┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلیکَ یا خَلیفةَ اللّه وَ ناصِرحقّه
🌱سلام بر تو ای نماینده پروردگار بر روی زمین که آینه وجودت نمایانگر اوست.
🌱سلام بر تو ای مولایی که حق خدا به دست تو احیا خواهد شد و همه خلایق را زیر پرچم توحید جمع خواهی کرد...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادسوم🪴
🌿﷽🌿
نمازم را که خواندم، به سجده رفتم. آنجا بود که اشک هایم ریخت.
بعد از کلی گریه بلند شدم. در تاریکی و سکوت با خودم کلنجار
رفتم. چشم هایم را بستم تا خستگیام درآید. صورت های کشته ها
می رفتند و می آمدند. یک دفعه صدای زینب آمد که: کجایی
دختر؟ بلند شو بیا بیرون پیش ما. تنها نشین
خودم را جمع و جور کردم. رفتم بیرون کنارشان نشستم. همان
موقع سینی استیل رنگ و رو رفته ایی را که تویش سیب زمینی
پخته بود، جلوی شان گذاشتند. نان و پیاز آوردند. بسم لله گفتند و
مشغول خوردن شدند. مریم خانم همانطور که سیب زمینی ها را
پوست می کند، گفت: کاش دو پیازه درست می کردیم
پیرمرد گفت: ای بابا دلت خوشه آن یکی گفت: نمی شد. روغن از
کجا می آوردیم. آتیش نداریم
توی آن فضای نیمه تاریک همگی با اشتها نان و پیاز و سیب
زمینی لقمه می گرفتند و می خوردند. وقتی دیدند من دست به غذا
نمی برم، هی اصرار کردند بخور. میگفتم: نمی تونم. ممنون.
با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی میل به غذا نداشتم. توی جمع آنها
هم احساس راحتی نمی کردم، همه شان غسال بودند و یک عمر سر
و کارشان با جنازه و قبرستان بود. زینب که دید از آن همه سیب
زمینی دیگر چیزی نمی ماند، گفت: برات پوست بگیرم؟
گفتم: نه. ولی می دانستم به زور هم که شده دستم می دهد. به همین
خاطر، از ترس اینکه او برایم سیب زمینی پوست بگیرد، خودم
سیب زمینی کوچکی برداشتم. پوست کندم و نمک زدم. با اکراه
گاز زدم و نجویده قورت دادم
لقمه که پایین رفت، احساس کردم راه گلویم باز شده و میل دارم
باز هم بخورم، نان برداشتم و بقیه سیب زمینی را با آن خوردم.
فکرم مشغول حرف هایی بود که زینب شب قبل گفته بود. صدای
پارس سگها که از دور می آمد، صحنه هایی را که ممکن بود
امشب با آن روبرو شوم، تصور می کردم. بعد آن لقمه، دیگر هر
چه اصرار کردند، گفتم: نمی خورم. آنها با ولع سیب زمینی و
نانها را گاز می زدند و پیاز را هم تنگش می زدند. بعد چای
درست کردند. برای من ریختند. گفتم: نمی خورم.
خودشان شروع کردن به خوردن چای، با هم حرف می زدند. از
خانواده هایشان می گفتند. از چیزهای عجیبی که در این چند روزه
دیده بودند، تعریف می کردند. به نظرم رسید این ها به خاطر نوع
کاری که دارند بیشتر از هر کس دیگری خودشان حرف همدیگر
را می فهمند. انگار یک خانواده اند که این قدر با هم راحت و
صمیمی هستند
حواسم را به حرف های شان دادم. هرکدام از دری حرف می
زدند. زینب رودباری میگفت: من خیالم راحته. دخترم رو دادم
دست باباش از زیر این آتش رفتن بیرون، اگر دخترم رو نمی
فرستادم، نمی تونستم اینجا وایستم. هر صدایی می شنیدم، فکر
میکردم حتما خونه مون رو زدن
دختر زینب خانم را می شناختم. اسمش مریم بود. عادت داشت
موقع درس خواندن وی پشت بام راه می رفت، او را مرتب می
دیدم و دورادور سلام و علیکی با هم داشتیم.
مریم خانم هم که دامادش تکاور بود و پدی صدایش می کرد،
أخبار خط را از زبان او میگفت. بعد سیگارش را نشان داد و
گفت: دستش درد نکنه برام سیگار هم آورده. بهش
گفتم؛ دخترم و بچه هات رو بردار و برو. پدی خیلی اصرار کرد
من هم باهاشون برم. گفتم: نمییام و دیگر نمی توانستم حرف های
شان را بشنوم. بلند شدم و آن دور و برها شروع کردم به قدم زدن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتهشتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
کمی بعد زینب خانم هم به من پیوست. ساعت ده و نیم، یازده بود.
همان طور که توی محوطه گشت می زدیم، زینب خانم مرتب
خمیازه میکشید. معلوم بود خیلی خسته است. بعد از دخترش گفت.
معلوم بود خیلی دخترش را دوست دارد و برای همین یکی، دو
روزی که او را ندیده بود، دلتنگی اش را می کرد. راه می رفتیم و
زینب خانم حرف میزد
به شهدا که می رسیدیم و می دیدم روی زمین جلوی مسجد خوابیده
اند، حالم دگرگون می شد. وقتی به تنهایی و مظلومیتشان فکر می
کردم، دلم می خواست کنارشان بمانم و کاری برایشان انجام بدهم،
به آنها که نگاه می کردم، زیب خانم نمی گذاشت توی فکر بروم.
مرتب می پرسید: حواست به من هست؟
میگفتم: آره. ولی دوباره در افکار خودم فرو می رفتم. لحظات
تولدشان که شادی را به خانه هایشان آورده بودند، آرزوهایی که
داشتند و برایش تلاش می کردند و خیلی چیزهای دیگر که یک
انسان در طلب آن است. خودم هم آرزوهای زیادی داشتم. منتظر
موقعیتی بودم که دوباره ادامه تحصیل بدهم. از زمانی که علی
درباره روستاها از فقر و نبود بهداشت شان حرف زده بود این
فکر به ذهنم رسیده بود. هر روز عزمم بیشتر جزم می شد، درس
بخوانم و برای رفع محرومیت کاری کنم.
هر چه می گذشت صدای زوزه و پارس سگ ها نزدیک تر می
شد. چند دفعه سنگ برداشتیم و به طرف صداها پرت کردیم. ولی
قضیه کم کم جدی شد. اول از بین درختها صدای دندان قروچه
کردنشان که نشان می داد آماده حمله اند را شنیدیم. پشتم لرزید
احساس کردم هر آن هجوم می آوردند و از پشت، ساق پاهایمان را
گاز می گیرند. زینب خانم سر و صدا راه انداخت. با چوب به این
طرف و آن طرف می کوبید تا آنها را بترساند. به نظر من این
کارها فایده ایی نداشت، چون تعدادشان زیاد بود. توی آن تاریکی
برق چشم هایشان را می دیدم. با زینب دست ها و بغل هایمان را
پر از سنگ کرده، منتظر حمله شان بودیم. یک بار در حین دور
شدن از محوطه درختکاری، حس کردیم پشت سرمان هستند. با
هول به عقب نگاه کردیم. یک گله سگ در حالی که از دهانهایشان
کف بیرون می ریخت و تیزی دندان هایشان زهره ترکم میکرد،
پشت سرمان بودند. پاهایم از ترس می لرزیدند. سعی کردم به
زینب خانم بچسبم. شروع کردیم به سنگ زدن، همین طور خم می
شدیم و از روی زمین سنگ بر می داشتیم و به طرفشان پرت می
کردیم. درد کمر و کتف هایم که به
خاطر بلند کردن و گذاشتن جنازه ها بود، تازه می شد و آهم را در
می آورد.
صدای زوزه سگها نشان می داد، سنگ هایی که به طرفشان می
زنیم به آنها می خورد. کم کم از تعدادشان کم شد و بالاخره رفتند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌺بسم الله النور
🌼 سلام دوستان مهربانم
🌸صبحتون با نور خدا روشن
🌺و نور خدا بر قلبتان جاری
🌼صبحی سرشار از
🌸انرژی های مثبت
🌺اتفاق های بی نظیر
🌼و سر آغاز یک حرکت جدید
🌸و پر از خیر و برکت
🌺براتون آرزومندم...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
🔸قلـــب انسان
همانند حوضی است ڪه چهار
جویبار، همیشه آبشان در آن می ریزند...
اگر آب چهار جـویبار پاڪ باشد،
قلب انسان را پاڪ و زلال میڪنند
اما اگر آب یڪی یا دو
تا یا چهارتاے این جویبارها
آلوده باشند قلب را هم آلوده میڪنند.
جویباراول: چشم است
جویبار دوم: گوش است
جویبار سوم: زبان است
جویبار چهارم: فڪرو ذهن
📚:سیتدبیر سیتلنگر استاد رنجبر
➥ @hedye110
🔴 معجزه ارتباط چشمی
💠 ارتباط چشمی بین دو نفر، نیرومندترین و موثرترین ارتباطات است، که پیامــدش فعال شدن چرخههایِ دیگرِ بدنِ هر دو طرف است.
💠 پس با نگاهی عاشـــقانــه به همــســـرتان احساس محبوبیت بدهید و از مزایای آن لذت ببرید. اضافه کنید به این نگاه عاشقانه؛ یک لبخند ملیح و زبان محبّتآمیز تا ببینید در قلب همــسرتان چه غوغایی به پا میکنـــد.
➥ @hedye110
مردهای که بوی گلاب میداد :
💠یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
💠یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
💠آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
💠وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
💠 از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد🌷...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
گل نرگس!
نمیدانیم چه شد
این همه عطر نرگس را از یاد بردیم.
شما دعایی کن، شاید به حرمت دعایت ماهم برگشتیم.
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110