هیئت اِنسیّةالحَوراء ‹س›
#ادامه_قسمت_اول #آن_سوی_مرگ #برزخ 👈 مهم ترین تحولی که تو زندیگم پیش اومد این بود که عاشق خدا شدم ☺
#قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
واما داستان دوم:👈 داستان مهندس ساختمون 👨🏭 ۳۳ ساله ای که چندان علاقه ای به مصاحبه نداشته 🎙😕 و با اصرارهای زیاد، داستان خودش رو تعریف میکنه😊
⬅️ یه عمارت قدیمی در شهرستان داشتیم 🏠
و من ۲بار ازدواج کردم 🧖♂ یعنی از همسر اولم جدا شدم🚫 همسر بدی نبود، همدیگه رو دوست داشتیم❤️ هیچ وقت صدامونو بلند نکردیم🗣
منتها سلیقه هامون و طرز فکرمون🧠 با هم فرق میکرد خلاصه پدر و مادرش👥 رفتن پاریس🗼✈️ و خیلی به من اصرار کرد که ما هم بریم🚶♀ ولی من قبول نکردم❌ و کم کم اونم سرد شد و گذاشت رفت 😢
از وقتی طلاق♨️ گرفت و رفت🚶♀ من تنها شدم😓
و از اونجا تنهایی من شروع شد 👤و خونم 🏡 سرد و خالی شد و برای سر گرم کردن خودم🙇♂ دیوانه وار کار میکردم👨⚖ تا اینکه ۶ ماه قبل مجدد ازدواج کردم🤵
۲بار مرگ رو تجربه کردم👻 اولین بار بعد از اون طلاق غم انگیز بود😓 غروب یک روز سه شنبه بود👇
در دفتر کارم📖 با معمار 🖊یکی از ساختمونا دعوا کردم😡 آخه من به شدت روی کارم حساسم نباید از کار چیزی دزدید👌
دیدم اون از هر وانت🚛 سیمان فقط یک سومش رو تو ساختمون🏗 مصرف کرده بود بقیه رو به انبار مخفیش میبرد😒
منم که تو کارم جدی هستم👤معده ام نمیتونه لقمه حروم رو هضم کنه😣 و برای هر مشتری طوری خونه🏠 میسازم که انگار برای خودم میسازم 😌
❎ به فرموده استاد:👇
(ایناست که گاهی عنایت های الهی رو داره🤲آدم گاهی قیافه👀 آدم حسابی ها رو میگیره... ولی این آقای مهندس اون کارو نمیکرده❗️
گاهی آدم هابه شدت معمولین اما به شدت خاص هستن)👌😊
🔰 اون روز غروب حسابی به معمار توپیدم🗣 و اخراجش کردم 🚫و در نهایت عصبانیت سوار ماشینم شدم😡 و به سمت خونه اومدم🏠 تو راه داداشم زنگ زد📲 خواست درمورد موضوعی مشورت بگیره بهش گفتم دارم میرم🚙 خونه بیا اونجا صحبت کنیم 👇
رسیدم خونه🏃♂
🍃 تابستون بود وسط حیاط حوض بود🏖 و یه تخت چوبی گذاشته بودیم و من شبا رو تخت میخوابیدم😴 و در خونه 🚪هم رو به حیاط باز میشد
و فاصله بین تخت و حیاط خونه ۲۰ متر بود
شب شده بود🌚 و نشسته بودم و منتظر داداشم بودم🙇♂
یهو حالت سرگیجه بهم دست داد...🤯
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 حالت سر گیجه بهم دست داد🤯 و از پیشونی تا میانه سرم بی حس شده بود😑
به خودم گفتم اگر یکم دراز بکشم حالم بهتر میشه😊 دستمو خواستم به سمت بالشتی🚼 که اون سمت بود دراز کنم 👈که یهو دستم میانه راه متوقف شد🤛 انگار که قفل شده و زمان ایستاده 🚫🕝
در عین حال حس بسیار لطیفی داشتم 😌 و از اون لحظات فقط همینو به یاد میارم🤔 و دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه یه وقت دیدم صدای🔔 زنگ خونه میاد
تا صدای زنگ 📣 رو شنیدم سریع از جا بلند شدم و به سرعت زیاد🏃♂ به سمت در خونه 🚪رفتم پشت در که رسیدم خواستم ضامن🔒 درو پس بکشم و درو باز کنم اما موفق نشدم🤷♂
انگشتام از بین ضامن در عبور کرد🤭 اون موقع هنوز به حقیقت مساله پی نبرده بودم👀
نمیدونستم این بدنی که باهاش تا در خونه رفتم جسم مثالی ام بود👻
❗️اصلا متوجه نبودم که بدنم روی تخت🛌 جا مونده 🤫
و بعد خواستم ضامن در رو بکشم🔐 هر چی سعی کردم نمیشد😑 دیدم دستم✋ از در عبور میکنه😧 بخشی از دستم تا نزدیکای آرنج💪 اون سمت در بود
دستم شبیه دست مادی بود👈 اما درخشش خاصی داشت حتی جنسشم فرق میکرد ☺️
❕به طور مثال: شما بارها خودتونو🧕 تو آینه🖱 دیدین تصویر شما با آینه فرق نداره🚫 با وجود این اون تصویر جنس بدن شما نیست♨️ گوشت و پوست و استخوان نداره🤷♂ ماهیتش فرق میکنه 👌
🚹 کالبد(جسم) مثالی من تا حدودی اینجوری بود و چون خیلی یهویی و ناگهانی پیش اومد 👻 موقعی که سمت در میدویدم🏃♂ از خودم اصلا نپرسیدم چرا پاهام از زمین فاصله داره؟ 🤔
همینجوری لیز خوردم و رفتم موقع دویدن🏃♂ حدود ۵ سانتی متر از زمین فاصله داشتم⬆️ خیلی عجیبه که این موضوعات ذهنمو درگیر نکرده بود❗️ 🤔
وقتی دستم 🖐 تا آرنج اون سمت در🚪 بود خم شدم سرمم از در رد شد👤 طوری که راحت میتونستم داخل کوچه رو ببینم 👁
برادرم 🧔 پشت در بود یادمه که به خودم فشار آوردم😤 تا بقیه بدنم رو از در🚪خارج کنم اما ظاهراً بیش از حد فشار اوردم🤭 چون دفعتاً به بیرون پرت شدم 😨 و تا ۲ متر اونطرف تر از جایی که برادرم ایستاده بود پرت شدم 👇
اون پشتش به من بود👤ولی میتونستم صورتشو ببینم👀 همه چیز تو کوچه کاملا طبیعی و واقعی بود 👌جز اینکه میتونستم از پشت سر صورت داداشمو ببینم👁
و برادرم گفت...😶
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 و برادرم🧔 طوری که فقط خودش بشنوه👂 گفت اَخوی کجایی اخه؟🤔 گفتم من اینجام🙌
نه صدامو شنید🔕 نه منو دید👀 تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم🙂 و ضربه آرومی به شونش بزنم👤
👈 فاصلم باهاش تقریبا ۲ متر بود
اومدم جلو سُر خوردم👣 و بهش نزدیک شدم و دست به شونش زدم اما دستم از شونش رد شد🤭
برادرم دکمه زنگ🔔 رو فشار داد به محض فشرده شدن دکمه زنگ تو تاریکی⬛️ فرو رفتم هم زمان فشار زیادی روی قفسه سینم و چشمام احساس کردم😖 خیلی طولی نکشید که چشمام رو باز کردم👁 هر چند به سختی 😑
بعد دیدم روی تخت دراز کشیدم 🛌 و فوراً بلند شدم و به سمت در رفتم🏃♂ در حالی که میدونستم جسم مثالیم بوده👻 که چند لحظه پیش برادرم رو دیدم👀
⚜ به هر حال درو باز کردم🚪 و برادرم 🧔 اومد داخل و ماجرارو براش تعریف کردم🗣
و تمام نشانه هایی رو که به برادرم دادم تایید کرد👌 و قطعا جسم مثالیم از جسم خاکیم جدا شده بود👣 اما تو اون لحظه نمیدونم مرده بودم یا نه؟🤔
🛑 شاید واقعا مرده بودم! 🤷♀ یا شایدم لازم نباشه ادم بمیره تا چنین چیزهایی رو ببینه...🤔👀
✅ حالا وقتش رسیده که از تجربه ماجرای دومم بگم👇 ماجرایی که خیلی با این اولی فرق داشت❗️ تجربه ای بس عجیب📛♨️
👈 کمی از ظهر🔅گذشته بود دفتر کارمو ترک کردم🚶♂ خواستم سری به یکی از خونه های نیمه ساز بزنم 🏚
یه ساختمون دو طبقه بود 🏠
از خیابونای شلوغ گذشتم 🚙 و وارد خیابون خلوتی شدم،سرعتم در حد مجاز بود🚦در اواسط بلوار سمت راست یه پارک 🛣کودک بود وقتی مقابل پارک رسیدم ناخودآگاه نگاهم 👀به سمتش کشیده شد و داشتم بچهارو👧 میدیدم چون بچه ها رو خیلی دوست دارم😌
متاسفانه😢 به همین دلیل حواسم چند لحظه ای پرت شد و غافل شدم وقتی نگاهم رو از پارک گرفتم و به خیابون دوختم ...😣
متوجه یک دختر بچه شدم👧 درست جلوی ماشینم بود...😱 🚙
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
#ادامه_قسمت_دوم
#آن_سوی_مرگ
#برزخ
💯 دختر کوچولو در حال دویدن به سمت پارک بود🏃♀
فاصله سپر ماشینم 🚗تا اون خیلی کم بود امکان نداشت بتونه به سلامت عبور کنه پامو روی ترمز🎚 گذاشتم اما تا بخواد عمل کنه و ماشین وایسته مسافتی رو طی کرد↔️ اون لحظه اصلا متوجه نشدم چیشد؟🤔
انگار پرده سفیدی⚪️ روی چشمام👀 افتاد من برخورد ماشین با اون فرشته کوچولو رو ندیدم😑 حتی صداشم نشنیدم 🔕فقط مطمئن بودم کار از کار گذشته ❌
به قدری حالم خراب بود نا نداشتم از ماشین پیاده بشم دست و پام شل شده بود 😓
👈 خلاصه وقتی به خودم اومدم از ماشین🚗 پیاده شدم و به سمت جلوی ماشین دویدم🏃♂ حدس میزدم دخترک👧 به جلو پرت شده... اما بچه ای نبود! 😨
تو دلم گفتم وای حتما زیر ماشینه😱
زانو زدم زیر ماشینو دیدم👁 بازم از بچه خبری نبود!😳
با ترس و لرز عقب ماشین دویدم🏃♂نبود! 🤷♂
بعد سمت راست رو نگاه کردم...👀
✅ نیوفتاده بود نشسته بود درست مقابل در عقب
مقابل آسفالت نشسته بود زنده و سالم 👧
مغزم نمیتونست بفهمه چجوری زنده مونده!🧐
هر طور حساب میکردم جور در نمیومد🤔
به هر حال دلیل زنده موندنش یه معما❗️شده بود برام فقط میدونستم یه چیز👈 غیر عادی اتفاق افتاده از اینکه فهمیدم زندست بغلش کردم😌 و بی نهایت خوشحال شدم 🤲 و دستشو گرفتم و تا ورودی پارک بردمش 🏝و ازش جدا شدم و رفتم🚶♂ پشت فرمون نشستم و حرکت کردم🚗
⏪ اول تصمیم گرفتم به خونه برم🏡 چون حال خوبی نداشتم هنوز بدنم میلرزید😣 اما گفتم به ساختمون🏚سر بزنم اعصابم راحت تر میشه😊
وقتی رسیدم بناها👩🚀 و کارگرا👨🏭 در طبقه همکف بودن و ناهار میخوردن🍳 بعد از احوال پرسی 🙌با کارگرا طبقه دوم رفتم جلوی ساختمون داربست زده بودن🏗 و ناگهان تصمیم گرفتم روی داربست برم🤭
👈 رفتم و خواستم کارو از نزدیک بررسی کنم👁 بین ۲ میله فلزی داربست🏗 تخته گذاشته بودن🏷 یکی از تخته ها نو بود یکی دیگه کهنه من روی تخته کهنه ایستادم آروم آروم جلو رفتم 🚶♂و خبر نداشتم که اون تخته شکسته 🤭در واقع زیرش ترک خورده بود〽️ طوری که نمیتونست وزن یک آدم رو تحمل کنه اونم واسه این اونجا بود که بناها وسیله هاشونو 📦⛏بزارن روش در حالی که نمارو ارزیابی میکردم جلو و جلوتر رفتم🚶♂ نمیدونم چرا یهو ایستادم و نگاهمو به آسمون دوختم👀 شاید به من الهام شد 🔅
وقتی به آسمون چشم دوختم دیدم... 👁😶
#ادامه_دارد...
🆔 @heiat_ensiatolhaora
دل غرق خون.mp3
9.94M
|وَاَزمآدرِگلها
چیزیجُزعَطرَشباقینَماند...🕯🌿
˺توخلوتگوشڪنید˻
#فاطمیه
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃
کمکهایحضرتزهراس
درجریانجنگ۳۳روزهاززبانِ #حاج_قاسم
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|پای #حاج_قاسم بایست!|
🌿 چرا به تشییعجنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده!
ساعت 1:20 جمعه
یک روز قبل از سالگرد شهادت حاج قاسم....🕊
364 روز پیش در چنین ساعتی،
در بامداد جمعه
حاج قاسم رو به شهادت رسوندن...