eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_نوزدهم سریع رفتم سمت آسانس
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] شخصی که می بینید به نام دیوید اِکلَت هست و از ارشدترین افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی cia آمریکا هستش. تصویر بعدی رو هم ببینید! شخصی به نام متی والوک مجری طرح cia آمریکا جدید سازمان جاسوسی آمریکا هست. اما کارشون چیه؟ قراره اینها نفوذ کنند در الیه های نخبه ی کشور تا از این طریق اطلاعات مهم و گرانقیمتی رو از پیشرفت های علمی جمهوری اسلامی و انقلابی ایران به دست بیارند. از حق پرست پرسیدم: + تیم رصد اولیه تا حالا روی پروژه سوار شده؟ تا کجا پیش رفتند؟ حق پرست گفت: - فعلا در حال بررسی هستند و نمیتونم جواب قطعی بدم. ولی باید از حالا لحظه به لحظه اخباری که منابع ما برامون ارسال میکنند رو پیگیری کنیم و روی پرونده سوار بشیم. چون چند سال قبل بعضی از جاها ضربه زد دشمن. برای بررسی مشابه چنین اقداماتی که قبالً زیاد گسترده نبوده باید چند نمونه از جاسوس هایی که توسط همکارانمون دستگیر شدند رو خدمتتون عرض کنم که نمونه ش رو همکارمون آقای ایزدی اعلام میکنند. ایزدی مشاور و مسئول دفتر حق پرست رفت پای مانیتور. روی مانیتورو لمس میکرد. و یکی یکی تصاویر جاسوس های دستگیر شده میومد. اولی، استفان ریموند متولد سال 7691 تابعیت: آمریکا دومی، مارک آنتونی وندیار متولد سال 7691 تابعیت: آفریقای جنوبی حق پرست بعد از اینکه ایزدی در همین حد توضیح داد، خودش شروع کرد به توضیح بیشتر و گفت: این دو جاسوسی که آقای ایزدی پای مانیتور، تصویر و تابعیت و سن اونها رو به شما نشون دادن و کمی توضیح دادند، بنده یه مختصر توضیحی در موردشون دارم تا بیشتر متوجه بشید چه خبره. بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_نوزدهم از کاظمی خداحافظی کردیم بعدش
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بعد از تماس با عاصف، یک ساعتی رو فکر کردم. خوابم نمی اومد. نشستم یه کم قرآن خوندم و یه کم نماز خوندم و با خدا درد دل کردم، راز و نیاز کردم. به توصیه استاد اخلاقی که داشتم حدود صد بار ذکر یونسیه رو در سجده گفتم.. با اون ذکر غرق در آرامش شدم. اذان صبح که شد نمازم و خوندم، بعدش پیام زدم به رانندم که ساعت 5 صبح باشه درب خونمون. خانومم بیدار شد بعد از اینکه نمازش و خوند صبحونه رو برام آماده کرد و منم خوردم، بعد راننده اومد دنبالم و رفتیم اداره. ساعت 6:00 صبح وقتی رسیدم، فوری رفتم دفترم. طبق معمول هر روز بسم الله گفتم و توسلی کردم به حضرت زهرا و امام زمان بعدش کارم و شروع کردم. تیترهای مهم روزنامه ها رو خوندم. بولتن های محرمانه ای که برام اومده بود مطالعه کردم. ساعت 7 و نیم صبح بود که مشغول بررسی پرونده ها بودم، درب اتاقم به صدا در اومد. رفتم اثر انگشت زدم، درب و باز کردم، دیدم بهزاد هست. سلام علیک کردیم، بعدش اومد داخل کاغذ پرینت تماس ها و پیامک های عزتی رو گذاشت روی میزم. محتوا رو بررسی کردم دیدم دقیقا حدسم درست بوده. چیز خاصی نبود که بخواد مارو حساس کنه. اما دلم آروم نگرفت. گفتم بزار یکبار دیگه بررسی کنم، شاید من یه کم تند خوندم، یا بعضی قسمت های متن پیامک ها رو خوب ندیده باشم. همینطور که داشتم بررسی میکردم، لا به لای پیامک ها و تماس های عزتی چشمم افتاد به یک شماره که در این شش ماه اخیر، عزتی به اون خط فقط یکبار، اونم به شکلی خاص فقط یه دونه نقطه فرستاده که در پاسخ هم از شماره مقابلش این کلمه رو دریافت کرده: « 9s » به شماره نگاه کردم دیدم ایرانسله به بهزاد گفتم: +فوری عاصف و برام بگیر.. بهش بگئ که همین الان فوری بیاد دفترم کارش دارم. _چشم. سه دیقه بعد عاصف رسید... _سلااامممم حاج عاکف.. صبحت بخیر. +سلام. عزیز دل. صبح شماهم بخیر. میگم عاصف به این یه نگاه کن. _چی هست؟؟ کاغذ پرینت تماس ها و پیامک های دکتر عزتی رو دادم بهش. گفت: _آها متن پرینت پیام ها و تماس ها هست..درسته؟ _آره. _ برای اونی هست که پیامک زدی دیشب؟ یا...؟؟ +برای دکتر عزتی هست. _خب چی شده؟ +هیچ مورد مشکوکی نداشته. اما بین تموم این پیاما یه پیام خودنمایی میکنه.. _چی هست؟؟ کجاس؟ کدوم صفحه؟ +صفحه 5 دورش و خط قرمز کشیدم.. عاصف ورق زد، رفت روی صفحه مورد نظر، کمی مکث کرد، بعدش گفت: _یعنی ممکنه پیام افشین خان عزتی به اون زن باشه یا یکی که... حرفش و قطع کردم گفتم: +فعلا مشخص نیست که این شخص چه کسی هست. اما باید بررسی کنیم. اما عاصف از اینکه انگار کد فرستادند برای هم دیگه، این برای من مورد سوال هست.. بهش مشکوکم... دقیقا یک بار در همون ساعتی که پیام داده به خط مقابل، تماس میگیره اما طرف مقابل پاسخی نمیده. وقتی پاسخ داده نمیشه به تماسش، سه دقیقه بعد ، از همون خطی که به عزتی پاسخ داده نشد، پیام میاد. پاسخی هم که اومده همینی هست که دورش و خط قرمز کشیدم. متنی که میبینی !! یعنی ! « 9s » . اینکه از حروفی مثل 9 s استفاده میشه برای من سواله.. میخوام ته ماجرارو در بیارم.. ممکنه چیزی هم نباشه.. اما میخوام بازم بدونم. _ بزار این شماره رو در بیاریم ببینیم کیه. +برو ببینم چه میکنی. عاصف رفت، 20 دقیقه بعد مجددا اومد اتاق من. داشتم گزارش های شب قبل و که یکی از بچه ها آورد برام می خوندم.. گذاشتمش کنار گفتم: +عاصف خان بگو ببینم اول صبحی چیکار کردی؟ _عرضم به حضورت این شماره که اون عبارت و برای دُکی جون فرستاده، سه روز بعد از دادن این پیامک سیم کارتش کلا مسدود میشه. +مگه میشه یه سیم کارت ظرف سه روز مسدود بشه؟ فرآیند خاصی باید طی بش برای مسدود شدن یه سیم کارت. یک ماه اول یک طرفه میشه، در ماه دوم به طور کل مسدود میشه. شماره به اسم کیه؟ _ شماره به اسم یه پیر زنه 70 ساله هست. تعجب کردم... گفتم: +مگه میشه؟ _فعلا که شده. +پیگیری این موضوع رو در دستور کار قراربده.. به عهده ی خودته. مشخصات این پیر زنه رو در بیارید تا بفهمیم کیه. منم که انگار خرم و باور میکنم افشین عزتی با اون همه یال و کوپال که اون شب با اون دختره جوون بوده، برای یه پیرزن نقطه میفرسته اونم برای عزتی s9 میفرسته بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• 📚•] یهو چشمم به علی افتاد... یه گوشه روی زمین.. تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود...با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش؛ تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد... عمامه سیاهش اصال نشون نمیداد... اما فقط خون بود... چشم های بی رمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد... دستم رو پس زد... زبانش به سختی کار میکرد... -برو بگو یکی دیگه بیاد... بی توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم دوباره پسش زد قدرت حرف زدن نداشت سرش داد زدم... -میزاری کارم رو بکنم یا نه؟... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت... -خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم... -برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود... بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بلاخره تونستم برگردم.. دل توی دلم نبود... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود... 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_‌غاده #قسمت_نوزدهم😌🌸🍃 فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند
[• 📚•] 😌🌸🍃 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود . در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد . البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم . 🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃 غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی . گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی . اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد . گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم . خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من. ادامه دارد...💕😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_نوزدهم😍🍃 شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم گفتم: "
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا... میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد... میگفتم: "تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟" میگفت: "فرق داره ". زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت... بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي... توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ... گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟" گفتم: "مال تو بود". گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ". لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: "به درد می خورن". سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها. توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما، طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول، آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا... هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن... مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه یکی... یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن... از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟" میگفت: "یه لشکر"!! میپرسیدم: "چند تا عمو داري؟" میگفت: "یه لشکر"! • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 •بسم رب الشهدا #قسمت_نوزدهم می رفت به محله های پایین شهر برای تلاوت. پولی بهش
【• 📚 •】 بسم رب الشھـدا یک روز عمران از شمال زنگ زد. دعوتش کرد برای قرائت به شهرشان برود. بعد ازش خواست که بگوید چه مبلغی باید تقدیمش کنند تا با صاحب جلسه در میان بگذارد. محسن گفت: هیچی! عمران جا خورد. گفت: اینطوری که نمیشه! محسن پرسید: چرا نمیشه؟ عمران من و منی کرد و گفت: بالاخره هر محفلی چیزی به شما می دن! اصرار عمران افاقه نکرد. محسن علاقه ای به این بحث ها نداشت. سرو ته حرف را زود جمع کرد و گفت: ببین عمران! من فقط دنبال یه فضای خوب و قرآنی ام. دیگه هیچی برام مهم نیس! شاگرد هایش مال شهر های مختلف بودند. هرکدام دعوتش می کردند به شهر و دیارشان محسن با هزینه شخصی می رفت و آنجا تلاوت می کرد و آموزش می داد. جواد و مصطفی که به بعضی شهر ها برای قرائت دعوت می شدند از آنجا می شنیدند که: حاج محسن چند سال پیش اومده برای ما تلاوت کرده و هنوز پولش رو نگرفته. حتی زنگ هم نزده! همیشه می گفت: خود قرآن روزی آدم رو می ده! ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هجدهم شخصيت هادي براي من بسيار جذاب
【• 📚 •】 رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم. وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت عقب راهنما مي زديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. 🗣راوی یکی از دوستان شهید 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍✋ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_نوزدهم‌ ‌ ‌زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد.
°‌/• 💞 •/° مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد.بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت: -هوا سرد شده.یک پتوی دیگه برات بیارم مامان جان؟ ! فاطمه با نگاهی عاشقانه رو به دلواپسی مادرش گفت: -نه قربونت برم.من خوبم.اینحا هم سرد نیست.برو یک کم استراحت کن تا قبل از اذان.خسته ای. مادرش یک نگاه پرسروصدایی به هر دوی ماکرد.نگاهش میگفت خیلی حرفها برای دردل دارد ولی از گفتنش عاجز است.من لبخند تلخی زدم و سرم را پایین انداختم.مادرش رفت و فاطمه نجواکنان قربان صدقه اش رفت.پرسیدم: -از کی به این روز افتادی؟ جواب داد: -ده روزی میشه.روزای اولش حالم خیلی بد بود..دکترا یه لخته خونم تو مغزم دیده بودن که نگرانشون کرده بود.ولی خدا روشکر هیچی نبود..چسمت روز بد نبینه.خیلی درد کشیدم خیلی. دوباره خندید. چرا این دختر اینقدر به هرچیزی میخندید؟ یعنی درد هم خنده داره؟ دستش محکم اومد رو شونه هام و از فکر بیرون پریدم. گفت : بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟ بزور لبخند زدم: -خوبم.اگر ملاک سلامت جسم باشه!!! -پس روحت حالش خوب نیس!! -آره خوب نیست -میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟! اهی کشیدم: -شاید اگر علتش رو بدونی دیگه دلت نخواد باهام بگردی پوزخندی زد: -هه!!!! فک کن من دلم نخواد با کسی بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.اصلن تو رفاقت جنبه ندارم.مورد داشتم طرف یه سلام داده .بوده بهم اونم محض کارت عضویت بسیج اینقدر سریشس شدم که از بسیج کلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت های من -تو دختر بی نظیری هستی.با تو بودن سعادت میخواد بادی به غبغب انداخت وگفت: -بله خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات کن.سعادت رو من تضمین میکنم! دلم میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ولی واقعا نمیتوانستم.اعتراف به گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنی مثل فاطمه کار مشکلی بود. گفتم:شاید یک روز که شهامتش رو داشتم اعتراف کردم! او پاسخ داد: -مگه اینجا کلیساست که میخوای اعتراف کنی؟! اگه اعتراف به گناه داری که اصلن به من ربطی نداره! بقول حاج آقا مهدوی اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن که ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستی باهام درددل کنی من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونه ای.اما اگر اعتراف به گناهه نمیخوام بشنوم.همه ی ما گنهکاریم! باز هم فاطمه با یک جمله ی قصار دیگه حالم رو دگرگون کرد و اشکم جاری شد. او آرام نوازشم میکرد.میان نوازشهاش سوالی ذهنم را درگیر کرد.رو کردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوی همون طلبه ایه که پیشنماز مسجده؟! تا اسم حاج آقا مهدوی را آوردم فاطمه نگاهش محترمانه شد و گفت: -ما بهشون طلبه نمیگیم.ایشون یکی از نخبه های فقهه.مدرس قرآن و سخنور قدریه. ایشون سال گذشته هم حاجی شدند. دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم: -ایشون در برخورد اولشون با من خیلی رفتار خوبی داشتند.من که هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبه که همچین آدمهایی در اجتماع داریم.فاطمه که از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت: -اره ایشون حرف ندارن! از وقتی وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست که هیچ کس ازشون نمیتونه کوچکترین انتقادی کنه. با تردید از فاطمه که انگار در رویایی غرق بود پرسیدم: -آقای مهدوی....اممم ..متاهل هستند؟! فاطمه با شتاب نگاهم کرد و در حالیکه سیبی برمیداشت و پوستش میکند گفت: -امممم نه فعلن.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البته اگه بتونن راضیش کنن دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود..!! ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_نوزدهم 🍃 ساکش آماده بو
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 یک هفته از تنهایی ام می گذشت. یک هفته اشک... یک هفته زجه... یک هفته انتظار و دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به تلفن... نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز روی برگ درختان نشسته بود. نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. " زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد ــ من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه. بی توجه به عصبانیت اش گفتم: ــ صالح زنگ نزده؟ ــ خیلی خری دختر... قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم. ــ الو صالح جان... ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!! پدر صالح بود. با خجالت گفتم: ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم. گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد. خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم: ــ بله؟؟!! ــ سلام خانوم خوشگلم... ــ صالح... ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟ ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi