خون برف از چشم من
1⃣8⃣
از عملیات سردشت هم گفت.گفت"اگر قرار بود هرکاری بکنیم باید اول از آن جا شروع می کردیم که خطرناک ترین جای منطقه بود."نیروهایش را که جمع می کند محسن رضایی می آید بهش می گوید"بچه ها را به کشتن نده،این عملیات شدنی نیست."🌱
#محمود می گوید"چرا شدنی نیست؟" رضایی می گوید"شاه نتوانست از پس این ها بربیاید.این جا جای خیلی سختی است.جان خودت و بچه ها را به خطر نینداز"🌿
رضایی هرچی دلیل می آورد #محمود گوش می کند منتها می رود کار خودش را می کند.خودش می گفت"کماندوهای سر کوه🏔 بیست نفری می شدند که می زدندمان.دو نفر را گفتم سینه خیز بروند فشنگ و مهمات بیاوردند.🍀
وقتی آوردند از همان جا تک تک شان را زدیم انداختیم.بعد هم سینه خیز رفتیم دیدیم بله چندتاشان را زده ایم،بقیه شان هم فرار کرده اند رفته اند از مرز ترکیه رد شده اند."🍃
ادامه دارد...
راوی:محمدکاوه(پدر)
📚#ردّخون_روی_برف
#مسابقه_سردارآفتاب☀️
🔹روز دوم
گفت"برای این که خطرناکه.احتمال داره بری رو مین!💣" چسبیده بود به فرمان و از نگاهش معلوم بود قصد پیاده شدن ندارد.خونسرد گفت"اگر خطری برای شماهست،بذارید برای منم باشه." اشاره کرد به ماشین🚜 و ادامه داد:تازه من خودم به قلق این واردترم.باور کنید کارم رو خوب انجام می دم."🍀
معلوم بود که خیلی علاقه دارد پشت تراکتورش🚜 بنشیند و این ماموریت را خودش انجام دهد،اما #کاوه رضایت نداد.اصرارهای او هم فایده نداشت.برای بعضی هم سئوال شد که چرا #کاوه نمی گذارد کارش را انجام دهد.وقتی از او پرسیدیم،گفت"اگر براش مسئله ای پیش بیاد،دست مایه تبلیغات می شه برای ضدانقلاب.🌱
اون وقت می رن همه جا جار می زنند که پاسدارها مردم کُرد رو سپر بلای خودشون می کنند." بالاخره راننده خلاف میلش از تراکتور🚜 پیاده شد. #محمود یکی از سربازهای تیپ را که به رانندگی وارد بود،نشاند پشت فرمان.🍃
برای این که او دلگرم باشد و ترسش بریزد،خودش هم نشست روی گلگیر. من وچندتا از بچه های اطلاعات و تخریب، رفتیم راه را سد کردیم.گفتیم"خطرناکه آقا #محمود!" لبخندی زد وگفت" نمی خواد حرص و جوش بخورید.برید کنار!"
شروع کردیم به اصرار که"اجازه بده ما کنار دست راننده بنشینیم.شما پیاده شو."🌿
ادامه دارد...
راوی:سیدمحمدموسوی
📚حماسه کاوه
#مسابقه_سردارآفتاب☀️
🔹روز سوم
گفت:"اگه جون من ارزش داره،جون شما و این سرباز هم برای من ارزش داره." منتظر حرف دیگری نماند.رفتیم کنار و او دستور حرکت داد.تا جایی که احساس کرد جاده،🛣 مشکوک به مین گذاری💣 است،همراه تراکتور🚜 رفت.🌱
وقتی خاطرش جمع شد که خطری ستون را تهدید نمی کند،پیاده شد،آن سرباز را بوسید و تراکتور🚜 را تحویل صاحبش داد.#محمود دوباره دستور حرکت داد و سریع راه افتادیم.یکی از بلدچی هایی که همراه مان بود و بی سیم📞 ضدانقلاب😱 را شنود می کرد،گفت:"رفته اند تو روستای بعدی."🍀
#محمود پرسید:"هدف شون چیه؟" بلدچی لبخندی زد و گفت:"مثل موش🐀 ترسیدند و رفتند اونجا قایم بشن." فرارشان را هم او خبر داد.از همان اول کار،یک بی سیم📞 غنیمتی گرفته بود تو دستش و همه حرف هاشان را شنود می کرد.🌿
یادم هست آن روز با وجود این که کاملاََ تو دید بودیم،خودمان را رساندیم روستا و تا قبل از این که هوا تاریک🌑 شود، محاصره شان کردیم و بعد از یک درگیری درست و حسابی،با گرفتن دو سه اسیر و چند کشته به مقرّمان بازگشتیم.🍃
پایان این قسمت
راوی:سیدمحمدموسوی
📚حماسه کاوه
#مسابقه_سردارآفتاب☀️
🔹روز ششم
🔸پیچ آخر
#کاوه مجال نداد و با گفتن ذکر"یاعلی" مثل فنر از جا جهید.هرچه بروجردی داد زد که"#محمود! نرو! نرو!" #محمود انگار نشنید.تو کمین چند روز قبل،ضربه ای به سرم خورده بود و دائم احساس گیجی داشتم.انگار سر و صدایی مثل همهمه، توی سرم پیچیده بود.من فکر کردم دارم خواب می بینم.🍀
#کاوه با سرعت شگفت آوری روی جاده🛣 می دوید.حالا از همه طرف مثل باران به سمتش گلوله می بارید.تیرها به جاده🛣 می خوردند و گرد و خاک زیادی به پا می کردند،ولی عجیب بود که یک تیر هم به #کاوه نمی خورد.جز لطف و عنایت حق تعالی نمی شد درباره اش تعبیر دیگری کرد.🍃
هرآن منتظر بودیم تیری به #کاوه بخورد و او را نقش بر زمین کند.گویا دشمن تمام سلاح هایش را به کار انداخته بود تا نگذارد او قِسِر در رود.یادم نمی آید که من بروجردی را بدون آرامش و خونسردی دیده باشم.یک چهره دوست داشتنی و لبخندی همیشگی بر روی لب، این خصوصیت او بود🌿
اما این بار حال و هوایش کاملاََ دگرگون شده بود.آثار نگرانی در چهره اش مشهود بود واین نگرانی تا لحظه ای که #کاوه به پیچ آخر رسید،ادامه داشت.حتی یک لحظه نگاهش را از او نگرفت.#کاوه که از تیررس شان دور شد،نفس راحتی کشیدیم که او حداقل از این مهلکه،جان سالم به در برده است.🌱
ادامه دارد...
راوی:غلامعلی اسدی
📚حماسه کاوه
#خون_برف_ازچشم_من
3⃣
خودش هم که تیر خورد اصلاََ حواسش نبود باید به فکر خودش باشد.تیر خورده بود به پشتش از جلوش درآمده بود.فکر کنم از همین ارومیه فرستادندش تهران. تا مرا دید گفت" از تیپ چه خبر؟ بچه ها همه خوبند؟ کارها هماهنگ شد؟"🍃
دکترها می گفتند دردی که او می کشد اصلاََ قابل تحمل نیست و او فقط به فکر بچه ها و تیپ و عملیاتی بود که از آن جا مانده بود.تو بدر هم بدجوری زخم برداشت.طوری که آقایان آمدند گفتند" #محمود شهید شد."🌿
رفتم معراج دنبالش گشتم،عوض این که بروم بیمارستان.🏨 سه روز تمام معراج ها و پست های امداد را زیر و رو کردم و آخرش هم توی بیمارستان بقایی دیدمش.🌱
گفتند"اگر نبرید تهران هیچ امیدی نیست بتواند زنده بماند." آن جا هم زیاد نمی ماند. یا می رفت نیرو جمع می کرد،یا می رفت مصاحبه و سخنرانی و این کارها، یک بار را خودم باهاش رفتم.🍀
ادامه دارد...
راوی:مهدی اکبری
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
5⃣
هنگام غروب خبر آوردند"یکی از کامیون هایی🚛 که برای ما نیرو می آورده از بدر،تصادف کرده افتاده توی دره." چهارنفری سوار ماشین شدیم راه افتادیم.من و #محمود و راننده اش و منصوری معاونش.🍃
تا رسیدیم هوا تاریک🌑 شده بود. #محمود از ماشین🚙 آمد پایین،رفت لب دره،نگاه کرد،دوید رفت پایین.یک ساعت یا شاید هم بیشتر منتظرش بودیم،نیامد. اصلاََ نمی دانستیم،نمی دیدیم،نمی فهمیدیم کجا رفته و دارد چی کار می کند.🌱
صدایش هم نمی آمد.تا این که دیدیم آمد.تنها نبود.یک نفر زخمی تر از خودش را،لنگ لنگان،آورد بالا.اصلاََ نیاستاد حرفم تمام شود.رفت توی تاریکی دره گم شد، یکی دیگر را برداشت آورد.🌿
همین طوری ده پانزده نفر را آورد گذاشت پیش ما باز رفت.تا همه را نیاورد راضی نشد برگردیم.آن شب توی سنگر وسط دعای توسلی که می خواندیم برای اولین بار صدای گریه #محمود را شنیدم.🍀
ادامه دارد...
راوی:مهدی اکبری
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
6⃣
فقط من نبودم که فکر می کردم صدای گریه اش را شنیده ام.خیلی ها بودند. شب🌘 دوم شمخانی تماس گرفت به من گفت"می خواهم با #کاوه صحبت کنم. ارتباطم را باهاش برقرار کن."🍃
ارتباط دادم،گفت"#محمود،توی یگانت بمان،کارت دارم." حرف از حمله و سختی کار و این چیزها شد.شمخانی گفت"اگر لازم باشد یگانی برود یگان ۲۱ امام رضا را کمکی می فرستم پیش تان." #محمود گفت"قبول."🍀
دو دقیقه هم نشد که با یک تیم از بچه های خودش بلند شد رفت به عملیات برسد. خبر را درآوردند ولی آوردند. گفتند" ما که نمی توانیم،باید خودت بروی به خانواده اش خبر بدهی" گفتم"چرا؟"
-هیچ کس محرم تر از تو به #محمود نیست. کار خودت هست فقط.🌱
مادرش همیشه غذاهای 🍲چرب تر را می گذاشت جلوی#محمود. #محمود می خندید، چشمک می زد،بشقاب پر و پیمان را برمی داشت می گذاشت جلوی من. گفتم"با چه رویی بروم مشهد بگویم دیگر منتظر #محمود نباشند؟هان؟ خودت بگو" به خدا می گفتم.🌿
پایان این قسمت
راوی:مهدی اکبری
📚#ردّخون_روی_برف