eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
خون درون رگهایم یخ زده. قلبم مشت شده و مدام به سینه ام ضربه میزند. آمد...روزی که از آن میترسیدم. هوار شد... همه ی آنچه ساخته بودم. سه هفته است برای مقابله با این روز و ساعت خودم را آماده کرده ام. اما حالا،این صورت آتشین،این دست مشت شده،این عرق روی پیشانی ام،این کوبش لعنتی قلب،این صدای وحشیانه ی وجدان و این ضربان تندشده همه حکایت حال دختری نوزده ساله است که مرد موردعلاقه‌اش،صریح و سلیس به او ابراز عالقه کرده. نمیشود. گاهی هرچقدر هم تلاش کنی،نمیشود عاقل باشی. تقابل قلب و عقل،وحشیانه ترین کشتار تاریخ است. قلبم،اسلحه اش ر ا روی شقیقه ی مغزم گذاشته و جلوی فکرکردن و منطقی سخن گفتن را گرفته. :_مسیح... من... سرم را کمی بلند میکنم. مسیح سرش را پایین انداخته و نگاه از صورتم میدزدد. قلبم در دریای سیاه چشمان سربه زیرش غرق میشود. عقلم،در یک حرکت ناگهانی،از غفلت قلبم استفاده میکند و سلاح از دستش میقاپد. چشمانم میسوزند. رویایم،این نهال نوپای احساسات،برابر چشمان باغبانش،قلبم، میسوزد، آتش میگیرد،خاکستر میشود... عقل قدرت جسم و روحم را به دست گرفته. صدایم از لابه لای مجاری تنفسی ام به زحمت خودش را بالا میکشد. :_این قرار بینمون نبود! با کدام توان این حرف را زدم؟ مگر من چقدر قدرت دارم؟ مسیح شگفتزده از پاسخم،سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. آب دهانم را قورت میدهم و اشکهایم را پس میزنم. عقلم همچنان در میدان،یکه تازی میکند. :_قرار نبود اینطوری بشه... مسیح چشمهایش را محکم میبندد و باز میکند. :+ لامصب از کجا میدونستم هفتهی اول به دوم نرسیده عاشقت میشم؟ دل آدم که قول و قرار نمی فهمه...من از این همه اقرار پیدرپی خجالت میکشم. از نگاه کردن به چشمهایی که مثل میخ داغ صورتم را آتش میزند،هراس دارم. از برق چشمهایش میترسم. عقلم ، امپراتوری میکند بر زبانم. :_اصلا این امکانپذیر نیست...ازدواج که شوخی بردار نیست،هست؟شما میگی با عقاید من کنار میای... نمیدانم مسیح از کی،برایم "شما"شد؟! :_میگی این دو سه ماه همدیگه رو تحمل کردیم..ولی این اولشه.. همه چیز که به این راحتی نیست...اصلا اومدیم و پسفردا نفرسومی وارد زندگیمون شد شرم میکنم از آوردن نام بچه... :_تربیتش چی؟این همه اختلاف عقیدتی قابل جبران نیست.. با "عاشقتم" و "دوست دارم" و "من بمیرم" و "تو بمیری" که رفع و رجوع نمیشه. بالاخره یه روزی،از یه جای زندگی میزنه بیرون...بعد کم کم مثل زلزله چنبره میزنه رو خوشبختی و آرامش خونه...گسل میشه،فاصله میاندازه بین قلبها...هرچقدر هم که رابطه عمیق باشه... حتی باعث میشه عشق،دل آدمو بزنه... عشقی که باید انگیزه بده،حالا قدرت رو از روح و احساس آدم میگیره.من خیلی به این موضوع فکر کردم... نفس عمیقی میکشم. 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد.... :_فکر نکنین گرفتن این تصمیم برای من آسون بود...نه! چند هفته است خواب و خوراک و ازم گرفته.. ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میتر سیدم...میگن از هرچی بترسی سرت میاد... مزخرف میگویم. خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم. اشک لعنتی راهش را از روزنه های چشمم پیدا کرده. :_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود.... میرسه.. نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده. قلبم به زانو درمیآید. به مغزم التماس میکند. مغزم،سیگار برگی بین لبهایش میگذارد و دوباره اسلحه را به سمت قلبم میگیرد. صدای خفه ی گریه ی قلبم در شاهراه گوشم میپیچد. :_زندگی به این سادگی نیست...این احساس،زودگذره... قلبم فریاد میزند"نیست...اگر زودگذر بود،من اینچنین دست و پا نمیزدم" مغزم،برای قلبم حکم شدن صادر میکند. احساسم یخ میزند... :_این اتفاق... دست به یقه ام میبرم و کمی به کمک آن خودم را باد میزنم. :_ازدواج واقعی من و شما.... قلبم دست و پا میزند. مغزم تیر خلاص را شلیک میکند. :_نشدنیه...تمام شد. داغ میشوم،یخ میکنم،میمیرم. سوزن سوزن شدن قلبم،مرگ را پیش چشمانم میآورد. چشمانم را میبندم و نفسی تازه میکنم. برای خنجر زدن به قلب مسیح به قدرت اکسیژن نیاز دارم. چشم باز نمیکنم تا نبینم فروریختن مرد رویاهایم را... :_قبول کنین که ما اشتباه کردیم...بزر گترین اشتباه عمرمون رو... یعنی جنایت کردیم..در حق همدیگه..در حق دلهامون،در حق خودمون... برای آشتی کردن باباها بدترین راه رو انتخاب کردیم.. من،خودمو میگم...بچگی کردم. خیال میکردم دارم بهترین کارو میکنم ولی اشتباه میکردم... اصلا فکر کنین ما واقعا باهم ازدواج کردیم...دو سه روز که گذشت،تب این محبت که خوابید،چند صباح دیگه تو جمع رفقاتون،خجالت نمیکشین یه خانم چادری رو به عنوان همسرتون معرفی کنین؟؟ که بلد نیست با نامحرم بگو و بخند کنه،دست بده،به عقیده ی خودشون آبروداری کنه ... حرفهایم به درد نخور است.... قلبم این زبان را نمیفهمد ! دم عمیقم را تا انتهاییترین سلول ریه ام میفرستم. من بلد نیستم با زندگی بجنگم... شاید اگر میتوانستم... حرف هایم تمام شده. چشمهایم میسوزد اما دیگر زبان سنگینم قادر به چرخیدن نیست. منتظرم مسیح چیزی بگوید... هوار بکشد،اعتراض کند.. اما با مظلومیت سرش را روی میز میگذارد و با هر دو دست،موهایش را چنگ میزند. بلند میشوم. تحمل این فضا و دیدن این مسیح،از ظرفیت من خارج است. بی هیچ حرفی به طرف اتاقم میروم. چادرمشکی،کلید خانه ی پدری و موبایلم را برمیدارم. میخواهم از جلوی آشپزخانه،درست همانجا که مسیح نشسته،بگذرم که صدایم میزند. :+کجا میری؟ این صدای گرفته،صدای مسیح است؟ :_صلاح نیست دیگه بمونم... :+تو بمون...من میرم.. مسیح بلند میشود،اما شکسته! بدون اینکه نگاهم کند از کنارم رد میشود و به طرف در خروجی میرود. از پشت به گام برداشتن مردانه اش،پیراهن چروک و نامرتبش و موهای آشفته اش خیره میشوم. روزی دلم برای این همه ابهت این پسربچه تنگ خواهد شد! یا شاید همین الان! همانجا میایستم. شوری اشک روی لبهایم مینشیند و حال خرابم،را بدتر میکند. حتی صدای کوبیده شدن در تکانم نمیدهد. نمیدانم چند دقیقه،چند ساعت یا حتی چند روز آنجا ایستاده ام و به مسیر رفتن مسیح خیره شدهام. صدای چرخیدن کلید در قفل که میآید از جا میپرم. به خیال اینکه مسیح باشد ، به طرف اتاقم اوج میگیرم. اما صدای آشنایی از پشت مرا به خود میآورد:نیکی.. برمیگردم مثل بچه ای که دست مادرش را در یک خیابان شلوغ رها کرده و حالا مادرش صدایش میزند،برمیگردم. با شتاب برمیگردم،چنان که کش چادر از روی سرم باز میشود و روی شانه هایم میافتد. نمیدانم عمووحید در چهره ام چه میبیند که با نگرانی،بدون اینکه چیزی بگوید،دستهایش را برابرم باز میکند. چانه ام میلرزد. اشک این بار با شدت بیشتری به چشمهایم هجوم میآورد. احساس غربت،قلبِ جانم را بی پناه تر کرده. 🔷💐🔷💐🔷💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
عقلم به دیوار جمجمه تکیه داده و سیگارش را دود میکند. احساس میکنم هوا لازم دارم. اکسیژن،بین دستهای عمو فراوان است! بیتوجه به موقعیت و زمان و مکان به طرف عمو اوج میگیرم. چادر به پایم میپیچد،نزدیک است زمین بخورم. توجه ی نمیکنم. دستم به گلدان روی میز میخورد. گلدان هزار تکه میشود و هر خردهاش به قلبم فرو میرود. توجهی نمیکنم. میان ساحل امن آغوش گرمش،به گِل مینشینم. چشم هایم سخاوتمند شده اند و هرچه دارند و ندارند،از کیسه ی خلیفه میبخشند. عمو نمیپرسد اما میگویم. میدانم که میداند اما میگویم. :_عمو من اشتباه کردم...عمو گفتی مراقب باش پات نلرزه...اما من دلم لرزید... تازه داشتم میفهمیدم خوشبختی یعنی چی...ولی عمو پرت شدم پایین... از قله ی رویام افتادم...عمو من مردم..من له شدم...از زندگی خسته شدم... مگه قلب بی پناه من چقدر توان داشت؟ عمو نیکی مرد...نیکی مرد... مشت مشت آب به صورت خیس از اشکم میزنم. مژه هایم سنگین شده اند و شوری اشک روی لبهایم نشسته. وضو میگیرم و بیرون میآیم. روی اولین مبل،مینشینم. عمو با یک سینی از آشپزخانه بیرون میآید. لیوان بزرگی به دستم میدهد و کنارم مینشیند. بخار خوش عطری از دهانه ی لیوان به صورتم میخورد. عمو با مهربانی میگوید:گل گاوزبونه..آرومت میکنه. لبخند کم جانی به محبتش میزنم که میان پیچ و تاب ابروان گره خورده ی عمو گم میشود. :_نیکی باید صحبت کنیم. میدانم. باید صحبت کنیم.باید توبیخ شوم. اشتباهی که کرده ام،تاوانهایی بزرگتر از این در پی دارد. مثال زنده به گورشدن احساسم.. بعد از رفتن مسیح،در آغوش عمو گریه کردم و عمو هیچ نگفت. اما حالا وقتش رسیده.. سرم را پایین میاندازم و تکانش میدهم. بلند شدن عمو را حس میکنم. :_الان نه..هروقت حالت بهتر شد به آستین پیراهنش چنگ میاندازم :+من خوبم عمو...باید صحبت کنیم. عمو دوباره مینشیند،این بار روبه رویم. چشمهایم را میبندم. حجم سنگینی که همچنان درون گلویم جاخوش کرده،راه نفسم را بسته. بازدمم را عمیق بیرون میدهم و چشمانم را باز میکنم. :+من اشتباه کردم عمو...بزرگترین اشتباه زندگیم.. پشیمون نیستم...با وجود غلط بودنش،شاید اگه هرکس دیگه ای جای من بود همین کارو میکرد...من همزمان میخواستم چندین نفرو به خوشبختی و آرامش برسونم.. عقلم سرکوفت میزند:به قیمت بیچاره کردن قلبت!حرفم را از سر میگیرم :+پدربزرگ و عمو و بابا و آقاسیاوش... من میخواستم زندگی های دور و برم آروم بشن...خودم هم بتونم چادرمو حفظ کنم. بتونم هم مامان و بابام رو داشته باشم،هم چادرم رو... مطمئن بودم تو اون شرایط بابا عاقم میکرد..بهترین کاری که میکرد این بود که مجبورم کنه سر سفره ی عقد دانیال بشینم...بدترینشم اینکه دیگه اسمم رو هم نیاره... نفسی تازه میکنم و به یاری زبان،لبهایم را مرطوب میکنم. :+شاید اگه زمان به عقب برگرده،بازم این کارو بکنم... هرچند ...هرچند اونی که تو این بازی شکست،مسیح بود.. حس میکنم ضربان قلبم کند شده. به سختی جانکندن ادامه میدهم :+ما بچگی کردیم..هردومون هم تاوانش رو میدیم...وقتی شما بهم گفتین نه،من نباید اصرار میکردم... ولی کردم...اشتباه کردم و حالا این همه دردسر به سرمون اومده... تو این ماجرا،شمام ضربه دیدین..من از علاقه تون به مسیح خبر دارم.. میدونم از دستم ناراحتید...حق دارین منو نبخشید.. حق دارین کمکم نکنین...حق دارین برید و تنهام بذارین... از تصور اینکه عمووحید هم رهایم کند،چهارستون بدنم میلرزد.. :+ولی من مجبور بودم.باید بین بدتر و بدترین یکیشو انتخاب میکردم... 🔷💐🔷💐🔷💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
:_چرا نیکی؟تو که مسیح رو دوست داری... سرم را بلند میکنم،میخواهم چیزی بگویم که عمو دستش را بالا میآورد :_نه نیکی،نه!انکار نکن... من میشناسمت..تو مسیح رو دوست داری...پس چرا بهش گفتی نه؟ من پیش این مرد،هیچ چیز پنهانی ندارم. زیر و بمم را میشناسد و همین حالا هم مطمئنم که جواب سوالش را میداند. :+آدم باید گاهی برای رسیدن به چیزای مهم،دلش رو قربونی کنه.. من اگه به مسیح میگفتم آره،دیگه نیکی نبودم..میدونم. گفت که با اعتقاداتم کنار میآد،ولی همنشینی آدما رو شبیه میکنه. من میترسم عمو...از ایمانم میترسم.. عمو کمی جلو میآید :_شاید تو روش تأثیر میذاشتی... :+نه..خودتون میگید شاید..شایدم اونی که عوض میشد من بودم! من نمیخوام برگردم به نیکی گذشته عمو... میترسم شیطان از راه محبت مسیح وارد قلبم بشه... میترسم از اینکه یه روزی برسه و من اصلا شبیه امروزم نباشم... عمو میخ نگاهش را به صورتم میدوزد :_پس چرا دلت لرزید؟ چشمانم را بالا میگیرم. ناراحتم ولی سرافکنده نیستم. حد و حدود را شناخته ام و قدمی جلوتر یا عقب تر از خطوط قرمزم نگذاشته ام. بغض،مثل جنینی بیمادر خودش را در آغوش میکشد و گوشه ی حنجره ام بغ میکند. :+من دلم لرزید عمو..ولی پام نلرزید... :_میدونم نیکی منظورم این نبود...میخوام بدونم مسیح چه فرقی با دانیال و امثالش داره؟ باز هم محکم میگویم :+عمو مسیح رو با دانیال مقایسه نکنین... من تو این مدت که مهمون مسیحم،با اینکه شرعا و قانونا اسمم تو شناسنامه اشه،حتی سر سوزن پاشو کج نذاشته.. دست و چشمش،هرز نرفته...مسیح،با همه ی مردایی که دیدم فرق داره.. خیلی فرق داره..ولی بودنم کنارش به صلاح نیست واقعا... بعد از تموم شدن این ماجرا شاید چند روز،چندهفته بهش سخت بگذره؛ولی این سختی واقعا میارزه.. میارزه که چند صباح دیگه،به خاطر اختلاف فکریمون مدام تو سر و کله ی هم بکوبیم و از این محبتی که تو دلمون هست،فقط یه خاطره ی تلخ بمونه... لحن عمو،مرددم میکند :_به چه قیمتی؟؟ چشمهایم را میبندم :+به هر قیمتی..... :_حتی به قیمت تنهاموندن مسیح تا آخرعمر؟؟ دلم میلرزد از تصور ایستادن مسیح کنار زنی دیگر،دست در دست،دلم میلرزد اما ناخودآگاه پوزخند میزنم،شبیه مسیح شده ام! :+هرکسی یه روز ازدواج میکنه..مسیح هم یه مدت بعد،فکر این دو سه ماه که از سرش پرید،دوباره ازدواج میکنه.. صدایش در سرم اکو میشود،همان شب در کافه... وقتی گفتم قبول میکنم همسر صوری اش بشوم. کاش زمان در همان کافه متوقف میشد... "هرکسی یه روز ازدواج میکنه..نگران شناسنامه ات نباش..یه فکری واسه سیاه شدنش میکنم"... کاش کسی هم به سیاه شدن قلبم فکر میکرد.. دست گرم عمو که روی زانویم مینشیند،قلبم گرم میشود.. کمی،احساس راحتی میکنم و با شنیدن جمله اش،حس میکنم از سنگینی کوه روی شانه هایم کم شده. :_من کنارتم نیکی...تا آخرش.. عمو هست.. مثل همیشه،تا آخرش! 🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
*مسیح* گفت نه! پشتپا زد به هرچه ساخته بودیم و گفت نه.. حق هم دارد.. چقدر من احمق بودم.. چرا باید دختری مثل نیکی،به پسری مثل من،به عنوان همسر فکر کند؟! چقدر احساس حقارت میکنم.. درست که فرق داریم،اما... میتوانستم برایش کاخ خوشبختی بسازم. فرقمان چیست؟ خدایی که او میپرستد و در زندگی من ، خیلی وقت است که نیست! انصاف است؟؟ سرم را بالا میگیرم و به آسمان پر از ابرهای بهاری خیره میشوم. خدایا اگر صدایم را میشنوی،این حق من نبود! دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم. چند ساعت است که بی هدف راه میروم؟ سرمایی که به استخوانهایم نشسته،نه از هوا که از قلبم نشأت گرفته. حق دارد... شایسته ی او پسری به پاکی خودش است.... دندانهایم ناخودآگاه روی هم ساییده میشوند... اما اجازه میدهم این افکار مالیخولیایی،ذهنم را بجوند و پاره کنند. پسری که شبیه خودش فکر کند و لایق خوشبخت کردنش... لعنت به این احساس و لعنت به این خشم،که از تصور نیکی در کنار مرد دیگر فوران میکند... روی نیمکت پارک مینشینم و با پایم روی زمین،ضرب میگیرم. آرنج هایم را روی زانوانم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. به عادت همیشه،زیپ کاپشنم را پایین میکشم و جعبه ی سیگار را درمیآورم. نخ سیگار را میان انگشتانم میگیرم و جیب چپم را به دنبال فندک میکاوم. صدای ظریفی میان قلبم میپرسد:"جرئت یا حقیقت؟ :_جرئت! :+سیگار نکش...دیدی چقدر بابت من نگران بودی؟فکر کن هر پُک تو،دودش میره تو ریه های من.. خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش".. ناخودآگاه انگشتانم به دور پاکت مشت میشوند و پاکت،مچاله میشود. تمام حرصم را بر سر پاکت لعنتی خالی میکنم و با تمام قوا،به درخت روبهرو میکوبمش. تا نیکی بود،نیازی به سیگار نمیدیدم اما از امروز... خیابان به خیابان این شهر برایم پر از خاطرات توست. خاطراتی که هیچگاه شکل نگرفت! خاطراتی که ممکن است با مرد دیگری.. با عصبانیت زیپ کاپشن را بالا.میکشم و چانه ام بر اثر بالا آمدن زیپ خراشیده میشود. دستهایم را از دو طرف روی پشتی نیمکت میگذارم و سرم را هم از پشت خم میکنم. همین فکر مخرب برایم کافیست.. که او را کنار یک مرد دیگر... چقدر من بدبختم! *نیکی* نفس عمیقی میکشم و چمدانم را روی تخت باز میکنم. صدای عمو در سرم میپیچد :_"نیکی یه مدت صبر کن..باز داری عجله میکنی... :+عمو این راهیه که باید تا تهش برم..خودم،تنها... من اشتباه کردم.به تاوانش هم باید تشت رسوایی ام از پشتبوم بیفته زمین... به مامان و بابام همه چیرو میگم. :_نیکی،اشتباه دوم رو نکن...اگه بابات بفهمه،اوضاع بدتر میشه. :+این راهو باید تا تهش رفت.من یه ماهه روز و شب دارم بهش فکر میکنم. اگه واقعیت رو به مامان و بابام نگم،در حقشون نامردی کردم. به مسیح هم ظلم می کنم،برم بگم واسه چی دارم طلاق میگیرم؟ مسیح معتاده؟دستبزن داره؟یا چشمش دنبال این و اونه؟؟ وقتی هیچکدومش نیست،به مامان و بابام چی رو توضیح بدم؟ بگم اختلاف عقیده داریم؟میگن موقع عقد مگه اختلافات رو ندیدی؟؟ عمو باید همه چیزو به مامان و بابام توضیح بدم..اونام تو این ماجرا،نقش داشتن. باید بفهمن چی شده... نفس سردی که عمو کشید و آهی که از دل برآمد. :_نیکی یه مدت با همین وضع ادامه بده.من مسیح رو میشناسم. حالا که جواب تو رو شنیده محاله برگرده به این خونه. تو اینجا بمون.بذا تکلیفمون با بابات و عمومحمود روشن بشه،بعد"... 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
نه! چطور به عمو توضیح میدادم که حتی ثانیه ای تحمل این وضع و این خانه و حتی زندگی برایم دشوار است؟ چطور میگفتم حضورهمیشگی اش در قلبم،رفت وآمدش در تاریکخانه ی ذهنم و نام سیاه شده در شناسنامه ام قطره قطره جانم را میبلعد؟؟ چوب لباسیها را از کمد روی تخت میاندازم. با دو چمدان لباس و چند کارتن کتاب به اینخانه آمده بودم. سخت نیست جمع کردن این خرده وسایل! کتابهایم را جمع کرده ام. چمدان بزرگم را هم! یک هفته از آن روز کذایی میگذرد. عمووحید به لندن برگشت و فردای آن روز،پدر و مادرم آمدند. یک هفته است که مثل یک مرده ی متحرک راه خانه تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را رفته ام و فقط جواب تلفن عمووحید و مادرم را داده ام. یک هفته ی تمام است که نه صدایش را شنیده ام و نه خودش را دیده ام. اینطوری بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،برای هردویمان خوب است. نگاهی به خیل لباسهای روی تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم. چیز زیادی در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصله ی من خارج است. بیحوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانی ام میچپانمشان و روی تخت مینشینم. نگاهی به جعبه های کتاب ها و چمدانها میاندازم. تکلیف که روشن شد،برای برداشتنشان برمیگردم. چقدر خانه تاریک شده... چقدر هوا کم دارد این خانه! نفس عمیقی میکشم و دست روی سینه ام میگذارم. از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد. با چهار انگشت،پالک گردنبند را بالا میآورم. خاطرات جان میدهند به رگ های خشک خانه :_"ممنون،واقعا قشنگه.. :+امیدوارم خوشت بیاد..به خاطر قضیه ی مانی یه کم دست و بالم خالی بود،دیگه برگ سبزی است تحفه ی درویش.. لبخند میزنم:حالا من ماهم یا ستاره؟ دستش را میان موهایش میلغزاند:تو ماهی میخواستم بدونی تا آخر دنیا من مراقبتم..همیشه،آخر دنیا".. قطره اشکی با سماجت خودش ر ا تا پایین گونه ام میکشاند. چشم از پالک میگیرم و با سرانگشت،اشک را متوقف میکنم. کاش میتوانستم قسمت خاطرات مغزم را پاک کنم.. دستهایم را عقب میبرم و با احتیاط،گردنبند را باز میکنم. بلند میشوم و روی دراور میگذارمش. من هیچ یادگاری از تو با خودم نخواهم برد. نه! این حماقت را مرتکب نمیشوم. خاطراتت به تنهایی من را خواهند کشت،به دست خود آلت قتاله از اینجا نخواهم برد. نفسم بند می آید. دیگر هوایی برای تنفس نیست..باید سریعتر از اینجا بروم. باید بروم. این محیط سیاه و تاریک برای قلبم زیادی سنگین است. دیگر تحملش را ندارم. لباسهایم را عوض میکنم و کیف و چادرم را برمی دارم. قسمت سخت ماجرا مانده! طاقت بیاور دل بیچاره ام،این دور، آخر ماجراست! کش چادر را دور سرم میاندازم و کفشهایم را پا میکنم. رفتن سخت است،خیلی سخت... حس میکنم نیمی از وجودم که نه،تمام رویاهایم در این خانه جا مانده. نگاهی به اطراف میاندازم. آشپزخانه و میز کوچک غذاخوری... قفل شکسته ی در اتاق مشترک... ناخودآگاه کفشهایم را درمیآورم و به طرف اتاقم برمیگردم. خاطرات از سر و روی این خانه میبارند. نمیدانم میخواهم چه کنم،اما به سرعت برق و باد،قبل از آنکه عقلم تصمیم قلبم را تغییر دهد،وارد اتاقم میشوم و گردنبند را از روی میز چنگ میزنم. مثل جانم در مشت میفشارمش و به سرعت از خانه بیرون میزنم. داخل آسانسور نگاهی به صورتم می اندازم. هنوزم همانم. همان نیکی! انگار نه انگار که اتفاقی برای قلبم افتاده. تنها صورتم نقاب لبخند را کم دارد که همه چیز عادی به نظر برسد. اما این بار نمی خواهم. نمیخواهم ظاهرسازی کنم.دوست دارم این دفعه پدر و مادرم بدانند با قلب و روحم چه کرده اند. هرچند،مقصر اصلی این ماجرا خود منم. وارد لابی میشوم و به طرف نگهبانی حرکت میکنم. به پیرمرد خوشروی نگهبان سلام می دهم ،سرم را خم میکنم و میگویم :_سلام،آریا هستم.لطفا با آقای مسیح آریا تماس بگیرین و بگید که من ساختمون رو ترک کردم. از هروقت که بخوان میتونن برگردن به این خونه. نگهبان با تعجب نگاهم میکند. تاکید میکنم:لطفا همینا رو بهشون بگید و همین الان تماس بگیرین. دلم نمیخواهد بیشتر از این آواره ی کوچه و خیابان باشد.. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
نگهبان میگوید:نیازی نیست خانم.نیازی نیست من تماس بگیرم،آقا خودشون حرفاتون رو شنیدن. یخ زدن خون را درون رگهایم حس میکنم. به سختی یک تکه چوب خشک برمیگردم. با دیدن قامت مردانه اش،تمام سلولهایم میلرزند. الهی نیکی برای تنهاییت بمیرد! چقدر آشفته شده ای.. شیشه های سرد چشمانش میترساندم. نگاهش از روی صورتم میلغزد و به چمدان کوچک کنارم میرسد. صدای گرفته اش،تارهای قلبم را به بازی میگیرد :+داری میری؟ سرم را پایین میاندازم :_طبق قول و قرارمون... سرش را تکان میدهد و به خیابان خیره میشود. از نگاه کردن به چشمانم فراریست. :+ولی قبلش باید باهم حرف بزنیم نه! لطفا نه! آب دهانم را قورت میدهم :_دیگه حرفی نمونده. :+چرا مونده..بیا و به طرف آسانسور راه میافتد. نمیدانم کدام کشش اینچنین مرا به سمت او میکشاند. پاهایم بی اراده شل میشوند و قدمهایم به دنبالش ردیف. با فاصله کنارش داخل آسانسور میایستم و سرم را پایین میاندازم. احساس میکنم هوا کم آورده ام. به محض بازشدن در آسانسور خودم را به بیرون پرت میکنم. قطعا آرام و محکم کنارش ایستادن،بعد از کار در معدن،سختترین کار دنیاست. جلوتر از من ، در آپارتمان را باز میکند و کنار می ایستد تا وارد شوم. پشت سرم می آید و در را محکم میبندد. در همین چند دقیقه که از رفتن و برگشتنم گذشت،چقدر خانه روشن شده دیگر سوت و کور و ملال آور نیست. چادرم را از سرم باز نمیکنم...قرار نیست بمانم. روی اولین مبل مینشینم و به سختی خودم را کنترل میکنم. :_خب میشنوم. کتش را روی مبل میاندازد و روبه رویم مینشیند. پای چپش را روی پای راست میاندازد و میگوید :+گفتم دنیارو به پات میریزم.اگه تو این خونه بمونی و تاج سرم بشی.. گفتی نه! اصرار نکردم،خب طبیعیه.. اون علاقه ای که باید ایجاد میشد تو قلب تو به وجود نیومد...انتظار بیخودیه که آدم مزخرفی مثل منو تحمل کنی... سوزن در چشم هایم فرو میرود. فکر می کند دوستش ندارم... فکر میکند دوستش ندارم... :+برای التماس کردن نیومدم...چون فایده ای نداره اومدم ببینم برنامه ات واسه رفتن چیه؟قراره به عموینا چی بگی؟ نفس عمیقی میکشم و سرم را بلند میکنم :_واقعیت رو..از اولش. :+ببینم،نکنه منظورت از واقعیت ، .. :_آره دقیقا منظورم از واقعیت همه ی ماجراست.. پوزخند بلندی میزند و از جا میپرد :+به چه حقی داری به جای هردومون تصمیم میگیری؟اگه مامان و بابای تو بفهمن حتما مامانشراره هم میفهمه.. من نمیخوام مامانم بدونه چه غلطی کردم..نه،تو هیچی نمیگی!در این مورد من تصمیم می گیرم... بلند میشوم. آتش درونم شعله ور شده و جلوی خونرسانی به مغزم را گرفته. :_چرا!من همه چیزو میگم..خواهش میکنم مسیح..همین یه بار رو در حق من لطف کن. بذار به خونواده هامون بگیم چه اشتباهی کردیم.. یک قدم به طرفم برمیدارد و فاصله ی بینمان را پر میکند. هنوز به چشمانم نگاه نمیکند. :+فکر می کنی اگه بگیم بهمون مدال افتخار میدن؟؟نه جونم،از این خبرا نیست.... تو میخوای با ریختن آبرومون ، خودت رو از شر اون عذاب وجدانت خلاص کنی.. :_آره اصلا همینطوره که تومیگی.مثل همیشه،این بارم تو کوتاه بیا... چند ثانیه در چشمانم خیره میشود. مردمکهای سیاهش رنگ غم گرفته اند. قلبم دست و پا می زند،تنگی نفس خفه ام کرده. در یک قدمی ام ایستاده اما ممنوعه است!همان درخت ممنوعه ی بهشت. سیب آغوشش برای حوای قلبم دست تکان می دهد،اما... چشمانم را می بندم. کاش زودتر زمان بگذرد پسرعمو...کاش زودتر فراموشم کنی. عذاب دیدنت،عذابم میدهد. سرش را پایین میاندازد. دسته ی چمدان را میگیرم و راه خروج را در پیش. :_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند. :+بازم تو بُردی...خوشبخت بشی دخترعمو نفسم بند میآید... با چند گام بزرگ خودم را به در خروج میرسانم. دستم روی دستگیره معطل است. چشم روی تمام خوبیهایش،روی تمام خاطراتمان،روی آرزوهایم،روی عشق،روی این خانه و صاحبش میبندم و دستم را پایین میبرم. سند بدبختی ام را امضا میکنم و از خانه بیرون میزنم. چقدر اردیبهشت امسال زرد است!چقدر پاییز است! چقدر همه چیز طعم گس تنهایی میدهد. احساس بیکسی میکنم. بی پشت شده ام. دیگر مسیح نیست که مراقبم باشد،همیشه..تا آخر دنیا.... 💧💧💧💧💧💧 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
*مسیح* نگاهم را سرتاسر خانه ی کوچک و بیروحم میچرخانم. زندگی از کالبد خانه ام رفته. درست مثل جان از قلبم. با خودم فکر میکنم چقدر تحمل جای جای این خانه،این شهر،این کشور ،این دنیا بدون او سخت است. فضای خفقان آور خانه به سینه ام فشار میآورد. ریه هایم تلاش میکنند برای بلعیدن جرعه ای اکسیژن بیشتر. انگار با رفتنش کل هوای خانه را برد! بعد از او،حتمیترین بیماری ام؛تنگی نفس خواهد بود! پرده را کنار میزنم و پنجره ی بزرگ سالن را باز میکنم. نور و هوا،به داخل خانه هجوم میآورند. روی نزدیکترین مبل میافتم و با خودم فکر میکنم چقدر جای سیگار بین انگشتانم خالیست.. کاش چیز دیگری از جرئتم طلب میکرد! لرزش بی امان موبایل،داخل جیب شلوار جینم،وادارم میکند به جوابدادن. با دیدن نامش،لبخند تلخی میزنم و موبایل را کنار گوشم میگیرم. :_رفت عمو... :+سلام،خودت رو که نباختی مسیح؟من تو رو محکمتر از این حرفا میدونم عمو چه میداند من زندگیم را در این قمار بی انتها باخته‌ام. :_خوبم عمو نفس عمیقی میکشد. :+نیستی.صدات داد میزنه که نیستی... :_عمو میخوام اگه ممکنه و اجازه میدین برای یه مدت بیام اونجا. ولوم صدایش پایین میآید. :_حس میکنی با دور شدن ازش بهتر میشی؟ چیزی نمیگویم. :+در خونم همیشه به روت بازه. سرد میگویم :_ممنون،فکر میکنم یه مسافرت حالم رو بهتر میکنه. :+منتظرتم،بلیت که گرفتی خبرم کن :_خداحافظ موبایل را روی میز پرت میکنم و نگاهی دیگر به خانه ی ارواح میاندازم. ماندن در اینجا،شکنجه ی بزرگی است. کتم را از دسته ی مبل چنگ میزنم و سریع از خانه خارج میشوم. باید هرچه زودتر برای ویزا اقدام کنم... *نیکی* بدون هیچ حرفی،فنجان چای را از روی میز بر میدارم،فاطمه دستم را میفشارد. :_به چی فکر میکنی؟ سربلند میکنم،لبخند تلخی میزنم و آهسته میگویم :+هیچی :_نیکی من نمیخوام دخالت بیجا کنم ولی راستش...به نظر منم گفتن سودی نداره. اگه به پدر و مادرت چیزی بگی،فقط محدودیت های خودت بیشتر میشه. دستم را از میان دستانش بیرون میآورم :+میدونم :_میدونی اگه بگی نظر پدر و مادرت راجع مسیح عوض میشه.اینجوری ممکنه بین بابا و عموت هم تنش ایجاد بشه... سر تکان میدهم :+میدونم :_پس چرا اینهمه برای گفتن اصرار داری؟؟ در چشمانش خیره میشوم :+نمیدونم.. چمدان را جلوی در میگذارم. نفس عمیقی میکشم و سرم را پایین میاندازم. تردید دارم! اگر همه چیز بدتر شود،چه؟ اما این حق پدر ومادرم است که حقیقت زندگی دختر حیله گرشان را بدانند. من در حقشان نامردی کرده ام و چیزی که آزارم میدهد،عذاب وجدانی است که مثل پتک بر سرم مینشیند. سرم را بلند میکنم و دکمه ی آیفون را فشار میدهم. چند لحظه میگذرد و در با صدای تیکی باز میشود. با دست،در نیمه باز را هل میدهم و چمدان را به دنبال خودم میکشانم. از سنگفرش طولانی میان شمشادها میگذرم و تا به پله ها برسم،در خانه باز میشود و مامان به استقبالم می آید. 🌷🌹🦋🌷🌹🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
دسته ی چمدان را پایین پله ها رها میکنم و به طرف آغوش باز مامان میدوم. مامان نگاه مشکوکی به من و چمدان میاندازد و بی هیچ حرفی بغلم میکند. دلم محتاج مادرانه های اوست... برای اینکه بغضم نشکند،سریع از آغوشش بیرون میآیم،میدانم مامان هم بیشتر از این دوست ندارد. نقاب مضحک لبخند به صورتم میزنم :_سلام مامانجونم،رسیدن بخیر مامان صورتم را برانداز میکند و میگوید :+مرسی عزیزم،جات خیلی خالی بودبیا بریم تو منیر سریع جلو میآید:سلام خانم،خیلی خوش اومدین :_ممنون منیرخانم،خوبی شما؟ صورت مهربانش را به طرفم میگیرد:بله بله،ممنون شما برید داخل من چمدون رو میارم.. برمیگردم و نگاهی به چمدان میاندازم :_نیازی نیست..بعدا میام برش میدارم.. مامان چیزی نمیگوید،فقط هدایتم میکند به داخل سالن.. چادرم را از سر میکشم و روی مبلهای یاسی رنگ جلوتلویزیونی مینشینم. مامان کنارم جا میگیرد :+مسیح هم نتونست "این"رو از سرت دربیاره،نه؟ به چادرم اشاره میکند. لبخندی میزنم :_نه،هیچکس نمیتونه. مامان سری به تاسف تکان میدهد. :_بابا نیستن؟ :+نه امروز صبح با دو تا از همکاراش رفتن شمال.رفتن به زمینهای برنج و کارخونه های شالیکوبی سر بزنن.. به منم اصرار کرد ولی نرفتم .. سر تکان میدهم. منیر برایمان شربت توتفرنگی میآورد. تشکر میکنم و به صورتی خوشرنگ داخل لیوان خیره میشوم. اشتباه میکردم. بدون او،حتی خانه ی پدری هم برایم حکم زندان را دارد. زندگی بدون او دیگر رنگ ندارد. از وقتی از خانه اش بیرون آمدم،دلم در تلاطم است. چند ساعت نشده،دلتنگش شده ام... خدا بعد از این را به خیر بگذراند. مامان موشکافانه نگاهم میکند. :+خب نیکی...عقر به خیر!با چمدون اومدی،چیزی شده؟ جرعه ای از شربت درون لیوانم را میبلعم :_چمدون که...راستش... صدای زنگ موبایلم ، حرفم را قطع میکند. "ببخشید" میگویم و موبایل را از داخل کیف بیرون میکشم.پیش شماره ی انگلستان! دلم به حضورش گرم میشود :_الو سلام عموجان :+الو نیکی،میشنوی چی میگم؟چیزی به مامانت که نگفتی؟ از لحن تند و نفس نفس زدن هایش تعجب میکنم. هیچوقت بدون سلام،سراغ حرفهایش نمیرفت؛چه برسد به ندادن جواب سلام... آرام و متعجب از حرفهای عمو میگویم :_هنوز نه... :+هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق نداری چیزی بهشون بگی... از لحن تند و سریع حرفزدنش نگران میشوم. صدای بوق اشغال در سرم میترکد. عمو هیچوقت با من اینچنین حرف نزده بود. مامان با تعجب میگوید :+نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟ چمدون...سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهای عمو گیج است میگویم :_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباسشوییمون خراب شده.... لباسای کثیف رو آوردم اینجا بشورم... از دروغی که گفته ام شرم میکنم. اما این لحن ترسناک و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازی در این مورد با او کار عاقلانه ای نیست.. مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندی... لبخندی کج و کوله میزنم. حواسم پی حرفهای عموست. یعنی چه شده؟؟ :+مسیح هم برای نهار میآد؟ اصلا تمرکز ندارم :_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد... بلند میشوم،باید بفهمم چه شده. :_میرم لباسامو عوض کنم،کاری با من ندارین؟ :+زود بیا که نهار بخوریم ضعف کرده ام،از پله ها که بالا میروم زانوهایم میلرزند. موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد. واقعا نگران شده ام. نکند برای پدربزرگ اتفاقی افتاده؟ دوباره و سه باره شماره ی عمو را میگیرم. نه،خبری نیست! 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
در آینه ی اتاق به خودم خیره میشوم. نگاهم روی ماه و ستاره ی گردنبندم خشک میشود. نگه داشتن یادگاری که اشکالی ندارد،دارد؟ پس دادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟ آهی میکشم کجایی مراقب همیشگی من؟! از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان دوباره به سالن میروم. مامان و منیر در آشپزخانه هستند. مامان با دیدنم میگوید :+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدی لبخندی میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صدای آیفون میآید. قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم. راهم را به طرف آیفون کج میکنم. :_بله؟ صدای زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم :+نیکیجون ماییم دکمه را میزنم. نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد. این ساعت از روز،درست وسط هفته؟ :_مامان،زنعمو شراره است مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم. زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند. چهره ی زنعمو رنگ پریده به نظر میرسد و فرفریهای طلایی‌اش نامرتب اند. عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم. نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟ زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی؟ مردمکهایش آرام و قرار ندارند. عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئله ای پیش اومده بود،میخواستم با مسعود مطرح کنم،شراره هم که فهمید میام اینجا،همراهم اومد.. مامان با مهماننوازی میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی مسعود که نیست... عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟ بی قراری،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود. مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران نیست. عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنی اش را نمیفهمم. چقدر همه چیز عجیب و غریب است! صدای باز و بسته شدن در میآید. برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم. او هم با تعجب به من خیره شده. تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی برای فرارکردن.. موهای مجعد مشکیام،روی شانه هایم ریخته اند. سرم را پایین میاندازم. مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام بلندی میدهد. مامان نگاهم میکند:خوش اومدی مسیح جان،نیکی فکر میکرد امروز نمیای..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید عمو میگوید:راستش افسانه جون...نمیدونم چطور بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟ مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزی شده محمود؟؟ عمو سرش را پایین میاندازد. زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزی نیستا...هیچی نشده،فقط ...فقط یه تصادفِ جزئی خیلی کوچیک.. به صرافت میافتم. بابا...دیگر نمیشنوم که چه میگوید. احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. همه جا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم. بدون شک دارم میمیرم. یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم. صدای آشنایی به نام میخواندم. بوی عطر سردش را با تمام وجود میبلعم. بین دستان مردانه اش اسیر شده ام. به گرمای تنش نیاز دارم. ِعیسایی با دم اش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین! 🦋🌹🦋🌹🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ *مسیح* نگاهی به صورت پریشانش میکنم و دوباره چند قطره آب رویش میپاشم. منیر،با نگرانی میگوید:آقا میخواین زنگ بزنم به اورژانس؟ نگرانی ام را قورت میدهم و میگویم:نه،فقط آب قند چی شد؟ لیوان بلندی سریع نشانم میدهد:ایناهاش... دستم را آرام روی گونهی مرطوبش میگذارم و چند ضربهی آرام میزنم. :_نیکی...نیکیجان... پلکش میپرد. دست چپم را زیر سرش کمی بلند میکنم. :_نیکی خانم... نیکیجانم... آرام،کمی چشمانش را باز میکند. منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد... لیوان را از دستش میگیرم و به طرف دهان نیکی میبرم:خوبی خانمم؟؟ حضور منیر،بهانه ی خوبیست،برای ادامه دادن نقش همسر نیکی! هرچند بعید میدانم این لحظه ها را بعدها به خاطر بیاورد. چشمانش را کامل باز میکند و آب دهانش را قورت میدهد. متوجه موقعیتش میشود،حق دارد!تا به حال از این فاصله،من را ندیده! سریع از جا میپرد:بابام.. با دستم کنترلش میکنم:آروم باش..آروم باش عزیزم.. بغض میکند و لبهایش میلرزد:بابام چی شده مسیح؟ سر تکان میدهم و با صادقانهترین لحن ممکن میگویم:بابات حالش خوبه...بیمارستانه...یه تصادف کوچولو کرده... الانم مامانت بالاسرشه...میخوای تلفنی باهاش حرف بزنی؟؟ بلند میشود:نه فقط میخوام ببینمش.. :_باشه،آماده شو بریم بیمارستان.. با ذوق به طرف اتاقش میرود. باید شارژ شوم.باید آماده باشم. موبایلم را درمیآورم و شماره ی عمووحید را میگیرم.. *نیکی* صدای زنگ موبایل مسیح میآید. سرم را از روی شیشه برمیدارم،با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم و با نگرانی به او خیره میشوم. "باشه"ای میگوید و موبایل را کنار دنده میگذارد. :_مانی بود...گفت بابات رو بردن اتاق عمل..واسه ضربه ای که به سرش خورده ملتمسانه میپرسم :+مسیح حالش چطوره؟؟ تو رو خدا بگو... :_گفتم که...قبل اینکه بیام خونتون پیشش بودم.حالش خوبه،یعنی جای نگرانی نیست.. دوباره به ترافیک سنگین خیره میشوم و زیر لب میگویم:چیزی نیست... چیزی نیست... با عجله به طرف اتاق عمل میروم. مسیح همشانه ام میآید و زودتر از من درها را باز میکند. انتهای راهرو،مادرم را میبینم. خون به صورتش راه پیدا نکرده،در عوض بین سفیدی چشمانش جمع شده. زنعمو کنارش ایستاده و عمو و مانی آنطرفتر... چادرم را جمع میکنم و با قدمهای بلند به طرفشان میروم. مانی زودتر از همه متوجه آمدنمان میشود:اومدین؟ از کنارش که رد میشوم میگوید:نیکی حال مامانت اصلا خوب نیست. اشکهایم را پس میزنم و به طرف مامان میروم:مامان... مامان،چشمهای به خون نشسته اش را به صورتم میدوزد:اومدی نیکی؟الان بابات بهوش میاد... نگاهی به عمو و زنعمو میاندازم و زیر بازویش را میگیرم:بیا مامان... بیا بریم بشینیم... مامان به دنبالم کشیده میشود. برابرش زانو میزنم و دستانم را روی پاهایش میگذارم. سعی میکند لبخند بزند،اما لبهای خشکش تکان نمیخورند. بلند میشوم:زنعمو پیش مامانم هستین؟ زنعمو سرش را تکان میدهد و کنار مامان مینشیند. دوباره به طرف در اتاقعمل میروم. برابر عمو میایستم:عمو بابام چی شده؟ عمو نگاهی به مسیح میاندازد. محکمتر میپرسم:عمو بابام چشه؟ عمو سر تکان میدهد:لگنش شکسته...خونریزی داخلی داره.. سعی میکنم گریه نکنم:پس...مسیح که گفت جراح مغز بالاسرشه؟! عمو سرش را پایین میاندازد:فعال دارن سرشو عمل میکنن... عمق فاجعه را تازه میفهمم. ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش... خونریزی داخلی هم که دارد،بین حرفهای مسیح از شکستگی دست و دنده هایش هم شنیدم...روی اولین صندلی سقوط میکنم. :_نیکی.. سرم را بلند میکنم و به صورت مضطرب مسیح خیره میشوم :_ببین خبر تصادف بابات رو که گفتیم،تو از حال رفتی،مامانت هم شوکه شد... ببین خانمم،الان مامانت به دلگرمیهای تو احتیاج داره...متوجه ی که؟ سر تکان میدهم :+بابام که از اتاق عمل بیاد بیرون مامانم حالش خوب میشه.. مسیح مینشیند و موبایل را کنار گوشم می گیرد،صدای ضبط شده ی عمووحید می آید:شب که غارت تموم شد و بچه ها خوابیدن،وقتی حضرت زینب وارد گودی قتلگاه شد،وقتی دست برد زیر بدن حضرت حسین چی گفت؟؟ سرم را پایین میاندازم و زیر لب می گویم:تقبل منا هذا القلیل... شرم دارم از قیاس خودم با حضرت زینب.... من کجا و ام المصائب حضرت عقیله کجا؟ مسیح بلند میشود. تلنگرش کوتاه بود و به جا... چشمانم را میبندم و به خدا توکل میکنم. توکلت علی الحی الذی الیموت... صدای باز شدن در که میآید بلند میشوم. دکترسبزپوش به طرفمان میآید. نگاهی به صورتهای مضطربمان میاندازد و با اندوه میگوید:متأسفم...لخته ی خون خیلی بزرگ بود... حس میکنم دریایی از آب یخ روی سرم میریزند. با بهت به مسیح نگاه میکنم. متاسف است؟ برای چه؟برای که؟ صدای گریه ی زنعمو میآید. برمیگردم. زمین زیر پاهایم میلرزد. زنعمو و مانی زیرشانه های مامان را گرفته اند و مام
﷽ چند تقه به در میخورد. روسری ام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم. با صدای گرفته ام میگویم:بفرمایید در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر.پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار جین مشکی مردانه... بابا! زود نبود پوشیدن لباس عزا برای تازه دامادت؟ اشکهایی که تازه بیرون ریخته اند،با دست میگیرم:جانم؟ :_اجاز ه هست؟ سر تکان میدهم و روی تخت مینشینم. دستهایم را روی صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح... بغض،راه اشک ها را باز میکند. دوباره چشمه های چشمانم میجوشند و میسوزند. صدای هق هق سوزناکم در اتاق میپیچد. چند لحظه که میگذرد،حلقه شدن دست مسیح را دور شانه ام حس میکنم. نیاز دارم به آغوش محکمش. که بدانم تنها نیستم... که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه.. اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟ سرم را بین کتف و سینه اش پنهان میکنم و دوباره و از ته دل زار میزنم. چقدر پر نشدنی است،جای خالیت،بابا... سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاک.. :_نیکی.... نگاهش میکنم. این پا و آن پا میکند برای گفتن... بگو مسیح جان.دیگر هیچ چیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد.. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر... یازهرا! :+بگو مسیح جان،میشنوم.. جانش را از ته دل میگویم. تنهایی،مهربانم کرده! :_عمومحمودت میخواد ببیندت... شگفتزده میشوم. یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد،متعجبم. شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من... پدرش را عمومحمود من خطاب می کند.... سر تکان میدهم:باشه بریم.. :_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه.. لبخند کم جانی میزنم:خوبم باهم از پله ها پایین میرویم. خانه پر از خدمتکار شده و پر از عکس خندان بابا،با روبان مشکی.. ظرفهای خرما و حلوا و بوی گلاب.. همه ی اینها کار عموست. چقدر خوب که هست..که تکیه گاه است. که جای خالی بابا را... نه،جای خالی اش را هیچکس،هیچوقت نمیتواند پر کند. بغض کرده ام. بغضی به سنگینی از دستدادن کوه پشت سر..... بغضی به داغی مصیبت ... بغضی به اندازهی تمام دنیا... چشمهایم ناخودآگاه پر میشوند و اشکهایی که بی اجازه صورتم را خیس میکنند. یک لحظه قلبم مچاله میشود. چشمهایم را میبندم و به نرده تکیه میدهم. حس میکنم الان است که سنگکوب کنم و بمیرم. 🦋🌹🌷🦋🌹🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ مسیح صدایم میزند:نیکی خوبی؟؟ چشمهایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم. وزنه ای روی قلبم گذاشته اند که با هربار نفس کشیدن بالا و پایین میشود. :_میخوای دستت رو بدی به من؟ به طرفش برمیگردم. با مظلومیت و نگرانی نگاهم میکند. :+خوبم مسیح،مطمئن باش.. قدمهای مانده را سریعتر و محکم برمیدارم تا به عمو برسم. عمو نگاهی به من میاندازد:تسلیت میگم. مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور.. عمو ادامه میدهد:خواستم با مامانت مشورت کنم،ولی همه چی رو سپرد به من.خواستم نظر تورو هم بدونم.واسه مراسم و تدفین و... مار خفته در گلویم،چشمهایم را نیش میزند و بیکسی،قلبم را... :+هرچی صلاح میدونین عمو... ما که به جز شما کسی رو نداریم... عمو سر تکان میدهد و بازوهایم را میگیرد:نگران نباش دخترم...به بهترین شکل همهچ ی رو برگزار میکنیم..اگه چیزی خواستی فقط کافیه بهم بگی... لبخند میزنم:ممنون از محبتتون...ولی تا مسیح هست،چیزی لازم ندارم.. راست میگویم. در همین چند ساعتِ بی پدری،مثل پروانه دور من و مامان گشته. عمو سر تکان میدهد:پس خیالم راحته.. به چند تا از بچه های شرکت گفتم،خبر رو روی سایت کارخونه ی من و بابات گذاشتن..الانه که از هر طرف،مهمون بیاد.وسایل پذیرایی رو گفتم اشرفی بگیره ، خدمتکارام اومدن... تو فقط پیش مامانت باش..چیز دیگه ای نمیخوای؟؟ :+دست شما درد نکنه.. عمو بازویم را فشار میدهد:وظیفه است...نیکی ...من...من بابات رو خیلی دوست داشتم...خیلی سر تکان میدهم:بابام هم...وقتی شنید دوست دارم عروس شما بشم، چیزی نگفت،ولی چشماش برق زد... عمو سرش را پایین میاندازد. اشکهایم را پاک میکنم. دلم برایت تنگ شده بابا.... صدای مهربان و گرفته اش در سرسرای گوشم میپیچد. اشکهایم را پاک میکنم. میدانم او هم آنطرف خط اشک میریزد :_بعد شهادت حضرت رسول،حضرت زهرا اونقدر گریه میکردن که همسایه ها اعتراض کردن.. مردم نمک نشناس مدینه،به حضرت امیر گفتن:به زهرا بگو یا روز گریه کنه،یا شب... بعضی روضه خوانها اومدن در حق حضرت فاطمه،ظلم کردن... این روایت رو گفتن و بعدش گفتن حضرت زهرا در فراق پدرش اینجوری گریه میکرد.. ولی من و تو میدونیم،میدونیم گریه ی حضرت زهرا نه واسه از دستدادن پدرش،که برای مظلومیت حضرت امیر بود.... حضرت زهرا بیشتر از شهادت پدرش،ناراحت تنهایی امیرالمومنین بود... عزیزدلم،میدونم بغض داری... میدونم ناراحتی...میدونم تنهایی... گریه کن،خودت رو خالی کن ولی ناشکری نکنی جاندل عمو...باشه؟ 🔷💐🔷💐🔷💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ صدایم میلرزد:عمو؟ :_جان عمو؟ :+واسم روضه بخون... :_چه روضه ای واست بخونم عزیزدلم؟ :+واسم روضه ی حضرت زینب بخون... *مسیح* نگاهی به اطراف می اندازم. اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبری از عمووحید نیست. خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاری از پدربزرگ را به دست پزشک معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به سرعت برق و باد راهی ایران شد. دوباره نگاهی به گیت های خروجی می کنم. می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صدای آشنایی از پشت سرم می آید. :_مسیح جان... برمی گردم. عمووحید پشت سرم ایستاده. چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. محکم بغلش می کنم. در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم. تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت... سرم را روی شانه ی عمو می گذارم. می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که عمووحید برگشته. * خانه در سکوت ماتم باری فرورفته. رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این... دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم... "نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن دادم:"داغون" از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند. بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟ داغ برادر اینقدر سخت است؟ پشت سرش از پله ها بالا می روم. جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد. :_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی خیلی مفیده... سر تکان می دهم. عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود. مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم... نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم.. باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم... عقلم به قلبم تشر می زند. الان وقت این حرف ها نیست... عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم. وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است این را برایش پخش کنم. می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح... نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟ دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم. نه! این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد... انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم. می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته. چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است. عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم. قلبم به درد آمده. دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست... خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است... ویران شدن است؛نابودی است... کمی دورتر روی زمین می نشینم. 🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی ماند. سعی می کنم نگاهش نکنم. عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد. یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند. دلم می لرزد. وجودم می لرزد. من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم.. عمو سرش را در بغل می گیرد. کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم . جلوی در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می دهم و به زمزمه ی دلنشین عمو گوش می دهم... معنای حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می ریزد... گریه ی نیکی اوج می گیرد... سرم را روی زانویم می گذارم. اشک هایم،برای ریختن سبقت می گیرند. *نیکی* بابا را آورده اند. درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند. تابوتش را روی خاک،کنار قبر خالی گذاشته اند. هیچ یادم نیست.. از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از تشییعش... فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید. فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش... کنار بابا سقوط می کنم. ناخودآگاه دست جلو می برم و روی صورت پوشیده اش می کشم. دلم برای صدایش تنگ شده. از تصور بلائی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روی سینه اش می گذارم. سرد است..سرد سرد... صدایی نمی آید. ضربان ندارد... نه! قلبش نمی زند. بابا رفته... این را چشمان برای همیشه بسته شده اش می گویند. بابا رفته... این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد. بابا رفته... حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند. داغ بی پدری را روی شانه هایم حس می کنم. انگار نفسم بند آمده. چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم. بی فایده است. اکسیژن کم آورده ام. مرگ پیش چشمم می رقصد. چشمانم سیاهی می رود. قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد. دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم. خنکای آب که روی صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا" بار از دوشم برداشته می شود. سبک می شوم. اشک هایم دوباره جاری می شود. در میان بهت مامان و گریه های من بابا را داخل قبر می گذارند. عمووحید برای تلقین گفتن وارد قبر می شود. قلبم فشرده می شود. تنها شده ام. بی کس... نگرانم... نگران تنها ماندن مادرم. نگران بی پناهی خودم... اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم... نگران شب اول قبرش... از ته دل زار می زنم. برای مادرم،برای خودم و برای پدر جوان تازه درگذشته ام... 🔷🇮🇷🔷🇮🇷🔷🇮🇷🔷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ *مسیح* صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ی نیکی از جلوی چشمانم کنار نمی رود. زبانم لال،شبیه مرده ها شده. آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روی شانه ی عمووحید افتاد؛احساس کردم از دست دادمش.. مامان که روی صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا حس کردم الان است که بمیرم... با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود. روی خاک ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک می ریزد. نگرانم... نگران سلامتی اش... نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم. برای آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم... خودم را کنار مامان می کشانم. :_عمووحید کجاست؟ اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند موهای مجعدش را زیر شال مشکی اش پنهان کند. :+با مانی رفتن برای بدرقه ی مهمونا... پشت دست راستم را روی کف دست چپم می کوبم. :_ای بابا...الان عمو باید پیش نیکی باشه... مامان چپ چپ نگاهم می کند. :+پس تو چی کاره ای؟برو پیش نیکی...الان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره... ناچار و معذب به طرف نیکی می روم. فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین اطرافم...کاری داشتی صدام بزن.. نیکی سر تکان می دهد. کنارش می نشینم،نگاهم می کند. صدای لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم. می میرم برای مظلومیتش:یتیم شدم مسیح.... *نیکی* با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می کنم. نگاهی به خاک های خیس برآمده می کنم. روانداز سرد و سنگین بابا! اشک هایم راه همواری روی گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟ :_یتیم شدم مسیح! صدای شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم! انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست.. که رفته.. که یتیم شده ام! چه مزه ی تلخی دارد این واژه... پر از غربت است. پر از تنهایی... دستی ظریف روی شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صدای زن عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم :_من نمیام... می خوام اینجا بمونم... :+آخه اینجوری که... صدای مردانه ی عمووحید میان کلام زن عمو می دود:چی شده شراره خانم؟ بدون توجه به حرف هایشان دست روی خاک می کشم. بحث سر ماندن من است. سر اینکه زشت است و مهمان ها منتظر من هستند. سر اینکه باید الان بر خودم مسلط باشم... این ها چه می دانند بابا؟! چه می دانند حسرت های دخترانه ام روی دلم تلنبار شده... چه می دانند الان بیشتر از هرکسی من به تو نیاز دارم و تو به من... می شنوم عمووحید مرا به مسیح می سپارد و زن عمو را راضی می کند تا وظیفه ی سنگین مهمان داری را باهم به انجام برسانند.. مهم نیست. حرف های هیچ کدامشان... حتی پچ پچ های درگوشی مهمان ها...نگاه های از سر ترحم شان... مهم این است که حالا؛بیشتر از هرکسی من به بابا نیاز دارم و او به من... تنهایش نمی گذارم.. در سخت ترین ساعت ها رهایش نمی کنم.. دور و برم که خلوت می شود،آرام صدایش می زنم. بی هدف! تنها با این امید که شاید جواب دهد! :_بابا... چند کلاغ از روی یکی از درختان بهشت زهرا بلند می شوند. دوباره با بغض یتیمی صدایش می زنم. :_بابا..... صدای خش خش قدم هایی می آید. بلندتر و با استیصال می خوانمش :_بابا.... دیگر طاقت ندارم. صدایم را آزاد می کنم ، به اشک هایم رخصت سیل می دهم و خودم را روی بابا می اندازم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
﷽ نمی دانم چند ساعت و چند دقیقه گذشته. با صدای تلاوت قرآن به خودم می آیم. سرم را بلند می کنم. نگرانی و تنهایی به قلب بی پناهم هجوم می آورند. اضطراب وجودم را می گیرد. می ترسم... می ترسم برگردم. برگردم و نباشد! با دلهره،صدایش می زنم. می ترسم.. می ترسم که نباشد:مسیح! :+جانم؟ آرامش در وجودم سرازیر می شود. دوباره نگاه از او می دزدم. دروغ نیست اگر بگویم از او و محبت هایش خجالت می کشم. :_صدای قرآن از کجاست؟ :+یه پیرمرد داره می خونه.. :_میشه بگی بیاد بالا سر بابا بخونه؟ :+آره عزیزم،حتما... به سرعت بلند می شود.صدای گام های بلندش را می شنوم . نگاهی به قاب عکس بابا می اندازم. لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست... آه؛ناخودآگاه از اعماق ریه هایم برمی خیزد؛نمک به دل شکسته ام می زند و سرما به جانم می اندازد. دو جفت کفش مردانه آن سو می ایستند. کفش های مسیح را می شناسم. سرم را بلند می کنم تا سلام بدهم که صدای پیرمرد،قلبم را تا مرز جنون می برد:سلام دخترم... دخترم! سرم را میانه ی راه برمی گردانم و به بابا می دوزم. زیرلب جواب سلام پیرمرد را می دهم. مسیح کنارم می نشیند. پیرمرد هم روبه رویمان:چی بخونم؟ به طرف مسیح برمی گردم. با غصه به اشک هایم خیره شده. :_یاسین... لطفا یاسین بخونین... صدای تلاوت محزون پیرمرد،در دمادم غروب در بهشت زهرا،باالی سر بابا می پیچد. دوباره خودم را بغل می گیرم. دلم برایت تنگ شده بابا! کاش می دانستم اینقدر زود خواهی رفت.... **** هوا تاریک شده که وارد خانه می شوم. مسیح هم پشت سرم. جلوی در؛عمووحید و مانی به استقبال و بدرقه ی مهمان ها ایستاده اند. زیرلب سلام می دهم و از کنارشان می گذرم. عمووحید دستم را می گیرد و مجبورم می کند بایستم. :+خوبی نیکی؟ لبخند که نه!لب هایم کش می آیند:خوبم... عمو با نگرانی نگاهم می کند. دسته گل های کوچک و بزرگ دورتادور سنگ فرش حیاط چیده شده اند. از کنارشان می گذرم و وارد خانه می شوم. خانه پر از مهمان است. مادرم در صدر مجلس کنار عمومحمود و زن عمو نشسته. پیراهنی ساده و مشکی پوشیده و روسریش مرتب روی موهایش نشسته. جلو می روم. گریه نمی کند،برخلاف من. زن عمو برایم جا باز می کند اما برابر مامان زانو می زنم. دست هایش را بین دست هایم می گیرم. می دانم مهمان ها دارند نگاهم می کنند. نگاهی به چشم های مامان می اندازم. چشم های زیبای بی فروغش! سرم را روی زانویش می گذارم. اشک هایم دامن پیراهنش را خیس خواهند کرد؛مهم نیست! مهم این است که دیگر از دار دنیا؛من بعد از خدا مامان را دارم و او من را.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ می دونم به چی فکر می کنین... اما من فقط بغض خودمو این شبا پشت این در خالی کردم...به حرفایی که میزدین ربطی نداشت.. عمو سر تکان می دهد. :_باشه...من که چیزی نگفتم...مسیح بعد اینکه من رفتم حواست بیشتر از این حرفا به نیکی باشه. این چند روز خیلی مردونگی کردی...میدونم چقدر سختته که کنارش باشی؛کاملا درک می کنم ولی لطفا همینجوری بی توقع پیشش باش.. از تمام حرف های عمو فقط بخش اولش در گوشم زنگ می خورد"بعد از اینکه من رفتم".. واهمه تمام وجودم ر ا می گیرد. اگر عمو برود...پس نیکی.... ترسم را به زبان می آورم :+برید؟کجا برید؟ :_میدونی یه هفته است بابا رو تنها گذاشتم؟می دونم باید باشم.. ولی خب نیکی خداروشکر الان تو رو داره... مامان و بابات هستن...ولی بابا اونور تنهای تنهاست... خودت می دونی وضعیتش و نفس های یکی درمیونش رو...باید پیشش باشم... :+پس نیکی....؟؟؟ :_خیالم راحته چون تو هستی...فقط آدرس یه سایتو بهت میدم؛هرشب یه مداحی ازش دانلود کن و واسه نیکی بذار... :+آخه عمو.... شانه ام را فشار می دهد:جون تو و جون نیکی...قول مردونه بده عمو تو دیگر چرا؟ تو که می دانی من چند وقتی است تماما و منحصرا قلبم برای نیکی می زند. مراقب او بودن جزئی از من و سلول هایم شده. قول از من نخواه... که هنوزم بابت قول قبلی از دست خودم عصبانیم.... من مرد چنین میدان هایی نیستم..... *نیکی* سه ماه گذشت. سه ماه از روز تلخ رفتنت گذشت بابا! سه ماه است که نیستی و نیکی ات،یتیم شده. بابا ، سه ماه است که دخترت تحمل روضه ی سه ساله را ندارد. بابا،سه ماه گذشت! می گفتند خاک سرد است،دوری محبت را کم می کند،فراموش می کنی! اما چرا هنوز کوه داغت به همان بزرگی است؟ نمی گویم هنوز هم مثل روز اول،غصه دارم... اما خب... دلتنگی دخترت را از پا درآورده. اگر از حال ما جویایی،خوبیم! الحمدلله. خدا را داریم و مسیح را.. مسیح که هست؛خیالم از همه چیز راحت است. بودنش،نه که رفتن تو را از یادمان ببرد. اما حضورش،دلگرمی است. پشتوانه است. مامان هم خوب است. گریه نمی کند. مثل همیشه،همانی است که تو دوست داشتی. یک زن موقر و مغرور و محکم. هنوز هم گریه نمی کند. فقط بعضی شب ها؛صدای اشک هایش را از پشت در اتاقش می شنوم. عمو و زن عمو هم هستند. بعضی شب ها می آیند و سکوت خانه را می شکنند. مانی هم که برادرانه کنارم ایستاده. بودنشان بابا،حالمان را بهتر کرده. صدای قارقار کلاغ ها می آید. سرم را بلند می کنم و نگاهی به آسمان می اندازم. مسیح از کنار بابا بلند می شود و کنارم می ایستد:من برم تو ماشین؟ فاتحه خواندن را یادش داده ام. همان شب های اول که عمو برگشت؛مسیح پرسید برای آرامش بابا چه کاری می تواند بکند؟ من هم سوره ی حمد و توحید را یادش دادم. نگاهش می کنم و لبخندی می زنم:منم الان میام . با نگاه رفتنش را تعقیب می کنم. سه ماه است که هم پای من مشکی به تن کرده؛دویده؛گریه کرده... مردانگی اش را با جان و دل ثابت کرده. آنقدر با لبخند نگاهش می کنم تا دور شود. به طرف بابا برمی گردم. برایت از دامادت بگویم بابا؟ از اینکه خودش را بیشتر از قبل در قلبم جا کرده؟بگویم بابا از دامادت؟ :_تسلیت می گم از شنیدن صدای مردانه اش شوکه می شوم. مطمئن نیستم از شناخت صدا و لحنش... برمی گردم. خودش است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ می دانم رفتارم متناسب با مجالس عزاداری رسمی نیست اما من هم دل دارم. دلی که تا مرز انفجار رسیده. :_مامان شب اول رو کنارش بودم... نذاشتم تنها بمونه. مامان خاک های دور و برش رو خودم صاف کردم.با همین دستام. سرم را بلند می کنم و دست هایم را نشانش می دهم. هنوز گریه نمی کند؛اما صورت من خیس خیس است. :_مامان صورتشو دیدی؟به خاطر عمل سرشو شکافته بودن... دیدی؟ ندیدی؟ من دقیق دیدم. از این بالای پیشونیش تا پس سرش جای بخیه بود... زن عمو کنارم می نشیند و با بی طاقتی دست دور گردنم می اندازد و گریه می کند. گوشه ی چشم های مامان چین افتاده اما هنوز مانده تا گریه کند. :_یادته مامان پای من که شکسته بود طاقت نداشت ببینه؟ من چجوری دیدمش؟من چرا طاقت آوردم؟ مامان ببین... دیگه بابا نیست...دیگه منم و خودت..دیگه بابا نیست... رفته....برای همیشه... دیدار به قیامت که میگن شنیدی؟ دیدار ما با بابا موکول شد به قیامت... قطره اشک اول مامان روی دستم می افتد. با ناباوری نگاهش می کنم. قطرات دوم سوم سریع تر می ریزند. تمام شد! به هدفم رسیدم. اگر مامان اشک نمی ریخت،بدون شک دق می کرد. زن عمو مامان را بغل می کند و هر دو با صدای بلند گریه می کنند. بلند می شوم. برای گریه کردن مامان؛خودم را نابود کردم و قلبم را ویران.... به طرف اتاقم می روم. باید غسل مس میت کنم. بغل کردن و بوسیدن بابا،برای بار آخر *مسیح* یک هفته از مرگ عمو می گذرد. فردا مراسم هفتم عموست. این هفت روز با گریه های گاه و بی گاه نیکی گذشت. با غصه هایی که به قلبم هجوم می آورد و چاره ای برایش نداشتم. با رفت و آمد مدام مهمان ها. با گریه و گاهی سکوت زن عمو... با دوندگی های من و بیشتر مانی،برای برگزاری مرتب مجالس. و عجیب تر از همه با دورهمی های آخر شب نیکی و عمووحید؛و حضور من پشت در اتاق... با قصه ها و بهتر بگویم؛مرثیه خوانی های عمووحید و گریه های نیکی و صد البته من... حرف های عمووحید،دل سنگ مرا هم آب کرده. بغض هایم را شب ها پشت در اتاق نیکی با صدای دل نشین عمووحید خالی می کنم. اما حرف هایی که امشب می زند؛این صدای ضجه ی نیکی و دست من که از شدت غصه مشت شده،عجیب تر از هر شبی است. صدای گریه ی نیکی کم کم پایین می آید. صدای عمووحید هم قطع می شود.بلند می شوم و اشک هایم را پاک می کنم. به انتظار عمو می ایستم. هر شب همین بساط است. عمو صبر می کند تا نیکی بخوابد و بعد از اتاق بیرون می آید. خیالم را با یک جمله ی "خوابید"راحت می کند و بی هیچ حرفی به طرف اتاق هایمان می رویم. اما امشب ماجرا متفاوت است. عمو بیرون می آید و آرام در اتاق را می بندد. :_خوابید... می خواهد برود که صدایش می زنم:عمو؟ بر می گردد. در تاریک روشن راه رو؛اشک هایش برق می ز نند. :+عمو حرفایی که امشب گفتین؛دروغ بود دیگه,مگه نه؟ لبخند محوی روی لب هایش می نشیند. :_کدوم حرفا؟ سعی می کنم دست مشت شده ام را کنترل کنم. :+همین حرفایی که راجع این دختربچه ی سه ساله به نیکی می گفتین...همین شعرایی که خوندیدن.. لبخندش عمیق اما غمگین می شود :_کاش دروغ بود مسیح...کاش.... :+ولی آخه... چطور ممکنه؟این همه بی رحمی در حق یه خونواده...اصلا اون حرف هایی هم که راجع در و دیوار و اون خانم گفتین... حس می کنم انگشتانم داخل دستم فرو می روند. عمو دست روی شانه ام می گذارد :_میفهممت مسیح ولی همه ی اینا واقعیته...می خوای بیشتر راجعبش بدونی؟ به شدت گردنم را می چرخانم :+نه نه اصلا.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ ریش هایش کمی بلند شده و موهایش بهم ریخته. به عادت نوجوانی،در سلام کردن پیش قدم می شوم. :_سلام نگاهم نمی کند. چند قدم جلو می آید و آن طرف بابا می ایستد. :+سلام؛تسلیت می گم... سر تکان می دهم. می نشیند و انگشتانش را چند بار روی سنگ می کوبد. ناخودآگاه به عکس بابا خیره می شوم. خاطرات جلوی چشمانم رژه می روند. حس می کنم چیزی در سرم تیر می کشد. جای خالی مردان زندگیم به تنهاییم دهن کجی می کنند. بابا که نیست. عمو که کیلومترها دور است. مسیح... آه مسیح کاش اینجا بودی... سیاوش بلند می شود. نگاهم از عکس روی نام بابا پرواز می کند و بعد به تاریخ زیرش.بیست و یکم اردیبهشت نود و پنج :+خدا رحمتشون کنه.غم آخرتون باشه. به گفتن اولین واژه ای که به ذهنم می رسد اکتفا می کنم. :_ممنون سرش را بالا می آورد. نگاهم نمی کند؛به جایی پشت سرم خیره شده. :+برای یه سفرکاری اومدم تهران.خواستم بیام منزل برای عرض تسلیت؛ولی گفتم شاید مادر،ناراحت بشن. شماره ردیف رو از وحید گرفتم که بیام یه فاتحه ای بخونم. از خوش اقبالیم بود که اینجا زیارتتون کردم. در دل می گویم:و مطمئنا از بخت بد من به یقه ی پیراهن سرمه ای راه راهش خیره می شوم. من هم نگاهش نمی کنم. :_لطف کردین...دسته گلی که روز اول فرستاده بودین هم به دستمون رسید.شرمندمون کردین.ان شاالله تو شادی هاتون جبران کنیم. خسته شده ام از این همه تعارف. کاش زودتر برود. حضورش،یادآور خاطرات خوبی نیست. مسیح.. کاش اینجا بودی. دلم امنیت حضورش را طلب می کند. سیاوش این پا و آن پا می کند :+خب من دیگه برم با اجازتون :_لطف کردین تشریف آوردین . :+اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب دیگه....خدانگه دار می خواهد برود که صدایش می زنم. :_آقاسیاوش؟ برمی گردد. بازهم نگاهم نمی کند. چشمانش پشت سرم را می کاوند. :_حلالش کنین. نگاهش روی عکس بابا می لغزد و بالا می آید. به اندازم هزارم ثانیه روی چشمانم توقف می کند و سریع پایین می افتد. درست مثل بار اولی که دیدمش. با همان سرعت؛اما کمی غمگین. اگر بابا را نبخشد،...؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ اشک های معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ی انقلاب می خواهند. لب هایم می لرزند. سرم را تکان می دهم تا جلوی سقوط اشک هایم را بگیرم. :_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛... چشمانم می سوزند. :_بابام در حق شما بدی کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم. می دونم یادآوری اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزای بدی رو گذروندیم. اما الان حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین.. نگاه سردش را به کفش هایش دوخته. چند لحظه سکوت می کند. حق دارد. یاد آن روز می افتم که بابا یقه ی کتش را گرفت و به دیوار حیاط کوبید... گل هایی که زیر دست و پا له شد. حق دارد. سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش های خاکیم را نگاه می کنم. :+حلال کردم. سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته. :+بااجازه عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد. نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم. لبخندی کل صورتم را پوشانده. بابا! او تو را بخشید... * سوار ماشین می شوم. :_ببخشید معطل شدی با دیدن گونه های گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ی کولر را زیاد می کند. :+خیلی زیر آفتاب موندی...لپات سرخ شدن.. دستی به صورتم می کشم. :_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم.. :+مهمون؟کی بود؟ آب دهانم را قورت می دهم. دلیلی برای پنهان کاری نیست اما می ترسم. از فکری که ممکن است بکند می ترسم. :_آقاسیاوش... دوست عمووحید بالا رفتن ابروهایش را می بینم. مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم.. پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم دور نمی ماند. سریع می گویم :_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه بابا رو نمی بخشید... :+باشه یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم... اما من باید حرف بزنم. خوف دارم،میترسم از اینکه روزی برسد که مسیح کنارم نیست. :_ممنون مسیح که هستی.تو نبودی من نمی دونم دست تنها چی کار می کر دم.. همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم. ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون.. لبخند محوی که روی لب هایش می نشیند برایم کافیست. هرچند چیزی نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است. :_سلام خاتون :+سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟ :_من خوبم؛بابابزر گم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه عمل کرد،ریسکش خیلی زیاده... آب دهانم را قورت می دهم :+هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی... بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد. :_نه اصلا... دونستنش فایده ای نداره... صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند. :_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟ :+آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور... :_مسیح چطوره؟ :+مسیح؟ نفس عمیقی می کشم. این روزها حال مسیح دیدن دارد! :+حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد... چشمان عمو برق می زند. :_چطور؟ :+عمو این چند ماه همه ی بار زندگی افتاده رو دوش مسیح...اصلا اگه نبود من نمی دونم باید چی کار می کردم... صبح ها زودتر از همه بیدار میشه.. حواسش به غذای من و مامان هست...هربار که میاد خونه واسه مامان کتابی،گلی چیزی می خره. واسه منم همینطور.. مامان رو به زندگی برگردونده... به زن عموشراره گفته دوستای روانشناسش رو به عنوان دوست به مامان معرفی کنه...طوری که مامان نفهمه.. مدام میره کارخونه ی بابا و به کارا میرسه..اصلا فرصت نمی کنه به کارای شرکت خودش برسه.. به رومون نمیاره ولی من می بینم نصفه شبا؛نقشه ها و اتودها۱ی شرکت رو میکشه.... بعدشم که شبا... ادامه ی حرفم را می خورم. سرم را پایین می اندازم و ریشه های شال مشکی ام را به بازی می گیرم. عمو با شیطنت می گوید:شبام که رو کاناپه ی جلوی در اتاق تو می خوابه! سرم را بیشتر خم می کنم. :_پس حسابی خودشو تو دلت جا کرده...کی بود اون که می گفت من معیارایی که واسه ازدواج دارم تو مسیح نمی بینم و باید پا روی دلم بذارم و اینا؟! لبم را به دندان می گیرم. چرا هیچ چیز پنهانی برابر این مرد ندارم؟ :_نیکی؟ آرام سرم را بالا می آورم. :_میدونی هرشب که من تو اتاقت بودم،روضه هامون سه نفره بود؟ :+چی؟ :_مسیح هرشب پشت در اتاقت،هم پای تو گریه می کرد...نیکی! استارت عوض شدنت کجا خورد؟ به فکر فرو می روم. عمو ادامه می دهد :_سر روضه ی سیدالشهدا....یادته که؟ سر تکان می دهم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ :_نیکی جان؛عمو...چشمی که واسه سیدالشهدا گریه کرده رو دریاب.... گوهریه که نیاز به تراش داره.... * سینی شربت را از منیر می گیرم و در عوض لبخندی به صورتش می پاشم. به طرف مامان و زن عمو می روم. زن عمو با دیدنم می گوید:بیا نیکی جون... بیا تو یه چیزی بگو به مامانت... سینی را برابر زن عمو می گیرم. :_چی شده؟ به طرف مامان برمی گردم و برابرش خم می شوم. :+می خوایم با چند نفر از خانما بریم چین...به مامانت هرچقدر میگم بیاد قبول نمی کنه. دلم می لرزد.می دانم این هم کار اوست! این خوش فکری ها و ایده ها تنها از ذهن مهندس مهربان من بیرون می آید. سینی خالی را روی میز می گذارم و کنار مامان می نشینم. سرش را بلند می کند و لبخند کم جانی می زند:شراره جون من این روزا سرم شلوغه. کلی کار ریخته سرم..باید به کارخونه سامون بدم،باشگاه هست،کتابای نخونده هست؛نیکی هست... خودم را کنارش می کشم. لیوان شربتم را روی میز می گذارم و دستان مامان را می گیرم. :_مامان بیخودی چرا واسه خودتون دردسر می تراشید؟کارخونه که فعلا داره رو روال پیش میره... هیئت امنا که دارن کارشونو میکنن...حقوق کارمند و کارگر هم که به موقع پرداخت میشه..شمام برو به حال و هوایی عوض کن.. خیالت بابت منم راحت باشه. یکی دو هفته دیگه کلاسای دانشگاهم شروع میشه... نگران هیچی نباش... مامان در چشمانم خیره می شود. لبخندی می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر جوان تر بود. :+نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم.... سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو... موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست. می نویسم:"کتابای روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الانم که مسافرت... نمی دونم اگه نبودی من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوری باید جبران کنم؟" ارسال را فشار می دهم. پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typingمی شود. "قبلا حساب شده" لبخندی می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم. ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده! *زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم. :_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه.. مامان دستانش را باز می کند. در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم. جای خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند.مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو هم مسیح...طفل معصوم سه ماه از خونه و زندگی آواره ی کاناپه های این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر خونه و زندگیتون... صور تم را بین دستانش می گیرد. چشمانم را می بندم. :_مگه نمی خوای من زودتر رو پاهای خودم وایسم؟مسیح هم دل داره،شوهرته... می فهمی مامان ؟ سرم را تکان می دهم. حرف های عمووحید در گوشم تکرار می شود. "مبادا یه روزی بری سمتش که دیگه دیر شده باشه"... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
﷽ :_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداری...این سه ماهو به خاطر تو مشکی پوشید... نفس عمیقی می کشم. مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید :_مراقب خودت باش... دلم می گیرد. این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند. می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند... رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است. تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام هرلحظه که به اختیار خدا این طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم نیست! تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این دم،آخرین هوایی باشد که در ریه هایم فرو می رود. رفتن بابا،چشمانم را باز کرد. با مامان و زن عمو روبوسی می کنم. عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود. مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده. نگاهی به اطراف می اندازم. فقط منم و مسیح! مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را. این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند! :_دوست داری بریم بیرون؟ سر تکان می دهم. :_باشه پس بریم :+آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلمو جمع کنم...می خوام برگردم خونه ی خودمون. مسیح جا می خورد. انتظار هرچیزی را داشت،جز این. خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم. :+البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه اخم می کند :_این چه حرفیه...اونجا خونه ی خودته...خودت از اونجا اومدی بیرون... سرم را پایین می اندازم. :_منتظرم تا بیای! به سمت اتاقم پرواز می کنم. سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از خانه ی مسیح بیرون آوردم می چپانم. جلوی کمد می ایستم. پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس های یک دست مشکی برایم دست تکان می دهد. صدای عمووحید پژواک ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی.. تو که تو این مدت تا تونستی واسه بابات نماز خوندی...منم که تا تونستم روزه گرفتم براش" رگال را بیرون می آورم. نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه برای بابا،لباس های مشکی ام را درمی آورم. باید از نو شروع کنم. شال سرمه ای ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و چمدانم را برمی دارم. مسیح پایین پله ها ایستاده. تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش. با صدای برخورد چرخ های چمدان سرش را بلند می کند. سر جایم می ایستم. نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد. تعجب در تک تک اجزای صورتش مشخص است. دسته ی چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم. از چشمانش شوق می بارد.همان چیزی که شب عقدمان در صورتش نبود! لبخندی می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم. با ذوق به طرفم می آید:نیکی! بسته ی کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم. :+مامانم داد...ممنون از عزاداریت برای بابام...ممنون که حرمتمون رو نگه داشتی.. مرسی که مشکی پوشیدی...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که هستی... ممنون که اینقدر خوبی. نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است. لبخند می زنم. :+صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
﷽ روی ضمایر جمع تاکید می کنم. باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم. بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود. چند دقیقه که می گذرد برمی گردد. پیراهن قالب تنش است. :_ممنون نیکی این خیلی قشنگه! مشغول تا زدن آستین هایش می شود. عادتی که همیشه دارد. جلو می روم. تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم. :+تو تن تو قشنگه! نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند! کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده،لبخند دندان نمایی می زنم:بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار می شود. چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم. اختلاف عقیده داریم ولی... ولی دوستش دارم. این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاری می شود. * نگاهی به چهره ی خندان مسیح می اندازم. آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم. پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه ای می افتد که بار اول آنجا با مسیح صحبت کردم. مسیح رد نگاهم را می گیرد. :_دوست داری یه چیزی بخوریم؟ ذهنم را خوانده! لبخند می زنم و سر تکان می دهم. چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را پارک می کند و هر دو پیاده می شویم. یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوری که از مسیح داشتم،یاد حرف های بچگانه ای که زدم... مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز روی در با ورودمان صدا می دهد. این موقع روز کافه اصال شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و یک مرد تنهای تقریبا سی ساله که کتاب می خواند کسی در کافه نیست. ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی می نشینم.نگاهی از سر ناباوری به میز و صندلی های چوبی ساده اش می اندازم. باورم نمی شود که مردی که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان پسر مغرور با چشم های شیشه ای است. سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند... دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیای واقعی پرت می شوم. لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را وادار به عاشق شدن می کنند! :_به چی فکر می کنی خانم؟ در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس... بدون شرم.. :+به دفعه ی اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه ی چیزایی که باعث شد من و تو دوباره پشت این میز بشینیم.... لبخند از روی لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است. :_بهت گفته بودم؟ :+چیو؟ :_تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی! حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد. نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست! نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم. باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم. باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز... با شیطنت می گویم :+واقعا؟ :_معلومه... حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم. :+پس دوباره ازم خواستگاری کن. مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
﷽ خنده ام را به سختی کنترل می کنم. مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند. با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود. از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید. مانده ام که چه در سر دارد. برابرم زانو می زند.باورنکردنی است. لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند. حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد. با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟ نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است. شرم می کنم. :+مسیح پاشو زشته..شوخی کردم... با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد. :_جوابم رو بده. سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه لبخندی از ته دل می زند. بلند می شود و می گوید:دوستت دارم.. *** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم. نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم. چشمانم برق خاصی گرفته اند. صدای باز و بسته شدن در می آید. مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم. آب دهانم را قورت می دهم. صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟ صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم. مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت... با دیدنم،حرفش را قطع می کند. سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم. مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده. چند قدم جلو می آید. آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام. مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد. بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پالستیک غذاها را روی کنسول بگذارد. حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد. خنده ام گرفته. پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده. جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم. مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید. حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم. چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام. ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم. وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند. مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم. اما نمی شود. هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد. سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم :_آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم. با شیطنت نگاهم می کند :+خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن... سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم :_نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به کارام برسم. بی توجه به حرف های من می گوید :+گفته بودم؟ :_چی رو؟ :+دوست دارم! * باباجان سلام! امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت شماست. اینکه چقدر به شما سخت می گذرد... هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه می گیرم. تمام اشک هایی که پای روضه های سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از شما جمع کرده ام. اگر از حال ما می پرسی،خوبیم.. خدا را هزاران مرتبه شکر... مامان تقریبا به زندگی عادی بازگشته و کارهای قبلش را از سر گرفته. تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبر ی از آن برق سوزنده در چشم هایش نیست. پدربزرگ هم به کمک دستگاه های متصل به بدنش زنده است. عمووحید همه ی تلاشش را کرده و تا حدودی موفق شده که پدربزرگ را راضی به خواندن شهادتین کند. حال عمووحید هم خوب است. نگران من است و روزی هزار بار پیام می دهد. من هم که.... سرم گرم زندگی ام است.تفاوت هایمان را با مسیح پذیرفته ایم. او با نماز خواندن من کنار آمده و من با نماز نخواندش هنوز کنار نیامده ام! باور کن سخت است بابا... سخت است که مسیح کوچک ترین کار عبادی را انجام نمی دهد. اما دلم قرص است به عشقمان. به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و نصفه شب سر میز سحری کنارم می نشیند. دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند. هم پای من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ کدام از مهمانی ها را نمی رود. دلم خوش است و لبم خندان... اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک روز یکی از ما کم بیاورد... من بدون محبت های مسیح می میرم بابا! می ترسم از