#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_دهم
وارد خیابان میشویم
بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم یکم مراقب باش اگہ با این وضعیت پیش بریم پول برگشتنمونم نداریم!
در دلم خجالت میکشم اما بہ ظاهر با جسارت تمام جواب میدهم : آدم میاد مسافرت خرید کنہ...
نگاهے بہ معناے #چقد_تو_پررویی! مے اندازے و چیزے نمی گویی
بزور جلوے خنده ام را میگیرم بہ ساعت گوشے نگاهے می اندازم و میگویم : نزدیک اذانہ میشہ بریم حرم؟
نگاهے گذرا بہ آسمان می اندازی و خواستہ ام را با علامت چشمانت تایید میکنے...
* * * * * *
سرم را از سجده بر میدارم و زیر لب صلواتے میفرستم و دستے بہ صورتم میکشم...
با نگاهم بہ دنبالت میگردم...عطر ملایم و نامشخصی فضاے صـحـن بـزرگ رضوے را گرفتہ است! دیگر اینجا همہ چیز فرق میکند...همہ چیز بوے عشق میدهد...بوے آرامش بوے زندگے!
اینجا دیـگر حرف ، حـرف دل است!عقل و منطق پاسخگوے این احساس غریب نیست...
دستی روی شانہ ام مرا از حال خود بیرون مے آورد...رویم را برمیگردانم تویے!
لبخند شیرینے میزنی و چهار زانو کنارم مینشینی...
آستین پیراهنت را کہ براے وضو بالا برده بودی پایین میکشے و در همان حال میپرسی : چی می گفتے؟
_بہ کے؟
_امام رضا
_حرف هاے دلمو
با خنده میپرسے : منو یادت نرفت کہ...؟!
ابروهایم را بالا می اندازم ادامہ میدهے : پس آخرش شهید میشم!
دلم میلرزد نگاهے بہ چهره ے آرامت میکنم و با تحکم پاسخ میدهم : تو حق ندارے زودتر از من برے
سرت را تکان میدهی و ساعتت را از جیبت در مے آوری و در دستت میکنے
بعد از مکثے کوتاه میگویی : پس بگو باهم شهید شیم! کہ کسے تکخورے نکنہ!!
_چرا خودت نمیگے؟
_آقا تورو بیشتر دوست داره
سکوت میکنم و بہ گنبد طلایی خیره میشوم...شبیہ ستاره اے طلایی و روشن وسط آسمان تیره و تاریک شب است!
چقدر دلم براے اینجا تنگ شده بود...براے این بارگاه!
🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
@hedye110