هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_ودوم 🍃 آنقدر به سر و
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_وسوم 🍃
دلم توی مشتم بود. می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم. بارها می خواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم. دلم می خواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود. به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم. اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم. هر چه می توانستم قرآن می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم. صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس می گرفت. می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت. هر روزی یک نفرشان تماس می گرفتند و می گفتند ماتازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من. هیچکدام نمی دانستند که مهدیه ی رنجور، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالحش نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده.
دلم برای صالح هم می سوخت. می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم؟
خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا و نیایش و معنویات خودم را آرام می کردم. کاش گریه می کردم. قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین. حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضه ی "حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به لالایی رباب که رسید زجه ام بلند شد. آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت. دستان جدا شده ی قمر بنی هاشم را که تصور می کردم دلم ریش می شد. صالح را و دل پردردم را به دستان آقا گره زدم و از اهل بیت کمک خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس می کردم به هردوی ما صبر دهد و کمکمان کند
روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم. هنوز نا توان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی اهمیت بود. لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم و چای را دم کردم و سلما هم ناهار را درست کرد. زهرا بانو مدام غر می زد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از 11 گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند. چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه، همراهش بودند. تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند. انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند. تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم. نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم. دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم.
حلقه ی صالح را گرفتم
دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد. دستی نبود که جای گیرد. حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه ام سرازیر شد و اتاق روی سرم خراب شد. آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد. گونه اش زخم بود و لبش ترک عمیقی داشت. چهره اش تکیده و زرد شده بود. لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم.
"یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط یه قطره از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن"
بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. دسته گل نرگس را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند. وارد که شدند لبخند زدم. صالح که مرا دید، ایستاد. به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد. به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم. دسته گل را به طرفش گرفتم. گل را از دستم گرفت. آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم. آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. همه گریه می کردند. صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید. خودم را کنترل کردم و گفتم:
ــ خوش اومدی عزیزم پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. می خوای بشینی یا دراز می کشی؟
چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست. با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم. دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟ "از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی محکم باش مهدیه. دست که چیزی نیست. تموم زندگیت فدای خانوم زینب بشه." نگاهش کردم و گفتم:
ــ خوبی؟
چشمش را روی هم فشرد.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_وسوم 🍃 دلم توی مشتم
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_وچهارم 🍃
روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم:
ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟
بغض کرد و گفت:
ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟
سرم را پایین انداختم و بغض کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن.
بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش.
ــ چیکار کردی با خودت؟
سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم.
ــ می خوای استراحت کنی؟
ــ نه...
صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم.
ــ مهدیه
ــ جانم...
ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم...
ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟
بغضش را فرو داد و گفت:
ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...
اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. "خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده..."
ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.
ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. تکون می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اسیر اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و...
اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت:
ــ هر سه شون شهید شدن. این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب. فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. فقط یه کوچه...
گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم:
ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟
ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.
دستش را گرفتم و گفتم:
ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.
ــ مهدیه...!
به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت:
ــ فقط من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!
از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
"خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
📚•|نامِڪتاب : اسمتومصطفاست ..'💚
روایت داستانِ زندگـے افراد به ظاهر ڪم نام و نشان مانند گشتوگذار در لابهلای فرشهای دست بافت قدیمے پستوی خانه مادربزرگ است ..
هر یڪ ڪھ به چشم مےآید زیبایـے خاصی را نمایان مےڪند ڪھ لحظهای سکوت و حیرت را به همراه دارد ..
سکوتـے شگفت انگیز ، تجربهای خاص و دلنشین ..🌷
کتابِحاضر روایتـے است داستانـے از زندگی پهلوان شهید مصطفی صدرزاده ،
به روایتِ همسر ایشان خانم سمیه ابراهیم پور ..🍃
.
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناسبتی🌿
« بسیج » تنها دفتری است که
گنجایش نامِ تمام گمنامان را دارد ..
#بسیج_لشکر_مخلص_خداست
#دیدار_بسیج🇮🇷
#تولیدی_هیئت_مجازی
@bank_aks
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
.
.
اهمیت نماز وتر🌃
[یک رکعت آخر نمازشب]
پیامبر گرامے اسلام ﷺ:
آسوده ترین شما در توقفگاه قیامت کسے است که قنوت نماز وتر او طولانے تر باشد.
📚 بحارالانوار، ج۸۴، ص۲۸۷، ح۷۹
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
.
فقط اینڪه محضِ اطلا؏:
دشمن از خواب و راحتیش زدھ
واسه شڪستِ ما تو جنگـــ نرم
ما چه کردیم..؟
#چهبایدبڪنیم
#زمینه_سازی_ظهور
#خودسازی
#دوست_شناسی
#دشمن_شناسی
.
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
😵ناديده گرفتن كرامت و فضل الهى
روشى دور از شأن انسان و خلاف وظيفه ى بندگى حضرت حق است؛ گذشته از آن كه محبوس ماندن در سقف زندگى روزمره و ناديدن خود، تنزل يافتن از مقام انسانى و شباهت پيدا كردن به جنبنده اى است كه در مرتع وسيعى مى چرد و از همه چيز بى خبر است.
❌كمترين مرتبه معرفت آن است كه ما بدانيم خدايى حكيم بر همه هستى حاكم است كه جملگى دستگاه خلقت را افاضه فرموده و در انتخاب انسان براى سپاس،
یاد و شكر خود لطفى بس عظيم به او ارزانى داشته است. لذا مى بايست با تمام وجود در مقابل اين احسان و كرامت، خاضع و خاشع و شاكر باشيم و به فطرت اصيل و سليم خود، اين كرامات را دريابيم.💚
👣در قدم بالاتر نيز بايد با استدلال عقلانى اثبات كنيم كه جز ذات حضرت حق، منعم ديگرى در كار نيست و بدانيم كه او بيده الخير و هو على كل شى قدير است و درك كنيم كه او الذى خلق السموات و الارض و ما بينهما مى باشد.
قدم اعلى هم آن است كه علم اليقين را
تبديل به حق اليقين كنيم و از حق اليقين
به عين اليقين برسيم و در محضر حضرت
رب العالمين، به شهود قطعى حضور يابيم؛
ان شاء الله!✍
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلاااام😍✋
تاحالا میدونستے گلابے🍐
چه خاصیت هایے داره؟🤔
گلابے جان قلب ضعیف رو قوے💪
معده رو پاڪیزه🙂
دهان رو خوشبو👄
ترسو رو شجاع👊
و فرزندان رو نیڪو میڪنه😍
این گفته من نیستااااا
این گفته امامه🙊
_ڪدوم امام؟!🙄
امام علے علیهالسلام 😌💚
منبعش هم وسائل الشیعه جلد ۱۷ صفحه ۴۳
تا درودے دیگر بدرووود!😬👋
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|• 🕋🏃🏻♂•|
|• #دل_تڪونے💎•|➺
دوست داری فرار ڪنی ؟!
﴿فَفِّروا اِلَے اللّٰه﴾
به سمت خدا فرار ڪن ♡
ـــــ ـ
با ایمان، دلت را
خانه تڪانے وُ زیبا ڪن ☺️👌
❀ ✉ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
از این به بعد هرجا دیدین از آب و برق مجانے حرف مےزنن خیلی راحت مےتونید قانعشون ڪنید ڪه سالهاست با یه برش و تقطیع از یه سخنرانی باعظمت داشتن زندگے میڪردن😅؛ خدا به حالشون رحم کنه پس از فهمیدن حقیقت🤭😂
🔅 و اما توضیح بیشتر؛
۱. وعدهی دروغینے در ڪار نبوده؛ اصلا وعدهای در کار نبوده. 🤷♂ سخنان امامخمینے'ره صرفاً یڪ پاسخ بوده برای حرفهای سخنگوی دولت وقت.🙄
۲. چهار روز پس از سخنرانے سخنگوی دولت در روز ۸ اسفند ۵۷، امامخمینے'ره در ۱۲ اسفندماه این پاسخ رو بیان ڪردند. و این یعنے ۲۱ روز پس از پیروز شدن انقلاب اسلامے گفته شده نه قبل از انقلاب :))✌️
۳. شنونده باید عاقل باشه؛ نه؟ 😉
پن:
کامل این سخنرانی امام'ره رو
با یه سرچ ساده مےتونید پیدا ڪنید✋
امّا اینم با هم بخونیم بد نیست: 👇
امامخمینے'ره:
علاوه بر اینڪه زندگے مادی شما را مےخواهیم مرفه بشود، زندگے معنوی شما را هم مےخواهیم مرفه شود. دلخوش نباشید ڪه مَسکن "فقط" مےسازیم، آب و برق را مجانے مےکنیم، اتوبوس را مجانے مےکنیم! دلخوش به این مقدار نباشید؛ ما هم دنیا را آباد مےکنیم و هم آخرت را.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_خمینی
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🍃 #استوریجات📱.•°
واے از آن روز ڪه نشانے
از جهاد در بدن نداشته باشیم😢🚶♀
"شهید مرتضے آوینے"
#برای_ایران
.
.
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
🎞🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
_سلام و درود خدمت شما
حالتون چطوره😃
من داشتم تو اینترنت میچرخیدم
ی چیزی دیدم ک باعث شبهه شد برام
اگه خانمی بین نماز قسمتی از بدنش پیدا شه، آیا نمازش باطله؟
+و علیکم و سلام
الحمدالله
چرخش بی جهت و بی سود ایا؟🤔
_ن ن ن ی تحقیق داشتم ب منظوره اون داشتم میچرخیدم😌
+به به
شما همیشه مایه مباهات ما بودید☺️
و ما اصل مطلب رو دریابیم
اگر شخصى در بین نماز بفهمد که پوشش لازم را دارا نیست، باید خود را بپوشاند و نمازش صحیح است، ولى نباید پس از فهمیدن، بدون پوشاندن خود کارهاى نماز را انجام دهد، همچنین اگر بعد از نماز بفهمد که در نماز، پوشش لازم را نداشته نمازش صحیح است
اما در نظر داشته باشیم که چه بهتر است
هنگام نماز پوشش سالم و کامل داشته باشیم☺️
_واو😮دریافتم
و ب چشم
سعی از این به بعد بر این هست ک پوششمونو مطمئن بشیم بعد نماز بخونیم😅
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
.
.
یهبندهخداییےمےگفـت
گلزارشهداڪهرفتی
بـاخودتفڪرڪن...
تصورڪناگــرایـنشهـدا
ازجاشونبلندبشن
چهجمعیتےمیشـن...
چهجمعیتیپرپرشدن
ڪهماآرامشداریم...
خیلےنامردیـهیـادمون
بـرهچقدرشهیددادیم!🍃
#امنیت_اتفاقی_نیست
#مدیون_خون_شهداییم!
#حجاب
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
اینروزاچهارتادوستوآشنابخاطرِ
عقایدمونازمونفاصلهگرفتن ؛
اینجورےبهمریختیم..!
فـڪـڪنامیرالمومنینبودے
وجوابسلامتونمیدادن ...💔
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_وچهارم 🍃 روی صورتش ز
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_وپنجم 🍃
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم. اصلا به این چیزها فکر نمی کردم. تمام هَم و غَمم صالح بود و رسیدگی به او... به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود. نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام؟!
ــ تو مگه استراحت مطلق نبودی؟ چرا تنها رفتی؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام؟
ــ نگران نباش عزیزم... چیز مهمی نبود. یه چکاپ ساده و معمولی بود.
ــ هر چی باشه... وقتی من خونه م نباید تنها بری. اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم؟
صدایش را برده بود بالا. صالح من صالح مهربان و آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود؟! سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید. سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید. پدر جون بلند شد و به سمتم آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ دلخور نشو عروسم... صالح تا موقعیت جدیدشو پیدا کنه طول می کشه. مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلماهم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چراتنهات گذاشته. باید درکش کنیم. مطمئنم اگه از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد. خودت باید صالحو بشناسی دخترم.
اشکم سرازیر شد و به آشپزخانه رفتم. دو استکان چایی ریختم و باخود به اتاق بردم. صالح روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش را روی چشمش گذاشته بود. آستین خالی هم، کج و کوله روی تخت افتاده بود. چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم. دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم.
ــ قهری؟!
ــ لا اله الا الله... مگه بچه م؟
ــ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری...
اخم کرد و گفت:
ــ اصلا تو چرا اینجوری نشستی؟
بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم.
ــ مگه تو استراحت مطلق نیستی؟! به چه حقی رعایت نمی کنی؟
بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت "خدایا چطور بهش بگم؟!!!؟"
ــ یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن
ــ اینجوری باهام حرف نزن
چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید.
ــ ببخشید... نمی دونم چرا اعصابم خُرده؟
دستش را لای موهایش کرد و گفت:
ــ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما... من هنوز همون صالحم. هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه.
از حرفش بغض کردم. صالح چه فکر می کرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت
ــ گریه نکن. این وضعیتیه که... که باید از این به بعد تحمل کنی
دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. صالح برای من همان صالح بود. چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه می دادم روحیه اش را ببازد و خودش را ناقص بداند. بغضم را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخ صالح به خودم آمدم. دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_وپنجم 🍃 ناهار خورده
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_وششم 🍃
صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتوموبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم و صالح را تنها نگذاشتم. وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم. صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند.
ــ من که گفتم برو بیرون خانومی
ــ نه چیزی نیست صالح جان کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش
زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...
"خدایا شکرت"
بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت
اما...
نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد
سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید. نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت:
ــ چی شده؟
ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!
ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می خوای منو سکته بدی؟
باز هم صدایش را بلند کرده بود.
ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می کنم.
دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد. "فایده ای نداره... باید بهش بگم"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
📚•| نامِڪتاب : و آنڪھ دیر تر آمد '🖇
مردۍ ڪھ نویسنده است به بیماری سختی دچار می شود ..
همه طبیبان از درمان او عاجز می شوند 😢 برای خلاصـے از این بیماری به ائمه «ع» متوسل میشود و نذر میکند که اگرشفا یابد، در چهارده ماه و هرماه یڪ حکایت در وصف حال ائمه «ع» بنویسد ..✍🏻
حال او خوب می شود و شفا پیدا می کند. سیزده حکایت را می نویسد و در حکایت چهاردهم مےماند ..😩
یڪ روز مانده به تمام شدن مهلت ماجرایی از محمود فارسی مےشنود.
نزد محمود فارسی مےرود و به حکایت عجیب و دوست داشتنی از محمود فارسی و امام زمان «عج» گوش مےسپارد.
این کتاب در قالب داستانے تقریبا کوتاه، ماجرایـے از دیدار محمود فارسی و دوستش احمد را که در ایام نوجوانے از برادران اهل سنت بودند و در بیابانی گیر میافتند حکایت می کند.
آنها ڪھ نزدیک بوده در بیابانے گیر مےافتند حکایت مےڪند .
آنها ڪھ نزدیک بوده در بیابان از تشنگے و گرسنگے هلاک شوند، با توسل به خدا و پیامبر ختم «ص» به دیدار امام دوازدهم و غایب شیعیان «عج» نائل مےشوند ڪھ به طور معجزه آسایے آنها را نجات می دهد ..✨
.
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
65967AA2-366C-4ED2-8768-DEFF52B8C030.wav
483.6K
「 #ڪد_عاشقے🔖•Γ
زنان و حرکت اجتماعی ملتها
📳🎧 #امام_خامنه_اے
😃🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 87129 به شماره 8989
😍🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4416242 بہ شماره7575
😌🌱رایتــل⬅️
ارسال کد on4001350 بہ شماره 2030
#لبیک_یا_خامنه_ای
#بسیج
.
.
آقای قاضے ما فقط یهـ
آهنگ تیلفُونِ خاص مےخواستیم🙄👇
◍📱Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
عالم ربانے آیتاللهحقشناس'ره:
شما شب از خواب بیدار شوید و
سجاده را پهن ڪنید و بنشینید
سر سجاده.. حتے چرت زدن سر
سجادهے نمازشب در زندگے اثر مےگذارد.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
وَيَشْفِ صُدُورَ
قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ
درمونِ درد
سینہ ے تنگت
خودمم:)♥
سورہ توبہ،آیہ ۱۴
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
.
صبح تا شب پی حرف و ڪتاب و
این استاد و اون استاد و..
خیلییی اهل محاسبه باشیم مواظب
رفتارمون با رفقا و ..👥
درگیرِ کار فرهنگی و..ایناییم!!
ولی میدونی چیه رفیق؟
یه نگاھ به ڪارایی کہ
تو خونه مےکـنیم بندازیم..
رفتاری ڪه داریم،حرفے که مےزنیم،
چقد با پـدر مــادرمون
درست رفتار مےڪنیم؟😄
نظرتون چیه انقد ادعا نباشیم؟🚶♂
بیاین بریم دست و پاشونو ببوسیم🙂
اون غروری کـه نمیذاره اینکارو کنی..
به دردِ هیجا نمیخوره
حتی همین دنیا..
#شهدامبههرجارسیدنباعشقمادروپدررسیدن..
.
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🇮🇷🌱
#خادم_مجازے
ایرانِ مُتحــ🇮🇷ـد و
رقیبِ از هم پاشیده!
پ.ن:
- فردا ساعت 22:30 ایران و
آمریکا بازی دارن؛ با آرزوی موفقیت و
سربلندی برای ایران و ایرانی💚🇮🇷
#برای_ایران
#گل_برای_ایران✌️
#وطنم💚
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
🇮🇷🌱
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😎🎤 ای لشکر صاحبزمان #آماده
باش آماده باش.....
😒 برو بابااا! مگه #جنگ ؟واسه من
#حاج_صادق_اهنگران شده.
☺️ وقتی #جنگ_ترکیبی باشه
#جنگ_هیبریدی باشه، یعنی
#آمادگی 💯%
.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
اولین چیزے ڪه محبت رو
از خونہ مےبره و شیشہ محبت رو
بین زن و شوهر مےشکونہ😕
⛔️ تندخوئے هست😬
اگر زن در مقابل شوهرش
زبون دراز باشه،پرخاشگرے ڪنه😖
همون جملهے اولے ڪه مےگہ
بہ احساس شوهرش لطمہ مےزنہ.☹️
اگر مردے تندخو شد،فریاد زد و
زخم زبان زد و بہ همسرش گفت
ببین زن همسایہ چه زن خوبیہ😶
تو هم زن هستے😥
این یعنے مردے زنے رو
بہ رُخ زن خودش مےڪشہ🧐
اینجاست ڪہ بدترین ضربہ رو
به روح لطیف خانومش مےزنہ.😔
چون این جملہ بہ اندازهاے
ڪوبندگی داره ڪہ همون
لحظہ اول عشق رو
بہ نفرت تبدیل مےڪنہ.💔
باید مواظب رفتارها بود ڪہ خداے نڪرده شیشہ محبت بین زن و شوهر شڪستہ نشہ و عشق و علاقه رشد پیدا ڪنہ.😍🤩
#خانواده_خوشبخت
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🐚🍃•|
|• #دل_تڪونے💎•|➺
میدونی خدا چیمیگہ ؟
میگه اگه بنده هام میدونستن ڪه
من چقدر دوسشون دارم . . 💖✨
• از شوقِ دوسداشتنِ من میمُردَن ! :)
#آقاےعالی
با ایمان، دلت را
خانه تڪانے وُ زیبا ڪن ☺️👌
❀ 🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi ❀