eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل بیست و چهارم بعدازظهر یکی از روزها هفت، هشت نفری از مطب راه افتادیم و به طرف خطوط درگیری رفتیم، دکتر سعادت هم با ما آمد. پای پیاده تا انتهای محله مولوی پیش آمدیم. توی کوچه پس کوچه ها نیروهای مدافع پراکنده بودند. کمی جلوتر نزدیکی های سیلاب درگیری شدیدتر بود. نیروها از یک قسمت تیراندازی می کردند و بعد می دویدند و از جای دیگر شلیک می کردند. چند تایی از آنها تا چشمشان به ما خورد، گفتند: یه مجروح پشت دیوار اون خونه است. خیلی وقته اونجا گذاشتیمش، هی می ریم بهش سر می زنیم ببینیم زنده است با دکتر سعادت به جایی که نشان دادند، رفتم. فکر می کردم مجروح یک جراحت معمولی دارد که به همین راحتی آنجا رها شده، وقتی بالای سرش رسیدیم، جوانی را دیدیم که به دیوار تکیه داده بودند. ترکش خورده بود. اساسی ترین زحمت ترکش بزرگی بود که رانش را بدجور از هم دریده بود. جوان که بیشتر از بیست سال نداشت، از شدت خونریزی دیگر توانی برایشی نمانده و به پهلو افتاده بود. به نظر می رسید این پا دیگر برایش پا نمی شود و قطعش می کنند دکتر سعادت بلافاصله مشغول شد. رگ گرفت و سرم وصل کرد. چندتا آمپول هم توی سرمش ریخت. کار دیگری از دست ما برنمی آمد، دوستانش لباس های شان را پاره کرده و زخم هایی را بسته بودند، با اصرار دکتر سعادت یکی، دو نفر دست از تیراندازی کشیدند و دنبال ماشین رفتند. در آن همه آتش کلی طول کشید وانت به نزدیکی مجروح برسد. تا آمدن ماشین من از مجروح که هنوز به هوش بود ولی حتی نمی توانست چشم هایش را باز کند، پرسیدم: اسمت چیه؟ بسیجی هستی سپاهی هستی؟ اصلا جواب نداد. گاه به زحمت چشم هایش را باز می کرد و دوباره بی اختیار پلک هایش روی هم می رفت، زیر لب چیزهایی می گفت که من جز یک صدای ضعیف و نامفهوم چیز دیگری نمی شنیدم وانت که آمد، من سرم را برداشتم و دکتر سعادت و بقیه مجروح را بلند کردند و کف وانت گذاشتند، یکدفعه جوان انگار تشنج کرده باشد، دست و پا و تنه اش شروع کرد به لرزیدن، انگار یک ماهی بیرون آب بالا و پایین بپرد. دکتر سعادت هول می گفت: زود باشید. این رو برسونید بیمارستان احساس بدی بهم دست داد. جوان در حال احتضار بود و انگار جان از بدنش بیرون می رفت. دیگر نتوانستم نگاهش کنم. سرم را دست یکی از پسرها دادم و پریدم پایین وأنت راه افتاد. ما هم به خاطر گلوله های ژسه و خمپاره شصت و آرپی جی هایی که به اطرافمان می خورد، مجبور شدیم روی زمین بخوابیم و بعد کم کم خودمان را زیر جاری کشیدیم و پناه گرفتیم. خیلی به هم ریخته بودم. نمی دانستم جوان به بیمارستان می رسد. همه این ها به خاطر شدت خونریزی اش بود. چرا او باید این قدر اینجا می ماند، به خودم گفتم: وقتی ما اصرار داریم بیاییم خط برای همینه دیگه و بعد یاد داماد عمو شنبه افتادم. چند روز پیش که به بیمارستان شرکت نفت مجروح برده قوم، زن عمو شنبه را دیدم، خیلی تعجب کردم و پرسیدم: اینجا چی کار می کنید؟ گفت: دامادم مجروح شده دامادش را قبلا دیده بودم می دانستم از درجه داران نیروی دریایی و مرد مومن است. با راهنمایی ترانه عمو به عیادت دامادش رفتم. مهین خانم، دختر عمو شنبه بالای سر شوهرش نشسته بود و با تکه مقوایی او را باد می زد. سلام و علیک کردم و حال شوهرش را پرسیدم. گفت: ترکش به پایش خورده،... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef