📚|ختم قران امروز
ارسال تعـداد #صفحات به آے دی☺️👇
•📮• @F_Delaram_313
تعداد صفحات
• ۱۳۵ •
هر روز میزبان فرشته ها😇👇
[💌🍃••] @heyat_majazi
[• #🌸حرفاے_خودمـونے☺️🦋 ]
☘️ مرداب به رود گفت:
🌹چه ڪردی ڪه #زلالی؟!
☘️رود جواب داد:
🌹 #گذشتم 🌹
🍀 شیرین ترین
🌹لذت در گذشت است
☘️پس از بدی
🌹دیگران به خود بگذریم
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• #ترکش_خنده 😂 •]
آقاااااا ما حاضریم😁
سلبریتی هامونو بدیم به چین .
و اونا هم کروناشونو بدن به ما!
تازه ۹۰ تا نماینده مجلس هم
اشانتیون بهشون میدیم! 😏😏😏
سیاست طنز رو اینجا بخون😂👇
[•🎈•] @heiyat_majazi
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_دوم😌🌸🍃
تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست . ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم . فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد . من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید . ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم .
شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه . در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم.
از طرف دیگرپدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم . سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم ، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم . دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود .
یکی از نقاشیها زمینه ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود . کسیکه بدنبال نور است ، کسی مثل من . آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود . اما نمی دانستم چه کسی این را کشیده .
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_دوم😌🌸🍃 تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از ا
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_سوم😌🌸🍃
بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم . فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد . دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود . به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود .
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد . توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد . مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم .
مصطفی گفت: من .
بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟ مصطفی گفت: بله ، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاقغ عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من . گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام . و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سوم😌🌸🍃 بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت
وَلَاتَحْزَنَ ،
وَلِتَعْلماَنَّوَعْدَاللَّهِحَقٌّ ...(قصص/١٣)
شڪسٺگےهاےدلمرا
نگهداشٺهامٺوٺرمیمشانڪنے ...
·
·
↳| khoda♥
1_6996193.mp3
3.25M
💓🍃
🍃
#خادممجازے
||صبح جمعه و دعای ندبه||
[🎤] محسن فرهمند
درندبه های جمعه توراجستجوکنم
زیباترین بهانه دنیای من سلامــ😍❤️
#التماسدعایفرج
🍃 @heiyat_majazi
💓🍃
[• #ازخالق_بہمخلوق☎️ •]
.
.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🍃 يُرِيدُ أَن يُخْرِجَكُم مِّنْ أَرْضِكُمْ
🍃 فَمَاذَا تَأْمُرُونَ
آنان گفتند موسی میخواهد شما
را از سرزمینتان آواره وبیرون كند
(و سرزمین شما را اشغال نماید)،
پس (در این مورد) چه دستور
میدهید؟
سوره . اعراف
آیه . 110
.
.
الابِذِڪــرالله تَطمَئِنّ القلـــوب☺️👇
[•💚•] @heiyat_majazi
[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
✨خــــــــــدايا✨
دريابــ اين بندهاتــ رو...
بندهاے کہ تو خندههاش گفتــ :😁
خـــــــــــــــدايا شـــــــــــکرت !!
و تو گريہ هاش گفتــ: 😢
خــــــــدا بــــــــــزرگه !!
و وقتي آدمات دلشو شکستن💔
گفتــ:
مــــــــــنم خدایے دارم❤
💖💖
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• #منبر_مجازے📿 •]
.
.
🔑کلیدخوشبختی در #قرآن در ۴
کلمه است
1⃣ ایمان
2⃣ تقوا
3⃣ توسل
4⃣ تلاش و جهاد درراه خدا
✨یاایهاالذین آمنوا اتقواالله وابتغوا
الیه الوسیله وجاهدوا فی سبیله لعلکم
تفلحون...۳۵مائده✨
.
.
پاتوق نخبگـــان😌👇
[•⏳•] @Heiyat_Majazi
sardar1.Ma.wav
470.1K
📱🍃
•[ #ڪد_عاشقــے☎️ ]•
💞🍃رفتے ولـے خـــــون تو
شده واسمون امیــــد . . .
ساخته میشہ این مسیر
با خــون تو اے شهیـــــد . . .
همــراه اول ⬅️
ارسال کد 98751 به شماره ۸۹۸۹
ایراݩــسل⬅️
ارسال کد 44132255, 44132228 بہ شماره۷۵۷۵
📱🍃 @heiyat_majazi
📚|ختم قران امروز
ارسال تعـداد #صفحات به آے دی☺️👇
•📮• @F_Delaram_313
تعداد صفحات
• ۱۴۵ •
هر روز میزبان فرشته ها😇👇
[💌🍃••] @heyat_majazi