#کتابدا🪴
#قسمتچهلم🪴
🌿﷽🌿
لیلا هم علی را خیلی
دوست داشت. روزی که بابا برای علی کمد خرید، من و لیلا به
اصرار کمدش را به اتاق خودمان بردیم تا به این بهانه علی بیشتر
به اتاق ما بیاید. با اینکه از وقتی سپاهی شده بود، در هفته یکی،
دو بار بیشتر به خانه نمی آمد، مرتب کمدش را گردگیری می
کردم و به وسایلش چشم می دوختم. این طوری با فکرش سرگرم
میشدم
شبی که فردایش پرواز داشت خیلی دیر به خانه آمد. من لباس ها،
دوربین، ضبط و سجاده و هر چه فکر میکردم لازم داشته باشد،
توی چمدانی گذاشتم. وقتی آمد چمدان را نشانش دادم. گفت: خوبه.
دستت درد نکنه. شب بدی را گذراندم. صبح موقع رفتن بغلش
کردم و با بغض قربان صدقه اش رفتم و هی او را بوسیدم.
میگفت: نکن. بسه. چرا این جوری میکنی؟ ولی من طاقتم نمی
گرفت. به محاسنش دست میکشیدم. قربان صدقه قد و بالایش
میرفتم. دیگر عصبانی شده بود. لحظه آخر هم که از زیر قرآن
ردش کردم، تا سر کوچه برسیم، دستش را گرفتم و فشردم. از آنجا
به بعد بابا ما را برگرداند و خودش او و دا را تا فرودگاه برد.
قرار بود دا هم چشم هایش را عمل کند.
وقتی به خانه برگشتم، احساس میکردم خانه مان تاریک شده، قلبم
گرفته بود. خیلی نگرانش بودم. گفته بودند عمل سختی در پیش
دارد. قرار بود یک تیم از جراح های مغز و اعصاب، عروق و
استخوان او را عمل کنند. می خواستند بعد از باز کردن پوست بین
انگشت ها، استخوان خمیده اش را بتراشند و بعد از پایش پوست
بردارند و به دستانش پیوند زنند. فکر این چیزها را می کردم و
غصه نبودنش برایم چند برابر می شد. سراغ عکسش که توی
طاقچه بود، رفتم، همانی که گفته بود توی حجله ام بگذارید. عکس
را برداشتم، چندین بار بوسیدم
با اینکه منتظر بودیم، سر دو هفته برگردد، یک ماه بعد برگشت.
فقط دست راستش را عمل کرده بود. گفت: دا خیلی بالا سرم بی
تابی میکرد. آوردمش. آن شب را خانه ماند و دوباره فردا راهی
شد . این بار حالم بیشتر از دفعه قبل خراب شد. حس بدی داشتم.
انگار با رفتن علی چیزی از وجودم کنده شد و با او رفت. با خودم
میگفتم؛ کاش نمی آمد. کاش تا برگشت قطعی اش او را نمی دیدم.
چرا این قدر زود رفت. چیزی در وجودم میگفت این آخرین باری
است که علی را می بینم
من مرتب به بیمارستان تلفن می زدم و حال علی را جویا می شدم.
او هم مدام از اوضاع و احوال شهر می پرسید. نگران بود. وقتی
خبر شهادت سید جعفر موسوی را در درگیری های مرزی به او
گفتم، حس کردم چقدر ناراحت شده است. صدایش به وضوح می
لرزید. ولی سعی می کرد ناراحتی اش را به من بروز ندهد، از آن
به بعد نمی خواستم خبرهایی که علی را نگران می کند، به او
بگویم. ولی او هم با دوستانش در خرمشهر در ارتباط بود و از
طرفی هرچه به روزهای آخر تابستان نزدیک می شدیم، وضعیت
نیروهای ما در مرز بحرانی تر میشد و اتفاقات جدیدی می افتاد که
نمی توانستم از کنارش به سادگی بگذرم و به علی چیزی نگویم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
از خرداد ماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی، ساکنان
روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاهایشان شده، به شهر
آمده بودند. اکثر آنها کشاورز بودند و اصل کارشان نخلستان بود و
در کنار آن سبزی، صیفی جات، شیر، سرشیر و ماست هم تولید
می کردند و به بازار شهر می آوردند. در جریان درگیری های
مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند. تعدادی
از این بندگان خدا را در ساختمان فرهنگی - نظامی سپاه که در
جریان غائله خلق عرب سوخته بود، جا داده بودند.
شب ها که می رفتیم پشت بام می خوابیدیم، توی تاریکی، تیرهایی
را که بین نیروهای ما و عراقی ها رد و بدل می شد، میدیدیم. آن
طور که از بابا میشنیدم؛ نیروهای ما سعی می کردند بهانه ایی به
دست آنها ندهند و شلیکشان را بی پاسخ بگذارند. اما هر روز
گستاخی نظامیان عراقی بیشتر میشد. تعرضات آنها به جایی رسیده
بود که با قایق های نظامی شان وارد آب های ما می شدند. به
خشکی می آمدند و به مواضع ما ضربه می زدند. کم کم بچه های
ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند
*
سلام کردم و پرسیدم چرا در مدرسه بسته اس؟
گفت: مگه نمی دونی دیشب عراق شهر رو بمبارون کرده؟ با
تعجب پرسیدم: کی؟ گفت: نصف شب.
باورم نمی شد به همین راحتی به ما حمله کرده باشند، چطور من
از صدای بمباران چیزی نفهمیدم
دیگر نایستادم بچه ها را سریع به خانه برگرداندم و خودم به سر
خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم. همین طور که سرگردان بودم
احلام انصاری یکی از , همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.
احلام گریه می کرد. تمام صورتش قرمز شده بود. رفتم جلو و با
اینکه مدت ها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری
پرسیدم: أحلام چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ گفت: دایی ام شهید شده
گفتم: چرا؟ چرا شهید شده؟ گفت: تو دیشب تو شهر نبودی؟ مگه
نمیدونی شهر را بمباران کردن. گفتم: چرا ولی من چیزی نفهمیدم.
حالا چی شده!؟
احلام درحالی که نمی توانست جلوی هق هقش را بگیرد گفت:
خونمون رو زدند داییم دیشب مهمون مون بود. تو خواب شهید شد
خیلی ناراحت شدم. پرسیدم: حالا کجا می خواهی بری؟ و گفت:
جنت آباد. داییم رو بردند اونجا : با اینکه دوست نداشتم احلام را
تنها بگذارم ولی فکر می کردم توی بیمارستان می توانم کمک کنم.
از احلام جدا شدم و راه افتادم طرف بیمارستان مصدق. هیچ
ماشینی نبود سوار شوم. پیاده راه افتادم. مسیر بیمارستان را از
خیابان اردیبهشت و بعد خیابان چهل متری پیش گرفتم. از فلکه
اردیبهشت هرچه به فلکه فرمانداری نزدیک تر می شدم تردد
ماشین ها و آمبولانس هایی که به سرعت به سمت بیمارستان می
رفتند بیشتر می شد. در عوض رفت و آمد آدم ها چندان زیاد نبود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز چهاردهم)
🤲 خدایا مرا از خطاها و افتادن در گناهان دور بدار...
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
Tahdir joze14.mp3
3.84M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء چهاردهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
یاد خدا ۱۹.mp3
10.59M
مجموعه #یاد_خدا ۱۹
#استاد_شجاعی | #استاد_رنجبر
√ چرا از بین دو تا ذاکر،
که برای تمرین، زمان یکسان گذاشتن و در شرایط یکسان بودن، یکی به لذت از ذکر و همنشینی با خدا رسیده، یکی هنوز در مرحله ذکر زبانی مونده؟
✘ ایراد کار کجاست؟
@hedye110
یاد خدا ۲۰.mp3
9.33M
مجموعه #یاد_خدا ۲۰
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
√ مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل علایق و امیال مختلف در درون انسان.
@hedye110
🚨 اتّفاق عجیب هنگام #غسل_دادن آیتالله بروجردی
آیتالله مرتضوى لنگرودى میگوید یکى از آقایان مورد اطمینان مىگفت بعد از فوت آقای بروجردی من و یکى از دوستانم وارد حمام خانه آقا شدیم، تا ایشان را غسل بدهیم هنوز آبى نریخته بودم که دیدم چشم آقا این طرف و آن طرف را نگاه مىکند و چشمهایش حرکت مىکنند. به خودم گفتم: آیا چشمهاى من اشتباه مىبیند؟! یا اینکه آقا زنده است؟ و در ضمن گاهى مىدیدم که تبسم مىکردند، همین طور مات و مبهوت بودم. خلاصه! پیش خود گفتم حتما من اشتباه مىبینم. به هر حال به رفیقم گفتم: آب بریز! او آب مىریخت و من غسل مىدادم. بعد از اینکه غسل تمام شد، آقا را حرکت دادیم برای کفن کردن. باز مىدیدم که چشمهاى آقا اطراف حمام را نگاه مىکند و گاهى تبسم مىفرمایند. در حالت بهت و حیرت بودم که رفیقم به من گفت: چه شده؟ گفتم: من چیز عجیبى را مىبینم، نمىدانم درست است یا نه؟ گفت: چشمهاى ایشان و تبسم ایشان را مىگویید؟ گفتم: بله! پس من اشتباه نمى بینم و شما هم همین را مىبینید. ایشان وقتى جریان را براى بنده تعریف مىکردند، گفتند: چطور مىشود شخصى که روح در بدن ندارد، چشمهایش حرکت کند و تبسم نماید؟! گفتم : آقا! خدا مىخواسته به شما نشان بدهد که این عالم ربانى چقدر بزرگوار است و چشم برزخى شما را باز کرده است و آن عالم برزخ ایشان بوده است، نه عالم ظاهر ایشان و شما چشم و لبخند زدن برزخى ایشان را مىدیدهاید، زیرا انسان به مجرد اینکه روح از بدنش خارج مىشود، در قالب مثالى مىرود و در واقع زنده است.
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احوال اموات در عالم برزخ تا روز قیامت چگونه خواهد بود؟
🎙 #استاد_محمدی_شاهرودی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانــــــــــم ♡
🏷️ #عهد_میبندم
عهد میبندم…
کارهای نیکم را برای خوشحالی امام زمانم انجام بدهم…
و ثوابش برای تعجیل در فرجشان باشد…
#سلامبرامامرضا
#عاشقانِمامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز پانزدهم)
🤲 خدایا طاعت فروتنان را نصیبم کن...
@hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام
يا اَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، يَا زَيْنَ الْعابِدِينَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🌹
يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الصَّادِقُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتچهلدوم🪴
🌿﷽🌿
آنهایی را هم که می دیدم وحشت زده بودند. فلکه فرمانداری را که
رد کردم ازدحام جمعیت را در پشت بیمارستان مصدق دیدم. تجمع
این همه آدم آنجا برایم عجیب بود. هرچه نزدیک تر می شدم
صدای گریه و زاری و جیغ و فریادها را بلندتر می شنیدم و مردم
عزادار را می دیدم که به سر و سینه می زدند و اسم عزیزشان را
می آوردند. لباس بعضی ها خونی بود. بعضی ها هم سر تا پا
خاکی بودند. خیلی از زنها هم روی زمین نشسته بودند و خودشان
را می زدند. همین طور که به اینها نگاه میکردم تلاش کردم
ازدحام را کنار بزنم و از لابه لای مردم راه را باز کنم و جلو
بروم. به در بیمارستان نزدیک شده بودم که یک دفعه
نگهبان ها در را باز کردند و جمعیت با فشار توی حیاط بیمارستان
ریخت. هر کس به سمتی میدوید. صدای همهمه و هیاهو بیشتر
شده بود. توی بیمارستان قیامتی برپا بود. شهدا را کف حیاط
خوابانده بودند. من رفتم سمت اورژانس که دست راست،
بیمارستان بعد از اتاق اطلاعات بود. خواهر و برادرهایم که
مریض میشدند آنها را می اوردم درمانگاه اورژانس، به خاطر زفهمین، با آن قسمت آشنا بودم. جلوی در اورژانس نگهبان خطاب
به کسانی که اصرار داشتند داخل بروند میگفت: اون تو شلوغه
کجا میخواید برید. بدتر دست و پاگیر میشید.
همانجا منتظر ماندم، یک لحظه که نگهبان از جلوی در کنار رفت
دویدم تو. نگهبان متوجه شد و صدایم کرد. چند قدم هم دنبالم دوید.
من جواب ندادم و سریع خودم را توی شلوغی آنجا گم کردم. هیچ
وقت اورژانس را این قدر بی نظم و پرهیاهو ندیده بودم. توی
سالن بیمارستان ردهای خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاق ها
کشیده شده بود. بعضی جاها هم به نظر می آمد مجروح غرق در
خون را روی زمین کشیده اند. روی خونها اثر کفش دیده می شد،
قبلا كف سالن از شدت تمیزی، نور مهتابی ها را منعکس می کرد
و تنها بوی الكل و ساولن بود که حس می شد، اما حالا بوی خاک
و خون و باروتی که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار
می داد. پرستارها در حالی که سرم به دست داشتند این طرف و
آن طرف می دویدند و یا میز ترالی پر از دارو و تجهیزات
پزشکی را همراه خودشان می کشیدند. این بار پرستارها را به
برخلاف همیشه که شیک پوش و مرتب بودند به خاطر شدت کار
طور دیگری دیدم. از آن قیافه های آرایش کرده و لباس های سفید
و کفش های تمیزشان خبری نبود. حالا آن لباس های تمیز، پر از
لکه های خون مجروحان بود. سنجاق کلاه بیشترشان باز شده،
موهایشان از زیر کلاه بیرون زده بود و روی سر و گردنشان
ریخته بود. وضع پرستارانی هم که روسری به سر داشتند بهتر از
آنها نبود. دکترها سراسیمه و با شتاب کار انجام می دادند. داخل
اتاق ها مملو از مجروح بود. مجروحانی که کنار دیوار راهروها
خوابانده بودند، از کیسه های سرمی که با میخ به دیوار زده شده
بود، دارو میگرفتند. بعضی ها روی برانکارد و بعضی دیگر
روی پتر بودند. نگاه اکثرشان بی روح و بی رمق بود. به نظر می
رسید از شدت خونریزی به این حال افتاده اند. بعضی ها هم ناله
میکردند. فقط صدای یک نفر بلند بود که از اتاق انتهای سالن
فریاد میکشید: به دادم برسید. دارم می میرم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلسوم🪴
🌿﷽🌿
به دو به آن سمت دویدم. مردی که داد و هوار راه انداخته بود،
جراحتش بدتر از بقیه نبود. فقط به نظر می رسید داد و قالش از
ترس باشد، حتی مجروحین هم اتاقی اش به او اعتراض می کردند
که: ساکت باش. اول باید به آنهایی که حالشان بدتر است برسند.
نوبت تو هم می شود.
نمی دانستم من چه کار باید بکنم. از دیدن آن همه مجروح وحشت
کرده بودم. خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به
پرستارها که از شدت کار و دوندگی خسته و عصبی کمکی بکنم
شاید به مجروحینی که منتظر هستند زود رسیدگی شود. ولی انجام
کار در اینجا مستلزم آشنایی با کمک های اولیه و اصول درمان
بود که من در این زمینه آموزشی ندیده بودم. از اینکه نمی توانستم
کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین، از
روی استیصال به خودم گفتم: یعنی تو به درد هیچی نمیخوری،
عرضه هیچ کاری رو نداری.
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم. حیاط بیمارستان هنوز
شلوغ بود. یک عده جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و
کارشان را تحویل بگیرند. حال و روز آنها از کسانی که مجروح
داشتند خیلی بدتر بود. ناله های دلخراششان دل آدم را می لرزاند و
دیدن گریه بچه ها عذابم میداد. به طرف بخش ها رفتم تا شاید آنجا
کاری از دستم بربیاید. بخش هم دست کمی از اورژانس نداشت و
به مراتب به هم ریخته تر و آشفته تر بود. بیشتر مجروحها بدون
هیچ زیراندازی روی زمین بودند. بالای سر بعضی هایشان
همراهی بود که سِرم را بالا نگه داشته بود. از سکوتی که تا قبل
از این در بخش حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود و حالا
آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش
داده بود. از سر ناچاری بالای سر تک تک مجروحین رفتم و
پرسیدم: اگر کاری دارین، بگین من براتون انجام بدم یا اگه چیزی
می خواین براتون بیارم؟
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می
خواستند. بعضی ها هم میگفتند: درد داریم برو بگو دکتر بیاد.
بیچاره دکترها هم نمی دانستند به کدامشان برسند. وقتی میدیدم در
حال کار روی مجروح بدحال تری هستند، از حرف زدن پشیمان
می شدم. از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند: اینجا چه خبره؟
برید بیرون. چرا اینجا رو شلوغ کردین؟
همان طور که توی راهرو سرگردان بودم، صدای ناله زنی مرا به
طرف خودش کشاند. نگاهش کردم. زن لاغراندام بود که
صدایش با چهره اش نمی خواند. تن صدایش میگفت جوان است
ولی زخمها و خونهای صورتش آنقدر او را بد شکل کرده بودند که
دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد. چندشم شد. سعی کردم به
خودم غلبه کنم. با این حال حس ترحمی مرا کنارش نشاند. حال و
روز خوبی نداشت. باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته
بودند، غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود. دست هایش را
گرفتم. لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. پرسیدم: چیزی می
خوای؟ چی کار میتونم برات بکنم؟
با دستان بی رمقش فشار ضعیفی به انگشتانم داد و با صدای آرامی
گفت: برو دکتر رو . ...ام. سرم داره میترکه. چشمام داره از کاسه
در میآد. گفتم: بهت مسكن نزدن؟
گفت: فایده نداره.
از فشاری که به دستم میداد می فهمیدم دارد از درد به خودش می
پیچد. گفتم: سعی کن بخوابی این طوری دردت کمتر می شه. منم
میرم دنبال دکتر.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
در نیمۀماه، ماهِ تمام آمده است
عطرِ نفسِ گل به مشام آمده است
در خانۀزهرا و امیر مومنان
اوّل پسر و دوّم امام آمده است
#میلاد_امام_حسن_مجتبی✨🌺
#مبارڪباد✨🌺
فرمودهاند: "كسی كه دو روزش مساوی است زیان كرده است." حالا كسی كه دو سالش مساوی است، چطور؟ كسی كه امسالش از پارسالش بدتر شود، چه؟ باید يک محاسبهای از خودمان بكنيم و ببينيم پارسالمان بهتر از سال قبل بوده است یا خیر و عيبهای ما در كجا بوده است؟
#استاد_میرباقری
@sulook
انگیزشی؛ از پیامبر ص.m4a
3.61M
من از امتم نه از فقر ، که از بی برنامگی میترسم...‼️
همین حدیث از پیامبر برای اثبات مهم بودن برنامه ریزی و تدبیر بسه
هنوزم نمیخوای شروع کنی برنامه ریزی رو؟
صوت رو حتما گوش کن 👆👆
#سیدکاظم_روحبخش #صوت_انگیزشی
➥ @hedye110
🟢 حجت الاسلام فرحزاد: خواندن دعای مجیر برای شفای مریضها و همچنین، ادای دین و قرض و وسعت رزق و غنا و توانگری و رفع همّ و غم بسیار مفید است و دعای طولانی نیست و برخی گفته اند که خواندن این دعا در شب یا روز مانعی ندارد.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
الجزیره به نقل از افراد داخل بیمارستان گزارش داد نیروهای ارتش رژیم صهیونیستی در غزه وارد بیمارستان شفا شده و پس از تجاوز دسته جمعی به زنان حاضر در بیمارستان آنها را به شهادت رساندند.
#ماه_رمضان ¦ #غزه ¦ #امام_زمان
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
مداحی_آنلاین_زهرا_پسر_آورده_قرص_قمر_آورده_کریمی.mp3
4.61M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
زهرا پسر آورده قرص قمر آورده
برای حیدر حیدر آورده
🎤 #محمود_کریمی
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
➥ @hedye110
مداحی آنلاین - امتحان صلح - استاد عالی.mp3
682.5K
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
♨️امتحان صلح
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
➥ @hedye110
#تـولد_آقامه😍
اوصاف #حسن به هر زبان باید گفت
#مدحش به عیانُ به نهان باید گفت
#میـلاد_امـام_مجتبی را امشب
تبریک به #صاحب_الزمان باید گفت
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
➥ @hedye110