شک نڪنید این تیم ولـز
یه صدقه ڪامل سر صبحے دادند😅😐
مگه میشه آخـــه!؟
ولے دم فوتبالیستامون گـــرم ترڪوندن💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐚🍃
|• #دل_تڪونے💎•|➺
< علامت شیعہ بودن ذاتِ خوبہ ! ♡
.
.
با ایمان، دلت را
خانه تڪانے وُ زیبا ڪن ☺️👌
❀🐚🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi ❀
•[ #خادمانه🇮🇷 ]•
مردیم تا بردیم😂؛
حقیقتا چربیدیم😂✌️
مااااشالله به غیرتتون 👏👏👏👏👏
ماشالله
دمتون گـــرمم😍😍😍
ڪولاڪ ڪردین
دل یه ملتـــو شاد ڪردین
پرچــم ایران همیشه بالاس😍🇮🇷
#برای_ایران #ملت_ایران
#تیم_ملی_ایران
⚽️🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Mojtaba Shoja - Eshghe Ahooraei (320).mp3
8.22M
🍃⚽️
#خادم_مجازے •|
هستیِ رؤیایے من!
عشقِ اهورایے من…
پیروزے غرور آفرین
شیرمردان فوتبال جمهورے
اسلامے ایران برابر تیم ملے ولز
در رقابت هاے جام جهانے۲۰۲۲🏆
رابه ملت شریف ایران تبریڪ میگوییم😍
#ایران_من
#تا_پای_جان
#برای_ایران🇮🇷
http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃⚽️
🇮🇷🍃
#خادم_مجازے
داداش آرمان بادعاهات
بازم سربلند شدیم💚
به امید سربلندی
جلوی آقا امام زمان عج
بردن،حق ملت شهید پروره😍✌️
بردمون مباررررک👏
#ملت_ایران
#ملت_شهیدپرور
[ @Heiyat_majazi ]
🇮🇷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
ایران و ایرانے یعنے همین ویدیو✌️🇮🇷
بقیهۍ قیل و قالها
حکم شن و ماسه داره
در برابر ڪوه عظمت ایران💚
#برای_ایران #ایران_قوی 💪
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🍃 #استوریجات📱.•°
ایــــران😍🇮🇷
عـــاشقــت منم! ایـــــرانــ🇮🇷....
#برای_ایران
.
.
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
🎞🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
رِفییق :)
هیچوقتازامیدبـہخدا
ناامیدنشوچونخدادقیقهینَوَد
یـہجوریبندهشرو
سوپرایزمیـڪنـہڪـہفـڪرشمنمیکنـے...ツ
پ.ن:
دمتون گرم
دم غیرتتون گرم
این پیروزی رو تبریک میگیم😍❤️
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Mojtaba Shoja - Eshghe Ahoorayi (128).mp3
3.42M
••| #دل_صدا 🎼 |••
دستامون پر میگیره با فرشته ها🇮🇷✨😍✌️
پرچم رو بالا بردے تا خود خدا
#مجتبے_شجاع🎤
#تا_پاے_جان_براے_ایران🇮🇷❤️✌️
#ایران_غیور_و_قوے
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_ام 🍃 دل دردهای گاه و
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_ویکم 🍃
دلم گرفته بود. همه را به اصرار به مراسم تشیع فرستادم و خودم هم روی تخت نشسته بودم و تلویزیون را روشن کردم که پخش مستقیم مراسم را ببینم. هنوز خبری نبود و دل گرفته و بی حوصله شبکه ها را می گشتم. دل درد امانم را بریده بود و نمی توانستم درست و صاف سر پا بایستم. انگار کمرم خم خورده بود. کمی که صاف می شدم دردم صد چندان می شد. نزدیک به 10 صبح بود که تلفن منزل زنگ خورد. "حتما صالح جونمه"
با اشتیاق خودم را به تلفن رساندم و دردم را فراموش کردم.
ــ الو... بفرمایید
ــ سلام خواهرم.
صدای مردی جا افتاده و جدی توی گوشی پیچید.
ــ سلام بفرمایید.
ــ منزل آقای صبوری؟
با تردید گفتم:
ــ بفرمایید.
ــ ببخشید شما با آقای صبوری چه نسبتی دارید؟
ــ با کدومشون؟
ــ آقا صالح...
دلم فرو ریخت. "چی شده که اینجوری میگه؟"
باید احتیاط می کردم. نمی خواستم خودم را لو دهم. من که نمی دانستم چه کسی پشت خط بود؟
ــ چطور مگه؟
ــ من مسئول قرارگاهشون هستم خواهرم. صالح الان اینجاست. یعنی... نگران نباشید یه چیز جزئیه. بیمارستان امام حسین...
نمی فهمیدم چه می گفت؟ صالح من؟؟! زخمی شده بود؟ ایران بود و من اینجا گیج و سردرگم مانده بودم؟ تلفن از دستم افتاد. نمی دانم چطور...اما لباس پوشیدم و با حال خراب راهی شدم. گیج بودم انگار نمی دانستم بیمارستان امام حسین کجاست... طول کوچه را دویدم و چند بار سکندری خوردم. چادرم دور دست و پایم می پیچید و از درد خم و راست می شدم. یک لحظه تمام بدنم یخ زد و چیزی میان دلم فرو ریخت. توان حرکت نداشتم. روی پیشانی ام عرق سردی نشست و چشمم سیاهی رفت. حس بدی داشتم و نا امید به شکمم چشم دوختم. به هر ترتیبی شد بلند شدم و دست به دیوار خودم را به سر خیابان رساندم. درد داشتم اما صالح...
"خدایا خودت رحم کن..."
جلوی درب بیمارستان نمی دانستم باید کجا بروم. اورژانس یا بخش جراحی یا...
ــ زهر مار و سردخونه
سرم را به طرفین تکان دادم و به همه ی بخش ها سر کشیدم. اول اورژانس و شلوغی های آن. حالم بد بود و دیدن چند صحنه ی دلخراش بدترم کرد. کودکی تصادف کرده بود و بی حال و با صورتی غرق خون روی برانکارد بود. حالم بهم خورد. بوی خون را حس کردم و دلم بهم پیچید. درد امانم را بریده بود و سرم به شدت سنگین شده بود و چشمم سیاهی می رفت. می ترسیدم...
از مواجه شدن با هر چیزی می ترسیدم. کاش سلما یا زهرا بانو را کنار خود داشتم
تنها بودم و بی کس دنبال نفسم می گشتم. نفسی که نمی دانستم بند آمده بود یا بریده بریده و به شماره افتاده بود. نوار راهنمای روی دیوار، سردخانه را نشان می داد. چشمم را بستم و به بخش جراحی رفتم. نزدیک سرپرستاری که شدم آقای میان سالی با پرستاران صحبت می کرد. به نظرم صدایش شبیه به همان مرد بود. جلو تر نرفتم. از همان دور گوش هایم را تیز کردم...
ــ چقدر عملشون طول می کشه؟
ــ نمی دونم. این آقا دیروز صبح زخمی شدن. مطمئنا تا حالا خون زیادی از دست دادن. رگاشونم خیلی باز بوده و زخمش عمیق بود. فکر نکنم دوباره پیوند بخوره.
ــ خدا بزرگه. عمه ی سادات خودش کمک می کنه.
اسم عمه ی سادات را که شنیدم مطمئن شدم. کمی روی صندلی نشستم و سرم را لحظه ای به دیوار تکیه دادم. بدنم می لرزید. " محکم باش مهدیه. حداقل خیالت راحته که هنوز هست. قوی باش"
آرام خودم را به آن مرد رساندم و با صدایی که از ته چاه بلند می شد، گفتم:
ــ آقا...
رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت.
ــ امرتون...
ــ من همسر صالح هستم...
ــ سرش رابلند کرد و نگاهی آشنا به من انداخت... نمی دانست باید چه بگوید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ نگران بودم خواهرم. هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کردید!!!
ــ کی آوردینش؟
ــ امروز صبح. نگران نباش خواهر من. ان شاء الله خیره.
سرم گیج رفت و قدمی به عقب رفتم.
ــ چی شد؟ بفرمایید بشینید رنگتون پریده.
چادرم را جمع کردم و نشستم.
ــ نگران نباشید حالش خوب میشه.
ــ چطور شد؟
ــ این روزا کمی اوضاع بهم ریخته بود و بچه هامون فشار زیادی رو متحمل شدن. فقط بدونید که از ناحیه ی دست مورد اصابت قرار گرفته.
"فکر نکنم دوباره پیوند بخوره" صدای پرستار مثل مته مغزم را سوراخ می کرد. اصلا حالم خوش نبود. حتی موبایلم را نیاورده بودم. مطمئنم نگرانم می شدند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و آن مرد همراه، به سراغش رفت. نای ایستادن نداشتم. به زحمت بلند شدم و خودم را به آنها رساندم.
ــ متاسفانه نتونستیم کاری براش بکنیم. مجبور شدیم دست رو قطع کنیم.
دیگر نفهمیدم چه شد. معلق میان زمین و آسمان با زجه گفتم:
ــ یا قمر بنی هاشم...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_ویکم 🍃 دلم گرفته بود
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_ودوم 🍃
آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد. دل دردم که بماند. حسابی بی حال و بی رمق بودم. پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم. آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند. توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم.
ــ الهی دورت بگردم آروم باش. چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س...
"صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟"
تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود.
ــ سلمااااا صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا
سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت:
ــ داره می لرزه... تنش یخ زده...
انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد...
********************
چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت. گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد.
ــ آاااااخ
ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست
از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟" دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟ چرا نبض نمیزنه؟ " سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
ــ بهتری؟
چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ناکام از حس مادری... حسی که تجربه اش نکردم. اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش
دلتنگ دلداری هایش و توکل عمیقی که داشت و آرامشش در اوج طوفان ها...
ــ صالحم کجاست؟
ــ تو بخش آقایونه
سلما خندید و گفت:
ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا
"بیخود نخند سلما... دلم مُرده..."
ــ حالش چطوره؟
ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه نمی دونه تو هم اینجایی و...
گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم. غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه... "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم.
با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم. صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
📚•|نامِ ڪتاب : لبخندی بھ رنگِشھادت '🌿
این ڪتاب در فصـ²⁷ــل بھ زندگے و خاطرات شهیدمدافعحرم عباس دانشگر پرداختھ و در انتھاۍ کتاب در بخش تصاویر، شاهد عکس هایـے از مقاطع مختلف زندگـے شهید دانشگر هستیم ..'🌻
در فصلـ²⁴ از این ڪتاب و در بخشِ وصیتنامه شهید عباس دانشگر مےخوانیم:
《 خدایا ..
تو هوشیارمان کن .. تو مرا بیدار کن ،
صدای العطش مےشنوم ..
صدای حرم می آید،گوش عالم ڪر است
خیام می سوزد ، اما دلمان آتش نمےگیرد .. مرضے بالاتر از این؟!😄
چرا درمانے برایش جستجو نمےکنیم؟!
روحمان از بین رفته ..
سرگرم بازیچھ دنیاییم ..🚶♂ 》
.
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •]
.
.
❓( #نظرپرسے | شماره 5 ):
▫️مهمترین تاثیر برگزاری جام
جهانی قطر بر منطقه را چه میدانید!؟
🌐 https://EitaaBot.ir/poll/n5oz6?eitaafly
👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️)
♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما
.
.
📱 #نظرپرسے_آنلاین
📆 #نظرسنجے_هفتگے
📝 #جهاد_تبیین
✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے
مطالبه به روش پرسشگری😉👇
•🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🍃
•[ #خادمانه ]•
و کلیپ تولیدی دیگری از
بچههای پشتصحنهی فانوس😍✋
برای بُرد جانانهی تیم ملی غیور ایران😍🤝
بسم الله الرحمن الرحیم
صدای مردم ایران شنیده شد✋
صدای ما با برد بازیکنانِ
تیمملی شنیده شد✌️
#برای_ایران #ملت_ایران
#تیم_ملی_ایران🇮🇷
#پیروزی_تیمملی_مبارکباد😍👏
#حمایت_در_انتشار
#کلیپ_تولیدی
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
🇮🇷🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •] . . ❓( #نظرپرسے | شماره 5 ): ▫️مهمترین تاثیر برگزاری جام جهانی قطر بر منطقه
تو این #نظرپرسے_تبیینے مون
همتون میتونید شرڪت کنید😍👌
باتشکر☺️💐
فقط کافیه بزنید رو لینڪ👏
DC7172C0-AC18-471B-8A8F-6625D722CCC1.wav
483.8K
「 #ڪد_عاشقے🔖•Γ
بسیج آیت الهے . . .
📳🎧 #امام_خامنه_اے
😃🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 87050 به شماره 8989
😍🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4412148 بہ شماره7575
😌🌱رایتــل⬅️
ارسال کد on4001245 بہ شماره 2030
#لبیک_یا_خامنه_ای
#بسیج
#هفته_بسیج
.
.
آقای قاضے ما فقط یهـ
آهنگ تیلفُونِ خاص مےخواستیم🙄👇
◍📱Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
📣🍃
[ #خادمانه | #اطلاعیه ]
سلام و رحمت، حال و احوالتون
با این پیروزے شیرین
میدونیم احسن الاحواله😍✌️
ما بَروبچه های پشت صحنه،
به وجود تک تک شماهای فانوسی
مفتخریم و بالنده🌻
ما تلاشهامون برای اینه که
اینجارو ملجا و مامن خودتون بدونید♥
و الهی که به عنایتِ صاحب اصلی کانالین
به این بابِ مراد رسیده باشیم💐
اومدم خبری بدم:
فراخوانِ جذب خادمِ
مجموعهی ما شروع شده📣
#خواهرانی که دوست دارن
بهفرمودهی سیدنا امام خامنه ای
در جهت جهاد تبیین،
به جهاد رسانه ای و مجازی
لبیک بگن و قدم تازه و محکم و
ثابتقدمی بردارن ، ما اینجاییم! همینجا:
@Daricheh_khadem
فقط کافیه به عشق مولا علی،
در امر مجاهدت تو هر زمینه و تخصصی که دارید
#یاعلی بگید و پیشکش محضر امام زمان عج بکنید ..
و با پل ارتباطی داده شده ارتباط بگیرید.
و البته شرایط:
- #خواهر
- بانوانِ سنین ۱۴ تا ۳۰ سال
- فعال و پویا و دغدغه مند
- جهادگر و انقلابی
- اگر سابقهی فعالیت یا جهاد و
خادمی هم داشتید که چه بهتر🌹
اگر علاقهمند درزمینه های:
#عکاسی
#ادیتوری
#گویندگی
#هوشمندوکاربلد_در_جذبوتبادلات
موثر در قسمت #بصیرتی_سیاسی
موثر در قسمت #معنوی_مذهبی
موثر در قسمت ترویج #عشق_حلال
و و و .. هستید، برای خادمی میتونین اقدام کنید.🌹
● ما در ڪنارتونیم☺️🌹
#یاعلےمدد✋
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
📣🍃
#خادم_مجازی
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ
وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
خواستہ تو اجابت مے ڪنم
و از غم آزادت،
اینطورے بندہ هاے مومنم
رو نجات میدم.
سورہ انبیا،آیہ ۸۸
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
.
قاسم هنوز زندهست...
قاسم هنوز با ماست...
#جام_جهانی
#برای_ایران
.
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😖 ای باباااا!!! عجببب خیاطیِ هااا
هرچی بهش بگی اول متر کن
گوش نمیده . کار خودش و میکنه.
✋اول فکر کن. بسنج بعد بگو
.
.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#خادم_مجازے
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563