🌻🍃
@hedye110
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_23😍✋
عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت
_یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم
نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه!
_داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن!
_امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه!
ناباور خندیدم
_چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟
عطیه پوفی کرد
_بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛
کلی حرص می خورم...
بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو
زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ...
حاالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!...
کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا
برسه به اینجا و بشه مهندس!...
تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم
میشینه توی قلب مامان و من !
انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم!
لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش
_نمیشه همه جا گفت محیا...
نمیشه همه جا و جلوی
همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاالا کنارت بمونه عوض افتخار
کردن و دست بوسی!
گاهی باید آبروداری کرد !
پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها!
عطیه
_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره
ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم
کیف میکنه...
ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده!
احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم
هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود!
_باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!
چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش
پر از درد بود از حرفهایی که زده شده!
لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد.
عطیه
_بدو شوهر جونت اومد
حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به
جونم افتاده بود!
عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق
_من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست
نیست اینجا باشم!
بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد...
براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من
دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود!
نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت!
امیرعلی
_ چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم.
عطیه
_هیچی داداش چیزی نیست که!!!!!
چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد...
تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم
با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود...
عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ
شده و عقب نکشیده بود !...
سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود..
امیرعلی
_ مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم...
موهام رو با دستم شونه وار
مرتب کردم...
لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی....
توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود
وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ...
دستهایی که هنوز سرمای دستهای
امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود...
ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری
میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!!
لرزش خفیف تنم رو حس کردم!!!
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
@hedye110
@hedye110
🌷مهدی شناسی۲۳🌷
◀️ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ،ﻫﯿﭻ ﻋﻠﻤﯽ،ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺿﺮﻭﺭﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺍﻡ ﺍﻟﻤﻌﺎﺭﻑ،ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
◀️ﺍﮔﺮ ﻣﻦِ ﺟﺎﻫﻞِ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻨﻢ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻗﯿﻖ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺩﺭ ﺑﺤﺚ ﻭﻻﯾﺖ ﻓﻘﯿﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﻌﻀﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﻡ!ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ،ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻧﺎﯾﺐ ﻋﺎﻡ ﻭ ﺧﺎﺻﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎم ﭘﺎﯾﻪ ﻭ ﺍﺻﻞ ﺍﺳﺖ.
◀️ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﺮّ ﻏﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻏﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﺪ،ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﻋﺎﻣﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﻧﻮّﺍﺏ ﻋﺎﻣﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.ﺣﺘﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﻌﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
◀️ﻟﺬﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﻗﯿﻌﺎﺕ،ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻭ ﺳﯿﺮﻩ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﻧﯿﺎﺑﺖ ﻋﺎﻡّ ﺣﻀﺮﺕ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﺮﺍﺟﻊ ﻭ ﻓﻘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ.
◀️ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﯿﺘﺔ ﺟﺎﻫﻠﯿّﺔ" ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺻﻮﺭﯼ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ؛ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﻓﺮﺟﻪ) ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻋﺮﻓﺎﻥ،ﮐﻤﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺳﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ "ﺧﻮﺩﯼ" ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺮﺩ ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺭﺩ،ﺍﺭﺍﺩﻩ ﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺳﺖ.
◀️ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺻﺤﺎﺏ امام ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﮐﻪ ﺍﺭﺍﺩﺷﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺸﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ.ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ.
◀️ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ ﺳﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:"ﺳﺮﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ،ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ؟!
🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
#مهدی_شناسی
#قسمت_23
🌹 #کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef