eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_یڪم این دو نفر از ج
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] این شخص که یک مسیحی مالزیایی تبار هست، برای جلب اعتماد مردم کشور ما اسم خودش رو علی عبدرانی گذاشته!! حوزه ی فعالیت های جاسوسی این شخص عالوه بر رصد دستاوردهای هسته ای نظام مقدس جمهوری انقالبی و والیی و اسالمی ایران، شامل جمع آوری اطالعات پیرامون پروژه های نظامی ایران هم میشد. پیمان که مُخِ ضدجاسوسی بود گفت پس این شخص میدونسته که قطار پیشرفت کشور درحوزه های علمی در حال شتاب گرفتنه. برای خاطر همین موضوع بود که سازمان جاسوسی آمریکا اینو اعزامش کردند. حق پرست گفت درسته جنابِ پیمان. این جاسوس شِگِرد خاصی هم توی ارتباط گرفتنش داشته. این شخص برای ارتباط گرفتن با هدف های خودش اسم اونهارو توی اینترنت پیدا میکرده!!! هم من و هم پیمان تعجب کردیم. دیگه اومدم وسط بحث گفتم: + ببخشید حاج آقای حق پرست چطور؟؟ لطفاً کاملتر توضیح بدید! حق پرست گفت: -این شخص اسامی افراد مورد نظر علمی خودشو از توی اینترنت میگرفته و بعدش اونهارو پیدا میکرده و باهاشون ارتباط میگرفته. باهاشون قرار میذاشته. برنامه های کاری میذاشته داخل ایران. بعد با پوشش همکاری های تجاری، دانشمندان کشور مارو شناسایی و تخلیه ی اطالعاتی میکرده! حتی انقدر دقیق بوده که اسامی بعضی نخبگان علمی مارو در اختیار تروریست های غربی قرار میداده تا نخبه های علمی و دانشمندان و متخصصین مارو شناسایی کنند و بعدش هم ترور. اما باید عرض کنم که با هوشیاری سربازان گمنام امام زمان در تشکیالت، و رهگیری و رصد لحظه به لحظه، داگالس فرناندز هم مثل استفان ریموند وَ مارک آنتونی وندیار وَ همچنین فیصل وَ هریو ماچروزا مدت ها در تور اطالعاتی ما بوده و رهگیری میکردیم این شخصو و دستگیر شد و در این جنگ اطالعاتی امنیتی پیروز شدیم. چون اگر اینها در این جنگ اطلاعاتی پیروز می شدند باعث می شد ساختارهای حفاظت شده ی کشور آسیب ببینه ولی خدا رو شکر اجرایی نشد و پایان یافت. بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_یکم عاصف خندش گرفت گفت: _چشم.
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] عاصف خندید... بهش گفتم: + چون اون سه روز بیشتر از پایان ماموریتش در خاک اتریش موندگار شده، الآن برای ما موضوعیت داره. ما نمیدونیم طی اون سه روز چی گذشته. شیوه سرویس های جاسوسی دنیا و دستگاه های اطلاعاتیشون طی دهه های اخیر فرق کرده. سرویس های امنیتی دنیا بعد از رصد شخص مورد نظرشون فقط یک مرتبه اونم حدود دو سه ساعت ارتباط میگیرن با اونی که میخوان تا درصورت پذیرش ازش کار بکشن. دیگه همدیگرو هیچ وقت نمیبینن و فقط یک برنامه چندساله بهش میدن. ممکنه اینم همون باشه. البته بازم میگم، بستگی به اون شخص داره. بلندشدم رفتم سمت تخته وایت بُرد دفترم.. ماژیک و گرفتم... نوشتم: « بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله » بعد ، روم و کردم سمت عاصف، گفتم: +عاصف جان خوب دقت کن چی میگم، چی مینویسم.. به ذهنت بسپر... ما الان چندتافرضیه داریم. مجددا برگشتم سمت تخته شروع کردم به نوشتن ، وَ همزمان برای عاصف توضیح دادم: «یک: عزتی جاسوس است.» «دو: عزتی طعمه است برای رسیدن دشمن به همکاران دیگر عزتی در سازمان انرژی اتمی.» «سه: با وجود این دختر بی هویت فراری ، ممکن است دکتر عزتی در دام پرستوهای سرویس های بیگانه قرار گرفته باشه. حالا میخواد سی آی اِی ( CiA ) آمریکا باشه، یا اینکه اینتلجنت سرویس انگلیس ( Mi6 ) و یا اینکه موساد اسراییل.» مجددا روم و کردم سمت عاصف، گفتم: +اما فرضیه تو... ببین عاصف خان، فرضیه ی تو به نظرم 30 درصدش درسته وَ 70 درصدش رد هست. می دونی چرا؟ _چرا؟ +درست بودن حرفت به اینه که گفتی ممکنه ترورش کنند. من رد نمیکنم. ممکنه بخوان ترورش کنن !! اما پس از اینکه به مقصودشون رسیدن این کارو میکنند. اونم اینکه اگر مورد دومی رو که روی تخته نوشتم، جزء احتمالات باشه باز هم ما نمیزاریم چنین اتفاقی بیفته. بنظرم درصد ترور دکتر افشین عزتی خیلی پایینه. _میزان؟ +من زیر 10 تخمین میزنم. _خب.. تا اینجا قبول. اما اینکه میگی 70 درصد فرضیه من اشتباهه چی؟ میشه بگی؟ _ اشتباه بودن فرضیه تو به این دلیل هست که تجربه حرفه ای من میگه این فرضیه و تحلیل خیلی ضعیفه. دکتر مجیدشهریاری _دکتر مسعود علیمحمدی_احمدی روشن_رضایی نژاد، این دانشمندان زمانی که ترور شدن جوخه ی ترور موساد باهاشون طرح دوستی نریخت..یعنی یک نفوذی نبود که بیاد ازشون اسنادی رو بزنه بعد ترورشون کنه. البته خب شهریاری و علیمحدی با بمب ترور شدن، اما برای داریوش رضایی نژاد، تروریست اومد مستقیم ... حرفام که تا اینجا رسید، دست سمت راستم و مثل تفنگ آوردم بالا، سمت عاصف نشونه گرفتم، گفتم: +مستقیم اومد و بوم.. بوم.. بوم.. زدن بهش. عاصف کمی فکر کرد.. ادامه دادم... گفتم: +دقت کن به حرفم. اگر ماجرای دکتر افشین عزتی با این خانوم یک موردِ شخصی جز رابطه های معمولی نباشه، وَ ما هم فرض رو بر این بگذاریم که اون زن عامل سرویس دشمن هست، باز هم فرضیه ترور باطل هست. چون با دکتر عزتی طرح رفاقت ریختن. ماژیک و گذاشتم، از تخته فاصله گرفتم، رفتم نشستم روبروی عاصف روی مبل. عاصف گفت: _آقا عاکف اگر هر کدوم از این فرضیه ها درست باشه، پس تا حالا دکتر افشین عزتی اطلاعات زیادی رو از مسائل محرمانه وَ سری و طبقه بندی شده ی صنعت هسته ای کشورو به دشمن داده. +متاسفانه بله.. چیزی که داری میگی کاملا درسته. اما بزار یه نکته ای رو درمورد صحبتای قبلیمون بهت بگم، اونم اینکه ممکنه بعد از اینکه تاریخ انقضای عزتی تموم شد حذفش کنند، که بازم امر بعیدی به نظر میرسه. مگر اینکه عزتی بخواد دست و پاگیرشون بشه، اونوقت هست که دیگه حذفش میکنند. البته به این راحتی ها نه! چون مهره کلیدی هست براشون. اینم بهت بگم عاصف خان، اگر واقعا این کِیس یک کِیس جاسوسی یا نفوذی باشه، با همه ی تفاسیر درسته که اطلاعات حساسی رو به دشمن داده، اما بازم جای شکرش باقیه که به لطف خدا تونستیم از الآن سوارشون بشیم، وَ اینکه حداقل مهره اصلی که دکتر عزتی هست رو زیر چتر اطلاعاتی خودمون بگیریم. _ با این سردرگمی فعلی تعقیب و مراقبت ها تا کی باید باشه؟ +فعلا که شروع شده. حاج هادی هم دستور داده زیر چترمون باشن. _برنامه ی خاصی هم دارید؟؟ بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #‌قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_‌زبان_غاده #قسمت_بیست_و_یکم😌🌸🍃 به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و
[• 📚•] 😌🌸🍃 فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده . من آن جا واقعاً با همه وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود . دیگر من خسته شده ام . دلم برای مصطفی هم می سوخت . من نمی توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم . فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد . خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود . می دانستم اولین کسی که خودش را برساند آن جا مصطفی است . فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران . بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم . در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای 130c راهی اهواز شدیم . در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است ؟ سالم است ؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می افتد ؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان ، پریشانیش را بیشتر می کرد . آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن : "من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است ، در موسسه ، در صور . من با تو احساس می کنم ، فریاد می زنم ، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش . من احساس می کنم با تو بسوی مرگ می روم ، بسوی شهادت ، بسوی لقای خدا با کرامت . من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت . حتی روز آخر در مقابل خدا . وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت. ادامه دارد...💕😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_یڪم😍🍃 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزن
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن، ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز، زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده... فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه... روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده. به مادرم گفته بود: (مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!) به شوخی گفته بود! مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن! منوچهرم میره دزفول... می گفت: "تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم." بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ... اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم، بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري... قبل از اینکه پیاده شم گفت: "نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران." اما من تازه پیداش کرده بودم.... گفت: "اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه خالص نیست. فرشته به خاطر من برگرد". شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود. با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن. فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد، گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون... برامون بلیط قطار بگیرید... 《باید خداحافظی میکرد، وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود. هرچه می گفت باز احساسش را نگفته بود... فقط نمیخواست این لحظه تمام شود. توي چشمهاي منوچهر خیره شد. هر وقت میخواست کار ي انجام دهد که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را میکرد و رضایتش را میگرفت. اما حالا نمیتوانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند... گفت: "براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی... منوچهر گفت: "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري". فرشته نفس راحتی کشید. با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوي صورتش و گفت: "پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"! 》 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_بیست_و_یکم رفته بود تانزانیا؛ یک کشور آفریقایی که بیشتر
【• 📚 •】 •بسم رب الشھـدا دعوت شده بود به یکی از روستاهای جاجرم. به مسجدی که مثل خود روستا کوچک بود. تک و توکی از مردم روستا آمده بودند. هیچ کدام محسن را خوب نمی شناختند. برایشان یک قاری بود مثل همه قاری هایی که توی تلویزیون های چهارده اینچی شان دیده بودند. سیستم صوتی خراب بود و دم به دم بوق می کشید. اصلا این سفر بی برنامه اتفاق افتاد. محسن و همراهانش خسته راه بودند. قبل از اینکه محسن از پله های منبر بالا برود، یکی از همراهان بازویش را گرفت و با صدای بی رمقی در گوشش گفت : کوتاه بخون! باید زود بریم که استراحت کنیم. محسن چیزی نگفت. روی پله دوم منبر نشست. نیم ساعت تلاوت کرد. تلاوتی مثل بقیه تلاوت هایش در حرفه ای ترین محافل. توی راه برگشت بهش گفتند : لازم نبود اینقدر مایه بذاری! بندگان خدا روستایی اند. فرق بین تو رو با قاری های درجه بیستم و سی ام تشخیص نمی دن! محسن گفت : فرقی نمی کنه. برای من همین که یک نفر نشسته باشه کافیه که سنگ تموم بذارم .... ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_یکم دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود! ولی به من
°‌/• 💞 •/° هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت به این کامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظه که باید سراپا چشم وحواس باشم برنمی دارد؟ من با بیحیایی به او زل زدم و او خیره به سنگ فرش پیاده روست.اینگونه نمیشود. عهههه.!!!!بازهم زنگ این موبایل کوفتی! با عجله گوشیم را از کیفم درآوردم و خاموشش کردم. چشمم به طلبه بود که چندقدم با من فاصله داشت وندیدم که گوشیم رو بجای جیب کیفم به زمین انداختم.از صدای به زمین خوردن گوشیم به خودم آمدم ونگاهی به قطعات گوشیم کردم که روی زمین ودرست درمقابل پای طلبه به زمین افتاده بود. نشستم. به به.چه عطر مسحور کننده و بهشتی ای!! فکر کردم الان است که مثل فیلمها کنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع کند ودرحالیکه اونها رو به من میده نگاهمون به هم گره بخورد واو هم یک دل نه صد دل عاشقم شود.البته اگر بجای موبایل سیب یا جزوه ی درسی بود خیلی نوستالژی تر میشد ولی این هم برای من موهبتی بود. اما او مقابلم زانو که نزد هیچ با بی رحمی تمام از کنارم رد شد و من با ناباوری سرم را به عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا کردم! گوشی را بدون سوار کردن قطعاتش داخل کیفم انداختم. اینطوری ازشر مزاحمتهای کامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر کارش تنبیه شود.بخاطر تماسهای مکرر او من هم صحبتی با اون طلبه را از دست داده بودم!! چندروزی گذشت و من تماسهای کامران را بی پاسخ میگذاشتم.با فاطمه هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده که بعد از رفتنم حالش رو به بهبوده و بزودی به هر ترتیبی شده به مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمی تر شوم و پی به رابطه ی او و آقای مهدوی ببرم.من با اینکه میدانستم مهدوی از جنس من نیست و توجه او به من فرضی محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابسته به او شده بودم و همین لحظات کوتاهی که او را دیدم دلبسته اش شده بودم.و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایی در زندگیم بودند که فقط به چشم طعمه نگاهشان میکردم وقتش است که مردی را برای آرامش و احساس های دست نخورده وپاکم داشته باشم.حتی اگر او سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهای دلتنگیم است. بالاخره کامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستی رو باز کرد و بایک پیشنهاد وسوسه برانگیز دیگه رامم کرد.همان روز در محفلی عاشقونه که در کافه ی خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم کرد.! و دوستی ما دوباره از سر گرفته شد وموجبات حسادت اکثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم کرد.وقتی با کامران بودم اگرچه بخشی از نیازها و عقده های کودکی ونوجوانی ام ارضا میشد اما همیشه یک استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن...وحشت از پیشنهادهای نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمه و اون طلبه روح وروانم رو بهم ریخته بود.. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz