099-nesa-ta-2.mp3
2.3M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
همه حرف هایش ناامید کننده بود. دلداریش دادم و گفتم: این قدر
ناامید نباشید. ما به خاطر خدا قیام کردیم. به خاطر او هم دفاع می
کنیم. چنگ رو که ما شروع نکردیم. به خدا توکل کنید
جوان که به ظاهر مجروح بود، کمی آرام شد. پرسیدم: از شیخ
شریفي قنوتی خبری دارید؟ حالش دگرگون شد با آه و ناله گفت:
شیخ رو به بدترین وجه شهید کردند. پرسیدم: یعنی چی؟ چطوری؟
مگه چه کارش کردند؟
گفت: روز بیست و چهارم مهر عراقی ها تا چهل متری رسیده
بودند، شیخ و چند نفر دیگه رو که توی ماشین بودند به گلوله می
بندند. همه مجروح می شوند. یکی از بچه هایی که همراه شیخ
بود، فقط شانزده تا تیر بهش خورده بود. بعد میان سر وقت
سرنشین های ماشین، به او تا تیر خلاص می زنن. شیخ رو بیرون
می کشند، ازش میخوان به امام توهین کنه. شیخ که زیر بار نمیره،
تو دهنش ادرار می کنند و بعد توی دهنش گلوله خالی می کنند
شیخ به شهادت می رسه، عمامه اش را بر می دارد، دور تا دور
کاسه سرش رو می برند و هلهله كنان توی خیابان مي دوند و
میگویند؛ به خمینی رو گشتیم، بچه هایی که این صحنه رو دیده
بودند، حالشون خیلی خرابه. باورم نمی شد. از خودم می پرسیدم:
چطور آدم ها می توانند تا این حد سنگدل و جنایتکار باشند جوان
که رفت به مرز خفگی رسیده بودم. صدایم را آزاد کردم و های
های گریه کردم.سه، چهار روز بعد تازه خبر سقوط خرمشهر را از رادیو و
تلویزیون پخش کردند. مجری تلویزیون می گفت: با وجود همه
جانفشانی ها و فداکاری هایی که جوانان و مردم خرمشهر از خود
نشان دادند و متاسفانه خونین شهر به دست دشمن بی دین افتاد
لقب خونین شهر را امام به خرمشهر داده بود و گفته بود: من با
خانواده های شهدا اظهار همدردی می کنم. خوزستان دین خودش
را به اسلام ادا کرد و
دیگر نمی توانستم محیط بیمارستان را تحمل کنم. با اصرار من
بالاخره دکترها رضایت دادند بیمارستان را ترک کنم، مشروط بر
اینکه به طور مداوم مراجعه کنم و تحت نظر باشم دکتر مصطفوی
که در جریان قرار گرفت، گفت: حالا که باید تحت مراقبت باشید
بریم خونه ما. شما در کنار مادر و خواهر من راحت هستید.
من قبول نکردم. اصلا رغبتی به پذیرفتن دعوت دکتر نداشتم، او
کلی حرف زد تا ما را متقاعد کند. از طرفي ما هیچ پولی نداشتیم
که بتوانیم خودمان تصمیم بگیریم و برگردیم مجبور بودیم منتظر
آمبولانس بیمارستان باشیم یا صبر کنیم دایی دنبال مان بیاید. ناچار
قبول کردیم دکتر ماشین گرفت و ما را به خانه شان برد. خانواده
دکتر مصطفوی که از ورود ما اطلاع داشتند، استقبال گرمی از ما
کردند. یک اتاق از خانه در طبقه شان که مشرف به حیاطی
سرسبز و پردرخت بود، به من و ليلا اختصاص دادند. در یک
هفته ای که در آنجا بودیم ، فامیل خانواده مصطفوی با شنیدن
برگشت دکتر از خرمشهر به دیدنش می آمدند. دکتر مصطفوی به
خرمشهر آمده بود و وارد مطب دکتر شیبانی شد، اسلحه به دست
گرفته، به خطوط رفته بود. به همین خاطره من خیلی با او کم
برخورد کرده بودم. حالا می دیدم چقدر مورد احترام خانواده و
فامیل شان است، میهمانان آنها با شنیدن حضور ما در آنجا به دیدن
من و لیلا می آمدند. از خرمشهر سؤاالتی می گردند. حرف های ما
برایشان جالب بود. خیلی دلم میخواست زودتر خوب بشوم تا زیاد
أسباب زحمت این خانواده محترم نشویم. از آن طرف آنها هر چه
بیشتر سعی می کردند ما احساس ناراحتی نکنیم. به محلی اینکه
سرم گیج میرفت و می لرزیدم دختر خانواده می دوید برایم کمپوت
می آورد و خانم مصطفوی کباب درست می کرد و به زور به من
می خوراند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
وقتی به پدر دکتر مصطفوی می گفتم: ببخشید مزاحمتون شدیم با
بزرگواری می گفت: نه این طور نگویید. من الان فکر می کنم سه
تا دختر دارم
بعد از مراجعات مکرر به بیمارستان داروهایم را به مرور عوض
کردند. کمی که بهتر شدم، یک روز مادر دکتر ما را به امامزاده
شاهچراغ برد. توی راه همه چیز شهر برایم جالب آمد. مغازه ها
باز بودند و کلی خوراکی داشتند. مردم بدون هیچ واهمه ایی رفت
و آمد کردند. به خودم گفتم: ببین هنوز زندگی در جریانه. درسته
که علی و بابا دیگه نیستند ولی می تونیم دوباره محیط گرم
خونوادمون رو تشکیل بدیم بالاخره به شاهچراغ رسیدیم، چشمم که
به گنبد و بارگاه برادر امام رضا افتاد، حس خوبی بهم دست داد.
تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. بغض گلویم را گرفت، حس کردم
جا آشناترین و بهترین جایی است که من می توانم عقده هایم را
خالی کنم و حرف هایم دلم را صاحب اینجا تنها کسی است که
حرف های مرا خوب می فهمد بزنم. دیدن جنگزده ها در اول حول و حوش
حریم خصوصا خانم هایی که چادر عربی به سر داشتند، خوشحالی
و در عین حال بغضم را بیشتر کرد. دوست داشتم دست در گردن همشهری هایم
بیندازم و بگویم که ما هم همدرد هستیم. لحظاتی با محبت به آنها
که غمگین و ناراحت کنج دیوار حیاط نشسته بودند، نگاه کردم و
بعد وارد حرم شدم. آهسته آهسته قدم برداشتم، زیارتنامه خواندم و
به طرف ضریح رفتم. تمام وجودم می ارزید. صورتم را که برای
بوسیدن ضریح جلو بردم، اشک امانم را برید، بدون هیچ حرف و
کلامی اشکهایم می ریختند. کم کم آرام و سبک شدم. بعد رفتم و به
نماز ایستادم. چادر که نداشتم. مانتویم هم سوراخ بود، آستینش هم
در قسمت بازو پاره بود. روسری ام را روی پارگی مانتو انداختم
و نمازم را خواندم دوباره به ضریح پناه بردم و این بار حرفها و
غم هایم را به حضرت گفتم. یکی، دو ساعتی که آنجا بودیم، چنان
محو فضای آرام بخش آنجا شده بودم که وقتی بیرون آمدیم انگار
پرواز می کردم. دردهایم خیلی کمتر شده بود. حتي راحت تر راه
می رفتم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر خوانی دختر خانم😅👌🌹
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
#تلنگرانه
بچه مذهبی بودن
مثل نردبونه 🪜
هرچقدر بالاتر میری
به خدا نزدیکتر میشی
اما یادت نره..
اگه از بالا بیفتی
دردش خیلی بیشتر از افتادن از پله های پایینتره!
حواست باشه سقوط نکنی:)))✨
#شهیدآوینی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
یک دستورالعمل ساده ولی مهم برای کسانی که در اثر مشکلات به آخر خط رسیدند...
استاد #دکتررفیعی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
20.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعایی خیلی عالی.حتما بخونید
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 حرف آخر و کلام حق را از حضرت ماه می شنویم...😁
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اسرائیل کشور نیست بلکه ناموس غرب است
💥سقوط رژیم اسرائیل، سقوط کل استعمار در جهان اسلام هست
💥 رحیم پور ازغدی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄
#نماز_شب
حجة الاسلام شیخ جعفر ناصری:
نماز شب، بیماریهای جسمی و روحی و
حتی بنبستها و گرفتاریها را از انسان
دور میکند و اساس همه خیرات است .
هنگامی که از بعضی بزرگان برای رفع
بیماریها و بن بستها راه چاره میطلبیدهاند،
میگفتند: «شما این تعهد را بکنید که
سحر بیدار شوید و نافله شب بخوانید؛
رفع مشکلتان را ما تضمین میکنیم».
این قضیه عزمی میخواهد
و طلب توفیقی از حق تعالی.
📚 نشریه خُلُق، شماره ۴۸
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅─┄