوانی بودند که خودش را از بالا پرت کرد می گفتند حماقت او بود که ما را به مخمصه انداخت. خودش را هم به کشتن داد کار او باعث شده عراقی ها متوجه ما بشوند و روی ما آتش بکشند، آنهایی که سرگروه بودند، با اشاره همه را به آرامش دعوت می کردند. بعضی ها با زمزمه می گفت: اینجا نمانیم ولی آنها اصرار داشتند تا سبک شدن آتش، از جایمان جنب نخوریم. روبه روی ما فضای خالی بود و با فاصله، خانه های مردم قرار داشت، دو ساعتی در آنجا خشکمان زد تا حجم آتش سبک شد، قصد حرکت داشتیم که صدایی شنیدیم، توی آن سکوت که غیر از صدای انفجار چیز دیگری نمی شنیدیم، این صدا عادی نبود. فکر کردیم شاید عراقی ها دارند به این طرف می آیند، یکی از پسرها از گوشه دیوار نگاه کرد و گفت: زنده است بقیه پرسیدند: چی میگی؟ کی زنده است؟ گفت: اونی که خودش رو از بالا ساختمون پرت کرد. داره می یاد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گوش تیز کردیم. انگار جوان نمی توانست درست راه برود. پایش را می کشید. دزدکی نگاه کردم. جوان سر تا پا پر از کاه شده بود و در حالی که نمی توانست یک پایش را به راحتی زمین بگذارد، توی خاکی به سمت ما می آمد. زیر آتش، گاه می نشست یا چهار دست و پا راه می رفت. عراقی ها باز او را دیدند و گلوله های بیشتری نسارمان کردند، پسرها به آن جوان اشاره کردند که به سمت ما بیایند. به نظرم پایش شکسته بود و درده زیادی داشته چون خیلی سخت راه می رفت و تا خودش را از آن فاصله کم به ما برساند، چند بار روی زمین خوابید و بلند شد، وقتی پشت دیوار رسید و نشست، ازش پرسیدند: چرا این کار رو کردی؟ چطور سالم موندي؟ گفت: فرصت پایین اومدن از پله ها رو نداشتم یه انبار کاه از بالا دیدم، خودم رو پرت کردم توی کاه ها. داشتم توی کاه ها خفه میشدم یک مقدار که آرام شد، به اعتراضی بهش گفتند: اصلا کار درستی نکردی. نزدیک بود همه رو هم با این کارت به کشتن بدی. ببین از کی تا حالا زمین گیر شدیم! جوان که خودش هم ناراحت بود، گفت: من وقتی دیدم اینا با خیال راحت ریختن تو بندر دارند جولان میدن، خیلی ناراحت شدم. نتونستم تحمل کنم. پسرها گفتند: ما شاید با صحنه های بدتر از این هم روبه رو بشیم، اگه قرار باشه تحمل نکنیم، بهتره اصلا پامون رو تو خطوط درگیری نداریم... به خاطر خستگی نیروها و همین طور ضعیف شدن تصمیم بعضی ها، قرار شد به عقب برگردیم. فرمانده گفت: برمیگردیم، هم نمازمون رو میخونیم، هم تجدید قوا می کنیم و از یه مسیر دیگه برمی گردیم. کل مسیری را که با آن همه زحمت جلو رفته بودیم، برگشتیم. قارب پرست را توی آن سنگر ندیدیم. ظاهرة آنها پیشروی کرده بودند. از ریل راه آهن هم رد شدیم. توی کوچه پس کوچه های محله مولوی، وارد مسجد کوچکی شدیم. حیاط مسجد خیلی شلوغ بود. انگار آنجا ستاد پشتیبانی نیروها بود. اکثر نیروهایی که آنجا بودند سرباز بودند و چند نفر از مردهای محله هم از این طرف و آن طرف بدو بدو می کردند. مواد ملایی و مهمات توی اتاق های روبروی شبستان گذاشته بودند. در شبستان و محل نماز بسته بود و همه توی حیاط چرخ می خوردند..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef