eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌺🌼🌺 @hedye110 ......... ...... مذاكرات رو در روي ابراهيم با نمرود، و محكوم شدن نمرود آوازه مخالفت ابراهيم با طاغوت پرستي و بت پرستي در همه شكلهايش در همه جا پيچيد، و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين باره، حسّاس بود فرمان داد بي‌درنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند. نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاي او گفت: «خداي تو كيست؟» ابراهيم: خداي من كسي است كه مرگ و زندگي در دست اوست. نمرود از راه سفسطه و غلط اندازي وارد بحث شد، و گفت: «اي بي‌خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم، مگر نمي‌بيني مجرم محكوم به اعدام را آزاد مي‌كنم، و زنداني غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مي‌نمايم.» آن گاه دستور داد يك شخص اعدامي را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند. ابراهيم بي‌درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگي و مرگ نيست بلكه همه جهان هستي به دست خدا است، بر همين اساس، خداي من كسي است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون مي‌آورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو مي‌برد، اگر راست مي‌گويي كه تو خداي مردم هستي، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر. نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازي كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.(3) نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمني كند، رسوائيش بيشتر مي‌شود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند. 🌺🌼🌺🌼 @hedye110
🌼❤️🌼❤️🌼❤️ @hedye110 .......... ....... وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكي غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمه‌هاي گوناگون زيادي در كنار هم چيده شده و با قيافه‌هايي مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاه‌ها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو». وقتي كه آن بت پاسخ نمي‌داد، ابراهيم با تبري كه در دست داشت، بر دست و پاي بت مي‌زد و دست و پاي آن بت را مي‌شكست، ابراهيم با همه بتهايي كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاي وسط بتخانه از قطعه‌هاي بتهاي شكسته پر شد. ولي ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظوري داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد. مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزاري را به جاي آورند و سپس به خانه‌هايشان باز گردند. گروه اول وقتي كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبي روبرو گرديد، گروه‌هاي بعدي نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگي فرو رفتند، فريادها و نعره‌هايشان برخاست، هر كسي سخني مي‌گفت... در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء) بشنويم: ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند). (هنگامي كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيده‌ايم نوجواني از بتها سخن مي‌گفت: كه به او ابراهيم مي‌گويند. جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهي دهد. (هنگامي كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كرده‌اي، اي ابراهيم؟» ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن مي‌گويد!» بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد». سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلي فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو مي‌داني كه بتها سخن نمي‌گويند.» (اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزي را پرستش مي‌كنيد كه نه كمترين سودي براي شما دارد، و نه زياني به شما مي‌رساند (نه اميدي به سودشان داريد و نه ترسي از زيانشان). افّ بر شما و بر آن چه جز خدا مي‌پرستيد! آيا انديشه نمي‌كنيد (و عقل نداريد)(8). گفتگوي نمرود با آزر و مادر ابراهيم - عليه السلام - روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: «به من خيانت كردي و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندي.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصيري ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهداري كرده است و او مدعي است كه استدلال و حجت دارد.» نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندي كه با خدايان ما چنين كرد؟!» مادر گفت: «اي شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را مي‌كشي و نسل آنها به خطر مي‌افتد، با خود گفتم اين پسر را براي حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگوني سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مي‌دهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براي ما يك نفر پسر باقي بماند، اينك كه براي تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كاري مي‌كني انجام بده.» نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامي كه ابراهيم - عليه السلام - گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاي اين كه استدلال نيرومند ابراهيم - عليه السلام - را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را ياري كنيد». 🌼❤️🌼❤️🌼❤️ @hedye110
🏴🏴🏴🏴 @hedye110 ....... ........ به آتش افكندن ابراهيم (ع) حضرت ابراهيم (ع) / به آتش افكندن ابراهيم (ع) به فرمان نمرود، ابراهيم را زنداني نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاي وسيعي را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم مي‌آوردند و در آن جا مي‌ريختند. گر چه يك بار هيزم براي سوزاندن ابراهيم كافي بود، ولي دشمنان مي‌خواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهي اين حادثه موجب عبرت براي همه شود، و عظمت و قلدري نمرود در قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرئتي نداشته باشد. روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بي‌كران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندي براي نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد. هيزم‌ها را آتش زدند، شعله‌هاي آن به سوي آسمان سركشيد، آن شعله‌ها به قدري اوج گرفته بود كه هيچ پرنده‌اي نمي‌توانست از بالاي آن عبور كند، اگر عبور مي‌كرد مي‌سوخت و در درون آتش مي‌افتاد. در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان يا شيطان صفتي به پيش آمد و منجنيقي ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند. در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتي يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خوانده‌اش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلي محكمي به صورت او زد و با تندي گفت: «از عقيده‌ات برگرد!» ولي همه موجودات ملكوتي نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم - عليه السلام - را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: «خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسي جز او تو را نمي‌پرستد، دشمن بر او چيره شده و مي‌خواهد او را با آتش بسوزاند». خداوند به جبرئيل خطاب كرد: «ساكت باش! آن بنده‌اي نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مي‌كنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مي‌نمايم». استجابت دعاي ابراهيم - عليه السلام - و تبديل آتش به گلستان ابراهيم در ميان منجنيق، لحظه‌اي قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند: «يا اَللهُ يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يلِدْ وَ لَمْ يولَدْ وَ لَمْ يكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنِي مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ؛ اي خداي يكتا و بي‌همتا، اي خداي بي‌نياز، اي خدايي كه هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده». 🏴🏴🏴🏴 @hedye110