eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 کمی جلوتر صحنه دیگری خیلی ناراحتم کرد. برخلاف خیلی از خانه ها که فقط یکی دو نفر مانده بودند، به جایی برخوردی که چند تا خانواده که پسرهای عروسی و نوه های یک پیرمرد به حساب می آمدند، همگی تا آن موقع حاضر به ترک خانه شان نشده بودند. خیلی صحبت کردیم تا بالاخره پسرهای خانواده به اصرار ما راضی به رفتن شدند، به راننده ماشین علامت دادیم. راننده پیکاب جلو آمد پسرها و زن و بچه هایشان با بقچه و بندیل کنار ماشین آمدند، اما هر کاری کردیم پیرمرد و پیرزن که سن شان هم بالا بود، حاضر نشدند بیایند. پیرزن که از ظواهر امر معلوم بود خیلی به همسرش انس دارد، راضی نمیشد از شوهرش جدا شود. پیرمرد هم می گفت: تو با پسر هامون برو. نگران من نباش. پیرزن گریه می کرد. صورت تپل و ملوسش سرخ شده بود. پیرمرد می گفت: گریه نکن ای جی گریه می کنی؟ من بعد دنبال تون می یام زن با این حرفها بدتر می کرد. او را بغل کردم و بوسیدم. دلداری اش دادم که نگران شوهرش نباشد و با پسرهایش برود. به عربی گفت: چه جوری بذارمش و برم؟ دست و پای و منم همیشه من کنارش بودم. غذاش رو آماده کردم، اون براش پخت ماهی خیلی دوست داره. حالا کی براش ماهی درست کنه؟ گفتم: مادرجان حالا تو این وضعیت ماهی نخورده طوری نمیشه که. تازه الان ماهی کجا بود؟ پیرمرد با زنش حرف زد و او را به طرف بچمهایش فرستاد ، پیرزن با حجب و حیایی که داشت هي به طرف ماشین می رفت و هی برمی گشت پسر کوچک ترش را که مجرد بود و می خواست با پدرش بماند، می بوسید و سفارش کرد: مواظب پدرت باشی، داروهاش رو به موقع بهش بده این ور اون ور نرو خمسه به بهت می خوره. پیش پدرت بمون ها و عروس ها هم آمدند و دست و پای پیرمرد را بوسیدند. پیرمرد نوازششان می کرد نشان را می بوسید. عروس ها اصرار کردند: عمو بیا با ما. رها کن این کارها رو پیر مرد یکهو با شنیدن این حرف به آنها تشر رفت: شما نمی فهمید. من همه عمرم، همه گیم این گاوهان چطوری ولشون کنم؟ مگه همین ها به شما شیر نمی دادند، درع دادند، شما می خوردید؟ از همین کارها زندگی شما نمیچرخید؟ دوباره پسرها و عروس ها دوره اش کردند و گفتند: مواظب خودت باش. هر چه به آخر محله مولوی نزدیک تر می شدیم، کوچه ها خلوت تر و بی روح تر می شد. در خیلی از خانه ها با توپ و خمپاره فرو ریخته بود. از توی کوچه لباس های بچگانه را و طناب با دمپایی های رنگ و وارنگ را می دیدم و یاد سعید، زینب و حسن می افتادم و برای شان دلم شور میزد. یک جا عروسکی بین خاک و خلها افتاده بود. احساس کردم با چشمهای آبی اش بدجوری نگاهم می کند انگار زندگی در آنجا مرده بود و همه جا خاک مرگ پاشیده بودند. قدم به قدم انتظار ورد با عراقی ها پا افتادن به تله شان را داشتیم. باد توی کوچه های خالی و پر از خاک می‌وزید و آشغال ها را این طرف و آن طرف می برد. گاه چنان سکوت می شد که زوزه باد فضای وهم انگیزی ایجاد می کرد و آدم را می ترساند..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef