#کتابدا🪴
#قسمتسیصددوم🪴
🌿﷽🌿
همین که ما راه افتادیم، گفت: هیی، کجا می رید صبر کنید الان
میان گفتیم: خودت بمون. ما میرویم. محاکمه رو هم خودت کن. به ما ربطی نداره
راه افتادیم، رفتیم مسجد جامع، آقای فرخی و آقای مصباح را پیدا
کردیم و جریان را برای آنها تعریف کردیم و گفتیم: یک فکری
بکنید.
مثل دفعه قبل محمود فرخی، آقای مصباح گفت: ما متوجه این
مساله شده ایم. شما بدون اینکه حساسیتی به خرج بدهید و او را
متوجه کنید، به کارهای خودتون ادامه بدهید و خیلی مراقب باشید
به مطلب که آمدیم، به یک یک دخترها سپردم حواسشان را جمع
کنند، از آن به بعد ما خیلی سرسنگین تر از قبل با او برخورد می کردیم، خودش هم فهمیده بود همه با بدبینی به او نگاه می
کنند، آدم خیلی تیزی بود. دیگر کمتر آفتابی می شد. بعد از چند
وقت غیبش زد.
****
فصل بیست و دوم
محدوده کوی آریا بودیم. توی وانت چند تا مجروح داشتیم. می
خواستیم آنها را به بیمارستان طالقانی برسانیم که یک نفر کنار
جاده دست تکان داد. راننده نگه داشت. مرد جلو آمد. او را کم و
بیش می شناختم. توی مسجد و جنت آباد کمک می کرد، گفت: ما
اینجا یه جنازه پیدا کردیم. داشتیم کار می کردیم که توی بیل
بلدوزر بالا اومده
گفتم: ما مجروح داریم. اینا رو برسونیم طالقانی، برمی گردیم
رفتیم مجروح ها را تحویل دادیم و برگشتیم. آن مرد همراه یکی،
دو نفر دیگر با بلدوزر خاک برداری می کردند و توی کیسه ها،
خاک و شن میریختند. می گفتند این کیسه ها را برای استشار
بیمارستان طالقانی می خواهند
کنار بلدور رفتم. توی بیلی آن جنازه یک نظامی را دیدم. سر و نیم
تنه یک جسد آویزان بود. انگار مومیایی اش کرده بودند. تمام
چربی تنش خشک شده، هیچ گوشت به تنش نبود. پوستش کبود و سوخته شده، معلوم بود چند روزی هست آنجا مانده. با اینکه تمام تنش ترکش خورده بود، ولی چون خشک شده بود، اصلا
خونریزی نداشت. جسد بو می داد ولی به آن قدر شدید که آدم را
فراری بدهد. خیلی برایم عجیب بود که چرا متالشی نشده است.
حدس زدم از نیروهای نفوذی عراقی ها است که از طریق آب از
سمت جزیزه مینو به این طرف آمده، بعد زیر آتش خمپاره های
خودشان قرار گرفته، خودش را تا این تل خاک کشانده تا پناه
بگیرد ولی از شدت ضعف و گرسنگی جان داده است
پرسیدم: جیب هاش رو نگشتید؟ گفتند: ما جرات نکردیم، دست
بزنیم. با اکراه به جیب های جنازه دست بردم و یک کارت
شناسایی، یک عکس خانوادگی با چند نخ سیگار مچاله از جیب
پیراهنش در آوردم. توی کارت شناسایی اش آب رفته و خیس شده بود. نوشته های روی کارت به خاطر پخش شدن جوهر ناخوانا
بودند. فقط كلمة النقیب توانستم بخوانم که به نظرم درجه سروانی
اشی بود. به عکس نگاه کردم. چند تا زن، بچه و در کنار هم
ایستاده بودند. از نوع لباس و قیافه هایشان معلوم بود که عرب و عراقی هستند جسد را روی وانت گذاشتند. با راننده ماشینی که با
آن آمده بودم، جسد را ببرد و برگردد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef