eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ می دانم رفتارم متناسب با مجالس عزاداری رسمی نیست اما من هم دل دارم. دلی که تا مرز انفجار رسیده. :_مامان شب اول رو کنارش بودم... نذاشتم تنها بمونه. مامان خاک های دور و برش رو خودم صاف کردم.با همین دستام. سرم را بلند می کنم و دست هایم را نشانش می دهم. هنوز گریه نمی کند؛اما صورت من خیس خیس است. :_مامان صورتشو دیدی؟به خاطر عمل سرشو شکافته بودن... دیدی؟ ندیدی؟ من دقیق دیدم. از این بالای پیشونیش تا پس سرش جای بخیه بود... زن عمو کنارم می نشیند و با بی طاقتی دست دور گردنم می اندازد و گریه می کند. گوشه ی چشم های مامان چین افتاده اما هنوز مانده تا گریه کند. :_یادته مامان پای من که شکسته بود طاقت نداشت ببینه؟ من چجوری دیدمش؟من چرا طاقت آوردم؟ مامان ببین... دیگه بابا نیست...دیگه منم و خودت..دیگه بابا نیست... رفته....برای همیشه... دیدار به قیامت که میگن شنیدی؟ دیدار ما با بابا موکول شد به قیامت... قطره اشک اول مامان روی دستم می افتد. با ناباوری نگاهش می کنم. قطرات دوم سوم سریع تر می ریزند. تمام شد! به هدفم رسیدم. اگر مامان اشک نمی ریخت،بدون شک دق می کرد. زن عمو مامان را بغل می کند و هر دو با صدای بلند گریه می کنند. بلند می شوم. برای گریه کردن مامان؛خودم را نابود کردم و قلبم را ویران.... به طرف اتاقم می روم. باید غسل مس میت کنم. بغل کردن و بوسیدن بابا،برای بار آخر *مسیح* یک هفته از مرگ عمو می گذرد. فردا مراسم هفتم عموست. این هفت روز با گریه های گاه و بی گاه نیکی گذشت. با غصه هایی که به قلبم هجوم می آورد و چاره ای برایش نداشتم. با رفت و آمد مدام مهمان ها. با گریه و گاهی سکوت زن عمو... با دوندگی های من و بیشتر مانی،برای برگزاری مرتب مجالس. و عجیب تر از همه با دورهمی های آخر شب نیکی و عمووحید؛و حضور من پشت در اتاق... با قصه ها و بهتر بگویم؛مرثیه خوانی های عمووحید و گریه های نیکی و صد البته من... حرف های عمووحید،دل سنگ مرا هم آب کرده. بغض هایم را شب ها پشت در اتاق نیکی با صدای دل نشین عمووحید خالی می کنم. اما حرف هایی که امشب می زند؛این صدای ضجه ی نیکی و دست من که از شدت غصه مشت شده،عجیب تر از هر شبی است. صدای گریه ی نیکی کم کم پایین می آید. صدای عمووحید هم قطع می شود.بلند می شوم و اشک هایم را پاک می کنم. به انتظار عمو می ایستم. هر شب همین بساط است. عمو صبر می کند تا نیکی بخوابد و بعد از اتاق بیرون می آید. خیالم را با یک جمله ی "خوابید"راحت می کند و بی هیچ حرفی به طرف اتاق هایمان می رویم. اما امشب ماجرا متفاوت است. عمو بیرون می آید و آرام در اتاق را می بندد. :_خوابید... می خواهد برود که صدایش می زنم:عمو؟ بر می گردد. در تاریک روشن راه رو؛اشک هایش برق می ز نند. :+عمو حرفایی که امشب گفتین؛دروغ بود دیگه,مگه نه؟ لبخند محوی روی لب هایش می نشیند. :_کدوم حرفا؟ سعی می کنم دست مشت شده ام را کنترل کنم. :+همین حرفایی که راجع این دختربچه ی سه ساله به نیکی می گفتین...همین شعرایی که خوندیدن.. لبخندش عمیق اما غمگین می شود :_کاش دروغ بود مسیح...کاش.... :+ولی آخه... چطور ممکنه؟این همه بی رحمی در حق یه خونواده...اصلا اون حرف هایی هم که راجع در و دیوار و اون خانم گفتین... حس می کنم انگشتانم داخل دستم فرو می روند. عمو دست روی شانه ام می گذارد :_میفهممت مسیح ولی همه ی اینا واقعیته...می خوای بیشتر راجعبش بدونی؟ به شدت گردنم را می چرخانم :+نه نه اصلا.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸