📖|#جهاد_علمی
دنبال کسبِ چه علمی باشیم؟
چه رشتهای بخونیم؟
🌱@heiat_ensiatolhaora
حالا بستر نیازهای ما انقلاب اسلامیه. فهم انقلاب اسلامی یعنی فهم هویت ما.
پیشبرد جبههٔ حق نیاز داره به اینکه اون رو بشناسی تا آیندهٔ خودت رو تشخیص بدی. آیندهت رو تشخیص بدی که سبک زندگیت رو عوض کنی و بتونی دستگاه هدایت رو رقم بزنی.
انقلاب شد هویتت
شد صراط مستقیمت
اگر توی این صراط و توی این انقلاب خودت رو تعریف نکنی، جزو مغضوب علیهم و ضالینی.
بازی که نبوده؛ شهید دادن براش؛ خون دادن براش. یه کار خوب کنار همهٔ کارهای خوب نبوده. دویست هزارتا خانواده داغدار شدن (این فقط مال ایرانه. اون هم یه برههٔ ۷، ۸ سالهشه)
این انقلاب رگ حیات ماست❤️.
اگر میخوای به انقلاب(جبههٔ حق) کمک کنی، برو ببین کجا میشه کمکش داد؟
اگر توی دانشگاه میتونی کمکش کنی، برو دانشگاه (ولی چه رشتهای؟🤔)
اگر توی حوزهٔ علمیه میتونی کمکش کنی، حوزه رو انتخاب کن.
اگر با نجاری میتونی، برو نجار شو.
اگر با خیاطی میتونی، برو خیاط شو.
اگر...
ما اول انقلابی بودیم؛ بعد هرچیز دیگهای شدیم.👊🏻 یادتون باشه انقلاب #هویت ماست.
باید هویتت رو بشناسی. انقلاب رو نشناسی، از هویت خودت خارجت کردن. انقلاب رو نمیشناسی، قید کمک به امام زمان رو بزن. انقلاب رو نشناسی، سربازی امام زمان معنی نداره. انقلاب رو نشناسی، سرگردونی و بقیه رو هم سرگردون میکنی.
#ادامه_دارد
#چرا_باید_درس_بخوانیم
#جهاد_علمی
📚| @heiat_ensiatolhaora
هدایت شده از هیئت اِنسیّةالحَوراء ‹س›
21.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دُعایِهَفتُمِصَحیفِهسَجّادیّه🌸🍃
💠 بهفرمایشمقاممعظمرهبری
➕ ترجمهروان 😊
هیئت اِنسیّةالحَوراء ‹س›
#ادامه_قسمت_اول #آن_سوی_مرگ #برزخ 👈 مهم ترین تحولی که تو زندیگم پیش اومد این بود که عاشق خدا شدم ☺
#قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
واما داستان دوم:👈 داستان مهندس ساختمون 👨🏭 ۳۳ ساله ای که چندان علاقه ای به مصاحبه نداشته 🎙😕 و با اصرارهای زیاد، داستان خودش رو تعریف میکنه😊
⬅️ یه عمارت قدیمی در شهرستان داشتیم 🏠
و من ۲بار ازدواج کردم 🧖♂ یعنی از همسر اولم جدا شدم🚫 همسر بدی نبود، همدیگه رو دوست داشتیم❤️ هیچ وقت صدامونو بلند نکردیم🗣
منتها سلیقه هامون و طرز فکرمون🧠 با هم فرق میکرد خلاصه پدر و مادرش👥 رفتن پاریس🗼✈️ و خیلی به من اصرار کرد که ما هم بریم🚶♀ ولی من قبول نکردم❌ و کم کم اونم سرد شد و گذاشت رفت 😢
از وقتی طلاق♨️ گرفت و رفت🚶♀ من تنها شدم😓
و از اونجا تنهایی من شروع شد 👤و خونم 🏡 سرد و خالی شد و برای سر گرم کردن خودم🙇♂ دیوانه وار کار میکردم👨⚖ تا اینکه ۶ ماه قبل مجدد ازدواج کردم🤵
۲بار مرگ رو تجربه کردم👻 اولین بار بعد از اون طلاق غم انگیز بود😓 غروب یک روز سه شنبه بود👇
در دفتر کارم📖 با معمار 🖊یکی از ساختمونا دعوا کردم😡 آخه من به شدت روی کارم حساسم نباید از کار چیزی دزدید👌
دیدم اون از هر وانت🚛 سیمان فقط یک سومش رو تو ساختمون🏗 مصرف کرده بود بقیه رو به انبار مخفیش میبرد😒
منم که تو کارم جدی هستم👤معده ام نمیتونه لقمه حروم رو هضم کنه😣 و برای هر مشتری طوری خونه🏠 میسازم که انگار برای خودم میسازم 😌
❎ به فرموده استاد:👇
(ایناست که گاهی عنایت های الهی رو داره🤲آدم گاهی قیافه👀 آدم حسابی ها رو میگیره... ولی این آقای مهندس اون کارو نمیکرده❗️
گاهی آدم هابه شدت معمولین اما به شدت خاص هستن)👌😊
🔰 اون روز غروب حسابی به معمار توپیدم🗣 و اخراجش کردم 🚫و در نهایت عصبانیت سوار ماشینم شدم😡 و به سمت خونه اومدم🏠 تو راه داداشم زنگ زد📲 خواست درمورد موضوعی مشورت بگیره بهش گفتم دارم میرم🚙 خونه بیا اونجا صحبت کنیم 👇
رسیدم خونه🏃♂
🍃 تابستون بود وسط حیاط حوض بود🏖 و یه تخت چوبی گذاشته بودیم و من شبا رو تخت میخوابیدم😴 و در خونه 🚪هم رو به حیاط باز میشد
و فاصله بین تخت و حیاط خونه ۲۰ متر بود
شب شده بود🌚 و نشسته بودم و منتظر داداشم بودم🙇♂
یهو حالت سرگیجه بهم دست داد...🤯
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 حالت سر گیجه بهم دست داد🤯 و از پیشونی تا میانه سرم بی حس شده بود😑
به خودم گفتم اگر یکم دراز بکشم حالم بهتر میشه😊 دستمو خواستم به سمت بالشتی🚼 که اون سمت بود دراز کنم 👈که یهو دستم میانه راه متوقف شد🤛 انگار که قفل شده و زمان ایستاده 🚫🕝
در عین حال حس بسیار لطیفی داشتم 😌 و از اون لحظات فقط همینو به یاد میارم🤔 و دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه یه وقت دیدم صدای🔔 زنگ خونه میاد
تا صدای زنگ 📣 رو شنیدم سریع از جا بلند شدم و به سرعت زیاد🏃♂ به سمت در خونه 🚪رفتم پشت در که رسیدم خواستم ضامن🔒 درو پس بکشم و درو باز کنم اما موفق نشدم🤷♂
انگشتام از بین ضامن در عبور کرد🤭 اون موقع هنوز به حقیقت مساله پی نبرده بودم👀
نمیدونستم این بدنی که باهاش تا در خونه رفتم جسم مثالی ام بود👻
❗️اصلا متوجه نبودم که بدنم روی تخت🛌 جا مونده 🤫
و بعد خواستم ضامن در رو بکشم🔐 هر چی سعی کردم نمیشد😑 دیدم دستم✋ از در عبور میکنه😧 بخشی از دستم تا نزدیکای آرنج💪 اون سمت در بود
دستم شبیه دست مادی بود👈 اما درخشش خاصی داشت حتی جنسشم فرق میکرد ☺️
❕به طور مثال: شما بارها خودتونو🧕 تو آینه🖱 دیدین تصویر شما با آینه فرق نداره🚫 با وجود این اون تصویر جنس بدن شما نیست♨️ گوشت و پوست و استخوان نداره🤷♂ ماهیتش فرق میکنه 👌
🚹 کالبد(جسم) مثالی من تا حدودی اینجوری بود و چون خیلی یهویی و ناگهانی پیش اومد 👻 موقعی که سمت در میدویدم🏃♂ از خودم اصلا نپرسیدم چرا پاهام از زمین فاصله داره؟ 🤔
همینجوری لیز خوردم و رفتم موقع دویدن🏃♂ حدود ۵ سانتی متر از زمین فاصله داشتم⬆️ خیلی عجیبه که این موضوعات ذهنمو درگیر نکرده بود❗️ 🤔
وقتی دستم 🖐 تا آرنج اون سمت در🚪 بود خم شدم سرمم از در رد شد👤 طوری که راحت میتونستم داخل کوچه رو ببینم 👁
برادرم 🧔 پشت در بود یادمه که به خودم فشار آوردم😤 تا بقیه بدنم رو از در🚪خارج کنم اما ظاهراً بیش از حد فشار اوردم🤭 چون دفعتاً به بیرون پرت شدم 😨 و تا ۲ متر اونطرف تر از جایی که برادرم ایستاده بود پرت شدم 👇
اون پشتش به من بود👤ولی میتونستم صورتشو ببینم👀 همه چیز تو کوچه کاملا طبیعی و واقعی بود 👌جز اینکه میتونستم از پشت سر صورت داداشمو ببینم👁
و برادرم گفت...😶
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 و برادرم🧔 طوری که فقط خودش بشنوه👂 گفت اَخوی کجایی اخه؟🤔 گفتم من اینجام🙌
نه صدامو شنید🔕 نه منو دید👀 تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم🙂 و ضربه آرومی به شونش بزنم👤
👈 فاصلم باهاش تقریبا ۲ متر بود
اومدم جلو سُر خوردم👣 و بهش نزدیک شدم و دست به شونش زدم اما دستم از شونش رد شد🤭
برادرم دکمه زنگ🔔 رو فشار داد به محض فشرده شدن دکمه زنگ تو تاریکی⬛️ فرو رفتم هم زمان فشار زیادی روی قفسه سینم و چشمام احساس کردم😖 خیلی طولی نکشید که چشمام رو باز کردم👁 هر چند به سختی 😑
بعد دیدم روی تخت دراز کشیدم 🛌 و فوراً بلند شدم و به سمت در رفتم🏃♂ در حالی که میدونستم جسم مثالیم بوده👻 که چند لحظه پیش برادرم رو دیدم👀
⚜ به هر حال درو باز کردم🚪 و برادرم 🧔 اومد داخل و ماجرارو براش تعریف کردم🗣
و تمام نشانه هایی رو که به برادرم دادم تایید کرد👌 و قطعا جسم مثالیم از جسم خاکیم جدا شده بود👣 اما تو اون لحظه نمیدونم مرده بودم یا نه؟🤔
🛑 شاید واقعا مرده بودم! 🤷♀ یا شایدم لازم نباشه ادم بمیره تا چنین چیزهایی رو ببینه...🤔👀
✅ حالا وقتش رسیده که از تجربه ماجرای دومم بگم👇 ماجرایی که خیلی با این اولی فرق داشت❗️ تجربه ای بس عجیب📛♨️
👈 کمی از ظهر🔅گذشته بود دفتر کارمو ترک کردم🚶♂ خواستم سری به یکی از خونه های نیمه ساز بزنم 🏚
یه ساختمون دو طبقه بود 🏠
از خیابونای شلوغ گذشتم 🚙 و وارد خیابون خلوتی شدم،سرعتم در حد مجاز بود🚦در اواسط بلوار سمت راست یه پارک 🛣کودک بود وقتی مقابل پارک رسیدم ناخودآگاه نگاهم 👀به سمتش کشیده شد و داشتم بچهارو👧 میدیدم چون بچه ها رو خیلی دوست دارم😌
متاسفانه😢 به همین دلیل حواسم چند لحظه ای پرت شد و غافل شدم وقتی نگاهم رو از پارک گرفتم و به خیابون دوختم ...😣
متوجه یک دختر بچه شدم👧 درست جلوی ماشینم بود...😱 🚙
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 دختر کوچولو در حال دویدن به سمت پارک بود🏃♀
فاصله سپر ماشینم 🚗تا اون خیلی کم بود امکان نداشت بتونه به سلامت عبور کنه پامو روی ترمز🎚 گذاشتم اما تا بخواد عمل کنه و ماشین وایسته مسافتی رو طی کرد↔️ اون لحظه اصلا متوجه نشدم چیشد؟🤔
انگار پرده سفیدی⚪️ روی چشمام👀 افتاد من برخورد ماشین با اون فرشته کوچولو رو ندیدم😑 حتی صداشم نشنیدم 🔕فقط مطمئن بودم کار از کار گذشته ❌
به قدری حالم خراب بود نا نداشتم از ماشین پیاده بشم دست و پام شل شده بود 😓
👈 خلاصه وقتی به خودم اومدم از ماشین🚗 پیاده شدم و به سمت جلوی ماشین دویدم🏃♂ حدس میزدم دخترک👧 به جلو پرت شده... اما بچه ای نبود! 😨
تو دلم گفتم وای حتما زیر ماشینه😱
زانو زدم زیر ماشینو دیدم👁 بازم از بچه خبری نبود!😳
با ترس و لرز عقب ماشین دویدم🏃♂نبود! 🤷♂
بعد سمت راست رو نگاه کردم...👀
✅ نیوفتاده بود نشسته بود درست مقابل در عقب
مقابل آسفالت نشسته بود زنده و سالم 👧
مغزم نمیتونست بفهمه چجوری زنده مونده!🧐
هر طور حساب میکردم جور در نمیومد🤔
به هر حال دلیل زنده موندنش یه معما❗️شده بود برام فقط میدونستم یه چیز👈 غیر عادی اتفاق افتاده از اینکه فهمیدم زندست بغلش کردم😌 و بی نهایت خوشحال شدم 🤲 و دستشو گرفتم و تا ورودی پارک بردمش 🏝و ازش جدا شدم و رفتم🚶♂ پشت فرمون نشستم و حرکت کردم🚗
⏪ اول تصمیم گرفتم به خونه برم🏡 چون حال خوبی نداشتم هنوز بدنم میلرزید😣 اما گفتم به ساختمون🏚سر بزنم اعصابم راحت تر میشه😊
وقتی رسیدم بناها👩🚀 و کارگرا👨🏭 در طبقه همکف بودن و ناهار میخوردن🍳 بعد از احوال پرسی 🙌با کارگرا طبقه دوم رفتم جلوی ساختمون داربست زده بودن🏗 و ناگهان تصمیم گرفتم روی داربست برم🤭
👈 رفتم و خواستم کارو از نزدیک بررسی کنم👁 بین ۲ میله فلزی داربست🏗 تخته گذاشته بودن🏷 یکی از تخته ها نو بود یکی دیگه کهنه من روی تخته کهنه ایستادم آروم آروم جلو رفتم 🚶♂و خبر نداشتم که اون تخته شکسته 🤭در واقع زیرش ترک خورده بود〽️ طوری که نمیتونست وزن یک آدم رو تحمل کنه اونم واسه این اونجا بود که بناها وسیله هاشونو 📦⛏بزارن روش در حالی که نمارو ارزیابی میکردم جلو و جلوتر رفتم🚶♂ نمیدونم چرا یهو ایستادم و نگاهمو به آسمون دوختم👀 شاید به من الهام شد 🔅
وقتی به آسمون چشم دوختم دیدم... 👁😶
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
دل غرق خون.mp3
9.94M
|وَاَزمآدرِگلها
چیزیجُزعَطرَشباقینَماند...🕯🌿
˺توخلوتگوشڪنید˻
#فاطمیه
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃
کمکهایحضرتزهراس
درجریانجنگ۳۳روزهاززبانِ #حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|پای #حاج_قاسم بایست!|
🌿 چرا به تشییعجنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده!
ساعت 1:20 جمعه
یک روز قبل از سالگرد شهادت حاج قاسم....🕊
364 روز پیش در چنین ساعتی،
در بامداد جمعه
حاج قاسم رو به شهادت رسوندن...
آقاجان! این داغها هر چقدر هم برای ما سخت باشد، برای شما سختتر است...
آقاجان😔
تو را به جان مادرتان قسم، دیگر غصهدارِ غمهای ما نشوید.
شهادت سردار، سقوط هواپیما، کرونا، شهادت دکتر فخری زاده و رحلت حکیم و فقیه والامقام علامه مصباح یزدی...
آه از غمی که باغم دیگر تازه شود😭
۱۲دیماه تا ابد برایمان تلخ است ...
یاران سید علی روحتان محشور با اهلبیت 😭
حالِ فرزندانتان خوب نیست و حال شما هم...
آقاجان! تا شما نیایید مصائب و سختیها نمیروند... سخت محتاجتانیم حضرتِ درمان.
#العجل
هدایت شده از هیئت اِنسیّةالحَوراء ‹س›
21.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دُعایِهَفتُمِصَحیفِهسَجّادیّه🌸🍃
💠 بهفرمایشمقاممعظمرهبری
➕ ترجمهروان 😊
روزگار تلخ آخرالزمانی ها.....
دقیقا یکسال بعد از شهادت #مالکسردار رشید سپاه اسلام ، #عمارانقلاب هم از دنیا رفت و علی تنها تر از گذشته شد....😭
عجب روزگار تلخی
عجب جمعه های حزن انگیزی شده در واپسین لحظات ظهور.....
در سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی، آیتالله مصباحیزدی هم آسمانی شد.🥀
علامه طباطبایی:
اقای مصباح از بین شاگردان من
مثل °|انجیر|° می ماند•••
که هیچ چیز آن دور ریخته نمی شود.!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک ها و ناگفته های زینب سلیمانی از اخرین صحبت هایش با حاج قاسم😭
زینب سلیمانی:
شب شهادت به طور خاصی اصرار داشتند که من تنها در خانه نمانم. قرار بود که من هم با ایشان برم اما روز اخر گفتند که وضعیت خوب نیست.
آخرین باری که صحبت کردم گفتند که برمیگردم و باهم میریم مشهد، ایشان واقعا رفتند مشهد اما ما این سعادت را نداشتیم.🕊🌙
#مرد_میدان
#حاج_قاسم_سلیمانی
AUD-20201215-WA0022.mp3
4.58M
🎼 دلتنگ تو ام ...😭😭😭
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
20.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از وصیتنامه حاجقاسم 『🖤͜͡🌿』
#سرداردلها
🌱|😔