eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110 ....... ......... عمرسعد با دلى پر از غوغا به خانه اش مى رود. از يك طرف مى داند كه جنگ با امام حسين(ع) چيزى جز آتش جهنّم براى او نخواهد داشت، امّا از طرف ديگر، عشق به رياست دنيا او را وسوسه مى كند. به راستى، عمرسعد كدام يك از اين دو را انتخاب خواهد كرد؟ آيا در اين لحظه حسّاس تاريخ، عشق به رياست پيروز خواهد شد يا وجدان؟ او در حياط خانه اش قدم مى زند و با خود مى گويد: "خدايا، چه كنم؟ كدام راه را انتخاب كنم؟ اى حسين، آخر اين چه وقت آمدن به كوفه بود؟ چند روز ديگر صبر مى كردى تا من از كوفه مى رفتم، آن وقت مى آمدى، امّا چه كنم كه راه رياست و حكومت بر ايران از كربلا مى گذرد. اگر ايران را بخواهم بايد به كربلا بروم و با حسين بجنگم. اگر بهشت را بخواهم بايد از آرزوى حكومت ايران چشم بپوشم". نگاه كن! همه دوستان عمرسعد براى مشورت دعوت شده اند. آيا آن جوان را مى شناسى كه زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است. عمرسعد جريان را براى دوستان خود تعريف مى كند و از آنها مى خواهد تا او را راهنمايى كنند. اوّلين كسى كه سخن مى گويد پسر خواهر اوست كه مى گويد: "تو را به خدا قسم مى دهم مبادا به جنگ با حسين بروى. با اين كار گناه بزرگى را مرتكب مى شوى. مبادا فريفته حكومت چند روزه دنيا بشوى. بترس از اينكه در روز قيامت به ديدار خدا بروى در حالى كه گناه كشتن حسين به گردن تو باشد". عمرسعد اين سخن را مى پسندد و مى گويد: "اى پسر خواهرم! من كه سخن ابن زياد را قبول نكردم. اينكه گفتم به من يك روز مهلت بده براى اين بود كه از اين كار شانه خالى كنم". دوست قديمى اش ابن يَسار نيز، مى گويد: "اى عمرسعد! خدا به تو خير دهد. كار درستى كردى كه سخن ابن زياد را قبول نكردى". همه كسانى كه در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسين(ع) بر حذر مى دارند. كم كم مهمانان خانه او را ترك مى كنند و از اينكه عمرسعد سخن آنها را قبول كرده است، خوشحال هستند. شب فرا مى رسد. همه مردم شهر در خواب اند; امّا خواب به چشم عمرسعد نمى رود و در حياط خانه راه مى رود و با خود سخن مى گويد: "خدايا، با عشق حكومت رى چه كنم؟" و گاه خود را در جايگاه اميرى مى بيند كه دور تا دور او، سكّه هاى سرخ طلا برق مى زند. او در خيال خود مى بيند كه مردم ايران او را امير خطاب مى كنند و در مقابلش كمر خم مى كنند، امّا اگر به كربلا نرود بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند. به راستى، من چگونه مخارج زندگى خود را تأمين كنم؟ آيا خدا راضى است كه زن و بچه من گرسنه باشند؟ آيا من نبايد به فكر آينده زن و بچّه خود باشم. 💕🍃💕🍃🍃💕🍃💕🍃 کمال بندگی ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====