eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 چادرم را زیر بغلم زدم. دست هایم را جلو آوردم و گفتم: با همین دست های خودم اون رو دفن کردم. حالا من و خواهرم موندیم. مثل بقیه توی دفن شهدا، تو درمان مجروحین یا هر کاری که از دستمون بیاد کمک می کنیم اما من میبینم نیروها و سربازها توی خیابون ها سرگردونن هیچ کاری نمیکنن، چرا اینا رو سر و سامون نمی دید؟ چرا مسلحشوة نمی کنید؟ اینا منتظر دستور هستن. خب دستور بدیده برن بجنگن، من با یه عده شون صحبت کردم میگن بعضی از فرمانده ها فرار کردند. ما چه جوری، برای چی بجنگیم؟ آقایون خیلی از ماها میدونیم کسی که الان ریس جمهور اسم گرفته، خانه بنی صدر و خیلی از کله گنده های دور و برشی خائن اند. شماها که موندید کاری بکنید. شماها فرمانده اید. ما که دست مون به جایی بند نیست. دیگه نمی دونم چه کاری از دستمون برمیاد که انجام بدیم چند بار سرم را بالا آوردم، بینم حرف هایم را گوش می دهند یا نه. می دیدم بیشتر افراد به علامت تاسف سرشان را تکان می دهند. بعضی انگار خشکان زده بود. با تعجب به من نگاه می کردند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود. بعضی هم پچ پچ می کردند. این حرکت باعث قوت قلبم می شد. گفتم: الان روزهاست ما منتظر لشکر قوچانیم، پس کی می خواد برسه؟ هی به نیروهای خطوط وعده میدن، نیروی کمکی از راه می رسه ، پس کو؟ اگر نیرویی در کار نیست، لااقل به ما زنها اسلحه بدید. بریم از خونه و کاشانه مون دفاع کنیم یکی که روی نقشه ایی خم بودند و چیزی می نوشتند، سر بلند کرد و پرسید مگه خانوم ها تو شهر موندن؟ گفتم: بله که موندن، یکی، دو تا هم نیستن. اونا هر کاری از دستشون برمی باد انجام میدن. من مطمئنم اگه اسلحه دستشون بیفته از خط رفتن ابایی ندارن چندتایی صدایشان در آمد: أحسنت، احسنت از این حرف حرصم در آمد. حس کردم سر من شیره می مالند. گفتم: من اومدم اینجا این حرفها رو به شما بگم که به رده های بالاتر تون انتقال بدید. حرف ما که خریدار نداره کسی ما رو نمیشناسه ولی همه روی شما به عنوان فرمانده حساب میکنن با اینکه کلی حرف برای گفتن داشتم، ولی ملاحظه کردم و دیگر ساکت شدم همان سرهنگ بعد از سکوت من گفت: وجود شما خواهرها باعث دلگرمی ماست. خیلی از کارهایی که شما انجام می دید، در صورت نبودنتان روی زمین می ماند یکی دیگر گفت: خدا پدرتان را رحمت کند. واقعا آفرین سرهنگ ادامه داد: دخترم، با وجود سن و سال کمت خیلی شجاعی، خیلی خوب حرف می زنی، خوب تحلیل کردی، ولی باید بدونی هر جایی نمی شه هر حرفی رو گفت، ما خودمون خیلی از مسائل رو میدونم ولی امروز شرایط، شرایط خوبی نیست، نمیشه بی مهابا با همه حرف زد. شما باید توی صحبت هات بیشتر مراعات بکنی، حالا ما اینجا نامحرم نداریم. ولی جاهای دیگه ممکنه این حرف ها برات دردسر درست کنه گفتم: من حرف هایی که زدم ناحق نبود. چیزهایی رو که می بینم، میگم، دروغ به هم نمی بافم. گفت: می دونم حرفهات دورغ نیست، اما صلاح هم نیست همه چیز گفته بشه، ما باید وحدت مون رو حفظ کنیم. این حرف ها باعث تفرقه و نفاق می شه گفتم: یعني خیانتها رو ببینیم و چشم هامون رو ببندیم؟ خود خیانت باعث تفرقه است؟ اینکه بدتره : او باز هم اصرار داشت، مرا مجاب کند هر جایی از خیانت بنی صدر حرف نزنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 ولی من این نکته تأکید داشتم و گفتم حتی اگر تیربارونم کنن، باز هم سر حرفم هستم که بني صدر خائنه، اون نمیذاره ارتشی از خرمشهر دفاع کنه. ما کور نیستیم، دارم می بینیم چطور دارند به این مملکت خدمت می کند. اما خائن ها رو هم می بینیم. حرف می زنیم. شما برید توی خطوط ببینید چطور ارتشی و سپاهی و نیروهایی مردمی کنار هم میجنگند. هر کی غیرت داشته و احساس کرده باید بمونه مونده. بعضی ها نمی دونن سر و ته اسلحه کجاست، تیر چطوری شلیک میشه ولی رفته اند پر گلوله های دشمن شده اند. بیایید ببینید چقدر نظامی توی شهر سرگردونن. سرگرد شریف نسب میباد چلو مسجد گلویش رو پاره میکنه اما چون یک دسته از نظامی ها شدند که باید فرمانده های خودشون دستور بدن به حرف های سرگرد شریف نسب گوش نی دن سرگرد انگار داره با سنگ حرف می زنه گفت: انشاءالله اوضاع درست می شه. شما هم دعا کن. ما تلاش مون رو می کنیم. حامی شما هم هستیم. هر کاری از دستموت پر بیاد، کوتاهی نمی کنیم. حالا خانوادتون کجان؟ گفتم: چند روزی از شهر فرستادیم شون بیرون أخر سر هم گفتم: تا این مردم هستن می تونید کاری انجام بدید. اگه بالاتری ها خائن اند ما پشتیبانی مردم رو دارید. از این مسأله استفاده کنید و اوضاع رو سر و سامون بدید سرهنگ و یکی، دوتای دیگر گفتند: چشم این طور که گفتند، ندانستم چه باید بگویم. خداحافظی کردم و آمدم بیرون. بدنم هنوز میلرزید. اصلا فکر نمیکردم بتوانم این قدر حرف بزنم. با اینکه بعضی جاها سکوت میکردم تا بغضم را فرو ببرم ولی فکر می کنم در صدایم تحكم و صلابت مشخص بود به محض بیرون آمدنم، زهره رقم دوید و پرسید: چی شد؟ چرا این قدر صورتش سرخ شده؟ حرفهات رو زدی؟ اونا چی گفتن؟ گفتم: آره، ولی بذار بعدا برات تعریف می کنم زهره دستم را گرفت و برد روی صندلی نشاند. بعد برایم آب آورد. تا زمانی که جوان سپاهی بیاید، آنجا نشستم، کم کم آرام شدم و خلاصه ایی از گفت و گویم را برای زهره تعریف کردم. زهره گفت: خدا را شکر، خدا کنه کاری بکنن. خودم هم فکر کردم حتی اگر کاری انجام ندهند، گفتنش بهتر از نگفتن بود، توی مسیر برگشت سپاهی ها تا به مسجد برسند، چند جایی ایستادند، می گفتند: باید کارهای شان را پیگیری کند، من ساکت بودم. اصلا دوست نداشتم، کسی سؤال و جوابم کند و بپرسد رفتی اتاق چنگ چی شد؟ چی گفتی، چی شنیدی؟ چون صورتم نشان می داد، حسابی گریه کرده ام، نمی خواستم حتی کسی را هم ببینم. خدا خدا می کردم با ابراهیمی برخورد نکنم هوا دیگر تاریک شده بود که به مسجد رسیدیم. شام گرفتم و رفتم جنت آباد روز بعد ابراهیمی تا مرا دیده با خنده گفت: شنیدم رفتی اتاق جنگ رو به هم ریختی؟ گفتم: شما از کجا میدونید کی گفته من اونجا رو به هم ریختم؟ گفت: اینکه چه جوری خبرها به ما میرسه مهم نیست. مهم اینه که خبر به ما هم رسید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 فصل بیستم اگر اشتباه نکنم، روز شانزدهم یا هفدهم ساعت حدود یک بعدازظهر بود. مشغول تعمیر و گلوله گذاری بودم که صدا زدند؛ مجروح آورده اند، سریع برانکارد برداشتیم و رفتیم بیرون مجروحی را کف وانت خوابانده بودند. زانوانش ترکش خورده بود و درد زیادی داشت آقای نجار را صدا زدیم. آمد توی وانت جراحتش را بررسی کرد و گفت: به احتمال زیاد شکستگی داره. پیاده اش نکنید وسایل کار آقای نجار را آوردم. مثل همیشه اول بالای جراحت هایش را بستیم و ژم وصل کردیم، مجروح که مردی آتش نشان بود و لباس کار سرمه ایی رنگی به تن داشته بدجور درد می کشید و ناله می کرد. از شدت ضعفي ناشی از خونریزی، عرق کرده بود و میلرزید. آقای نجار آمپول مسکنی به وریدش تزریق کرد و بعد جراحی را پانسمان کردیم. بعد از آتل بندی به یکی از مردهای همراهش گفتیم: پایین پایش بنشیند و پاهای مرد را نگه دارد تا تکان های ماشین مجروح را اذیت نکند من هم سرم را نگه داشتم توی فواصل این کارها با حاتم، رانندة وانت قرمز رنگ آتش نشانی سلام و علیک کردم و او شهادت پدر را تسلیت گفت. با حاتم و خانواده عرب زبانش از خیلی وقت قبل آشنا بودم آنها همسایه بابا و خاله سلیمه بودند. زن حاتم، شبیه خیلی با خاله سلیمه جور بود. هر وقت مهمان عجم داشتند، دنبال خاله می آمد تا او به خانه شان برود. او می خواست خاله در تهیه غذاها و پذیرایی از مهمان های فارسی زبانش کمکی کند. در اعیاد فطر و قربان هم که اهمیت ویژه ایی برای اعراب دارد، آنها برای عید دیدنی به خانه ما می آمدند و بابا و دا هم به خانه آنها می رفتند حاتم تند می رفت و صدای ناله همکار مجروحش توی دست اندازهای جاده تبدیل به فریاد می شد، آن قدر که در این جاده رفت و آمد کرده بودم، تمام زیر و بم جاده و کناره هایش از بر بودم. دست اندازهایی که با اصابت خمپاره ایجاد شده بود، جاهایی که بلدوزرها کنده بودند تا گونی ها را برای سنگر ساختن پر کند، تطل های تزیینی وسط بلوار که پری نمی داد و به همین خاطر، به نخل ابولهب مشهور بوده با آنکه زیاد قد نکشیده بودند وخته بودند، خمپاره هایی که توی بیابان های اطراف جاده افتاده، عمل نکرده بودند و همین طور لانه دو، سه تا ماشین سوخته که کنار جاده متوقف مانده بودند، فکر می کردم این جاده را چشم بسته هم می توانم بروم و بیایم، سخت ترین سمت جاده البته بعد از گذر از پل، وقتی بود که می خواستیم از فلکه پمپ بنزین دست چپ بریم و راهمان را به طرف آبادان ادامه بدهیم. در این نقطه ما به لحاظ جغرافیایی و بعد تر به نیروهای عراقي مستقر در آن طرف شط نزدیک می شدیم و در تیررس شان قرار رفتیم، چیزی که بیشتر همه را می ترساند، احتمال انفجار پمپ بنزین بود که در این تمیزت تا شعاع زیادی همه چیز را درو می کرد و به هوا می فرستاد علوی در اورژانس بیمارستان برانکاردی آوردند و پرستارها با احتیاط مجروح را برداشتند. سرم را دست یکی از پرستارها دادم و با حاتم وارد بیمارستان شدیم. آنجا دو، نفر از پسرهای مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم. پرسیدند: مجروح آوردید؟ گفتم: آره، همون مجروح رو برانکارد رو ما آوردیم. گفتند: برای برگشت وسیله دارید؟ گفتم: آره. همون وانت قرمزه که جلوی دره. گفتند: پس ما هم با شما می آییم. وسیله ایی که ما رو آورد منتظرمون نموند و رفت حاتم که آمد، پسرها که از بین شان فقط اسم غلامرضا خاطرم مانده، با او سلام و علیک کردند و گفتند: با ما به خرمشهر بر می گردند. از دو نفر همکار خانم یکی به همراه پسرها عقب وانت نشست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 من هم پشت وانت جا گرفتم شدت حمله ها بیشتر شده بود. خمپاره ها با به قول خرمشهری ها، خمسه خمسه چندلایی روی زمین می نشستند، بیچاره حاتم مستاصل مانده بود چه کار کند، گاه پایش را روی گاز می گذاشت و با سرعت پیش می رفت، بعد یک دفعه ترمز می کرد و ما را پشت وانت به هم می ریخت و به دیواره های وانت میگوبید. سر همان برج خطرناک آنقدر آتش زیاد شد که حاتم فریاد کشید برید پایین، بپرید پایین، الانه که ماشین بره رو هوا مردها می گفتند: نگه دار. نگه دار می زنن، برید پایین. پناه بگیرید خمپاره ها از هر طرف می آمدند. اول صدای سوت شان را می شنیدیم و هول و ولایمان بیشتر می شد که الان به ماشین اصابت می کنند. حاتم کمی سرعت را کم کرد. پسرهای مسجد اول پریدند و در شیب جاده قل خوردند. مردها هم بلافاصله از دیواره کنار وانت خودشان را پرت کردند. من ماندم چه کار کنم. اول خواستم از کنارة وانت بپرم، به نظرم ارتفاع بلند بوده منصرف شدم. خودم را به سمت در وانت رساندم. چادرم را سفت گرفتم. به آسفالت و شیب خاکی کنار جاده، نگاه کردم. فکر کردم چطور باید بپرم تا آسیب کمتری ببینم، صدای حاتم را هم می شنیدم که مرتب می گفت: بپر دختر, زود باش. به خودم گفتم باید از پهلو بپری و توی شیب جاده قل بخوری. اگر جفت پا پایین بیایی پاهایت قلم می شه و این حساب و کتاب ها در عرض چند ثانیه صورت گرفت. چشمانم را بستم و یا علی گفتم و پریدم موقع فرود آمدنم لحظه ایی که بین زمین و آسمان بودم خمپاره ایی در سه، چهار متری ام زمین خورد و همزمان پایم سوخت. از آن طرف موقع اصابتم به زمین، با اینکه نمی خواستم روی آسفالت بیفتم، بازوی چپم به لبه آسفالت جاده گرفت و درد و سوزشی شدیدی توی دستم پیچید، بلافاصله توی خاک قل خوردم و در شیب جاده خوابیدم. درد بدی توی دستم احساس می کردم. پای راستم، کمی بالاتر از زانویم هم میسوخت. آهسته روی پایم دست کشیدم، دلم خیس شد، فهمیدم ترکش خورده است. باز آرام روی زخم دست کشیدم اثری از ترکش نبود. خواستم به شکم بخوابم و جاده را نگاه کنم، دیدم اصلا نمی توانم به بحث مهم اشاره ایی بکنم. یکی از همکاران حاتم توی آن صدای انفجار ها و لرزش زیر پایمان، فریاد میکشید هیچکس نیست، به فریادمون برسه ؟ لامصب ها، بسه دیگه، یا ابا الفضل به دادمون برس پسرها می خندیدند و می گفتند: نترس عمو. چیزی نیست. الان تموم میشه بعد که چشمشان به من افتاد، چون اصابت ناجور مرا با زمین دیده بودند، با فریاد پرسیدند: طوری تون شده؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 کمی سرم را بالا آوردم، حاتم ماشین را وسط جاده رها کرده و خودش به پایان زده بود، هر آن منتظر بودیم ماشین مورد اصابت مستقیم قرار بگیرد یا ترکشی به باک بخورد و وانت را روی هوا بفرستند، به خودم گفتم: اگر ترکش که به پای من خورده به باک خورده بود، الان از من جز خاکستر چیزی مانده بود؟ واقعا اگر خدا نخواهد و مقدر نکند، برگی از درخت نمی افتد، بعد به زخم پایم نگاه کردم. شلوار لی که به پا داشتم از دو جا سوراخ شده ضخامت پارچه مانع از جراحت بیشتر شده بود. بعد از بیست دقیقه که مچاله مانده بود همه حجم لالی از ما فاصله گرفت و به طرف بیمارستان طالقانی رفت. بلند شدیم و به طرف ماشین راه افتادیم. ترکش ها بدنه وانت را آبکشی کرده بودند. یکی از الاستیک های جلو هم پنچر شده بود. گفتم: به ما نیومده، ماشین سالم سوار بشیم. توی این همه مدت غیر از آمبولانسی که با آن على را آورده بودیم، این تمیزترین و سالم ترین ماشینی بود که سوار شده بودم سوار وانت شدیم و راه افتادیم. سرعت مان دیگر خیلی کم بود. لاستیک پنچر، حرکت را سخت و گذر از پل را سخت تر می کرد. پسرها با همکاران حاتم جور شده بودند و با هم حرف می زدند. مردی که ترسیده بود و داد و هوار راه انداخته بود، حالا دیگر به کارها و حرف های خودش می خندید و می گفت: شب چون آدمیزاد عزیزها بقیه هم می گفتند که به موقع پریدن، با آن سرعت ماشین بدن شان خرد و خمیر شده است وقتی به مطب رسیدم، قبل از هر کاری توی یکی از اتاقی ها رفتم و در را بستم. آستینم را بالا زدم و دستم را نگاه کردم، پوستم ملتهب و قرمز شده، رگه های خون روی دستم خشک شده بود. هر چه می گذشت درد دستم بیشتر می شد. وقتی می خواستم دستم را بالا ببرم آهم در می آمد. فردای آن روز دردش خیلی بیشتر شد. التهاب و قرمزی پوست جایش را به سیاهی و کبودی داده بود، گاه حین کار چنان اذیتم می کرد که بی تاب می شدم. قرص های مسکن هم مصرف کردم، افاقه نکرد. به آقای نجار گفتم، آمپول نولازین بهم داد و بلقیس ملکیان آن را تزریق کرد. می دانستم توی خانه شلوار تمیز برای عوض کردن ندارم. برای همین کنار شط رفتم و شلوارم را توی آب شستم، چادرم به خاطر این توی آب رفتن ها و توی خاک و ځل بودن ها، حسابی کثیف شده و سفیدک زده بود. هر وقت میرفتم، جنت آباد آن را از سوم در می آوردم و به تنه درختان می کوبیدم، بلکه حداقل خاک هایش بریزد، با این شرایط به هیچ وجه دلم نمی خواست آن را از خودم جدا کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 ولي لافاتی باعث شد علی رغم میلم آن را از سرم بردارم یک بار که توی جنت آباد بودم، وانتی آمد. اولین باری که راننده این وانت شهید آورد، ما دیگر دست از سرش بر نداشتیم. هر بار که او را می دیدیم از او خواهش می کردیم به ما کمک کند. می گفتیم وجود شما خیلی لازمه، ما بدون وسیله نمی توانم کاری کنیم. او هم می گفت: به خدا من حرفی ندارم. منتهی بنزین پیدا نمی کنم. بنزین باشه من در خدمتم این بار هم جنازه ایی آورده بود. موقع برداشتن جنازه از داخل وأنت اش، گفت: بهم گفتند، به جنازه سه روزه که توی پلیس راه افتاده موقعش طوریه که نمیشه جنازه رو آورد. شما میگید چی کار کنیم؟ پرسیدم: شما می دونید، محدوده ایی که جنازه افتاده، کجاست؟ گفت: آره. بهم نشون دادند. گفتم: پس بریم، شاید بتونیم برش داریم. موقعی که می خواستم سوار وانت بشوم، پیرزن مسنی که چند روزی بود به جنت آباد آمده بود، چادر سفیدش را سر کرد و دمپایی پلاستيکی آبی رنگش را پوشید و کنار وانت آمد. می خواست همراهم بیاید. با اینکه می دانستم پلیس راه چه وضعیتی دارد، نتوانستم به پیرزن چیزی بگویم. آخر او دنبال پسرش میگشت. توی جنت آباد مانده بود تا شاید در بین شهدایی که به اینجا می آوردند، او را پیدا کند. دستش را گرفتم تا بالا بیاید. خودش را به زحمت بالا کشید و یک گوشه نشست. به صورتش نگاه کردم. به نظرم سن زیادی داشت. با اینکه پوست صورتش چروکیده بود، قیافه دوست داشتنی و دلنشینی داشت. ماشین راه افتاد. همانطور که فکر می کردم پلیس راه بدجور زیر آتش بود. راننده توی جاده کمربندی نگه داشت من و یکی، دو نفر که از جنت آباد با ما بودند، پیاده شدیم. برای رسیدن به نقطه ایی که راننده نشان می داد، باید مسیری را زیر آتش طی می کردیم، از شیب جاده کمربندی پایین رفتیم، این جاده از سطح زمین مقداری بلندتر بود. یک قسمت هایی از این بلندی به دو متر می رسید، چون زمین منطقه شوره قرار بود و در نزدیکی دریا قرار داشت، عمق زمین از آب اشباع بود و هر وقت باران می آمد دو طرف جاده را آب فرا می گرفت، به خاطر همینه لوله های بتونی بزرگی در زیر جاده کار گذاشته بودند تا آب از این طرق جاده به آن طرف در جریان باشد و آن را تخریب نکند. تا نقطه ایی که می توانستیم، در حاشیه جاده جلو رفتیم بعد برای رسیدن به جنازه باید به آن دست جاده که زیر آتش بود می رفتیم. چادرم را جمع و چور کردم و چهار دست و پا از داخل یکی از لوله ها عبور کردم. همان طور به طرف جنازه پیش رفتم. حالا آتش تیربار عراقی ها روی سرمان بود و هر آن امکان داشت مورد اصابت گلوله هایشان قرار بگیرم. پیش خودم می گفتم: من هم مثل این جنازه اینجا می افتم به هر بدبختی بود به جنازه رسیدم. دمر افتاده بود. از خاک سرخی که دور و برش را گرفته بود، معلوم بود که چقدر خون از بدنش رفته است. جنازه با خیسی همین خون که دال دیگر خشک شده بود، به زمین چسبیده بود، سعی کردم او را به صورت برگردانم، نتوانستم به عقب نگاه کردم، پسرها پشت سرم زمین خیز آمده بودند. گفتم: میاید جلوتر. باید کمک کنید پسرها گفتند: نه ما دست نمی زنیم بهشان حق میدادم. سه روزی زیر آفتاب داغ، خاک و آتش ماندن، حالت جنازه را تغییر داده بود. حس بدی به آدم دست می داد. دو دستم را از پهلو به بدن جنازه گذاشتم و هل دادم. این کنده شدن از زمین با صدای خشک فیز فیز همراه بود، بالاخره جنازه از زمین جدا شد و برگشت ولی اوضاع بدتر شد دل و رودهائی که بیرون ریخته بود، معلوم شدند. حنجره اش را هم ترکش پاره کرده بود. معلوم بود همان لحظه در حال خوردن نان و بوده، چون ظواهر امر نشان می داد بعد از اصابت ترکش لقمه نان و پنیرش را گردانده است.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 پسرها که چشمشان به این صحنه افتاد، گفتند: بیخیال بشید. ما نمی تونیم این گفتم: بابا ما الان زیر توپ و گلوله ایم. چرا اینجوری می کنید؟ تا کی می خواید دست دست کنید؟ گفتند: امکان نداره، ما نمی تونیم این جنازه رو اینجوری برداریم این حرفها را در حالی می زدند که صورتشان به طرف دیگری بود. عصبانی شدم و گفتم: حالا تکلیف چیه؟ این همه راه رو با بدبختی اومدیم، چه کار کنیم؟ یکی از آنها گفت: خب یه جوری روی چنازه رو بپوشونید. گفتم: آخه با چی؟ چه حرفی میزنید گفتند: نمی دونیم، ولی اینجوری هم نمی تونیم بهش دست بزنیم. مستأصل مانده بودم چه کندم. دلم نمی آمد اپن بیچاره را همین طور رها کنم و برگردیم. در بیابان هم که چیزی پیدا نمی شد. یک دفعه به ذهنم رسید با چادرم روی جنازه را بپوشانم ولی سختم بود. من این روزها حتی توی بدترین شرایط هم چادرم را حفظ کرده بودم. بدون چادر اصلا راحت نبودم. دخترها خیلی بهم میگفند: چادرت را دربیاور ولی من زیر بار نمی رفتم. میگفتم: من هم چادر را دوست دارم، هم با چادر احساس راحتی و رضایت می کنم این بار چاره نداشتم. باید به هر شکلی بود این شهید را از اینجا می بردیم تنم پیراهن آستین بلند حوله ایی لاجوردی رنگ با راههای نقره ایی بود که عید همان سال بابا برایم خریده بود. روسری مشکی و شلوار سرمه ایی رنگی هم به تن داشتم. روی همین حساب چادرم را در آوردم و روی جنازه کشیدم. بعد به پسرها گفتم: خب حالا بفرماید این رو بردارید با کمک هم جنازه را روی برانکارد گذاشتیم و کشان کشان دنبال خودمان آوردیم. به وأنت که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم و سوار شدم. ماشین که راه افتاد، به پیرزن که بالا سر جنازه گریه می کرد، گفتم: مادر میشه چادرت رو بدی به من؟ سر بلند کرد و گفت: تو که حجابت کامله، چادر میخوای چه کار؟ گفتم: من همیشه با چادر چرخیدم. حالا نمی تونم یه دفعه این جوری پرم بین مردم گفت: ول کن مادر، دلت خوشه، کی تو این اوضاع به فکر چادر سر کردن توئه خیلی اصرار کردم تا بالأخره پیرزن چادرش را داد. برداشتن چادر برای او هم مشکل بود. پیرزن و جنازه را تا جنت آباد رساندیم و من با همان چادر سفید گلدار به مطب رفتم. به خاطر این چادر بچه ها خیلی سر به سرم گذاشتند و اذیتم کردند. گفتم: تو رو خدا کی چادر مشکی داره به من بده؟ دست آخر به پوشیدن مانتوی گشاد رضایت دادم، چون آنقدر لباس هایم کثیف و خون آلود بود و به تنم خشک شده بود که انگار آنها را آهار زده بودند. از قضا الهه حجاب که هفته اول خانواده اش او را برده بودند، برای سرکشی به خانه شان به خرمشهر آمده بودند الهه که برای دیدن ما آن موقع به مطب آمده بود، گفت: من برات ماتو میبارم چون همان موقع خانواده اش به خانه شان رفته بودند، الهه هم از مطب خارج شد و خیلی زود پرایم مانتویی از جنس کرپ آورد. مانتو را که پوشیده به بچه ها گفتم: تو رو خدا به فکری بکنید بریم آبادان به حمامی بکنیم. من که دیگه طاقت ندارم تقریبا همه مان کثیف شده بودیم. تا وقتی دستمان به کار بود به این مساله توجه نمی کردیم، ولی وقتی فرصتی پیش می آمد و دور هم می نشستیم، به خودمان نگاه می کردیم می دیدیم چقدر سر و وضع مان افتضاح است. پوست مان کره بسته، بدن مان بو گرفته، کم مانده بود با این وضع بیماری پوستی بگیریم. وضعیت من از بقیه بدتر بود، از بس توی خاک و خون و کشته ها بودم، خودم هم بوی خون می دادم و لباس هایم شبیه کاغذ خشک شده بود موهایم آن قدر چرک شده بودند که تحملش برای خودم هم سخت بود. روزهای اول خارش سرم داشت دیوانه ام می کرد. آنقدر پوست سرم را خارانده بودم که زخم شده بود. ولی انگار یواش یواش به چرک عادت کرد. دیگر کمتر میخارید و اذیت می کرد. من هم به موهایم که توی هم لوئیده بودند و از هم باز نمی شدنده دست نمی زدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 تکاورها همان هفته اول به مسجدی ها گفته بودند، همه باید موهایشان را کوتاه کوتاه کنند تا بیماری مسنتقل نشود. آنها می ترسیدند با این همه کشته هایی که زیر آوارها می مانند، آلودگی منطقه را فرا گیرد و تیفوس همه را مبتال کند. این حرفها را که می شنیدم، یاد فیلم های جنگ جهانی دوم افتادم، ولی باور نمی کردم، جنگ ما آنقدر طول بکشد که به این مسائل دچار شویم خیلی وقت ها که برای تخلیه مردم با آوردن آیه، لبه شط می رفتم، کمی پایم را توی آب میگذاشتم. آب شط هم گل آلود بود و هم گازوئیل و نفت روی آن را پوشانده بود. تا آنجا که شد، دست و پایم را در آب می شستم و به لباس هایم دست میکشیدم. ولی افاقه نمی‌کرد که هیچ، بدتر هم می شد یک بار دیگر هم قبل از شهادت علی با دخترها تصمیم گرفته بودیم به حمام برویم دو روز همه با هم می خواستیم از مسجد بیرون بیایم. به آقای نجار گفتیم: ما کار داریم مریم پرونة با تعجب گفت: همه تون با هم کجا راه می افتید، برید؟ مجبور شدیم بگوییم: می خواهیم به حمام برویم با زحمت خودمان را به آبادان رساندیم. ولی چون نه جایی را بلد بودیم و نه پولی در بساط داشتیم، دست از پا دراز تر برگشتیم. روی مان هم نمی شد در خانه ایی را بزنیم و خواهش کنیم به ما اجازه بدهند از حمامشان استفاده کنیم. آن روز وقتی این جریان را به زیبا گفتم، با دلسوزی گفت که خودش یک فکری برایم می کند، زیبا زن تمیزی بود شب به خانه اش می رفت. لباس هایش را عوض می کرد و توی غسالخانه حمام می کرد. من دلم به حمام کردن توی غسالخانه رضایت نمی داد. هنوز حس بد و تلخم نسبت به آنجا از بین نرفته بود.بالاخره زینب جریان عبدلله را گفت.او و برادرش خلیل یک روز من، صباح، لیلا و زهره را به آبادان بردند، کلید خانه خاله شان در دست خلیل بود. در را برایمان باز کردند و گفتند: ما میریم بازار یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم. آن ها که رفتند، ما یکی یکی توی حمام رفتیم و هول هولکی سرمان را با پودر رختشویی شستیم و لباس های مان را چلاندیم و همان طور می پوشیدیم. عبدلله و خلیل کمی بعد آمدند، نان، کنسرو ماهی و بادمجان خریده بودند. آنها را روی اجاق گرم کردیم و خوردیم یک لیوان چای گرم هم خوشحالی تمیز بودنمان را تکمیل کرد ولی حالا چندین روز بود از آن جریان میگذشت. معلوم نبود عبدلله كجا اعزام شده و چه بلایی سرش آمده، بچه ها هم با تصمیم ما موافق بودند ولی می گفتند توی آبادان آشنایی سراغ ندارند. با این حال راه افتادیم، رفتم آبادان توي آبادان نمی دانستیم کجا برویم. یک جا از ماشین پیاده شدیم و کمی بالا و پایین رفتیم. باز غرور هیچ کداممان اجازه نداد در خانه ایی را بزنیم، تصمیم گرفتیم، برگردیم. بچه ها گفتند این همه راه اومدیم. حداقل به چیزی بخوریم، داریم از گرسنگی می میریم. من گفتم: من که آه در بساط ندارم. بقیه هم همین را گفتند. با این حال دست به جیب بردند و ته مانده ذخیره شان را در آوردند. چند تومانی بیشتر نبود. رفتم بازار کفیشه. در کمال تعجب دیدیم بعضی از مغازه ها باز هستند. اول چند تا نان تازه خریدیم. چون پولمان به چیزهای دیگر نمی رسید، با بقیه پول نیم کیلو ترشی خریدیم. آنها را توی کیسه نایلونی ترشی ترید کردیم و با ولع خوردیم. من به بچه ها گفتم: الانه که سرکه ترشی معده های ضعیف و خالی مون رو داغون کنه گفتند: نه معده های ما دیگه ضد ضربه شدند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 در حال حرف زدن بودیم که دیدیم پسر، هجده ساله ایی به طرفمان می آید. توی مدتی که مشغول خوردن و حرف زدن بودیم، او در حال پست دادن جلوی ساختمان جهاد سازندگی آبادان بود. وقتی به ما رسیده گفت: بخشید خواهرها قصد فضولی ندارم. ولی شما اینجا منتظر کسی هستید؟ به همدیگر نگاه کردم و گفتم: نه گفت: پس چرا اینجا ایستاده ای؟ از دو، سه ساعت پیش تا حالا که من اینجا در حال نگهبانی هستم، شما اینجا ایستادید ماندیم چه جوابی بدهیم. بالاخره یکی از بچه ها گفت: ما از خرمشهر اومدیم اینجا، بلکه به گرمابه ایی پیدا کنیم، بریم حمام. ولی جایی رو بلد نیستیم. خجالت می کشیدیم در خونه کی رو بزنیم پسر که صورتی معصوم و آفتاب سوخته ایی داشت، گفت: خونه خاله من همین نزدیکی هاست همه شون رفتند. کلید خونه شون دست ماست، من میرم کلید رو میبارم، اما اونجا برید حموم کنید. بعد کلید رو بیارید جهاد، اگه من بودم که هیچ وگرنه بدید دست یکی از برادر های جهاد باز به هم نگاه کردیم و حرفي نزدیم. پسر گفت: به خدا خونه خالیه، خیالتون راحت باشه. سر تکان دادیم. پسر بدو رفت و دوچرخه اش را از توی جهاد بیرون آورد. سوار شد و رکاب زنان دور شد. ولی تا برگردد کلی طول کشید. همین طور که چشم به راه بودیم، وقتی سررسید چند نفر از بچه های مسجد و تکاورهایی که ما را می شناختند پشت وانت ایستاده چند. یکی از تکاورها پدی، داماد مریم خاتم بود، تا چشم آنها به ما افتاد، وانت را نگه داشتندبا تشر پرسید: برای چی اومدید اینجا؟ توی دلم گفتم: فقط خواجه حافظ شیرازی مونده که از حمام رفتن ما خبردار بشه بچه ها که توی اضطرار قرار گرفته بودند، به ناچار گفتند: اومدیم بریم حموم ولدی دوباره پرسید: خب چرا اینجا ایستادید؟ بچه ها گفتند: خب جایی رو نداریم گفت: بیایید سوار بشید نمی دانستم باید از غیرت اینها خوشحال باشیم یا ناراحت. بچه ها گفتند: کجا بیاییم؟ یدی گفت: خونه یکی از فامیالی ما سوار وائت شدیم. همین که راه افتادیم، سر و كله پسری که دنبال کلید رفته بود، از آخر خیابان پیدا شد. چون دیده بود ما سوار وانت شده ایم، کلید را بالا گرفته بود و تکان می داد و تند رکاب می زد و می گفت: وایستید، وایستید خیلی دلمان برایش سوخت. برایشی دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم. بین راه مسجدی ها پیاده شدند و پدی ما و دوستان تکاورش را به خانه پیرزن و پیرمردی برد. آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند پیرزن گفت: تا غذای من آماده بشه، شما بروید حمام کنید با عجله آب به تن مان زدیم و با لباس خیس بیرون آمدیم و جلوی آفتاب ایستادیم. بعد از دوازده روز همین هم قنیمت بود. موهایم را که دیگر دست تویش نمی رفت، با شانه ایی از خانه آورده بودم، شانه زدم. بقیه بچه ها هم از همان شانه استفاده کردند برای مصرف ناهار صدای مان کردند. پیرزن قابلمه های کوچک پلو خورشت قیمه ایی که برای خودش و شوهرش پخته بود، سر سفره آورد. غذای خوشمزه و پر برکتی بود. پنج شش نفر به اضافه چهار تکاور و صاحبخانه هم از غذا خوردند و بلند شدند در راه برگشت، باد سردی که آن روز می وزیده به تن و بدن خیس مان می خورد و لرز به بدن مان می انداخت، به ما گفتند: بیاید سرود بخوانیم، سرما رو فراموش کنیم... همه با هم سرود و به به چه حرف خوبی آن شب امام ما گفته را خواندیم و کلی روحیه گرفتیم. وقتی سرود خواندن مان تمام شده یک دفعه ساکت شدم و نشستم. یاد عبدلله ولیلا افتاده بودم، هم اینکه دفعه قبل او با عزت و احترام ما را به خانه خاله اش برد و نگذاشت آوارگی بکشیم، هم اینکه یک بار که سوار وأنت بودیم، عبدلله با شیطنت هایش ما را خیلی خنداند درست نمی دانم چه روزی بود. آنقدر یادم هست که غروب یکی از روزهایی بود که توی مسجد بودم، هنوز اذان نگفته بودند. از کنار ابراهیمی که رد شدم، شنیدم پسرک لاغر و سبز ارویی به لهجه عربی میگوید: هیچ صدایی نمی یاد. کسی خونه شون نیست. ما جرأت نکردیم بریم تو، شما که اینجاید، باید بیاوریدش ابراهیمی گفت: این وقت شب من چه کسی رو بفرستم؟ بذار صبح کنجکاو شدم و پرسیدم: چی شده؟ ابراهیمی گفت: هیچی، میگه یه نفر توی عباره مرده، بیایید جنازه اش را بردارید از پسر پر میدم: چرا خودتون جنازه رو نیاوردید؟ گفت: ما جرات نکردیم، بریم توی خونه. هیچ کس خونه شون نیست، همه رفتند. این پیرمرد هم مریض بود. تو رختخواب افتاده بود. حالا صدایی ازش نمی شنویم. فکر می کنیم مرده باشه.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 گفتم: خب، حالا میخوای چی کار کنی؟ گفت: هیچی، اومدم اینجا کمک بگیرم. ما که وسیله نداریم گفتم: یعنی اونجایی که شما هستید، چند نفر پیدا نمی شن این جنازه رو بردارن بیارن؟ گفت: نه به ابراهیمی گفتم: خب به نظر شما چی کار کنیم؟ گفت: نمی دونم. الان که نمیشه کاری کرد گفتم: چرا، وسیله جور کنید بریم جنازه رو بیاریم گفت: نه بابا. این وقت شب معلوم نیست راست بگه، خطرناکه، تازه از عباره تا اینجا خیلی راهه گفتم: اگر چند نفر با من بیایند، من حاضرم برم ابراهیمی با نظرم مخالفت کرد، حسین و عبدلله را که توی مسجد بودند صدا زدم موضوع را بهشان گفتم. عبدلله گفت: آبجی حالا واجبه بریم گفتم: خب داره میگه از صبح تا حالا صدایی ازش نشنیدند. حتما مرده باید تا بو نگرفته یا جک و جانوری سراغش نرفته بیاریمش، قبول کردند با من بیایند تا ماشین گیر بیاوریم، زهره و صباح هم گفتند با ما می آیند ابراهیمی و دو، سه تا پسر دیگر به شدت مخالفت می کردند. می گفتند: هوا تاریکه ممکنه این آدم هم دروغ بگه و توطئه ایی در کار باشه اما گفتیم: عباره که دست عراقی ها نیست. کار هم که شب و روز نداره. در ضمن ما سوار وانتی که حسین و عبدلله آورده بودند، شدیم، پسری که خبر آورده بود، کنار در نشست تا راننده را راهنمایی کند. راننده از سمت فلکه فرمانداری به سمت فلکه دایر رفت. پارمی آوت را که پشت سر گذاشتیم، تو بیابانی افتادیم که جاده نداشت. توی آن نیکی، پشت وانت بالا می رفتیم و به کف وانت کوبیده می شدیم، هر چه جلوتر می رفتیم، بیشتر در دلم قوت می گرفت، می‌رسیدیم توطئه ایی در کار باشد، بچه ها هم حس و حال مرا داشتند، به همدیگر نگاه می کردیم و زیر لب صلوات می فرستادیم. پسرها اسلحه هایشان را مسلح کرده بودند تا به محض کوچک ترین مساله غیر عادی شلیک کنند کم کم سر و کله یک روستای دور افتاده پیدا شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 راننده از بین کوچه ها و خانه های کاهگلی میرفت و بالاخره جلوی در خانه ایی نگه داشت. پایین پریدیم، پسری که ما را آورده بود خانه مجاور آن جایی که ایستاده بودیم را نشان داد و گفت: این هم خانه ماست گفتم: خب از خونه تون برو، در اینجا رو باز کن گفت: من می ترسم حسین گفت: مرد گنده از چی می ترسی؟ گفت: می ترسم دیگه اگه نمی ترسیدم که دنبال شماها این همه راه نمی اومدم. خودم برش می داشتم و می آوردم. می ترسم این موقع شب روحش بیاد سراغم. گفتم: چرا چرند میگی؟ برو در رو باز کن قبول نکرد. گفتم: خب خودمون میریم حسین و عبدلله گفتند نه به شما نمی خواد بیایی گفتم: ناسلامی من امدادگرم. شاید زنده باشه. باید ببینم، به دادش برسم حسین از در خانه بالا رفت. من و عبدلله هم از راه پلکان خانه مجاور به پشت بام راه پیدا کردیم و از پله های خانه مورد نظرمان پایین آمدیم. راه پله به دالان ورودی خانه ختم می شد دالان را جلو رفتیم. در یک اتاق توی همین دالان باز می شد. مثل همه خانه های قدیمی این اتاق مهمانخانه بود تا ورود و خروج آدم های بیگانه به اندرونی خانه کاری نداشته باشد. از دالان گذشتیم و وارد حیاط شدیم. در دیگر همین اتاقی توی حیاط باز می شد. حسین و عبدلله سراغ اتاق های انتهایی حیاط رفتند و من هم چراغ قوه ام را روشن کردم و با سلام و صلوات به طرف در دوم مهمانخانه راه افتادم. توی آن ظلمات ترس به جانم افتاد. خودم را سرزنش کردم، حالا که آمدم چرا جلوی در منتظر ماندم. اگر کسی توی خانه کمین کرده باشد، چه کار کنم بعد جواب خودم را می دادم: نامردی بود اگر حسین و عبدلله را تنهایی می فرستادم. اگر بلایی سرشان می آمد، خودم را نمی بخشیدم. وقتی چراغ قوه را داخل اتاق انداختم، دیدم یک نفر درست روبه روی دری که من ایستاده ام، خوابیده است. چراغ را چرخاندم، کسی دور و برش نبود، نور را روی صورتش گرفتم. چهره پیرمردی را دیدم. صدا کردم: حسین، عبدلله بیایید اینجا پسرها به طرفم دویدند. در را باز کردیم و رفتیم داخل. چراغ را روی صورت پیرمرد گرفتم. چشمان و دهانی باز مانده همان طور خشک شده بود. دستم را روی شریان گردنش گذاشتم. نبض نداشت. به امید شنیدن ضربان هرچند ضعیفي قلب پیر مرد، خم شدم و گوشم را روی سینه اش گذاشتم. صدایی نمی آمد. انگار این قلب هیچ وقت طبی نداشته... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 دنده هایش را که از شدت لاغری بیرون زده بود، کاملا حس کردم. با اینکه دیگر به مرده و مرده کشی عادت کرده بودم، یک حالی شدم. تور چراغ قوه را این طرف و آن طرف گرفتم فقط کاسه آبی بالای سرش بود و جانمازی که تسبیحی از آن آویزان بود سر طاقچه دیده می شد عبدلله رفت، در خانه را باز کرد و بقیه داخل آمدند. راننده پتویی که روی پیرمرد بود برداشت و کمي الیاف پهن کرد، بعد چند نفری او را بلند کردند و روی او گذاشتند و با همان حال او را بلند کردند، پسر همسایه وقتی جنازه را بیرون آوردند به حالت فرار عقب دوید گفتم: این بدبخت مرده، نمی خوردت از سر و صدای ما دو، سه تا مرد و زن همسایه از خانه هایشان بیرون آمدند. پرسیدم خانواده این پیر مرد کجا هستند؟ گفتند: همه شون رفتند. هر کار کردند، این پیرمرد حاضر نشد باهاشون بره خدا بیامرز می گفت: من از خونه ام نمیرم پرسیدم: کی دیگه کسیی تو این محله نیست؟ گفتند: چرا، هستند، اون طرف تر همه هستند گفتم: شماها هم باید برید، عراقی ها از سمت جاده کمربندی دارن می‌یان. یکی، دو روز دیگه اینجا هم میره زیر آتیش. تا راننده ماشین را سر و ته کند و از کوچه بیرون بیایم، سروکله آدم های محله پیدا شد پسرها از آنها هم خواستند، روستای شان را ترک کنند. توی راه برگشت هوا تاریک تر شده بود و ماشین توی گودال و دست اندازهای بیشتری می افتاد. ما هم بی اختیار روی جنازة چون پخت می افتادیم، عبدلله شلوغ می کرد و با خنده به بچه ها می گفت: اگه تا حالا امیدی زنده بودنش بود و جونی داشت، دیگه تموم شد. ما گشتیمش جنازه را به بیمارستان طالقانی بردیم، تحویل دادیم و به مسجد برگشتیم. آن شب پای مان مسجد نرسیده، باران سرزنش و توبیخ بر سرمان ریخت. اول از همه محمود فرخی و و بقیه دعوایمان کردند. می گفتند برای چی این وقت شب بدون اجازه، بی هماهنگی می افتید می رید؟ چه معنی داره؟ مگه شما بی کس و کارید؟ مگه شما شرخرید؟ برای چی می رفتید؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 آقای مصباح و حاج آقا نوری هم به ما توپیدند. خطاب بیشتر دعواها به من بود. گفتم حالا که اتفاقی نیفتاده. دیدید که واقعا یکی مرده بود و ما رفتیم آوردیم گفتند: اگه عراقی ها اونجا بودند چی؟ اگه ستون پنجم بلایی سرتون می آوردند؟ خلاصه حسابی دعوایمان کردند و گفتند: دیگه حق ندارید این وقت شب بیرون برید فکر نکنید اینجا هر کسی سرخوده و هر کاری دلش خواست می تونه بکنه. حواستون باشه. گفتیم: باشه. از این به بعد اطلاع می دیم. اجازه می گیریم. اصلا هرچی شما بگید فصل بیست و یکم کار توی مطب و رسیدگی و جمع آوری مجروحان و گشنه ها از سطح شهر راضی ام نمی کرد. اسلحه ها هم خراب بود و اعصاب آدم را به هم می ریخت. فکر میکردم هیچ کدام از این کارها اساسی نیست. دلم میخواست به خطوط بروم. می دانستم آنجا کار بیشتری برای انجام دادن هست. زهره فرهادی هم مثل من نمی توانست یکجا بلند شود و منتظر کار بماند یک بار بهم گفت: گروهی به أسم أبوذر هست که به خطوط درگیری می روند. بیا ما هم با این ها برویم گفتم: من اصلا خوشم نمی آید عضو دسته و گروهی بشوم. این طوری استقلال آدم از بین می رود. من دوست دارم هر وقت احساس کردم لازم است جایی بروم و کاری بکنم، آزاد باشم. نمی خواهم به من دستور بدهند زهره دیگر چیزی نگفت. ولی بالأخره یک روز که ماشین گروه ابوذر به دنبال زهره آمد من هم که عشق رفتن به خط را داشتم، همراه زهره رفتم. فکر می کنم مریم امجدی هم بیاید توی وانت چند نفر مسلح بودند و با اینکه یک گروه رزمی به حساب می آمدند. تمام تجهیزاتشان یک تیربار بود، ماشین راه افتاد. یک ساعتی توی شهر چرخیدند و چند نفری را سوار کردند و به چندجا سر زدند. دیگر حوصله ام سر رفته بود. طاقت نیاوردم. هنوز در خیابان نقدی بودیم که گفتم: آقا نگه دارید، من پیاده می شم، زهره و میریم که عضو گروه شده بودند و چند باری با آنها به خط رفته بودند، گفتند: کمی صبر داشته باشه میریم خطوط گفتم: نمی خوام. نگه دارید. آمدم پایین و به مطب برگشتم. چند ساعت بعد زهره آمد. پرسیدم: خب چی شد؟ گفت: تا سه راهی رفتیم. اونجا درگیری زیاد بود. نگذاشتند جلوتر برویم. چند تا از مردها پیاده شدند و جلو رفتند ولی ما رو برگرداندند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 از وقتی شیخ شریف ضمانت حضور ما را در مطب کرده و ریش گرو گذاشته بوده عوامی مان را بیشتر جمع کرده بودیم. هر کسی که اهل کار کردن بود، حق داشت توی مطب بماند و اگر کسی دل به کار نمی داده محترمانه عذرش را می خواستیم. مردهای مسجد و برادرهای آشنا دورادور حواسشان به رفت و آمدهای مطب بود و بدون ایجاد حساسیت مراقب ما بودند. محمود فرخی و آقای مصباح بیشتر از بقیه نسبت به ما غیرت به خرج دادند. غروب که میشد، می آمدند چند دقیقه ایی توی مطب مینشستند و اگر یکی از بچه ها را نمی دیدند، سراغ می گرفتند. می گفتیم برای کاری جایی رفته، چطور مگه؟ می گفتند: هیچی کارش داریم. یا می پرسیدند: اوضاع احوال چطور است، مساله ایی و ما هم اگر مساله مشکوک با سؤال برانگیزی را متوجه می شدیم به آنها اطلاع می دادیم و یکی از کسانی که با اکیپ پزشکی بار اول به مطب آمدند و صبح نشده فرار کردند، چند و بعد به مطب آمد. او مرد هیکلی با سبیل هایی از بناگوش در رفته بود که با لهجه کردی حرف می زد. می گفت: اهل سنندج هستم این بار هم کار خاصی انجام نمی داد. دور و بر داروها می چرخید و سرش را با آنها گرم می کرد. در توجیه تنبلی اش هم می گفت: داروها را تقسیم می کنم. در حالی که از گروهک های کومله و دموکرات داد سخن می داد و از افکار آنها حمایت می کرد. من که شناخت خوبی از این گروهک ها داشتم، در مقابلش ایستادم. علی برایم گفته بود توی کردستان این ها به اسم دفاع از خلق کُرد، مردم را به خاک سیاه نشانده اند. پوسترهای زندان بمباران شده وله نو و شکنجه های پاسدارها و مردم کُرد را آورده بود و می گفت: ببینید چطور سفاکی میکنند و مردم را در اختناق نگه می دارند با توجه به این مساله من نظر خوبی نسبت به این مرد نداشتم. غیر از این او دائم سعی در ایجاد تفرقه بین ما داشت، پیش ما از نجار بد میگفت. از زبان ما حرف هایی را به دیگران منتقل می کرد. با اینکه سعی می کردیم هم کلامش نشویم، یک بار رک و صریح بهش انتقاد کردم. آن هم وقتی بود که فهمید من کُرد هستم. گفت: تو مگه کُرد نیستی؟ باید طرفدار خلق کُرد باشی، چرا می گویی کومله و دموکرات، گروه های انحرافی اند؟ من این حرف ها را به دخترها گفته بودم و او شنیده بود، در جوابش گفتم: مگه هر کس کُرد باشه، باید خائن هم باشه. من در وهله اول مسلمانم، بعد کُرد هستم در جوابم باز از کومله و دموکرات حمایت کرد و آنها را ناجي مردم کرد معرفی کرد. من هم از فجایعی که آنها باعث اش شده بودند، گفتم. دیگر حرفی نزد. غروب که محمود فرخی به مطب آمد و پرسید: مشکلی پیش نیامده جریان را برایش گفتم، در کمال تعجب دیدم همه چیز را می داند. بعد گفت: نگران نباشید. این تحت نظره. ما خودمون هم فهمیدیم نیتش از اومدن به اینجا کار کردن نیست باز هم با چنین کسی روبه رو شدیم، تقریبا از همان روزهای اولی که به مطب شیبانی آمده بودیم، جوان بیست و چند ساله ایی به اسم جونشان هر وقت گذرش به آن دور و پرها می افتاد، یک سر هم به مطب می آمد. با اینکه خیلی ادعای مذهبی بودن می کرد و خودش را عامل سرسخت به احکام شریعت نشان می داد هیچ کدام از ما نظر خوشی به او پیدا نکردیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نجار هم از او خوشش نمی آمد. به ما می گفت: این بابا درونش با چیزی که ظاهرش نشون میده همخوانی ندارد. این رو اینجا راه ندهید با همه این اوصاف این آدم دست از سر ما برنمیداشت. مخ ما را به کار گرفته بود می گفت: باید با من یک گروه تشکیل بدهیم. ما باید خودمون مستقل عمل کنیم. اگر گوش به فرمان نیروهای دیگر باشیم، کاری از پیش نمی بریم گذشته از این ها هر وقت ما را می دید، امر و نهی مان می کرد و می گفت. شما باید خیلی محکم باشید و موقع راه رفتن، سرتان پایین باشد و هیچ کدام از ما به حرف های او توجه نمی کردیم. بین همه، من بیشتر حواسم به تضادهای رفتاری اش بود و بچه ها را متوجه تناقض هایت می کردم تو هم به من می گفت: تو خیلی گستاخی! من هم جوابش را می دادم که: تو مگر وکیل وصی ما هستی که توی کارهای ما دخالت می کنی، ما تو را قبول نداریم. روی همین حسابه خیلی با من بد افتاده بود، می شنیدم به بچه ها می گوید: با این دختره نگردید. این خیلی سر خود و پرروست از این طرف این حرف ها را می زد و از طرف دیگر سعی می کرد با تمام سرسختی های من کنار بیاید و به هر زبانی شده مرا توی کارهایش بکشاند، می گفت او را از دادستانی مامور کرده انده نیروهای ستون پنجم را شناسایی و دستگیر کند. هر روز که میگذشت ما به روغگویی او بیشتر پی می بردیم. خیلی دلم می خواست هر طور شده مچ اش را باز کنم یک روز نزدیک های غروب که ما مشغول حرف زدن و آماده کرد وسایل بودیم وارد مطب شد و گفت: توی نیروی دریایی یک نفر مظنون رو گرفتیم. من میخواهم محاکمه اش کنم. شما هم باید ببینید. بچه ها گفتند: شما چه کارهایی که کسی رو محاکمه کنی؟ گفت: من دادیار دادگاهم من گفتم: حالا چه ضرورتی داره ما بیاییم؟ و گفت: هیچی، بیایید کار من رو ببینید. شما که آن قدر ادعا داری۔ هر چه ما طفره رفتیم او دست برنداشت، به زهره گفتم بیا بریم ببینیم این راست میگه یا دروغگوست. حواسمون رو هم جمع می کنیم یه وقت ازش رو دست نخوریم زهره قبول کرد و راه افتادیم. پیاده تا خیابان لب شط رفتیم، از آنجا دست راست خیابان دیدیم و کمی جلوتر سر یک نبش، خیابان جلوی ساختمان دو طبقه سفید رنگی ایستاد و گفت: همین جاست، رسیدیم به ساختمان دقت کردم. به نظرم متروکه می آمد. هیچ صدا و نوری نبود. گفت: چرا ایستاده اید؟ بیایید تو !گفتم: من الان دلیلی برای داخل شدن نمی بینم. مگه محل دادگاه شما نیست. شما فرمایید بروید تو شانه هایش را بالا انداخت و از در نرده ایی وارد حیاط پر دار و درخت ساختمان شد گشتی زد و برگشت و گفت: مثل اینکه هنوز مجرم را نیاورده اند. منتظر می مونم مطمئن شدم این آدم همان طور که فکر میکردم ریگی به کفشی دارد، به همین خاطره من گفتم: دلیلی برای موندن ما نیست. شما مثل اینکه ما رو بچه فرض کردی مگه ما بیکاریم؟ اصلا ما نمی خواهیم دادگاهی تو را ببینیم. زهره هم که کمی ترسیده بود، آهسته به من گفت: حالا چی کار کنیم؟گفتم: هیچی برمی گردیم. این آدم معلوم نیست چه نقشه ایی تو كله خرابش داره. غلط نکنم آقا خودش با ستون پنجمی ها قرار داره، راه بیفت بریم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همین که ما راه افتادیم، گفت: هیی، کجا می رید صبر کنید الان میان گفتیم: خودت بمون. ما میرویم. محاکمه رو هم خودت کن. به ما ربطی نداره راه افتادیم، رفتیم مسجد جامع، آقای فرخی و آقای مصباح را پیدا کردیم و جریان را برای آنها تعریف کردیم و گفتیم: یک فکری بکنید. مثل دفعه قبل محمود فرخی، آقای مصباح گفت: ما متوجه این مساله شده ایم. شما بدون اینکه حساسیتی به خرج بدهید و او را متوجه کنید، به کارهای خودتون ادامه بدهید و خیلی مراقب باشید به مطلب که آمدیم، به یک یک دخترها سپردم حواسشان را جمع کنند، از آن به بعد ما خیلی سرسنگین تر از قبل با او برخورد می کردیم، خودش هم فهمیده بود همه با بدبینی به او نگاه می کنند، آدم خیلی تیزی بود. دیگر کمتر آفتابی می شد. بعد از چند وقت غیبش زد. **** فصل بیست و دوم محدوده کوی آریا بودیم. توی وانت چند تا مجروح داشتیم. می خواستیم آنها را به بیمارستان طالقانی برسانیم که یک نفر کنار جاده دست تکان داد. راننده نگه داشت. مرد جلو آمد. او را کم و بیش می شناختم. توی مسجد و جنت آباد کمک می کرد، گفت: ما اینجا یه جنازه پیدا کردیم. داشتیم کار می کردیم که توی بیل بلدوزر بالا اومده گفتم: ما مجروح داریم. اینا رو برسونیم طالقانی، برمی گردیم رفتیم مجروح ها را تحویل دادیم و برگشتیم. آن مرد همراه یکی، دو نفر دیگر با بلدوزر خاک برداری می کردند و توی کیسه ها، خاک و شن میریختند. می گفتند این کیسه ها را برای استشار بیمارستان طالقانی می خواهند کنار بلدور رفتم. توی بیلی آن جنازه یک نظامی را دیدم. سر و نیم تنه یک جسد آویزان بود. انگار مومیایی اش کرده بودند. تمام چربی تنش خشک شده، هیچ گوشت به تنش نبود. پوستش کبود و سوخته شده، معلوم بود چند روزی هست آنجا مانده. با اینکه تمام تنش ترکش خورده بود، ولی چون خشک شده بود، اصلا خونریزی نداشت. جسد بو می داد ولی به آن قدر شدید که آدم را فراری بدهد. خیلی برایم عجیب بود که چرا متالشی نشده است. حدس زدم از نیروهای نفوذی عراقی ها است که از طریق آب از سمت جزیزه مینو به این طرف آمده، بعد زیر آتش خمپاره های خودشان قرار گرفته، خودش را تا این تل خاک کشانده تا پناه بگیرد ولی از شدت ضعف و گرسنگی جان داده است پرسیدم: جیب هاش رو نگشتید؟ گفتند: ما جرات نکردیم، دست بزنیم. با اکراه به جیب های جنازه دست بردم و یک کارت شناسایی، یک عکس خانوادگی با چند نخ سیگار مچاله از جیب پیراهنش در آوردم. توی کارت شناسایی اش آب رفته و خیس شده بود. نوشته های روی کارت به خاطر پخش شدن جوهر ناخوانا بودند. فقط كلمة النقیب توانستم بخوانم که به نظرم درجه سروانی اشی بود. به عکس نگاه کردم. چند تا زن، بچه و در کنار هم ایستاده بودند. از نوع لباس و قیافه هایشان معلوم بود که عرب و عراقی هستند جسد را روی وانت گذاشتند. با راننده ماشینی که با آن آمده بودم، جسد را ببرد و برگردد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ، کمی در زمین های اطراف گشت زدیم. به دنبال بی سیم و تجهیزات نظامی كشتیم. آن طرف جاده رفتیم. تقریبا صد و پنجاه متر بالاتر یک بشکه توجهم را جلب کرد. رفتم: بیایید توی این بشکه رو هم ببینیم. شاید توش چیزی گذاشته باشند با کمال تعجب توی بشکه سوراخ سوراخ که یکوری افتاده بود، جسد یک نظامی دیگر واقعی پیدا کردیم. از روی خون تازه ایی که روی زمین ریخته و توی بشکه جمع شده بود حدس زدیم این یکی همین امروز مرده است. مردها به زحمت جنازه را که توی بشکه مچاله شده بود، بیرون کشیدند، با بیرون آوردن جسد خون زیادی هم روی زمین ریخت و بویش حالم را به هم زد نمی دانم این دو جسد با هم ارتباطی داشتند یانه، برای جاسوسی آمده بودند یا ميخواستند خودشان را تسلیم کند. توی جیب های این یکی را هم گشتم. شاید چیزی پیدا کنم. خیلی وضعیت اسفناکی داشت. ترکش های زیادی توی کمر و نشیمنگاهش خورده و به کلیه هایش را به کلی داغان کرده بود بیچاره راننده، وقتی دوباره به ما رسید با یک جناره دیگر روبه رو شد آن را هم توی وانت گذاشتند. من هم سوار شدم جنازه را به سردخانه بیمارستان طالقانی بردیم و تحویل دادیم جلوی بیمارستان در حال سوار شدن به ماشین دیدم آمبولانسی که آرم شرکت نفت ش است، می خواهند مجروح پیاده کنند. راننده به پرستارها می گفت: مصدوم سوختگی، تو بیمارستان شرکت نفت زیاد داریم، دیگه جا نبود، این ها رو آوردیم اینجا رفتم طرف در آمبولانس. شنیده بودم روز اولی که پالايشگاه آبادان را بمباران کرده اند صد نقر شهید و حدود صد و بیست تا صد و چهل نفر مجروح شده اند. بعد از آن هم نشان هایی که قصد کنترل آتشي و خاموش کردنش را داشتند، طعمه حریق می شدند. هرروز یک خبر از آنجا داشتیم. یک بار گفتند هفت آتش نشان سوخته اند و یک نفر توی گودالی از آتش افتاده، طوری که نتوانسته اند حتی جسدش را بیرون بکشند در آمبولانس را باز کردند. دو تا مجروح داخلش بودند. با کنجکاوی نگاهشان کردم. یکی از آنها خیلی ناجور سوخته بود یک تکه سیاه شده بود. آدم نمی توانست تشخیص بدهد این سیاهی تنگی است با پوست بدنش ذغال شده. سالم ترین قسمت بدنش صورتش بود که پوست آن هم کنده شده بود. از زخم های صورت و دستانش خون می آمد. وقتی او را روی برانکارد گذاشتند، هیچ آه و ناله ایی نکرد. رویشی ملحفه کشیدند و او را سریع بردند. مجروح دوم به نظر وضعیت بهتری داشت. دست، پا و پشتش سوخته بود و پوست هایشی آویزان شده بودند. موهای سوخته سر و التهاب پوست صورتش چهره وحشتناکی برایش درست کرده بود. با همه این ها حالش خیلی بدتر بود او را به خاطر سوختگی کمرش روی برانکارد نشاندند و بردند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد از این همه مدت هنوز آتش مخزن های بزرگ پالایشگاه مهار نشده بود. رفتن به جاده ایی که به شرکت نفت منتهی می شد، ممنوع بود. به آبادان که می آمدیم، حرارت آتش سوزی را حس می کردیم و نزدیکی های شرکت نفت شعله های آتش را که تا ارتفاع چند متری زبانه می کشیده می دیدیم، هوای آبادان گرم تر از حد معمول شده، یک قسمت هایی از شهر که دود بیشتر می شد، نمی توانستیم نفس بکشیم من جسد جزغاله شده هم دیده بودم، یک بار با دو، سه نفر از پسرها پیکر شهیدی را به سردخانه بردیم. دیگر هوا تاریک شده بود. هن جلوتر از بقیه حرکت می کردم تا در سردخانه را باز کنم. همین که دستگیره را چرخاندم و در باز شد، چشمم به مردی افتاد که جلوی در چمباتمه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. چون سر تا پایش را سیاه دیدم، با خودم گفتم حتما این آدم بالای سر شهیدش نشسته و توی حس و حال خودش است. چون هوا تاریک شده بود و برق هم نبود، چشمانم خوب نمی دید. سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. به خودم گفتم این قدر تو غم و غصه هایش غرق شده که متوجه من نشد پیکر شهید را که آوردند، من دو لنگه در را باز کردم و چون این آدم عزادار سر راه نشسته بود، گفتم: ببخشید اگه ممکه بلند بشید شما سر راه نشستید. باز هیچ عکس العملی ندیدم چراغ قوه را روشن کردم و رویش انداختم یکدفعه جد جزغاله شده ایی را جلوی رویم دیدم. تمام تنم لرزید و قلبم از جا کنده شد. خیلی ترسیدم. دویدم بیرون پسرها گفتند این احتمالا جز خدمة تانک است که در حالت نشسته سوخته و چون ما تانک نداریم، حتما جنازة بعثی هاست..... یکبار یکی از اسرای عراقی را هم دیدم. روزهای اولی بود که ما از مسجد به مطب شیبانی رفته بودیم. تعدادی از مردم را از مسجد بیرون برده بودند و آنجا خیلی خلوت شده بود، درهای شبستان را بسته بودند و بیشتر نظامی ها آنجا رفت و آمد می کردند صبح آن روز بچه های توی مطب گفتند: از توی خطوط درگیری امیر گرفته ایم جنت آباد هم که رفتم همین را گفتند و اضافه کردند بین اسراء انگلیسی، آلمانی، عراقی خلاصه همه جور پیدا می شده تعجب کردم و گفتم: خیره، اینها دیگه از کجا سرو و کله شون پیدا شده نمی دانستیم دنیا پشت عراق ایستاده و نیرو و تجهیزاتش را تامین می کند... باز توی مسیر برگشت به مسجد شنیدم یک ماشین پر از خبرنگار خارجی گرفته اند تعداد زیادی عراقی را هم اسیر کرده اند. توی سنگرهای بعثی ها کلی زن بوده و با این همه خبر خیلی کنجکاو شدم اسرا را ببینم. می خواستم با چشم خودم ببینم، خارجی باهاشان بوده یا نه. طرفهای عصر که پسرها می گفتند: اسرا را دارند به مسجد می آورند، رفتم مسجد خیلی ها هم که مثل من می خواستند اسرا را بیننده به مسجد آمده بودند و توی خیاط ازدحام و هیاهو شده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک ربعی گذشت، چند تا جوان کم سن و سال مردی نسبتا قد بلند که به نظر سی و پنج سال سن داشته را آوردند. آدم خوش قیافه ایی بود که شباهتی به عراقی ها نداشت. رنگ روشن چشم ها، موهای خرمایی و پوست سفیدش که از شدت گرما یا ترس قرمز شده بود، نشان می داد از کشور دیگری غیر عراقی است. لباسي نظامی تر و تمیزی تنش بود ولي درجه ای روی شانه هایش نداشت. برخلاف تصورم دست ها و چشم هایش را نبسته بودند. مرد اسیر از راه نرسیده گوشه دیوار حیاط نشست پاهایش را دراز کرد و دستانش را پشت سرش گذاشت. بدجور می لرزید. تند تند می گفت: دخیلکم، دخیلکم. من تسلیم شمایم مردمی که دورش جمع شده بودند هر کدام چیزی می گفتند، بعضی ها فحش می دادند و می خواستند او را بزنند. بقیه مانع می شدند. یکی از پسرها گفت: پدر سوخته اینجا رسیده دخیلک دخیلک میکنه. توی خط پدر ما رو در آورده اونقدر که شلیک کرد بعد درجه های اسیر را نشان داد و گفت: سروانه درجه هاش رو کنده. ببینید من درجه هاش رو همون جا که گرفتیمش پیدا کردم. مردم با شنیدن این حرف بیشتر عصبانی شدند. مرد اسیر که حالت مردم را می دید با حال عجیبی می گفت: اینجا امن است اینجا خانه خداست، من شیعه ام، من شیعه ام. به من آب بدهید. من تشنه ام پسرها سر به سرش می گذاشتند که: نترس، نترس ما مثل شما آدم خوار نیستیم. ما بعثی نیستیم. شماید که وحشی گری می کنید من که منتظر بودم اسرا را بیاورند تا عقده هایم را سر آنها خالی کنم، با دیدن قیافه این مرد اسیر که خوار و ذلیل شده بود و احساس مرگ می کرد، خشمم فروکش کرد. دلم به حالش سوخت. جلو رفتم و به عربی گفتم: نترس. ما کاری به تو نداریم نگاهم کرد و پرسید: انتی ایرانیه؟ تو ایرانی هستی؟ گفتم: آره من ایرانی ام. تو کجایی هستی، اهل بغدادی یا بصره؟ گفت: من عراقی نیستم. من از اردن هستم. گفتم: تو اگر اردنی هستی، پس اینجا چه کار میکنی؟ برای چی اومدی با ما داری می جنگی؟ گفت: من نمی خواستم بیام جنگ، من را به زور آوردند گفتم: شما همه تون همین رو میگید. تا آخرین گلوله ایی که دارید با ما می جنگید. وقتی فشنگ هائون تموم شد و چاره ای جز تسلیم شدن نداشتید، میگید ما رو به زور آوردند، اگر تو رو به زور آوردند، چرا تا آخرین فشنگ جنگیدی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سرش را پایین انداخت، ادامه دادم: بین طرف مقابل شما چه کسانی اند، یه مشت زن و بچه بی دفاع، نیروهای ما رو دیدی این ها جای بچه های تواند. این ها جلوی شما ایستادند بغض گلویم را گرفته بود. با این حال باز حرف زدم: شما از جون ما چی می خواهید؟ مگه ما چه بدی در حق شما کردیم؟ چرا نمیذارید ما زندگی مون رو بکنیم؟ مرد باز تند تند گفت: العفو، العفو گفتم: نترس ما پیرو سنت رسول لله هیم. با اسرا بدرفتاری نمی کنیم. هر چی می خواهی بگو، برایت می یاریم. اینجا کسی کاری بهت نداره. تو یک اسیر هستی و طبق قوانین اسلام با تو برخورد می شه. نه حتی طبق قوانین صلیب سرخ، کمی آرام شد و گفت: آب میخوام به پسرها گفتم: براش آب بیارید. بعد پرسیدم: سیگار می خوای؟ از خدا خواسته گفت: آره، یک نخ سیگار هم دستش دادند. او که به سیگار پک می زد، یک لحظه قلبم گرفت، بهش گفتم؛ بین الان که من اینجا موندم و می خوام جلوی شماها رو بگیرم، پدر و برادرم رو خودم دفن کردم. شما اونا رو کشتید. شما دارید با ما می جنگید درحالیکه که ما هیچی از جنگیدن بلد نیستیم. هیچ تجهیزاتی هم نداریم. ولی خدا را داریم. ما با نیروی ایمان مون با شما می جنگیم. وقتی گفتم پدر و برادرم را شما کشتید، سیگار توی دست مرد خشک شد. تا حرفم تمام شد بر و بر مرا نگاه می کرد، دوباره عذرخواهی کرد، کنار آمدم، منتظر شدم بقیه اسرا را اورند اما خبری نشد، گفتند: آنها را مستقیم به آبادان انتقال داده اند فصل بیست و سوم چندین روز از رفتن دا و بچه ها می گذشت و من هیچ خبری از آنها نداشتم. نمی دانستم کجا هستند و چه کار می کنند خیلی نگران آنها بودم. همه اش می ترسیدم ماجرای شهادت علی را فهمیده باشد، به خاطر همین، ذهنم مشغول بود. به خودم می گفتم: اگر فهمیده باشد حتما سکته کرده یا دیوانه شده و به کوه و صحرا زده اگر دا به این حال و روز بیفتد، بچه ها چه می شوند. آواره و سرگردان چه کسی از آنها مراقبت می کند؟ این دلهره و اضطراب دست از سرم برنمی داشت. از وقتی دا و بچه ها از شهر رفته بودند، تصمیم داشتم سراغ شان بروم ولی موقعیتش پیش نمی آمد. فكرم این بود که بروم و به محض اینکه آنها را دیدم، پیش شان نمانم و برگردم. فقط آنقدر که خیالم از بابت سلامتی شان راحت شود به خاطر اینکه اتاق جنگ به ماهشهر منتقل شده بود، نیروها به آنجا زیاد رفت و آمد می کردند. سربندر و ماهشهر فاصله کمی با هم داشتند. به هر کسی که می دانستم آن طرفها می رود، می سپردم از دا سراغی بگیرد و به او بگوید که حال من و لیلا خوب است و نگران ما نباشد، دو، سه نفر که رفتند و آمدند، گفتند: جنگ زده ها خیلی پراکنده اند. مادرت را پیدا نکردیم. این حرفها بیشتر نگرانم می کرد. بیشتری ها فکرشان به سراغم می آمد. از خودم میپرسیدم: الان کجا هستند؟ چه کار می کنند؟ چیزی برای خوردن دارند یا نه؟ گاه از اینکه موضوع شهادت علی را از شان پنهان کرده بودم، احساس گناه می کردم. با خودم کلنجار می رفتم و میگفتم: تو چطور توانستی این فرصت را از این زن داغدار بگیری. حالا تا قیام قیامت در حسرت دیدن علی می سوزد. اگر جنازة علی را می دید، مطمئن می شد که پسرش رفته؛ ولی حالا دیگر دلش راضی نمی شود چنین حرفی را بپذیرد. اشک می ریختم و خودم سرزنش می کردم. آرام که میشدم خودم را دلداری می دادم می گفتم کارت اشتباه نبوده نمی توانست داغ علی را بیند و طاقت بیاورد. او که این قدر به على علاقه داشت چطور شهادت بابا می خواست این فشار را هم تحمل کند و دوام بیاورد. اگر می فهمید و از شهر بیرون نمی رفت چه؟ اگر دا می ماند و با بچه ها اسیر می شدند یا زیر آتش جان می دادند چه کار میکردی؟ پس این کارت بهترین راه ممکن بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک روز که توی مسجد بودم، خانواده رعنا تجار را دیدم. روزهای اول که رعنا توی مسجد بود با خانواده اش آشنا شده بودم. سلام و علیک کردیم و من سراغ رعنا را گرفتم. قد سربندره. اونجا خونه گرفتیم تا این آتیش بخواید الان هم آمدیم خرمشهر خونه مون و سرکشی کردیم و داریم برمی گردیم سریندر و پرسیدم: ماشین تون جا داره، منم با شما بیام؟ می خوام برم دنبال مادرم، پنج، شش روزه ازشون خبری ندارم با روی باز گفتند: آره جا داریم، بیا بریم. به دخترهای مطب خبر داده و سریع برگشتم جلوی مسجد. درست یادم نمی آید ماشین تویوتا سواری بود یا چیز دیگه، من و دوتا از خواهرهای رعنا عقب ماشین شدیم و راه افتادیم، هنوز بودند مردمی که پیاده و سواره نوی جاده می رفتند ولی نسبت به روزی که شهدا را به ماهشهر می بردیم، جاده خلوت تر شده بود. توی سکوت به بیابانهای برای جاده نگاه می کردم. دفعه قبل که از این راه می گذاشتم هنوز از شهادت بابا خبر نداشتم. آن روز تمام حواسم به شهدای توی وانت و مردم آواره بود اصلا متوجه آب های ناشی از بارندگی که در قسمت های پست بیابان جمع شده بوده نشده بودم. پایه های قطوری که نفت خام را به طرف پتروشیمی ماهشهر می برده در بعضی جاها بسته به پستی و بلندی زمین در آب فرو رفته بودند. مرغ های دریایی بر فراز آب ها پرواز می کردند و گرم بود و از سطح جاده لف بلند می شد. هر چه به ماهشهر نزدیک تر می شدیم، منطقه تر خشک و لم یزرع می شد. نزدیکی های ماهشهر جاده سربندر جدا شد و ساعت ده و ، یازده به سربندر رسیدیم. شهر عجیبی بود. به نظرم بیشتر به شهرک یا دهکده شباهت است تا به شهر، خانه هایی با خانه های خرمشهر فرق داشتند، اکثرشان سازمانی بودند خانه های ویلایی کوچک با سقف و دیوارهای کوتاه. أتش صدام به اینجا هم رسیده بود. خانه های سمت بازار تخریب شده بود سر یک خیابان از ماشین پیاده شدم. خواهرهای رعنا هر چه اصرار کردند خانه شان بروم قبول نکردم. می گفتند بیا بریم یه غذایی بخور. یه دوش بگیر بعدا برو. أصلا ما هم می آییم دنبال مادرت می گردیم. گفتم: نه باید هرچه زودتر پیداشون کنم و تا بعدازظهر برگردم تشکر کردم و ازشان جدا شدم. توی خیابان راه افتادم ، گل شهر یک بازارچه بود با چند سری خانه، چند دور که زدم شهر تمام شد، از چند نفر پرسیدم: اینجا جنگ زده ها کجا گفتند: توی سربندر جای مشخصی ندارند. همه جا پراکنده اند، بیشتر توی ماهشهرند دلم از سربندر گرفت. همه جا خشک و گرم، همه جا شوره زار و تفنیده، آدم هایش برایم نا آشنا بودند. خیلی احساس غربت می کردم. دلم برای دا سوخت، از هر کس سراغ می گرفتم، می گفتند؟ نمی دانیم، همه جا پراکنده اند از پیدا کردن دا و بچه ها در مسیر بندر ناامید شدم. با خودم گفتم شاید به ماهشهر رفته اند پرسان پرسان خودم را به سر جاهایی رساندم که مینی بوس ها از آنجا به طرف ماهشهر می رفتند،.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دست تکان دادم. مینی بوسی ایستاد و سوار شدم. امیدوار بودم خانه آقای بهرام زاده که قوم و خویشمان بودند را آنجا پیدا کنم. او در پتروشیمی ماهشهر کار می کرد و ارادت زیادی به دایی حسینی داشت. مطمئن بودم او کمکم می کند. توی ماهشهر هم کلی خیابان ها را بالا و پایین کردم و از آدم های مختلف سراغ آقای حمید بهرام زاده را گرفتم آدرس می دادم شکل و قیافه اش این طوری است. اخلاق و رفتارش آن طوری است، توی پتروشیمی کار می کنند اما هیچ کس او را نمی شناخت. حتی از زنهایی که جلوی خانه های شان نشسته بودند می پرسیدم: چنین خانواده ای را سراغ ندارید؟ اظهار بی اطلاعی می کردند و می پرسیدند: برای چی دنبال همچین آدمی میگردی؟ وقتی می گفتم: از خرمشهر آمدم و دنبال مادرم میگردم، با خوشرویی تعارفم می کردند به خانه شان بروم. می گفتند: بیا خستگی راه از تنت بره، به استراحتی کن، دوباره دنبالشون بگرد میگفتم: نه. باید برگردم خرمشهر. بعد همه از اوضاع خرمشهر می پرسیدند. نگران وضعیت جنگ بودند، پیرزنی خرمشهری که به خانه دخترش پناه آورده بود، ازم پرسید: مادر یعنی ما برمی گردیم شهرمون؟ درحالی که خودم هم جواب این سؤال را نمی دانستم، گفتم: آره مادر جون، نگران نباشی... توی ماهشهر هم نتیجه ای نگرفتم. خسته و بی حال راه می رفتم. زمین شوره زار آنجا نور آفتاب را منعکس می کرد و چشمم را می زد. پوستم از آفتاب شدید میسوخت، احساس می کردم مغزم در حال جوشیدن است. از گرسنگی داشتم تلف می شدم و هیچ پولی نداشتم. با این فشار گرما، گرسنگی و غریبی، احساس یأس و بی پناهی هم به سراغم آمد. چند بار بغض کردم ولی اجازه ندادم بغضم سر باز کند و اشک هایم بریزند سر جادهایی که به سربندر می رفت برگشتم. مینی بوسی جلوی پایم ایستاد و در باز شد مانده بودم به راننده چه بگویم. با جیب خالی سوار بشوم یا نه. همان لحظه دیدم مسافری که در حال پیاده شدن است به راننده پول داد اما راننده گفت: کرایه ایی نیست. صلوات بفرست خوشحال شدم و با خیال راحت بالا رفتم و روی صندلی نشستم از سربندر هم وارد شرکت نفت شدم و اولش دو نفری که کنار راننده بودند، گفتند: خواهر ما میریم عقب شما بیا جلو بشین تشکر کردم و گفتم: من همین جا، عقب وانت راحت ترم و گفتند: هوا گرمه اذیت میشی و گفتم: نه. ممنونم ماشین راه افتاد، پشت به کابین نشستم، کف وانت داغ بود. باد گرم به صورتم می خورد و تمام تنم می سوخت کمی جلوتر یک عده دیگر سوار شدند و تا آبادان رفتیم. از آنجا هم با وانت دیگری خودم را به خرمشهر رساندم پایم که به خرمشهر رسید هوای دیدن زینب خانم به سرم زد، زینب مثل یک مادر واقعی برایم بود، حتی خودش از من و لیلا خواسته بود او را مامان صدا بزنیم،.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی رفتم جنت آباد مثل همیشه غسال ها پرسیدند خبر چی داری؟ عراقی ها تا کجا اومدن؟ ما نمی دانیم چه کار کنیم، برویم یا بمانیم؟ بندگان خدا خسته شده بودند و دلشان می خواست تکلیفشان روشن شود ولی از نظر اداری هنوز بهشان حکمی ابلاغ نشده بود. تا شهید بود باید می ماندند. گاهی فکر میکردم غسال ها و آتش نشان ها تنها نیروهای اداری هستند که توی این شرایط با قبول تمام خطرات مانده اند و کار می کنند..‌‌ مریم خانم میرفت به خانه اش سر می زد و می آمد، ولي دو زن و پیرمرد انگار کاری به کار خانه شان نداشتند و جنت آباد برایشان امن تر و راحت تر بود. سراغ زیب خانم را گرفتم، گفتند نیست. گفت میره تو سطح شهر دنبال شهید و مجروح بگرده چند روزی بود زینب هم دیگر جنت آباد نمی ماند سختش بود توی جنت آباد که دیگر خیلی کمتر جنازه به آنجا می بردند بماند. او هم در سطح شهر به دنبال شهید و مجروح میگشت. گه گداری بعد از اینکه جایی را می گویند و من و بچه ها خودمان را به آنجا می رساندیم، می دیدم زینب هم آمده اولین باری که او را در سطح شهر دیدم، خیابان نقدی را زده بودند. به آنجا رفتیم توپ درست وسط، خانه ایی را صد در صد تخریب کرده بود خوشبختانه خانه خالی بود و تلفات نداشتیم. من و یکی، دو تا از دخترهای مطب شیبانی آنجا بودیم که دیدم زینب سوار بر یک وانت سر رسید، همدیگر را که دیدیم، بغل کردیم و بوسیدیم، گفتم: ها مامان اینجا اومدی؟ گفت: اومدم ببینم چه کاری از دستم برمی یاد. بعد ادامه داد: چند ساعت که نمی بینمت دلم برات تنگ میشه. اگه جنگ تموم بشه و از شما جدا بشم، یا اگه هم ادامه پیدا کنه و هر کدوممون یه طرف بریم چطور همدیگر رو ببینیم؟ من خیلی به تو و لیلا انس گرفتم. شماها مثل دخترم، مریم شدید....خندیدم و گفتم: خدا بزرگه. خجالت کشیدم من هم حرف دلم را بزنم. من هم زینب را طور دیگری دوست داشتم خیلی از وقت ها به عشق دیدن او به جنت آباد می رفتم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل بیست و چهارم بعدازظهر یکی از روزها هفت، هشت نفری از مطب راه افتادیم و به طرف خطوط درگیری رفتیم، دکتر سعادت هم با ما آمد. پای پیاده تا انتهای محله مولوی پیش آمدیم. توی کوچه پس کوچه ها نیروهای مدافع پراکنده بودند. کمی جلوتر نزدیکی های سیلاب درگیری شدیدتر بود. نیروها از یک قسمت تیراندازی می کردند و بعد می دویدند و از جای دیگر شلیک می کردند. چند تایی از آنها تا چشمشان به ما خورد، گفتند: یه مجروح پشت دیوار اون خونه است. خیلی وقته اونجا گذاشتیمش، هی می ریم بهش سر می زنیم ببینیم زنده است با دکتر سعادت به جایی که نشان دادند، رفتم. فکر می کردم مجروح یک جراحت معمولی دارد که به همین راحتی آنجا رها شده، وقتی بالای سرش رسیدیم، جوانی را دیدیم که به دیوار تکیه داده بودند. ترکش خورده بود. اساسی ترین زحمت ترکش بزرگی بود که رانش را بدجور از هم دریده بود. جوان که بیشتر از بیست سال نداشت، از شدت خونریزی دیگر توانی برایشی نمانده و به پهلو افتاده بود. به نظر می رسید این پا دیگر برایش پا نمی شود و قطعش می کنند دکتر سعادت بلافاصله مشغول شد. رگ گرفت و سرم وصل کرد. چندتا آمپول هم توی سرمش ریخت. کار دیگری از دست ما برنمی آمد، دوستانش لباس های شان را پاره کرده و زخم هایی را بسته بودند، با اصرار دکتر سعادت یکی، دو نفر دست از تیراندازی کشیدند و دنبال ماشین رفتند. در آن همه آتش کلی طول کشید وانت به نزدیکی مجروح برسد. تا آمدن ماشین من از مجروح که هنوز به هوش بود ولی حتی نمی توانست چشم هایش را باز کند، پرسیدم: اسمت چیه؟ بسیجی هستی سپاهی هستی؟ اصلا جواب نداد. گاه به زحمت چشم هایش را باز می کرد و دوباره بی اختیار پلک هایش روی هم می رفت، زیر لب چیزهایی می گفت که من جز یک صدای ضعیف و نامفهوم چیز دیگری نمی شنیدم وانت که آمد، من سرم را برداشتم و دکتر سعادت و بقیه مجروح را بلند کردند و کف وانت گذاشتند، یکدفعه جوان انگار تشنج کرده باشد، دست و پا و تنه اش شروع کرد به لرزیدن، انگار یک ماهی بیرون آب بالا و پایین بپرد. دکتر سعادت هول می گفت: زود باشید. این رو برسونید بیمارستان احساس بدی بهم دست داد. جوان در حال احتضار بود و انگار جان از بدنش بیرون می رفت. دیگر نتوانستم نگاهش کنم. سرم را دست یکی از پسرها دادم و پریدم پایین وأنت راه افتاد. ما هم به خاطر گلوله های ژسه و خمپاره شصت و آرپی جی هایی که به اطرافمان می خورد، مجبور شدیم روی زمین بخوابیم و بعد کم کم خودمان را زیر جاری کشیدیم و پناه گرفتیم. خیلی به هم ریخته بودم. نمی دانستم جوان به بیمارستان می رسد. همه این ها به خاطر شدت خونریزی اش بود. چرا او باید این قدر اینجا می ماند، به خودم گفتم: وقتی ما اصرار داریم بیاییم خط برای همینه دیگه و بعد یاد داماد عمو شنبه افتادم. چند روز پیش که به بیمارستان شرکت نفت مجروح برده قوم، زن عمو شنبه را دیدم، خیلی تعجب کردم و پرسیدم: اینجا چی کار می کنید؟ گفت: دامادم مجروح شده دامادش را قبلا دیده بودم می دانستم از درجه داران نیروی دریایی و مرد مومن است. با راهنمایی ترانه عمو به عیادت دامادش رفتم. مهین خانم، دختر عمو شنبه بالای سر شوهرش نشسته بود و با تکه مقوایی او را باد می زد. سلام و علیک کردم و حال شوهرش را پرسیدم. گفت: ترکش به پایش خورده،... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به نظرم اصلا حال شوهرش خوب نبود. انگار تب داشت. مرتب آب می خواست. یادش میزدند. او هم بی حال و بی رمق ناله می کرد. از اتاق بیرون رفتم و از پرستارها درباره وضعیت داماد عمو شنبه سؤال کردم. گفتند: حالش خیلی وخیم نبوده ولى زخمش عفونت کرده و به خونریزی افتاده به همین خاطر، نیاید آب بخورد. دوباره به اتاق برگشتم ولی به زن عمو و دخترش چیزی نگفتم. کمی ایستادم و بعد خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم. فردای آن روز باز را هم به بیمارستان شرکت نفت افتاد، مجروحمان را که تحویل دادیم به راننده ماشین گفتم صبر کند. بدو بدو به طرف اتاقی که داماد عمو شنبه در آن بستری بود رفتم، روی تختش نبود. از پرستارها سراغش را گرفتم. یکی شان گفت: دیشب شهید شد با تعجب پرسیدم: اون که حالش خیلی بد نبود، فقط تشنه اش بود ولی مجروحی نبود که بخواهد شهید شود؟ گفتند: به خاطر عفونت زیاد این طور شد. عفونت با خونش قاطی شده بود. اشکم درآمد، داماد عمو شنبه سن زیادی نداشت. نهایتا چهل سال از خدا عمر گرفته بود. پنج شش تا بچه داشت. آمدم توی ماشین نشتم. خیلی ناراحت بودم. یک عدم مراقبت جان یک نیروی خوب یک پدر و یک همسر مهربان را گرفته بود، صدایمان که کردند از فکر داماد عمو شبه بیرون آمدم. کمی دیگر آنجا ماندیم و به مجروح ها رسیدگی کردیم، چون آتش شدید شده بود، به ما گفتند: شما برگردید خسته و داغان چند تا کوچه و خیابان را عقب آمدیم. وانتی که به سمت مرکز شهر می رفت، نگه داشت و ما را سوار کرد. هنوز از محله مولوی بیرون نیامده بودیم که خانه هایی مورد اصابت قرار گرفت. راننده به آن سمت رفت. صدای زاری و شیون زنها و مردها با فاصله به گوش می رسید. وانت نگه نداشته پایین پریدیم. با این سر وصداها یقین داشتم جوان عزیزی دارد جلوی چشم شان پرپر می شود که این ها این طور بی تاب شده اند. دیوار جلوی دو تا خانه خراب شده و خاک و گرد و غبار توی فضا پخش شده بود، یا لله گفتم و پا توی حیاط خانه ایی که سر و صدا از آن می آمد، گذاشتم. دو، سه تا زن و چند تا مرد دور یک چیزی ایستاده بودند، زنها خودشان را می زدند و گریه می کردند. مردها هم داد و بیداد می کردند که: آرام باشید. این طوری نکنید نزدیک تر رفتم. منتظر بودم با جنازه غرقه به خون کسی روبرو شوم که دیدم یک گاو ماده روی زمین افتاده. ترکش بزرگی پهلویش را شکافته و ترکشی های کوچک تری هم به پاهایش اصابت کرده بود دردناک تر از همه این بود که گاو باردار بود و به نظر می رسید همین روزها گوساله اش به دنیا می آید، زنها دور گاو بدجور گریه می کردند. مردها هم هول کرده بودند و به عربی با هم حرف می زدند. می خواستند شکم گاو را باز کنند و گوساله را نجات بدهند. از طرفی هیچ کدام جرأت این کار را نداشتند. این وسط حیوان زبان بسته دست و پا می زد. گاه سرش را به زحمت بالا می آورد، چشم های وحشت زده اش را باز می کرد. تقلا می کرد بلند شود، و دوباره می افتاد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef