☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدپنجاههفتم
﷽
روی ضمایر جمع تاکید می کنم.
باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم.
بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود.
چند دقیقه که می گذرد برمی گردد.
پیراهن قالب تنش است.
:_ممنون نیکی این خیلی قشنگه!
مشغول تا زدن آستین هایش می شود.
عادتی که همیشه دارد.
جلو می روم.
تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم.
:+تو تن تو قشنگه!
نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند!
کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی
نیفتاده،لبخند دندان نمایی می زنم:بریم؟
سر تکان می دهد.
برای پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار می شود.
چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم.
اختلاف عقیده داریم ولی...
ولی دوستش دارم.
این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاری می شود.
*
نگاهی به چهره ی خندان مسیح می اندازم.
آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم.
پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه ای می افتد که بار اول آنجا با مسیح
صحبت کردم.
مسیح رد نگاهم را می گیرد.
:_دوست داری یه چیزی بخوریم؟
ذهنم را خوانده!
لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را پارک می کند و هر دو پیاده می شویم.
یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوری که از مسیح داشتم،یاد حرف های بچگانه ای که زدم...
مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز روی در با ورودمان صدا می دهد.
این موقع روز کافه اصال شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و یک مرد تنهای تقریبا سی ساله که کتاب می خواند کسی در کافه نیست.
ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی می نشینم.نگاهی از سر
ناباوری به میز و صندلی های چوبی ساده اش می اندازم.
باورم نمی شود که مردی که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان پسر مغرور با چشم های
شیشه ای است.
سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند...
دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیای واقعی پرت می شوم.
لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را وادار به عاشق شدن می کنند!
:_به چی فکر می کنی خانم؟
در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس...
بدون شرم..
:+به دفعه ی اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه ی چیزایی که باعث شد
من و تو دوباره پشت این میز بشینیم....
لبخند از روی لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است.
:_بهت گفته بودم؟
:+چیو؟
:_تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی!
حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد.
نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست!
نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم.
باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم.
باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز...
با شیطنت می گویم
:+واقعا؟
:_معلومه...
حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم.
:+پس دوباره ازم خواستگاری کن.
مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدپنجاههشتم
﷽
خنده ام را به سختی کنترل می کنم.
مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند.
با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود.
از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید.
مانده ام که چه در سر دارد.
برابرم زانو می زند.باورنکردنی است.
لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند.
حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد.
با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟
نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است.
شرم می کنم.
:+مسیح پاشو زشته..شوخی کردم...
با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد.
:_جوابم رو بده.
سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه
لبخندی از ته دل می زند.
بلند می شود و می گوید:دوستت دارم..
***
استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم.
نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم.
چشمانم برق خاصی گرفته اند.
صدای باز و بسته شدن در می آید.
مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم.
آب دهانم را قورت می دهم.
صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟
صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم.
مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو
اتاق خودت...
با دیدنم،حرفش را قطع می کند.
سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم.
مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده.
چند قدم جلو می آید.
آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام.
مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد.
بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پالستیک غذاها را روی کنسول بگذارد.
حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد.
خنده ام گرفته.
پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده.
جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه
برمی گردم.
مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید.
حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم.
چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام.
ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم.
وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند.
مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم.
اما نمی شود.
هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد.
سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم
:_آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم.
با شیطنت نگاهم می کند
:+خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن...
سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم
:_نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به کارام برسم.
بی توجه به حرف های من می گوید
:+گفته بودم؟
:_چی رو؟
:+دوست دارم!
*
باباجان سلام!
امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت شماست.
اینکه چقدر به شما سخت می گذرد...
هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه می گیرم.
تمام اشک هایی که پای روضه های سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از شما جمع کرده ام.
اگر از حال ما می پرسی،خوبیم..
خدا را هزاران مرتبه شکر...
مامان تقریبا به زندگی عادی بازگشته و کارهای قبلش را از سر گرفته.
تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبر ی از آن برق سوزنده در چشم هایش نیست.
پدربزرگ هم به کمک دستگاه های متصل به بدنش زنده است.
عمووحید همه ی تلاشش را کرده و تا حدودی موفق شده که پدربزرگ را راضی به خواندن شهادتین کند.
حال عمووحید هم خوب است.
نگران من است و روزی هزار بار پیام می دهد. من هم که....
سرم گرم زندگی ام است.تفاوت هایمان را با مسیح پذیرفته ایم.
او با نماز خواندن من کنار آمده و من با نماز نخواندش هنوز کنار نیامده ام!
باور کن سخت است بابا...
سخت است که مسیح کوچک ترین کار عبادی را انجام نمی دهد.
اما دلم قرص است به عشقمان.
به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و نصفه شب سر میز سحری
کنارم می نشیند.
دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند.
هم پای من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ کدام از مهمانی ها را نمی رود.
دلم خوش است و لبم خندان...
اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک روز یکی از ما کم بیاورد...
من بدون محبت های مسیح می میرم بابا!
می ترسم از
روزی که زندگی کوچکمان سه نفره بشود.حضور نفر سومی به عنوان فرزند من و مسیح می تواند آغاز وحشتناکی برای اختلاف هایمان باشد..
عمووحید دل گرمم می کند.
می گوید محال است گریه به سیدالشهدا کنی و دستت را نگیرند.
هنوز می گوید از هدایت مسیح ناامید نشوم و هرکاری از دستم برمی آید انجام دهم.هنوز می گوید ساده نگذرم از کنار چشم هایی که برای زهرای مرضیه اشک ریخته اند...
برایم دعا کن بابا...دختر کوچکت این روزها کمی نگران است....
💚تا که پرسیدم ز منطق عشق چیست؟
در جوابم این چنین گفت و گریست
لیلی و مجنون همه افسانه اند
عشق تفسیری ز زهرا و علیست💜
پایان 💑
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
#یا_امام_حسن_عسکری
آماده شده کاسـہ ے خالےِ گدایـے؛
همنام حســـ♡ــن بی برو برگرد کریم است
#پنجشنبه_های_سامرایی
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
مداحی_آنلاین_تجسم_اعمال_استاد_رفیعی.mp3
2.88M
♨️تجسم اعمال
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدائی خدا غریبه
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک رجزخوانی زیبا👌
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
انسان شناسی ۱۲٠.mp3
11.79M
#انسان_شناسی
❌ چرا فکر من، بیشتر از زیبائیها و پاکیها، به مشغولیت به مظاهر دنیا یا حتی چرخ زدن دورِ گناه تمایل دارد؟
✘ چرا خیال من، بجای رفت و آمد به حریمهای نورانی، دائماً مشغول مسائل بیهوده و پیشِپا افتاده است؟
❌چرا قلب من دلتنگِ خداوند، ملائک، انبیاء و اهل بیت علیهمالسلام نمیشود؟
#استاد_شجاعی #استاد_پناهیان
@hedye110
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستسوم🌴
﷽
نيروهايى كه به خارج از شهر رفته بودند تا براى مسلم خبر بياورند، با خوشحالى باز مى گردند تا به مسلم اطّلاع دهند كه خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است.
امّا وقتى به نزد مسلم مى رسند، مى بينند كه ياران او متفرّق شده اند.
مسلم هر چه تلاش مى كند كه به مردم بفهماند خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است، موفّق نمى شود.
آرى، ديگر بسيار مشكل است كه اين سپاه دوباره متّحد شود.
و اين گونه است كه سپاه مسلم متفرّق مى شود.
هنگامى كه يك قبيله، ميدان را ترك مى كند، ديگران با يكديگر مى گويند: "ما براى چه اينجا ايستاده ايم؟ همه دارند مى روند، ما هم برويم".
ابن زياد دستور دستگيرى ياران مهمّ مسلم را مى دهد و در اين ميان مختار و ميثم تَمّار دستگير مى شوند.
آن مادر را نگاه كن كه آمده است و دست پسر خود را مى گيرد و به او مى گويد: "همه به خانه هايشان رفتند، عزيزم، تو هم به خانه بيا!".
از آن لشكر بزرگ فقط سيصد نفر باقى مانده است.
ياران باوفاى مسلم دستگير شده و روانه زندان شده اند و بقيّه مردم هم بنده پول شدند و رفتند.
امّا مسلم تلاش مى كند تا هر طور هست هانى را از دست ابن زياد نجات دهد; براى همين با همان سيصد نفر به سوى قصر حمله مى كند.
امّا وقتى به نزديك قصر مى رسد، مى ايستد.
نگاهى به پشت سر خود مى كند.
فقط ده نفر مانده اند!
مسلم بسيار تعجّب مى كند، به آنان رو مى كند و مى گويد: "شما چه مردمى هستيد؟! ما را به شهر خود دعوت مى كنيد; امّا اين گونه تنهايمان مى گذاريد".
مسلم ناچار مى شود عقب نشينى كند.
به نظر شما آيا اين ده نفر با او باقى خواهند ماند؟
هانى در قصر است و مسلم در مسجد كوفه; ميان اين دو يار، جدايى افتاده است.
مسلم در فكر است به راستى چه شد كه در طول چند ساعت، همه چيز عوض شد.
سپاهى با هجده هزار سرباز كجا و ده نفر كجا!
به راستى چرا اين مردم، مهمان خود را اين گونه تنها مى گذارند؟
مگر آنها براى يارى كردن مسلم، بيعت نكرده بودند؟
آرى، مسلم مهمانى است كه در ميان ميزبانان خود غريب و تنها مى ماند!
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
💕بخاطر فوت یه دختر هزارن #روسری در آورده شد
ولی به خاطر #سیصدهزار شهید حاضر نشدن یک سانت روسری هاشون را #جلو بکشند!
✍شهدا #شرمندهایم💔
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸