#خون_برف_ازچشم_من
3⃣
خودش هم که تیر خورد اصلاََ حواسش نبود باید به فکر خودش باشد.تیر خورده بود به پشتش از جلوش درآمده بود.فکر کنم از همین ارومیه فرستادندش تهران. تا مرا دید گفت" از تیپ چه خبر؟ بچه ها همه خوبند؟ کارها هماهنگ شد؟"🍃
دکترها می گفتند دردی که او می کشد اصلاََ قابل تحمل نیست و او فقط به فکر بچه ها و تیپ و عملیاتی بود که از آن جا مانده بود.تو بدر هم بدجوری زخم برداشت.طوری که آقایان آمدند گفتند" #محمود شهید شد."🌿
رفتم معراج دنبالش گشتم،عوض این که بروم بیمارستان.🏨 سه روز تمام معراج ها و پست های امداد را زیر و رو کردم و آخرش هم توی بیمارستان بقایی دیدمش.🌱
گفتند"اگر نبرید تهران هیچ امیدی نیست بتواند زنده بماند." آن جا هم زیاد نمی ماند. یا می رفت نیرو جمع می کرد،یا می رفت مصاحبه و سخنرانی و این کارها، یک بار را خودم باهاش رفتم.🍀
ادامه دارد...
راوی:مهدی اکبری
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
5⃣
هنگام غروب خبر آوردند"یکی از کامیون هایی🚛 که برای ما نیرو می آورده از بدر،تصادف کرده افتاده توی دره." چهارنفری سوار ماشین شدیم راه افتادیم.من و #محمود و راننده اش و منصوری معاونش.🍃
تا رسیدیم هوا تاریک🌑 شده بود. #محمود از ماشین🚙 آمد پایین،رفت لب دره،نگاه کرد،دوید رفت پایین.یک ساعت یا شاید هم بیشتر منتظرش بودیم،نیامد. اصلاََ نمی دانستیم،نمی دیدیم،نمی فهمیدیم کجا رفته و دارد چی کار می کند.🌱
صدایش هم نمی آمد.تا این که دیدیم آمد.تنها نبود.یک نفر زخمی تر از خودش را،لنگ لنگان،آورد بالا.اصلاََ نیاستاد حرفم تمام شود.رفت توی تاریکی دره گم شد، یکی دیگر را برداشت آورد.🌿
همین طوری ده پانزده نفر را آورد گذاشت پیش ما باز رفت.تا همه را نیاورد راضی نشد برگردیم.آن شب توی سنگر وسط دعای توسلی که می خواندیم برای اولین بار صدای گریه #محمود را شنیدم.🍀
ادامه دارد...
راوی:مهدی اکبری
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
6⃣
فقط من نبودم که فکر می کردم صدای گریه اش را شنیده ام.خیلی ها بودند. شب🌘 دوم شمخانی تماس گرفت به من گفت"می خواهم با #کاوه صحبت کنم. ارتباطم را باهاش برقرار کن."🍃
ارتباط دادم،گفت"#محمود،توی یگانت بمان،کارت دارم." حرف از حمله و سختی کار و این چیزها شد.شمخانی گفت"اگر لازم باشد یگانی برود یگان ۲۱ امام رضا را کمکی می فرستم پیش تان." #محمود گفت"قبول."🍀
دو دقیقه هم نشد که با یک تیم از بچه های خودش بلند شد رفت به عملیات برسد. خبر را درآوردند ولی آوردند. گفتند" ما که نمی توانیم،باید خودت بروی به خانواده اش خبر بدهی" گفتم"چرا؟"
-هیچ کس محرم تر از تو به #محمود نیست. کار خودت هست فقط.🌱
مادرش همیشه غذاهای 🍲چرب تر را می گذاشت جلوی#محمود. #محمود می خندید، چشمک می زد،بشقاب پر و پیمان را برمی داشت می گذاشت جلوی من. گفتم"با چه رویی بروم مشهد بگویم دیگر منتظر #محمود نباشند؟هان؟ خودت بگو" به خدا می گفتم.🌿
پایان این قسمت
راوی:مهدی اکبری
📚#ردّخون_روی_برف