هیئت مجازی 🚩
🍃💌 فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَڪَّرون قصہے گذشتگان بہ خلق بگوے! باشد ڪہ (براے نجات خود)
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_اول😌🌸🍃
سالها از آرام گرفتن چمران
می گذرد و روزهای جنگ های
سرنوشت ساز پایان یافته اند و
اکنون در این روزگار به ظاهر آرام
"غاده چمران" با لحنی شکسته
داستانی روایت می کند، "داستان
یک نسیم که از آسمان روح آمد و
در گوشش کلمه عشق گفت و رفت
به سوی کلمه بی نهایت."
سال ها از روزی که سرانجام
چمران در این زمین آرام گرفت
می گذرد و این بار غاده داستانی
از تاریخ این سرزمین روایت می
کند، داستان "مرد صالحی که یک
روز قدم زد در این سرزمین به
خلوص . "
دختر قلم را میان انگشتانش
جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی
که تمام شب مثل میت به او
خیره مانده بود نوشت "از جنگ
بدم میآید" با همه غمی که در
دلش بود خنده اش گرفت ، آخر
مگر کسی هم هست که از جنگ
خوشش بیاید ؟ چه می دانست !
حتماً نه . خبرنگاری کرده بود ،
شاعری هم ، حتی کتاب داشت .
اما چندان دنیا گردی نکرده بود .
"لاگوس" را در آفریقا می شناخت
چون آن جا به دنیا آمده بود و چند
شهر اروپایی را ، چون به آنجا
مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا
و ژاپن مروارید تجارت می کرد و
آن ها خرج می کردند، هر طور که
دلشان می خواست . با این همه ،
او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان
برای جنگ همان قدر حاصلخیز
است که برای زیتون و نخل . هر
چند نمی فهمید چرا!
نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر
را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه
می شود کرد که این طور نباشد،
فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ،
از مصیبت .
خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه
با حیاط و یک بالکن رو به دریا که
بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب
ها در این بالکن می نشستم ، گریه
می کردم و می نوشتم . از این
جنگ که از اسلام فقط نامش را
داشت با دریا حرف می زدم، با
ماهی ها ، با آسمان . این ها به
صورت شعر و مقاله در روزنامه
چاپ می شد . مصطفی اسم مرا
پای همین نوشته ها دیده بود . من
هم اسم او را شنیده بودم اما فقط
همین . در باره اش هیچ چیز نمیدانستم ، ندیده بودمش ، اما
تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی
بود که شریک این جنگ است .
ماجرا از روزی شروع شد که سید
محمد غروی ، روحانی شهرمان ،
پیشم آمد و گفت: آقای صدر
میخواهد شما را ببیند . من آن وقت
از نظر روحی آمادگی دیدن کسی
را نداشتم ، مخصوصا این اسم را .
اما سید غروی خیلی اصرار میکرد
که آقای موسی صدر چنین و چنان
اند ، خودشان اهل مطالعه اند و
می خواهند شمارا ببینند. این همه
اصرار سید غروی را دیدم قبول
کردم و "هرچند به اکراه" یک روز
رفتم مجلس اعلای شیعیان برای
دیدن امام موسی صدر ، ایشان از
من استقبال زیبایی کرد . از نوشته
هایم تعریف کرد و اینکه چقدر
خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام . بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است . گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم . گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .
پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت:شما
قلم دارید ، می توانید به این
زیبایی از ولایت ، از امام
حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها
بگویید ، خوب بیایید و بنویسید.
گفتم: دبیرستان را نمی توانم ولی
کنم ، یعنی نمی خواهم. امام
موسی گفت: ما پول بیشتری به
شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار
کنید. من از این حرف خیلی
ناراحت شدم . گفتم: من برای پول
کار نمی کنم ، من مردم را دوست
دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده
بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر
بدانم کسی می خواهد پول بیشتر
بدهد که من برایش بنویسم
احساسم اصلاً بسته میشود . من
کسی نیستم که یکی بیاید بهم
پول بدهد تا برایش بنویسم . و با
عصبانیت آمدم بیرون . البته
ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال
من آمد و معذرت خواست،
بعد هم بی مقدمه پرسید چمران
را میشناسم یا نه،گفتم:
اسمش را شنیده ام.
گفت: شما حتماً باید اورا ببینید.
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_اول😌🌸🍃 سالها از آرام گرفتن چمران می گذرد و روزهای جنگ
بغضِ مجنون بعدِ لیلے بر
ڪسے پوشیده نیست،
بعد مجنون حالِ لیلے را
ڪسے پرسیده است؟
#سوسندرفش
#نیمہهاےپنهانمـاه💔🍃
🍃📿
#خطبه_فدکیه
#قسمت_سیزدهم
🔸 اَیهَا الْمُسْلِمُون َ! أَاُغْلَبُ عَلی اِرْثی ؟ یابْنَ اَبیقُحافَة َ! اَفی كِتابِ اللَّـهِ تَرِثُ اَباكَ وَ لااَرِثُ اَبی؟ لَقَدْ جِئْتَ شَیئاً فَرِیاً، اَفَعَلی عَمْدٍ تَرَكْتُمْ كِتابَ اللَّـهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِكُمْ، إذْ یقُولُ «وَ وَرِثَ سُلَیمانُ داوُدَ» (۱) وَ قالَ فیما اقْتَصَّ مِنْ خَبَرِ زَكَرِیا اِذْ قالَ: «فَهَبْ لی مِنْ لَدُنْكَ وَلِیاً یرِثُنی وَ یرِثُ مِنْ الِیعْقُوبَ»، (۲) وَ قالَ: «وَ اوُلُوا الْاَرْحامِ بَعْضُهُمْ اَوْلی بِبَعْضٍ فی كِتابِ اللَّـهِ»، (۳) وَ قالَ «یوصیكُمُ اللَّـهُ فی اَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْاُنْثَیینِ»، (۴) وَ قالَ «اِنْ تَرَكَ خَیراً الْوَصِیةَ لِلْوالِدَینِ وَالْاَقْرَبَینِ بِالْمَعْرُوفِ حَقّاً عَلَی الْمُتَّقینَ». (۵)
وَ زَعَمْتُمْ اَنْ لاحَظْوَةَ لی، وَ لااَرِثُ مِنْ اَبی، وَ لارَحِمَ بَینَنا، اَفَخَصَّكُمُ اللَّـهُ بِایةٍ اَخْرَجَ اَبی مِنْها؟ اَمْ هَلْ تَقُولُونَ: اِنَّ اَهْلَ مِلَّتَینِ لایتَوارَثانِ؟ اَوَ لَسْتُ اَنَا وَ اَبی مِنْ اَهْلِ مِلَّةٍ واحِدَةٍ؟ اَمْ اَنْتُمْ اَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْانِ وَ عُمُومِهِ مِنْ اَبی وَابْنِ عَمّی؟ فَدُونَكَها مَخْطُومَةً مَرْحُولَةً تَلْقاكَ یوْمَ حَشْرِكَ.
🔹 ای مسلمانان! آیا سزاوار است که ارث پدرم را از من بگیرند،ای پسر ابیقحافه،آیا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببری و از ارث پدرم محروم باشم امر تازه و زشتی آوردی، آیا آگاهانه کتاب خدا را ترک کرده و پشت سر می اندازید، آیا قرآن نمیگوید «سلیمان از داود ارث برد»، و در مورد خبر زکریا آنگاه که گفت: «پروردگار مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و خاندان یعقوب ارث برد»، و فرمود: «و خویشاوندان رحمی به یکدیگر سزاوارتر از دیگرانند»، و فرموده: «خدای تعالی به شما درباره فرزندان سفارش میکند که بهره پسر دو برابر دختر است»، و میفرماید: «هنگامی که مرگ یکی از شما فرارسد بر شما نوشته شده که برای پدران و مادران و نزدیکان وصیت کنید، و این حکم حقّی است برای پرهیزگاران».
و شما گمان می برید که مرا بهرهای نبوده و سهمی از ارث پدرم ندارم، آیا خداوند آیهای به شما نازل کرده که پدرم را از آن خارج ساخته؟ یا میگوئید: اهل دو دین از یکدیگر ارث نمیبرند؟ آیا من و پدرم را از اهل یک دین نمیدانید؟ و یا شما به عام و خاص قرآن از پدر و پسرعمویم آگاهترید؟ اینک این تو و این شتر، شتری مهارزده و رحل نهاده شده، برگیر و ببر، با تو در روز رستاخیز ملاقات خواهد کرد.
🍃📿 @heiyat_majazi
[• #ازخالق_بہمخلوق☎️ •]
.
.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🍃 وَ قالَ مُوسی یا فِرْعَوْنُ إِنِّی
🍃 رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ
و موسی گفت:ای فرعون! بی تردید من فرستاده ای از سوی پروردگار جهانیانم.
سوره . اعراف
آیه . 104
.
.
الابِذِڪــرالله تَطمَئِنّ القلـــوب☺️👇
[•💚•] @heiyat_majazi
[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
❤️💚❤️
🍁مےدونید:
چرا موقع دعا کردن دستامونو
مے بریم بالا ؟
🍃 مےخوایمــ بگیمــ:
یعنے خدایا خستہ شدمــ …😢
بغلمـ کن …
💖 💖
.
.
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• #منبر_مجازے📿 •]
.
.
امام باقر (ع) فرمود:
صدقه فقر را میبرد، بر عمر میافزاید و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور میکند.
📚(ثواب الاعمال، ص۱۴۱)
.
.
پاتوق نخبگـــان😌👇
[•⏳•] @Heiyat_Majazi
Soleimani2.Ba.wav
398.6K
📱🍃
•[ #ڪد_عاشقــے☎️ ]•
💞🍃 بِسم الله القاصِمِ الجَبّارین
بِسمِ رَبِّ الشُّـهـــدا و الصِدّیقین . . .
همــراه اول ⬅️
ارسال کد 98699 به شماره ۸۹۸۹
ایراݩــسل⬅️
ارسال کد 44132261, 44132234 بہ شماره۷۵۷۵
📱🍃 @heiyat_majazi
📚|ختم قران امروز
ارسال تعـداد #صفحات به آے دی☺️👇
•📮• @F_Delaram_313
تعداد صفحات
• ۱۳۵ •
هر روز میزبان فرشته ها😇👇
[💌🍃••] @heyat_majazi
[• #🌸حرفاے_خودمـونے☺️🦋 ]
☘️ مرداب به رود گفت:
🌹چه ڪردی ڪه #زلالی؟!
☘️رود جواب داد:
🌹 #گذشتم 🌹
🍀 شیرین ترین
🌹لذت در گذشت است
☘️پس از بدی
🌹دیگران به خود بگذریم
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• #ترکش_خنده 😂 •]
آقاااااا ما حاضریم😁
سلبریتی هامونو بدیم به چین .
و اونا هم کروناشونو بدن به ما!
تازه ۹۰ تا نماینده مجلس هم
اشانتیون بهشون میدیم! 😏😏😏
سیاست طنز رو اینجا بخون😂👇
[•🎈•] @heiyat_majazi
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_دوم😌🌸🍃
تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست . ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم . فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد . من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید . ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم .
شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه . در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم.
از طرف دیگرپدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم . سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم ، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم . دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود .
یکی از نقاشیها زمینه ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود . کسیکه بدنبال نور است ، کسی مثل من . آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود . اما نمی دانستم چه کسی این را کشیده .
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_دوم😌🌸🍃 تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از ا
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_سوم😌🌸🍃
بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم . فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد . دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود . به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود .
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد . توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد . مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم .
مصطفی گفت: من .
بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟ مصطفی گفت: بله ، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاقغ عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من . گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام . و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سوم😌🌸🍃 بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت
وَلَاتَحْزَنَ ،
وَلِتَعْلماَنَّوَعْدَاللَّهِحَقٌّ ...(قصص/١٣)
شڪسٺگےهاےدلمرا
نگهداشٺهامٺوٺرمیمشانڪنے ...
·
·
↳| khoda♥
1_6996193.mp3
3.25M
💓🍃
🍃
#خادممجازے
||صبح جمعه و دعای ندبه||
[🎤] محسن فرهمند
درندبه های جمعه توراجستجوکنم
زیباترین بهانه دنیای من سلامــ😍❤️
#التماسدعایفرج
🍃 @heiyat_majazi
💓🍃
[• #ازخالق_بہمخلوق☎️ •]
.
.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🍃 يُرِيدُ أَن يُخْرِجَكُم مِّنْ أَرْضِكُمْ
🍃 فَمَاذَا تَأْمُرُونَ
آنان گفتند موسی میخواهد شما
را از سرزمینتان آواره وبیرون كند
(و سرزمین شما را اشغال نماید)،
پس (در این مورد) چه دستور
میدهید؟
سوره . اعراف
آیه . 110
.
.
الابِذِڪــرالله تَطمَئِنّ القلـــوب☺️👇
[•💚•] @heiyat_majazi
[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
✨خــــــــــدايا✨
دريابــ اين بندهاتــ رو...
بندهاے کہ تو خندههاش گفتــ :😁
خـــــــــــــــدايا شـــــــــــکرت !!
و تو گريہ هاش گفتــ: 😢
خــــــــدا بــــــــــزرگه !!
و وقتي آدمات دلشو شکستن💔
گفتــ:
مــــــــــنم خدایے دارم❤
💖💖
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• #منبر_مجازے📿 •]
.
.
🔑کلیدخوشبختی در #قرآن در ۴
کلمه است
1⃣ ایمان
2⃣ تقوا
3⃣ توسل
4⃣ تلاش و جهاد درراه خدا
✨یاایهاالذین آمنوا اتقواالله وابتغوا
الیه الوسیله وجاهدوا فی سبیله لعلکم
تفلحون...۳۵مائده✨
.
.
پاتوق نخبگـــان😌👇
[•⏳•] @Heiyat_Majazi
sardar1.Ma.wav
470.1K
📱🍃
•[ #ڪد_عاشقــے☎️ ]•
💞🍃رفتے ولـے خـــــون تو
شده واسمون امیــــد . . .
ساخته میشہ این مسیر
با خــون تو اے شهیـــــد . . .
همــراه اول ⬅️
ارسال کد 98751 به شماره ۸۹۸۹
ایراݩــسل⬅️
ارسال کد 44132255, 44132228 بہ شماره۷۵۷۵
📱🍃 @heiyat_majazi
📚|ختم قران امروز
ارسال تعـداد #صفحات به آے دی☺️👇
•📮• @F_Delaram_313
تعداد صفحات
• ۱۴۵ •
هر روز میزبان فرشته ها😇👇
[💌🍃••] @heyat_majazi
[• #منبر_مجازے📿 •]
.💠 امام_زمان عجل الله تعالی فرجه فرمودند :
💢 در حق یکدیگر استغفار کنید
✅ اگر طلب مغفرت و آمرزش برخى از شما براى يكديگر نبود،
❌ تمام اهل زمين هلاك مى گشتند.
📙 دلائل الامامة، ص297
❣الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج❣
.
پاتوق نخبگـــان😌👇
[•⏳•] @Heiyat_Majazi
:)
[• #🌸حرفاے_خودمـونے☺️🦋 ]
دو چیز انسان را نابود میکند
👌مشغول بودن به گذشته
👌مشغول شدن به دیگران
هر کس در گذشته بماند آینده را از دست میدهد! و هر کس نگهبان رفتار دیگران باشد، نصفی از آسایش و راحتی خود را از دست میدهد!
بهترین انتقام در زندگی این است که با توکل به خدا و تلاش، به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید. به هیچکس اجازه ندهید از تماشای رنج شما لذت ببرد! شاد بودن را سرمشق زندگی خود قرار دهید که بدون توکل به خدا میسر نیست.
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
📿🍃
#خطبه_فدکیه
#قسمت_چهاردهم
🔸 فَنِعْمَ الْحَكَمُ اللَّـهُ، وَ الزَّعیمُ مُحَمَّدٌ، وَ الْمَوْعِدُ الْقِیامَةُ، وَ عِنْدَ السَّاعَةِ یخْسِرُ الْمُبْطِلُونَ، وَ لاینْفَعُكُمْ اِذْ تَنْدِمُونَ، وَ لِكُلِّ نَبَأٍ مُسْتَقَرٌّ، وَ لَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یأْتیهِ عَذابٌ یخْزیهِ، وَ یحِلُّ عَلَیهِ عَذابٌ مُقیمٌ.
ثم رمت بطرفها نحو الانصار، فقالت:
یا مَعْشَرَ النَّقیبَةِ وَ اَعْضادَ الْمِلَّةِ وَ حَضَنَةَ الْاِسْلامِ! ما هذِهِ الْغَمیزَةُ فی حَقّی وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟ اَما كانَ رَسُولُاللَّـهِ صَلَّی اللَّـهُ عَلَیهِ وَ الِهِ اَبی یقُولُ: «اَلْمَرْءُ یحْفَظُ فی وُلْدِهِ»، سَرْعانَ ما اَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانَ ذا اِهالَةٍ، وَ لَكُمْ طاقَةٌ بِما اُحاوِلُ، وَ قُوَّةٌ عَلی ما اَطْلُبُ وَ اُزاوِلُ.
اَتَقُولُونَ ماتَ مُحَمَّدٌ؟ فَخَطْبٌ جَلیلٌ اِسْتَوْسَعَ وَ هْنُهُ، وَاسْتَنْهَرَ فَتْقُهُ، وَ انْفَتَقَ رَتْقُهُ، وَ اُظْلِمَتِ الْاَرْضُ لِغَیبَتِهِ، وَ كُسِفَتِ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ انْتَثَرَتِ النُّجُومُ لِمُصیبَتِهِ، وَ اَكْدَتِ الْامالُ، وَ خَشَعَتِ الْجِبالُ، وَ اُضیعَ الْحَریمُ، وَ اُزیلَتِ الْحُرْمَةُ عِنْدَ مَماتِهِ.
🔹آنگاه رو به سوی انصار كرده و فرمود:
چه نیک داوری است خداوند، و نیکو دادخواهی است پیامبر، و چه نیکو وعدهگاهی است قیامت، و در آن ساعت و آن روز اهل باطل زیان میبرند، و پشیمانی به شما سودی نمیرساند، و برای هرخبری قرارگاهی است، پس خواهید دانست که عذاب خوارکننده بر سر چه کسی فرود خواهد آمد، و عذاب جاودانه که را شامل میشود.
ای گروه نقباء، وای بازوان ملت،ای حافظان اسلام، این ضعف و غفلت در مورد حق من و این سهلانگاری از دادخواهی من چرا؟ آیا پدرم پیامبر نمیفرمود: «حرمت هرکس در فرزندان او حفظ میشود»، چه بسرعت مرتکب این اعمال شدید، و چه با عجله این بز لاغر، آب از دهان و دماغ او فروریخت، در صورتی که شما را طاقت و توان بر آنچه در راه آن میکوشیم هست، و نیرو برای حمایت من در این مطالبه و قصدم میباشد.
آیا میگوئید محمد صلی اللَّه علیه و آله بدرود حیات گفت، این مصیبتی است بزرگ و در نهایت وسعت، شکاف آن بسیار، و درز دوخته آن شکافته، و زمین در غیاب او سراسر تاریک گردید، و ستارگان بیفروغ، و آرزوها به ناامیدی گرائید، کوهها از جای فروریخت، حرمتها پایمال شد، و احترامی برای کسی پس از وفات او باقی نماند.
🍃📿 @heiyat_majazi
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_چهارم😌🌸🍃
باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد .
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین !
به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب .
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچه ها نزدیک کند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد.
نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم.
البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد...
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_چهارم😌🌸🍃 باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_پنجم😌🌸🍃
تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ، ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد !
سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او.
مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد ، کارگری می کرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد. می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست . بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ، قبولش نمی کنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است . کاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت .
مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید . یاد آن قصه افتاد . قصه که نه ، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند ، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد . مادربزرگ هم تردید نمی کند ، یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ، بصور .
مادر بزرگ پوشیه می زد ، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت . او غاده را زیر پرو بالش گرفت ، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا ، صحیفه سجادیه ، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد .
و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ، عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون.
ادامه دارد...❣😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi