#کتابدا🪴
#قسمتسیصدبیستم🪴
🌿﷽🌿
در را به هم کوبیدم و از غسالخانه بیرون زدم. زینب هم دنبالم آمد.
دویدم تا بروم جایی خودم را گم و گور کنم، زینب رسید. دستم را
گرفت و کشید. سعی کردم دستم را از بین دستاش بیرون
بکشم. نگذاشت، بغلم کرد و سرم را بوسید و همان طور که
نوازشم می کرد، گفت: حق داری. خسته شدی. همه مون خسته
شدیم. همه مون بریدیم. هر کی جای تو بود از این بدتر می شد. ولی زهراجان چی کار کنیم؟ میخوای دیگه اینجا نیایی، به سر
نزنی.؟ بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من که میدونم تو طاقتت
نمیگیره و دوباره برمیگردی، ولی خوبه چند روز اینجا نیایی
در حالی که به هق هق افتاده بودم، گفتم: نه. مگه میشه من نیام جنت آباد و گفت: پس چی؟ چی کارت کنم؟
با رفتار زینب از خودم شرمنده شدم. با خودم قرار گذاشتم
احساساتم را کنترل کنم
***
ولی فکر میکنم یکی از روزهای نزدیک
به بیستم مهر بود، دوباره مثل همان دفعه قبل توی غسالخانه از
همه چیز بریدم. اعصابم به هم ریخته بود. کاسه با پارچه کفنی را
که دستم بود، رها کردم و بیرون آمدم. باز زینب به دنبالم دوید. ولی
این بار به من نرسید. آنقدر دویدم که نفسم برید. ایستادم، آرام تر
که شدم، راه افتادم. از خودم پرسیدم: بیچاره، از دست کی فرار
میکنی؟ از خودت، از شهدا از کی ؟ درباره اشکم در آمد، زار
زدم و راه افتادم. چشم که باز ادم خودم را جلوی خانه مان دیدم.
کلید انداختم و رفتم تو. تمام وجودم می گفت که الان بابا و علی اینجا
هستند و من با دیدنشان آرام می شوم. آنها را بغل می کنم و می
بوسم. اصرار کنم مرا هم با خودشان ببرند. اما با ورودم به حیاط
تمام افکارم فرو ریخت. از هیچ کدام شان خبری نبود. دلم خواست وارد
خانه بشوم. از پنجره ها به داخل اتاق و رفتم همه چیز سر
جای خودش بود. فقط یک لایه خاک روی همه وسایل نشسته بود.
ها را که دیدم، یاد روزهایی افتادم که هر چند وقت یک بار وسایل
خانه را من لیلا وسط حیاط می کشیدم. با چوب به فرش ها و
پشتی میل ها میزدیم تا خاک هایشان بریزد. کلی حرص می خوردم تا
همه جا تمیز و براق شود. بعد که خانه پر از مهمان می شد و
همهمه و شلوغی نمی گذاشت صدا به صدا برسد، لذت می بردم و
خستگی ام در می آمد
آمدم کنار باغچه ایستادم. همه گل و بوته ها خشک شده، حتی شاه
پندها هم از بی آبی سوخته بودند. یکهو مظلومیت دا توی ذهنم
آمد. نمی دانستم الان کجاست و این بیشتر کلافه ام می کرد. یک
ربع، بیست دقیقه ایی توی حیاط سوت و کور ایستادم. دیگر
نتوانستم بیشتر از این دوام بیاورم. از خانه بیرون زدم. کوچه
حدودا خلوت بود. پرنده پر نمیزد هوا رو به تاریکی می رفت و
نور قرمز رنگی که همه جا را پوشانده بود، خبر از پایین رفتن
خورشید می داد از سر کوچه پاپا که رد شدم، شرک کشیدم. خانه
شان را از نظر گذراندم خیلی دلم برای او و میمی تنگ شده بود
حوصله نداشتم، خیابان اردیبهشت را برای رسیدن به مسجد جامع
طی کنم. برای کوتاه شدن راه وارد نخلستان پشت تکیه آردی شدم
تا یکراست از جلوی گل فروشی محمدی در خیابان چهل متری
بیرون بیایم. کمی جلوتر رفتم. توی آن سکوت ترسناک نخلستان،
صدای پچپچی شنیدم. قلبم فرو ریخت. داشتم سکته می کردم، گوش
هایم را نیز کردم. نمی فهمیدم چه می گویند. به نظر می رسید که
دو، سه نفر با هم براش صحبت می کنند. سعی کردم بر ترسم غلبه
کنم، به خودم گفتم؛ دچار توهم شدی، با این حال شروع به دویدن
کردم
کمی جلوتر چند دست لباس نظامی روی نخل ها دیدم. مطمئن بودم
این لباس نظامی مالی عراقی هاست، چون رنگ لباس آنها سبز
تیره بود. بچه ها می گفتند: این لباس ها اسرائیلی است. شنیده
بودم، نفوذی های عراقی داخل شهر می آیند، لباس های نظامی
شان را عوض می کنند و با لباس مبدل با دشداشه توی شهر می
چرخند و اطلاعات جمع می کند با دیدن این پیام ها دیگر مطمئن
شدم، دچار اشتباه نشده ام و صدایی که شنیدم، توهم نبوده حتما با
دیدن من قایم شده بودند و داشتند پچپچ می کردند، به خودم گفتم
الان است که دور تا دورم رو عراقی های گردن کلفت بگیرند و
محاصره ام کنند
با این فکرها چنان ترسی به جانم افتاد که تا آن موقع نظیرش را
در خودم سراغ نداشتم می خواستم فرار کنم، رمقی در پاهایم نبود.
انگار به زمین میخکوبم کرده بودند. یکی ائی نارنجک هایم را از
جیم بیرون آوردم. تمام وجودم آماده بود تا به محض دیدن کی
ضامن را بکشم. شروع کردم به دویدن و صلوات فرستادن. مثل
کسی بودم که گرگ دنبالش افتاده باشد. از خیر رای میانبر گذشتم.
به خیابان اردیبهشت که رسیدم، باز از دویدن نایستادم. یک نفس تا
مسجد رفتم. از ترس اینکه مردها مؤاخذه ام کنند، موضوع را به
کسی نگفتم. اگر به گوش مسجدی ها می رسید، حتما می گفتند که
دوباره سرخود جایی رفتی و خودت را در معرض خطر قرار دادی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄