eitaa logo
هیئت سیدة النساء ( سلام الله علیها)
690 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
43 فایل
﷽ هر هفته یکشنبه منتظر قدوم پر برکت تان در مراسم هفتگی هیئت هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴"لیمــوترش" پوسته پرخاصیت 🍋 ✳️برای اینکه بتونید از مواد مغذی موجود در پوست لیمو استفاده کنید، باید بجوشونیدش !🫖 ✳️جوشونده پوست لیمو میتونه به درمان اضطراب، افسردگی و بیماری‌های قلبی و گوارشی کمک کنه🍋 @heiateseyedatonnesae
🌨 🌨 عرض سلام و ادب خدمت همه شما عزیزان 🤲 جهت سلامتی و (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🤲 🤲 مومنین و مسلمین 🤲 همه کسانی که می خواهند نسل مومنین رو زیاد کنند. 🤲 برآورده شدن 🌺 هزاران گل با 👈 💐 هدیه می کنیم به کاظم و ع و ع @heiateseyedatonnesae
‏عکس از حاجی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌴🌴 السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیه‌السلام ) 🍃🍃🍃🍃 اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد @heiateseyedatonnesae
🌨 🌨 عرض سلام و ادب خدمت همه شما عزیزان 🤲 جهت سلامتی و (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🤲 🤲 مومنین و مسلمین 🤲 🤲 برآورده شدن 🌺 هزاران گل با 👈 💐 هدیه می کنیم به عسگری ع و زمان ع @heiateseyedatonnesae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهداء 📚 خـلاصه از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۱) ✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی) ✍🏻آن شب به خانه یکی از اقواممان به نام عبدالله سعدی رفتیم عبدالله به خوبی استقبالمان کرد....🌹 چندروزی دنبال کار هم می‌گشتم؛ درِ هر مغازه، کافه، رستوران و کارگاه را می زدم و سوال می کردم آقا کارگر نمی‌خواهید!🏪 همه یک نگاهی و قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند.🧍🏻‍♂️ آخر در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم چند نوجوان و جوان سیاه چرده مثل خودم اما زبل و زرنگ مشغول کار بودند.👷🏻‍♂️ اوستای کار را دیدم گفتم «آقا تو رو خدا به من کار بدهید» اوستا که دلش به رحم آمده بود گفت:« میتوانی آجر بیاوری؟ گفتم: بله. گفت: روزی ۲ تومن بهت میدم به شرطی که کار کنی»💰 از فردا صبح رفتم سرکار هرچند دست های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود به هر قیمتی بود، مشغول شدم.👌🏻 نزدیک های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت صبح دوباره بیا🌄 شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان در حال کار بودم؛🧍🏻‍♂️ جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت از دست های کوچک من خون می ریخت از پس از کار اوستا بیست تومن اضافه داد و گفت این مزد هفته تو💰 حالا نزدیک سی‌تومان پول داشتم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله زیادی داشت یاد مادرم افتادم و خواهرانم و برادرانم سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم😭 در حالت گریه خوابم برد ... عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم صبح دوباره من و تاجعلی به هر مغازه و کافه و کبابی و هر درِ بازی می‌رسیدیم سرک می‌کشیدیم که آقا کارگر نمیخواهی؟🧍🏻‍♂️🧍🏻 همه یک نگاهی به ما دوتا می‌کردند مثل دوتا کره شیرنخورده‌ی ضعیف و بدون ریخت! می ‌گفتند نه ! یک کبابی گفت یک نفرتان را می خواهم با روزی ۴ تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدن از او در این شهر سخت بود.😔 هر دو تایمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریه ام گرفت تاجعلی گریه میکرد؛😭 صدا زد قاسم رفیق .....و من دیگر ادامه حرفش را نشنیدم... @heiateseyedatonnesae
‏عکس از حاجی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا