🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_87
من_ دم در؟
علی_ اره بیا.
چادر نمازم را از کمد بیرون کشیدم پسر کردم.
داخل آینه به خودم نگاه کردم.
خوب بود...
سریع خودم را به حیاط رساندم.
دروازه را که باز کردم علی را روبه روی در دیدم...
علی_ دوباره سلام.
من_ سلام! علی اینجا چیکار می کنی؟
علی_ اومدم اینو بهت بدم. امروز یادمون رفت بخریم.
به جعبه سفید میان دستانش نگاه کردم.
من_ این چیه؟
علی_ بازش کن.
در جعبه را که بر میدارم. اول عطر گل محمدی بلند میشود و بعد...
چادر سفیدی که با گلبرگ های محمدی پوشیده شده...
نگاه اشک آلودم را به علی میدوزم...
این پسر، از آن چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود...
****************
روی ایلیا محلفه می کشم و روی کاناپه بغل دستش می نشینم.
ریحانه_ نمایشگاه جمع شد راحت شدی.
من_ آره خیلی خسته شدم. همش سرپا بودم.
مامان با سینی چای وارد حال شد و بین من و ریحانه نشست.
مامان_ ریحانه مادر پاشو برو قند و بردار بیار.
ریحانه که از ما دور شد مامان ارام گفت:
مامان_ بهار جان مادر امروز پدرت زنگ زد گفت میان واسه امر خیر.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_88
ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته.
من_ باشه من خودم درستش می کنم.
و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم...
یعنی همه چیز را شنید؟!...
ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟!
من_ آره نظرت چیه؟
ریحانه_ داداش تو؟!!
من_ اره.
ریحانه_ نمیدونم والله.
من_ الان این یعنی بیان یا نه؟
سکوتش را که دیدم گفتم:
من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟
لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم:
من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد!
***********
بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم...
البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد...
مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمیتوانستم سرا پا وایسم....
به اتاقم پناه بردم و خواب...
از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند...
من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود...
از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_89
برای خانه که رفتیم، به علی گفتم دوست دارم در خانه نقره زندگی کنم و بعد چند هفته، بالاخره خانه مورد علاقه ام پیدا شد.
یک خانه نقلی در ساختمانی ۸ واحدی، با معماری معقول و تازه ساخت که بیشتر ساکنین هم مثل ما عروس و داماد بودن.
از فردای همان روز خرید وسایل خانه شروع شد.
بیشتر وقتها با بهامین و ریحانه میرفتم اما یک بار هم بارین خانوم از خودش رونمایی کرد!!
در عرض دو ماه همه چیز آماده شد...
علی گفته بود عروسی زنانه و مردانه جدا باشد.
میخواست مردها را در هیئت شام دهد و برای من هم در تالار عروسی بگیرد اما قبول نکردم.
مگر من که را داشتم؟! همان بهتر که از فک و فامیلم رونمایی نمیشد...!
با آن وضع های فجیح همان بهتر که نباشند...
با اصرار خودم قرار شد کلاً مراسم عروسی در هیئت برگزار شود.
برای لباس عروس هم اصلاً دلم چیز پف دار و سنگین نمیخواست...
به زور و بدون توجه به مخالفت های علی، پیراهن بلند آستین بلند سفیدی خریدم که با مروارید های زیبا مزین شده بود.
ولی اصرار داشت لباس عروس بخرم اما نه... این مدل را بیشتر دوست داشتم و دوست داشتنی ترین قسمت لباسم چادرم بود...
چادری که مامان عطیه به من هدیه داده بود و گفته بود در سفر مکهاش آن را برای عروس آیندهاش خریده...
چادر حریر سفید با طرح طلا کوب های ترمه...
در جعبه حلقه ام را باز کردم و برای هزارمین بار در امروز نگاهش کردم.
حلقه ای نازک با یک نگین کوچک...
علی پاداش کدام کار خوب من بود...؟
قرار بود فردا صبح با هم برویم دانشگاه تا هر دو یک هفته را مرخصی بگیریم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم و بعد آماده شدم، با تک زنگ علی بیرون رفتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_90
به دانشگاه که رسیدیم انگار کلاس عده ای تمام شده بود چون محوطه خیلی شلوغ بود.
کار مرخصی گرفتنمان زیاد طول نکشید...
از ساختمون دانشگاه که خارج شدیم، نم باران را حس کردم.
دلم کمی قدم زدن می خواست...
من_ علی؟
علی_ جونم؟
من_ میشه تا یه مسیری قدم بزنیم؟
علی_ اگه شما دیرت نمیشه چرا که نه!
لبخند میزنم و شانه به شانه راه میفتیم...
تمام مسیر تا رسیدن به خروجی دانشگاه، محو تسبیح زمردی رنگی بودم دور دست علی می چرخید و هر صدای تقش، دلم را می لرزاند.
مثل همیشه بی توجه از جلوی دسته ای از دانشجو ها که بعد چادری شدنم کاری جز مسخره کردنم نداشتند،گذشتم.
با دیدن جوب جلوی رویم، چادرم را محکم گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتن که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود و...
پاهایم که زمین رسیدند، حس سبکی کردم.
وقتی برگشتم چادرم را غرق در خاک، نقش زمین بود دیدم، اشک در چشمانم حلقه بست...
دختری با صورتی نقاشی شده و لباسهای بی سرو ته، با پوزخند نگاهم میکرد و دوستانش هم هر هر میخندیدند...
خواستم چیزی بگویم که علی زود اقدام کرد.
اخم های در همش را که دیدم، خودم هم وحشت کردم چه برسد به ان دختر ها...
خم شد و چادرم را برداشت.
آن را روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به دختر که از قصد پا روی چادرم گذاشته بود گفت:
علی_خانم! نگه داشتن حرمت خانم به کنار، نگه داشتن حرمت ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) واجب بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_91
به وضوح جمع شدن ایشان را دیدم...
دستی به چادرم کشیدم که پنجه علی میان پنجه ام قفل شد...
همه چیز یادم رفت....
خاکی بودن چادرم، دل شکسته ام و...
علی برای اولین بار دستم را گرفته بود...
مگر دست علی چه داشت که انقدر راحت آرامم می کرد؟!
دست علی عشق داشت....
عشقی که از هر آرامبخشی، آرام بخش تر بود.
تا مسیری که نمیشناختم پیاده رفتیم.
به مغازه لوازم حجاب که رسیدیم، لبخند محوم پر رنگ تر شد.
علی به سلیقه خودش، چادر دانشجویی خوش دوختی انتخاب کرد و در این میان، چادر نماز و سفیدی هم گرفت که بعدتر ها فهمیدم آن را برای نمازهای جماعتمان که بعد از ازدواج میخوانیم، گرفته...
************
صدای سنج، عطر اسپند، ازدحام جمعیت و صدای نوحه...
نگاهم می رود حول صف زنجیر زن ها.
علی با پای برهنه و آن سربند یا حسین با پیرهن سبز هیئت با نوشته ی یا باب الحوائج، سعی در نظم دادن به صف زنجیر زن ها دارد.
امسال جزو انتظامات هیئت شده و روزه هم دارد.
تمام لبش خشکی زده.
صدای ایلیا که در می آید، شیشه اش را برمی دارم و می دهم دستش که ساکت می شود.
پسرکمان هم لباس مشکی تن کرده...
از دور ریحانه و بهامین را میبینم که دست در دست نزدیک میشوند.
یک ماه من می شود که عروسی کرده اند.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_92
یاد ازدواج خودمان می افتم...
ساده بود درست اما عطر و بوی نگاه مهدی (عجلالله) داشت.
یک عروسی ساده ام را نمیفروشم به عروسی پر زرق و برق عطر مهدی
(عجل الله) ندارد.
زندگیمان بی نظیر بود و حتی رویایی تر از تمام رویاهای صورتی دوران نوجوانی...
***************
سه ماهی می شد که با علی زیر یک سقف زندگی می کردم.
با صدای اذان صبح، لبخند میزنم.
چه زیبا بودند نمازهایی که با حضور علی جماعت می شدند و چه خواندنی بود نمازی که مامومش، مرد زندگیم بود.
برمیگردم تا علی را بیدار کنم که میبینم چشمهایش باز است.
با دستم موهای به هم ریخته روی پیشانیاش او را کنار می زنم و نفس عمیق می کشم که...
سرم را جلو میبرم و زیر چانه علی را بو میکشم.
جایی که همیشه عطر می زند.
من_ علی؟! عطر تو عوض کردی؟؟
علی_ این خانومم چطور؟
من_ پس... پس چرا که یه بویی میدی؟
علی_ بوی چی بانو؟ من که امشب حمام بودم.
دوباره بو میکشم...
چینی به بینیم میدهم میگویم:
من_ میشه نماز خوندیم یه دوش بگیری؟
لبخند میزند.
علی_ نکنه خبراییه؟
شرمگین مشکی حواله بازویش می کنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_93
من_ پاشو نمازمون دیر میشه.
علی با آن صدای بم که نماز میخواند، برای هزارمین بار دلم برای ابهت مردم می لرزد.
بعد نماز دوش هم میگیرد اما نه...
بوی تنش تغییر نمیکند.
من_ علی مطمئنی خوب دوش گرفتی؟
علی _ اره عزیزم...
نفسی عمیق میکشم که...
بوی عطر صابون را که حس می کنم، دل و روده ام به هم می پیچد.
فقط وقت می کنم خودم را به روشویی برسانم و...
سه روز میگذرد و هنوز هم حس می کنم همه چیز بو میدهد و اصلا نمی توانم لب غذا بزنم.
من_ علی اصرار میکنه برم آزمایش بدم ولی... مگه میشه همچین چیزی؟!
نیلوفر_ دیوونه ایا! چرا نشه! این یه چیز غیرممکن نیست که. امکان داره باردار باشی.
اصلا آماده شو همین الان میام دنبالت باهم بریم.
من_ کجا؟!
نیلوفر_ آزمایشگاه دیگه!!
من_ الان؟!
نیلوفر _اره بدو دیر کنیم شلوغ میشه. بهار ناشتایی یا صبحونه خوردی؟
من_فکر کنم از ۶ و ۷ غروب دیروز تا حالا چیزی نخوردم.
نیلوفر_ تو پانزده ساعته چیزی نخوردی؟! نمردی؟! بدو حاضر شو دارم میام.
یک ساعتی میشود که از آزمایشگاه برگشته ایم و من مثل گیج و ویج ها مات جواب آزمایشم...
صدای چرخش کلید داخل قفل را که میشنوم، بلند می شوم و به سمت در میروم.
در باز می شود و علی داخل می آید.
قیافه سر در گمم را که میبیند، نایلون های داخل دستش را روی زمین ول می کند و جلو می آید.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_94
علی_ سلام! خانم من چرا اینقدر پریشونه؟! چیزی شده؟!
برگه آزمایش را بالا می آورم و می گویم:
من_ علی! اینو ببین. مثبته
و اشکم سرازیر می شود...
هل شده...
جلو میآید و برگه را از دستم می گیرد.
می فهمد که جواب چه چیز مثبت است.
صدای فریاد هایش خانه را می گیرد.
علی_ خداااا... دارم بابا میشم... بهار بچمون... خدایا شکرت...
و در آغوشش که جای میگیرم، همه چیز بی اهمیت میشود...
علی باشد، آغوشش، پناهگاهم باشد هر اتفاقی که میخواهد بیفتد.
***************
خسته است اما بازهم آغوشش را دریغ نمی کند...
با دستانش مشغول نوازش موهایم می شود.
چشمانم را می بندم و عطر علی را به مشام میفرستم.
علی _خانومم؟
من_ جانم؟
علی_ منو کی به تو داد؟
من_تورو...؟
علی_ کی باعث شد تو الان اینجا باشی؟
کمی فکر می کنم...
من_ شهید مدافع حرم...
تا صبح نخوابیده ام...
بیمکث حرفهای دیشب علی در ذهنم تکرار میشود...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_95
دسته ماکارونی داخل دستم را می شکنم و داخل آب جوش می ریزم.
داخل مایع اش رب می ریزیم و هم می زنم.
نمی فهمم چه کار می کنم...
داخل پیاز خالی رب ریخته ام!
گاز را خاموش می کنم و صندلی میز غذاخوری را عقب می کشم و می نشینم.
تمام حرف های علی مو به مو در سرم تکرار میشود.
علی_ کی باعث شد الان اینجا باشی؟
من_ شهید مدافع حرم...
علی کی منو بهت داد؟
من_شهید مدافع حرم.
علی_ اگه همین مقام، منو ازت بگیره...
از آغوشش بیرون میآیم و خیره نگاهش می کنم.
من_ چی؟! من... من منظورتو نفهمیدم.
علی_ تو راضی هستین من واسه مدافعین حرم برم؟
ناباورانه نگاهش می کنم...
سوالش را بیجواب میگذارم قصد خواب به اتاق خوابمان پناه میبرم اما نه...
تا صبح بیدارم الانم که...
با دستانم رطوبت چشمانم را میگیرم که دست های ایلیا دور پای راستم حلقه می شود.
ایلیا_ ماما؟ گریه؟!
شوری اشک را روی لبم حس می کنم اما باز لبخند میزنم.
او می شوم و در آغوش می گیرمش...
عطر تنش را که به ریه هایم می فرستم، باز هم اشکم سرازیر می شود...
یعنی علی واقع می خواهد برود؟!
سه سال هم نمی شود که ازدواج کرده ایم...
چطور قانع شوند به همین دو سال و نصفی زندگی و بگذارم برود...؟!
صدای گریه ایلیا هم بلند میشود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › #رمان_دو_مدافع🕊 #پارت_95 دسته ماکارونی داخل دستم را
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_96
انگار نا آرامی ام را حس کرده...
موهایش را نوازش می کنم اما ساکت نمی شود.
گریه ام شدت میگیرد وقتی یادم می آید ایلیا گریه میکند تنها با نوازش دست علی روی موهایش آرام میگیرد...
مگر من اصلا می توانم بدون علی زنده بمانم که او قصد رفتن دارد...؟
نیلوفر میآید.
ایلیا که سها را میبیند کمی آرام میشود و با هم سرگرم بازی می شوند.
چای بی رنگ و رو را که جلوی نیلوفر میگذارم، دستم را می گیرد و مرا کنار خودش مینشاند.
نیلوفر_ چته بهار؟! چرا چشمات پف کردن؟! با علی دعوت شده؟!
من _کاش دعوا بود... نیلوفر... میخواد بره.
نیلوفر _کجا؟! باباعلی این مدلی نبود یه دعوا کنین...
من_ نیلوفر دعوا نبود. همه چی خوب بود. داشتیم حرف میزدیم. یهو... یهو گفت...
و گریه امانم را برید...
و داخل آغوش نیلوفر که جای گرفتم، یاد آغوش علی افتادم...
اگر علی برود، وقت نا آرامی در آغوش که آرام بگیرم؟
چه کسی وقتی آشوبم دستم را بگیرد بر روی موهایم بوسه بزند؟
زمان را فراموش کرده بودم و زار میزدم...
کمی که سبک شدم، اصرار نیلوفر به دست و صورتم آبی زدم و دوباره به هال برگشتم.
نیلوفر_ دختر تو که جون به لبم کردی، بگو چته؟
من_ نیلوفر... واسه... میخواد واسه مدافعین حرم بره.
انگار او هم مثل من سخت باورش می شود...
چند دقیقه ای میشود تا به حرف می اید.
نیلوفر_ خودش بهت گفت؟
من_ آره. فقط به کسی نگو فعلاً.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_97
نیلوفر هم می رود و باز می مانم من و این خانه و فکر نبودن علی...
وقتی می آید خانه، لحظه به لحظه حضورش را ثبت می کنم.
دوباره آخر شب می رسد و بحث را وسط می کشد.
علی_ خانمم؟ فکر کردی؟
من_ در مورد؟
علی_ رفتنم.
من_ علی... کی ثبت نام کردی؟
علی_ ۱ سال میشه.
من_ چرا موقع ثبت نام به من نگفتی؟
علی_ بهار؟ راضی هستی برم یا نه.
دل کندن سخت بود اما لحظهای یادم رفت سمت حضرت زینب(س)...
عباسش را از دست داد، علی اکبرش وارد میدان شد و برنگشت، سر بریده برادرش را دید و دم نزد...
آن همه زجر کشید و دم نزد...
سردرگم بودند اما باید تصمیم می گرفتم.
من مدافع حجاب بودم مگر نه؟
پایش و وسط می آمد سرم را می دادم اما حجابم را نه مگر نه؟
علی...
مردم نمیخواست جانش را برای بی بی زینبش فدا کند می توانستم مانع شوم؟
صدایی در گوشم می پیچید...
لبیک یا زینب...
" عاشقت هستم شدیداً دوستت دارم ولی، دلبری هایت بماند بعد از فتح سوریه"
*********
چشم میدوزم به جاده رو به رو...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_98
نمی دانم راهی که می رود بازگشت دارد یا نه...
ایلیا بیقرار است...
انگار می داند شاید رفتن پدرش بی بازگشت باشد.
علی شاید برای آخرین بار مرا در آغوش می گیرد.
شاید برای آخرین بار پیشانیم را می بوسد.
شاید برای آخرین بار صدایش را میشنوم...
علی_ خانومم... بهارم... بانو... اگر رفتم بدون برگشت بود، اگه سعادت داشتم و شهید شدم فقط اینو بدون خیلی دوست دارم. دوست دارم یه وصیتی هم بکنم.
اشک میریزم.
علی_ خانومم چادرتو هیچ وقت از سرت برندار. ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) و بانو زینب(س) رو هیچ وقت ول نکن.
من_ علی مراقب خودت باش...
دستم را می بوسد و روی دو زانو می نشیند، ایلیا را بغل می گیرد و برای شاید آخرین بار او را به هوا پرت میکند اما پسرکم نمی خندد...
پیشانی اش را می بوسد و می گوید:
علی_ایلیا، بابا... از این به بعد تو مرد خونه ای، مواظب مادرت باش پسر بابا.
واسه بابا دعای شهادت کن باشه پسرم؟
یه لبخند نمیزنی بابا داره میره؟
با چشمهای اشکآلود لبخند میزند...
علی خم می شود و روی زمین می گذاردش.
لبه چادرم را میگیرد، می بوید و می بوسد.
علی_ کنا عباسک یا زینب. خانومم دارم میرم. مواظب پسرمون باش. مواظب امانتی مادرمون باش... مواظب چادرت باش. خداحافظ.
لحظه خداحافظیست...
تو باید بروی و من بمانم و یادگاری ات...
وارد جاده ای می شوید که شاید آخرش برسد به خدا.
دلم آرام و قرار ندارد..
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋