eitaa logo
❀|حجاب زیبایےدختࢪ|❀
169 دنبال‌کننده
933 عکس
130 ویدیو
4 فایل
🍀در بند کسی باش که در بند حسین است... شروع نوکری... ← ²⁰-⁰⁸-¹⁴⁰⁰ همسنگری{شروط و اطلاعات}↓ 📋⇛ @hamsangarii چند قدم تا رسیدن{موضوعات کانال}↓ 👣⇛ @cand_ghadam_ta_residan ناگفته‌ها {ناشناس}↓ 🗣️⇛ @na_gofte_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
بخون موهای تنت سیخ میشه مردونه بخون اما ناراحت نشو دوستان بخونید ببینم چشمی خشک میموونه..؟ یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه مداح ارومش کرد گفت چی شده گفت من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت .. فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره.. دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکردو میگفت) میگه همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده .. گفت خانوومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم... میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته سریع اوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد .. پسرموون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟ گفتم بابات کربلاست ... گفت بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو... به بابات سلام برسوون بگو... ابروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود.. چرا دوباره ابروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه....‏باسلام این ازطرف حرم پخش شده. تاپيام رو ديدي ٨باربگو (یاابوالفضل)
می‌گفت : آره خدا خیلی مهربونه ولی یادت باشه جهنم هم دکوری نیست ! 💔
سلام رفقا پیام سنجاق شده رو دوباره بخونید یک ویرایش کوچیک انجام شده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 با صدای صحبت دو نفر، آرام چشمانش را باز کرد،همه چیز را تار می دید، چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت، تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را، به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد، صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری، با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ کمیل ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. *** دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود، میدانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده، و شکایت داره پیگیری میشه،اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.🤨 روبه روی آینه، به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید، خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود، فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد، و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت، و سوار تاکسی شد، آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید، چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!! بعد حساب کردن کرایه، به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی سرگرد ــ بله بفرمایید سمانه ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید **** سمانه نمی توانست باور کند، با شنیدن حرف های «سرگرد رومزی» دیگر جای شکی نمانده بود، کمیل چیزی را می کند، تصمیمش را گرفت، باید با کمیل صحبت می کرد.سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 روبه روی باشگاه بدنسازی،🏋🏻‍♂ که نمای شیکی داشت ایستاد، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد. آیفون را زد، و منتظر ماند اما جوابی نشنید، تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛ ــ بفرمایید خانوم ــ با آقای برزگر کار داشتم ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده. و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد. ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست و از آنجا دور شد و کناری ایستاد. پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد: ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه😑🤦‍♂ سمانه می دانست، آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد. بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد، و با دیدن سمانه اخمی کرد، و به طرفش آمد: ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟😠 ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید😐 کمیل دستی به صورتش کشید و گفت ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت... ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد، در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم. ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟ ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه، راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟😠 ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.🤨 ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت! سمانه نفس عمیقی کشید وگفت: ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی ما رو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: ــ بسه🗣✋ ــ چرا بزارید ادامه بدم😠 کمیل فریاد زد: ــ میگم بس کنید ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 هر دو ساکت شدند، تنها صدایی که سکوت را شکسته بود، نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟😠 کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید، هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد، اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید، شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟😡🗣 و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت، سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم، اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم. ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم، و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!😠 کمیل وحشت زده برگشت،😨 و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم، و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود،سمانه از کنارش گذشت؛ _کجا؟ سمانه ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه، خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد، بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد، اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است، و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد، باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد، و حواسش به کارهایش است، نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود، نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید، و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید..😁🤦‍♂ ******** خسته وارد خانه شد، سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری، شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
بسم رب خلق زهرا و علی...♥️
با دعای عهد فعالیت کانالمون رو شروع کنیم🦋 به امید ظهور✨🦋 ༺⃟⁦@hejab_zibaee_dokhtar⁦⁦
یکی از رفقاش میگفت ؛ یه روز اومد پیشم و گفت -مجید جایی برای کار سراغ داری؟! گفتم همون قنادی که توش کار میکنم دنبال شاگرد میگرده ... نگفت چقدر پول میدن ؛ نگفت روزانه چقد کار میکنم ؛ فقط گفت موقع نماز میذاره برم نماز بخونم؟ :)
‹💛✨› آرامشِ‌جان‌ּ‌و‌دِل‌مَـن‌نام‌حُسین‌‌‌است مَعنـای‌بِهشت‌در‌خورِ‌بیـن‌ּ‌الحرمیـن‌است
هدایت شده از تہش‌کہ‌حرمہ... !
کاش صداسیما انقدرۍ میدونست؛ کسۍ کہ جا مۍمونہ،با تصاویر زنده‌‌ۍحرم حالش بهتر نمیشہ!
‌بـه‌قول‌ ؛ خدا‌ناراحت‌‌میشه‌اگه‌بندش‌ ناخوش‌احـوال‌وناراحت‌باشه پس‌‌مشتی‌‌به‌خاطر‌دلِ‌خـدا، باهمه‌ی‌ناسازگاری‌هابسازُسعی‌ڪن خوب‌باشـی(:🌱!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 سمانه با صدای گوشی، سریع کیفش را باز کرد، و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم😍 ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم☹️ ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.😍😵خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.😁 در باز شد، و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد، با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست _نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته، الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت، سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد، و سمیه خانم با لبخندی غمگین، جوابش را داد، که سمانه به خوبی، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست، بعد روبوسی و احوالپرسی، به اتاق صغری رفتند،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت، با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد، سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم، به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو، و رو به خاله سمیه کرد و گفت _باور کنین کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون😅 سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. ادامه دارد.. 📝نویسنده←بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 بعد از اینکه کرایه را حساب کرد، وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، ✊گروهایی که غیر مستقیم،در حال تبلیغ نامزدها بودند، ✊و گروهایی که لباس هایشان را، با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت، و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد، که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد، سمانه جواب سلام او را داد، و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!😳😠 ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه😊 ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.😐 بشیری بدون هیچ حرفی، از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.🖥⌨ با تمام شدن کارهایش، از دانشگاه خارج شد،محسن با او هماهنگ کرده بود که به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد، زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند، و جیغ کنان سلام کرد،😵👧🏻 سمانه که شوکه شده بود، بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم😍😁 بوسه ای بر روی گونه اش کاشت، که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو آوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم، یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم‌‌،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت، زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود، زد. با رسیدن به خانه، سمانه همراه زینب وارد خانه شدند، بعد از احوالپرسی، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت، سفره را پهن کردند، و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود، و از او خواست خودش را به محل کار برساند، بعد خداحافظی ثریا و محسن، زینب قبول نکرد، که آن ها را همراهی کند، و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند، و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.😁🤦‍♀ ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
°°----------﴾﷽﴿----------°° 📝رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 { سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته😬🤦‍♀ گوشیش را نشان زینب داد و گفت: ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم😑 نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود: ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟ ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟☹️👧🏻 سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس بود، نگاهی انداخت ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟😊 ــ آخه،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل ــ خب ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب💻 یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه، بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!😧😳 ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.☹️ ــ باشه عمه،بخواب دیگه😊😑 سمانه دیگر کلافه شده بود، باور نمی کرد کمیل ضد رهبری صحبت می کرد و سخنرانی های رهبر را گوش می داد.🤨🤔 نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: ــ فضول خانم، چقدم سر قولش مونده لبخندی زد، و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. 🏢✊✊✊📚📚📚🏢 فرحنازخانم ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن…!! سمانه ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم😊 ــ برو به سلامت مادر ــ راستی مامان، من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم، بی زحمت به بابایی بگو رفتید بدید، لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم😁 ــ چشم عزیزم😅 سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت، و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی، دوربینش را کناری گذاشت؛ ــ جانم رویا ــ کجایی سمانه ــ بیرون ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن ــ باشه عزیزم الان میام ادامه دارد.. 📝نویسنده← بانو فاطمه امیری زاده 📝
بسم رب خلق زهرا و علی...♥️
با دعای عهد فعالیت کانالمون رو شروع کنیم🦋 به امید ظهور✨🦋 ༺⃟⁦@hejab_zibaee_dokhtar⁦⁦
سعےڪن‌ازامروزتاعمردارے حداقل‌روزےیڪباربگی: اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ ثواب‌بیست‌حج‌درنامه‌اعمالت‌ نوشته‌میشه🌿.
وچشمے ڪھ تار میبیند عڪس هاے حرمت رامیآن سیݪ اشڪ...:)💔
عرق‌خوربوده؟!زیرابروبرداشته؟ خالکوبی‌داره؟!خلافکاره؟ به‌من‌وتوچه‌ربطی‌داره؟ میخواد،ده‌روزامام‌حسینی‌باشه. میخواد،ده‌روزاصلاگناه‌نکنه. شایداین‌ده‌روزمثل‌خیلیا شروع‌توبه‌وتحولش‌شد .. . امام‌حسین‌فقط‌برای‌مانسیت! کلاه‌خودمونوبگیریم‌بالاتر! جنونی‌بالحسین‌دلیلُ‌عقلی... :)