eitaa logo
حجاب ناب / فروش چادر و ملزومات حجاب یزد
2.6هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
777 ویدیو
0 فایل
🧕بانو جان ما اینجاییم تا بهترین حجاب رو برای شما فراهم کنیم😍❤️ 🦋 چادر ،عبا،مقنعه،هدشال،ساق، ارسال ازیزد به سراسر ایران🚛 💳 فروش آنلاین وحضوری👌 @hejabenab 🌼سبد خرید هم داریم🛍️ لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/3066167433C82418c88e5
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ گرفته بودم بستمش. از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودم رو ببینم روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم. پاچه ی شلوار کتان کرم رنگم و مرتب کردم.چادر و گوشیم رو برداشتم و بیرون رفتم. مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم‌ داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم. کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و قسمت خانوم هایه گوشه نشستم‌. گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم! چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟ +بله ! جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم. جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود تقریبا بیشترشون هم و میشناختن داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟ گفتم :نه منتظر بود جمله ام و کامل کنم جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد. خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم! کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود. چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی. انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت! مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود . روسریم و روی سرم درست کردم و از تو صفحه ی گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم . همشون رفته بودن وفقط من موندم . میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش. چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه. وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در‌. نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم‌ و نگاهم‌و ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم _سلام یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟ _نه همه رفتن .منم میخواستم برم که... حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟ گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن. کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟ کفشم و در آوردم و رفتم داخل. با دقت به اطراف نگاه کردم. اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم. چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود. یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟ خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم.... تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم. لبخند زد و گفت +خب پس بشینید نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم... خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد. سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم نگاهش انقدر قشنگ بود که زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم. لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت :محم.. با دیدن ما حرفش و قطع کرد یه پسر جوونی بود چشماش از تعجب گرد شده بود سرم و انداختم پایین که گفت : همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئت و نگه میداشتی آقا محمد! آقاش و با یه لحن... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ لحن خاصی گفته بود. با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود . پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه ؟ وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد : آره دیگه حق داری خفه شی ، فکر نمیکردی مچت و بگیرم ! ؟ تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره سکوت محمد اذیتم میکرد از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف در که... محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن. با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.‌ همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم . چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم! چند دقیقه بعد برگشت چشام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاش کنم بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من. مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا +ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟ از جام پاشدم و _این چه حرفیه! رفت سمت در وپشت سرش رفتم چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد. منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت‌.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت +این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد. شما به بزرگی خودتون ببخشید از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود. رسیدیم به ماشینش. درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد +بفرمایید رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد +دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟ دستپاچه گفتم _نه نه دلخور چرا؟ اشاره کرد به در عقب و +پس چرا...؟ سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم‌ چند ثانیه بعد محمدم نشست از بوی عطرش مست شده بودم برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود. دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد به خیابون چشم دوختم. ____ محمد نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید . شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد. برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم _دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه! شکلات و از دستم گرفت و +ممنونم _خواهش میکنم چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم. کاکائوش و نصف کرد نصفش و گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد. نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم. بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم. با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم. دو دقیقه بعد دم خونه‌مون رسیدیم ماشین و نگه داشت.دستمو بردم سمت دستگیره ی در گفتم +دستتون درد نکنه. خواستم پیاده شه‌م که صدام زد _فاطمه خانم برگشتم سمتش دوباره نگاهمون گره خورد. _به خانواده سلام برسونید +چشم خواستم برگردم که گفت _و... دوباره برگشتم سمتش که ادامه داد +مراقب خودتون باشین یه لبخند زدم و پلک هام و روی هم فشردم.بودنش کنارم مثل یه رویا بود یه رویای شیرین و دوست داشتنی! ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 https://eitaa.com/joinchat/3066167433C82418c88e5               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی. دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟ چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین. درو باز کردو روی صندلی عقب نشست. فاطمه :سلام ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟ فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری ریحانه : خوبم خداروشکر از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم. پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم... چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن. کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم. ____ فاطمه کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم. ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند. من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟ دلم‌نمیخواست این سوال و بپرسه بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازم‌ندارم. ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟ قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم. دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد... من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن. ____ محمد حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد. با تعجب به سمت ریحانه برگشتم بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها. از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه! نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته... ____ فاطمه رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد. همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد . دوباره گفت :فاطمه خانوم سرش و سمتم چرخوند . حس کردم دلم ریخت . هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم. اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد . از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم. محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد. به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه! خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله ریحانه :خب پس بریم داخل رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن. تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم. محمد:دوستش دارین ؟ نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟ _این خیلی خوشگله حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟ گوشیم زنگ خورد حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم .... _جانم مامان کجایی؟ +سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست . با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم. دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش. مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد +سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام. ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟ _چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟ محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟ بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم. بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟ از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم پول حلقه ها رو حساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد‌ ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند. مامان رفت سمت ماشینش و +جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردم و _نه! کجا ؟ مامان بهم تنه زد و +با تو نبودم،با آقا محمد بودم ! خجالت کشیدم .محمد گفت +نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم. مامان گفت +نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم. محمد لبخند زد و +خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم. رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت +کجا؟ _برم دیگه +نه شما بمونید ما میرسونیمتون از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت +زود بیا خونه کارت دارم _چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت +یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام. سرم و تکون دادم. دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه. سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم _مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟ +اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم! دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟ فراموشی رسم ما نبود! در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم دلیل رفتارش و نفهمیدم. دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه +وا؟این چه وضعشه؟ با برگشتن مصطفی منم برگشتم. محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم و از جاش کند مصطفی برگشت سمتم و +فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم! دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟ سرم گیج میرفت. حس کردم پاهام شل شده. عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم. وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد. همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود! همه چی دور سرم میچرخید. محمد دست مصطفی رو گرفت +چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟ کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟ چندتا نفس عمیق کشید هولش داد و اومد کنار من حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد +تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو. فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟ نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی ! مصطفی بهش یه پوزخند زد. ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم. محمد جلو میرفت و ماهم پشتش. رسیدیم به ماشینش. ریحانه که ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره. محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد. ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم. میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم. ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌. صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک... نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! دستم و محکم فشرد . +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم. دستم و ول کرد و +فاطمه من...! ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده. دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد. آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم. چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم ... دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم. میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم. باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه. بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو +پیاده شو. _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن. +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن. با این حرفش انگار که تو اغما رفتم. من...!خانومش؟ ____ محمد صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم. از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم. احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم. دلم میخواست از همچی براش بگم. بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش. نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده ؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شما شده! ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
نشستم توماشین. ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم . تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما _چرا برم پایین؟! +محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو. با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ. از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم. پشت سر بابا اینا حرکت کردیم. یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم .باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم. گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت. باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش. +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم.چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم. به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم.چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم . من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام. قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم. +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید.بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده .با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه. ابروهاش از تعجب بالا رفته بود . بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم. اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم.محمد چیزی نمیگفت.این بیشتر حالم و بد میکرد.نمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا... +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه...! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم.من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بود.یهو زدزیر خنده .خشکم زده بود.خیلی ترسیده بودم.با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم _ به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم . میتونستم دستاش و بگیرم. هیچ حسی بهتر از این نمیشد. گوشیش زنگ خورد .به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! .... +عه!!! ..... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ..... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم. +بیا محسن کارت داره.شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الو!سلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره.چند بار بالا آورد. _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟ +اخه حالش خیلی بده. _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که... حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش ! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم .محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه . خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی. +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبود.آقا محسن بیخودی نگران شدن. +اها به جاده زل زده بود. گوشیم و روشن کردم.۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم.بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی؟ _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا. زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس و گرفتم و با لبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین. دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد. برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه. +بگو به مادرت ،من و دعا کنه روز قیامتم ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندید وگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ _بلند بخونید منم بشنوم! شما که صداتون خوبه !مردم و هم که سرکار میزارین ... اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟ _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌: _خب؟ +خب؟ _بخونین دیگه! +چی بخونم؟ _هرچی خواستین. +فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم: _بله؟ +چرا اونو رو آهنگ زنگت گذاشته بودی ؟ _آرامش بخش بود! +آها.پس میشه صدام رو تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم: _صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! +عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟ نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟ +یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما! بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه! انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته. بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد. +راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدم و گفتم : _ببخشید دیگه امکاناتمون کمه. خندید و صداش رو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت: _شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب! _بله چشم .شما بخونین من نگاتون نمیکنم. نگاهش به جاده بود.جدی شد و خوند: +اشکای روضه،آبرومونه نوکریه تو،آرزومونه (بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم ) چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟ برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم، ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم حسین... محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم: _خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفم و نگران نگام کرد. چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد. +فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام! بدون اینکه نگام کنه ادامه داد: +یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم . میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن.اگه میشه ،سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم.دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه. من و یادت نره. آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم. ____ چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم. نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود. به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم. گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه.نگام و به سمت قرآنی که تو دست منو و محمد بود چرخوندم. سوره نور و آورده بود.شروع کردم به خوندن.آروم زیر لب زمزمه میکردم عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بار پرسید که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعا میکنه...! واقعا هم همین بود.آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم.آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن.از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه. برای سومین بار اینطوری خوند: دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزادی در بیاورم ؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد.من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه.مادرم سرش و با لبخند تکون داد و آروم گفت : +بگو برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد.اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم. لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت: +یک دقیقه صبر کن با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد .باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟ محمد به ریحانه اشاره زد.ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد. محمد آروم و بااحترام طرفم گرفت. در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم.با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهم و از ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم که محمد، طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من و...! چشم هام و بستم ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
چشم هام و بستم و با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد و به آرزوش برسونه.درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده و بغض گلوم و فشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم: بااجازه آقا امام زمان وپدرو مادرم...بله صدای صلواتشون بلند شد.با اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلنا خیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بود واز انتخابم راضی بودم. حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم و دیگه چیزی از خدا نمیخوام.از ته دلم خداروشکر کردم. حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ حلقه ام و برداشت و دست لرزون و سردم و تو دست گرمش گرفت و حلقه رو برام گذاشت.گرمای دستش حال خوبی و بهم داد.حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد. همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم. همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد سرم کردم چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟ با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم،دست یخ زدم گرم شد.به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم.با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد نگاهش و با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند.نتونستم نگاه خیرش و تاب بیارم.سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید.و دوباره دستم و محکم تو دستش گرفت.آروم کنار هم قدم برمیداشتیم . حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم. +سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها! _آره ،عجیبه +نظرت چیه حرف بزنیم؟ خندیدم و گفتم: _خوبه،حرف بزنیم +خب یچیزی بگو دیگه _چی بگم ؟ +مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم! به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و لبخندی رولبم نشست. همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟ +آره صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن. محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم. با آرامش نمازمون و خوندیم. نماز که تموم شد کفشم و پوشیدم‌و ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟ _بقیه کجا رفتن؟ گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد +محسن،پنج بار زنگ زد شمارش و گرفت و بهش زنگ زد. با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم. بعد چند لحظه گفت : +سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم .... عه چه زود!شما میخواین برین؟ .... خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه .... خندید و گفت : +محسن!خیلی حرف میزنی.میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت. به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت: +باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم. تعجبم بیشتر شد.منظورش و نفهمیده بودم +عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و... چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم : _وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟ با خنده گفت: _فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...! همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبم و گزیدم و گفتم : _ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟ +خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟ _بله؟ +مجبور نیستی من و جمع ببندی ها! جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم : _راستی آقا محسن گفت کجان ؟ +رفتن هتل واسه شام. _ما هم میریم هتل؟ +نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت: +بریم‌شهربازی ؟ با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟ +آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستم و گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده. فکرم و بلند گفتم: _ وای باورم نمیشه ! +چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟ _راستش و بگم ؟ +همیشه راستش و بگو _خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت +این بده یا خوب؟ _خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...! ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ بلند خندید و گفت : +خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کم‌آشنا میشی با من! این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم : _خدا رحم کنه که شنید و گفت: +ان شالله یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم. حتی یه لحظه هم دستام و ول نکرده بود .دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم. به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم. _آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟ +خسته شدی؟ _یکم‌ +خب باشه،بشینیم روی نیمکت نشستیم. گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم . محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد. دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم . یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفش و گفتم : _آقا محمد سرش و چرخوند سمتم و گفت: +جان دلم؟ اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت. نتونستم‌نگاهم و ازش بردارم. گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت .با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم.از خجالت سرخ شده بودم.گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت : +آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم. نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن. به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت : +بستنی بخرم بریزیش روم؟ با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام. این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم،ناخودآگاه گریه ام گرفت. الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم.روی عکس چشم هاش دست کشیدم و تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش می رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیم‌و چرخوندم. نشست کنارم و گفت : +ببینمت توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد. _میگم ببینمت ! برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت: +من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟ دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت: +بریم؟ بلند شدم و باهم رفتیم. یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت. برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم: _آقا محمد، بریم‌ تاب بازی؟ +تاب بازی؟اینجا؟ _آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟ یخورده فکر کرد و بعد گفت: + باشه بریم. با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم ‌که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدم‌و به سمت بالا اوج گرفتم. برگشتم به پشت سرم‌نگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد. به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم.چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد: _آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد _محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که. وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما. سرعتش بیشتر و بیشترشد _وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت وگفت : +فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن! تاب ایستاد _آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم +عه؟پس بزار... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری. دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت.سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده. _ولم کنین لطفا،خفه شدم. +بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره _جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن +نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی _خب پس ولم نمیکنی ؟ +نه،ولت نمیکنم با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند. بلند بلند میخندیدم. که گفت:من دستم به شما میرسه ها! _نمیرسه +باشه ،شما خیال کن نمیرسه داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنم‌که گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد خندیدم و گفتم :باشه یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم‌ بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستم و با بله جوابش و دادم +میدونی ساعت چنده؟ _چنده؟ +۱۱ و۱۰ دقیقه با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟ +دقیقا برای چی دیر شد؟ _بابام... لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟! _چیشد؟ +شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟ بیشتر جاهاکه بسته است! خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه +کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی. میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم! ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم. دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست! چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود. رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد. نشست رو صندلی رو به روم +خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمی دادم ! جوابش و با لبخند دادم‌. دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد +پیتزا که دوست داری؟ _خیلی پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن _عه چه زود آوردن تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش. نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم . _اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست خندید و گفت :شما راحت باش پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد. _عه چرا چیزی نخوردی؟ +شما خوردی من سیر شدم‌ دیگه. ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟ +به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت.بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت.دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟ دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم.یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم .با انگشت شستش پشت دستم و نوازش میکرد با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد.نفس عمیق کشیدم و چشمام وبستم.سرش و به سرم چسبوند.دلم میخواست آرامش این لحظه ام و برای همیشه ذخیره کنم.نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم گفت :رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد.جلوی در هتل که رسیدیم باناراحتی خواستم دستش و ول کنم کنم که بهم اجازه نداد ومحکم تر گرفتش. +فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم. _نه بابا خوشبختانه بازه رفتیم داخل. محمد سمت پذیرش هتل رفت اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور‌ رفتیم.دوباره دلم‌گرفت. کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش. کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن. وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن با تعجب گفت +میخوای چیکار بدونی ؟ _وا خب برم پیششون دیگه با شنیدن حرفم زد زیر خنده.بهم نزدیک شد.یخورده سمتم خم شد و گفت :جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا. محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن. محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم.بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم.محمد در اتاق و باز کرد و منتظر .... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
باورم نمیشد ،این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه،منم! باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست. دستام و گذاشتم زیر صورتم و با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد. با ترس دنبالش گشتم.روی تخت افتاده بود. سریع برداشتمش و قطعش کردم .خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد. دوباره کنارش نشستم. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ دوباره به گوشیش نگاه کردم .تصویر زمینه گوشیش توجه ام و جلب کرده بود.برام سوال شد که چرا عکس رهبر و روی گوشیش گذاشته! با خودم گفتم بعد حتما دلیلش و ازش میپرسم. دوباره به محمد زل زدم. موهای لخت و پریشونش پیشونیش و پوشونده بود. با دستام موهاش و از پیشونیش کنار زدم. زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شدم وپیداش کردم وچشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد. نمیدونم چقدر گذشت. چند دقیقه بهش خیره بودم ،چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد. دلم میخواست خودم بیدارش کنم،اذان و قطع کردم و آروم صداش زدم : آقا محمد ده بار آروم صداش زدم. وقتی تکون نخورد،صدام و بالاتر بردم و گفتم :محمد جان دلم نمیومد اسمش و داد بزنم. دستم و روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم.هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود. _آقامحمد،بیدار نمیشی؟ اذان شد. نمازت قضا میشه ها. تا این جمله رو گفتم چشم هاش و باز کرد و چند بار پلک زد. از جام بلند نشدم،با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت : نمیدونم چرا فکر کردم مادرم داره صدام میزنه. با حرفش لبخندم جمع شد. احساس شرمندگی میکردم. +راستی فاطمه خانوم برام دعا کردی؟ کوتاه جواب دادم:آره نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه.یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم. چادر نمازم و از کیفم در آوردم. یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم . یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتم و برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد. یک دقیقه بعد اومد بیرون. با دیدن دست و صورت خیسش گفتم : حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟ +خشک نمیکنم. با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش. عطرش و در اورد وبه مچ دست ها و زیرگلوش کشید.موها و محاسنش و شونه زد و برای بستن نماز ایستاد. زیر لب اذان میگفت . تا تکبیر و گفت و نماز و بست از جام بلند شدم و سجاده ام و پشتش پهن کردم. یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید. امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود. این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود. نماز که تموم شد سجده رفتم و خدا رو بابت همه ی اتفاق های قشنگ زندگیم شکر گفتم. سرم و که از سجده برداشتم محمد و دیدم که دوباره نماز میخوند. تسبیحات و گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد _اقا محمد،این دومیه چه نمازی بود؟ اومد عقب و کنارم نشست. بالبخند نگام کرد و گفت :نماز شکر چیزی نداشته ام در جوابش بگم. فقط لبخند زدم. دستم و روی دستش گذاشت. به ترتیب انگشتام و می گرفت.با بندهای انگشتم ذکر میگفت و با شست دستش آروم روشون ضربه میزد. از این حال خوبم بغض کرده بودم و سرم و پایین گرفتم.یه قطره از اشکم روی دستش سر خورد.ساکن شد و دست دیگه اش و زیر چونه ام گرفت وسرم و بالا آورد. یه نگاه با مزه ای به چشم هام انداخت و گفت ؛ از کجا میاری اینهمه اشک و!؟ لحنش باعث شد وسط گریه خنده ام بگیره.لبخند زد و با پشت دست اروم اشکای روی گونه ام و پاک کرد. این حجم از محبت محمد برام غیر منتظره بود . همونطور که به چشم هام خیره بود گفت :خداروشکر.. ذکرش که تموم شد دستم و ول کرد و گفت: شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی _باور کن خوابم نمیبرد. تازه خودمم باید نماز میخوندم +برو بخواب ،خسته شدی. صبحتم بخیر خندیدم و گفتم:صبح شماهم بخیر روی تخت خوابیدم. زیارت عاشورا میخوند. صدای آرومش به گوشم می رسید. اونقدر به صداش گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد ____ صدای ریحانه کلافه ام کرده بود. هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش داد صدای بلند خواهرش آرامشم و ازم گرفت. +اه فاطمه پاشو دیگه، خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟ فاطمه خانوم ما منتظر شماییم. میخوایم بریم حرم. _اه ریحانه بزار بخوابم دیگه .بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم با دست زد روی صورتش و گفت :خاک به سرم ... قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارم و براش پرت کردم و گفتم :واقعا خاک به سرت صدای خنده اش بلند شد کلافه سر جام نشستم . یهوانگار که چیزی یادم‌اومده باشه گفتم : راسی آقایون کجان ؟ ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت : قربون حیات برم خواهر. آقایون کجان،یا آقاتون کجان ؟ _ریحانه اذیت نکن، بابام اینا کجان؟ +محمد و بابات و نوید و روح الله و محسن صبح زود رفتن حرم. ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بده از خواب بیدار شه که بریم حرم. _ای وای چرا زودتر بیدارم‌نکردی؟ +خیلی پرویی ها! دوساعته بالای سرتم تازه بیدار شدی ،بعد میگی چرا زودتر بیدارم نکردی؟ ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
من خیلی.... جمله ام و کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل مامان: +فاطمه..... با دیدن ما حرفش رو قطع کرد سریع از محمد فاصله گرفتم ولی دیگه دیر شده بود.یه ببخشید بچه ها گفت و با صورتی که مشخص بود از شدت خنده در حال انفجاره از اتاق بیرون رفت تا در اتاق بسته شد صدای خنده ی منم بلندشد... نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد _بخند،راحت باش انگار منتظر این جمله بود.‌ صدای خنده هامون بلند شد. یادم افتاد لباسم و عوض نکردم. جعبه رو هم روی میزم گذاشتم از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم‌. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم. محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود. با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده! به حرفش خندیدم و کنارش نشستم. داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم! +چرا؟ سعی کردم اتفاق های امروز و به خاطر بیارم و قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت و نگم.شروع کردم به تعریف کردن : یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش و بده بنویسم.مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم.امروز رفتم سر کلاس،همه آماده بودن واسه امتحان جز من.جواب چندتا سوال و با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم.یه سوال و شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد... (البته به جاش علیرضا جواب اون سوال و بهم رسوند ) با لحن مهربونی گفت :فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت،حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی.هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره،اون پول حرامه .مگه شما نمیخوای خانوم دکتر شی؟اینهمه درس خوندی نصف راهت و رفتی مطمئن باش اگه تو یک امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره. با لبخند به چشماش زل زدم و گفتم :بله بله چشم از جام بلند شدم و لپ تاب وخاموش کردم .داشتم کتاب هام و جمع میکردم که محمد هم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد. به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت: میتونم بردارم؟ _بله همونطور که موها و محاسنش و شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟ با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدم و گفتم نمیدونم. +بریم پیششون،تنهان _الاناست که بابام بیاد شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد. رفتم پایین تو آشپزخونه. نگاهم و از مامانم گرفتم و ظرف هارو روی میز چیدم یهو زد زیر خنده.برگشتم طرفش و با تعجب پرسیدم : چرا میخندی ؟ خندش بیشتر شد و گفت :هیچی دخترکم اخم کردم و گفتم :مامان +چیه خب؟ _چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه! با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت :ببخش عزیزم .دست خودم نیست .یاد خودم و پدرت افتادم خندم گرفت .حالا چرا سرخ شدی؟ با حرص گفتم :مامان میخواست چیزی بگه که محمد اومد گفت : کمک نمیخواین ؟ با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اش و خورد .صورتش از خنده قرمز شده بود .گفت :نه پسرم. فاطمه هست. نگاهم و ازشون گرفتم و خودم و به چیدن میز مشغول کردم. ظرف ها رو که چیدم. گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم.همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت: بابات اومد. از آشپزخونه بیرون رفت. محمد هم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. دلم میخواست برخورد پدرم و باهاش ببینم.پشت سرش رفتم بیرون.مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت. محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد. بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابش و داد. بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم. از شدت تعجب چشم هام چهارتا شد. برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم. مامان: فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر. سالاد و من درست میکنم. تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم. سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم،خوبی؟ _قربونتون برم،خسته نباشین. فنجون ها رو از سینی برداشتم و روی میز جلوشون گذاشتم محمد:دست شما درد نکنه لبخند زدم و دوباره برگشتم. ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود. مامان رفت و صداشون زد. تو دیس برنج پر کردم و روی میز گذاشتم. بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن. تو سکوت ناهارمون و خوردیم. بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت.چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم برگشت سمت من و با لبخندگفت: دست شماهم درد نکنه _نوش جان از آشپزخونه بیرون رفت. یهو مامانم گفت: الهی قربونش برم،چقدر ماهه این پسر! _مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟ مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه،حس می کنم پسر خودمه. اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد. به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه. _مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم مهمون داریم. من اینارو جمع میکنم مامانم تشکر کرد و رفت. دستکش گذاشتم که ظرف ها رو بشورم. مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد.... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد.برگشتم و محمد ودیدم که به دیوار تکیه داده بود. با دیدنم گفت: کمک نمیخوای؟ خندیدم و گفتم :نه ممنون به حرفم توجه ای نکرد و اومد کنارم ایستاد .آستین هاش و بالا زد و ظرف های کفی و تو سینک کناری گذاشت و شیر آب و باز کرد. _نمیخواد آقا محمد خودم میشورم +من که هستم ،چرا دست تنها؟ _دست شما دردنکنه داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد برگشتم طرفش که آب و رو صورتم پاشید .چشام و بستم و عقب رفتم‌که خندید. _اشکالی نداره جبران میکنم.این دومین باره که روم آب ریختی +چرا دومین بار؟ _یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟ +اها سوسک! باهم خندیدم.خیلی زود شستن ظرف ها تموم شد.تو ظرف میوه ریختم و بردم تو هال .با محمد روی مبل نشستیم.داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد +فاطمه _جانم +من واسه یه مدتی نیستم برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟ +بهم ماموریت خورده، چند وقتی پیشت نیستم! انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره _چقدر طول میکشه؟ +شاید یک ماه شایدم کمتر خیلی تعجب کرده بودم. _محمد جدی میگی؟ +آره،دعا کن خیلی طول نکشه. یه بغض تو گلوم‌نشست. نمیتونستم‌این همه مدت نبینمش . من تازه بهش رسیده بودم. سعی کردم ناراحتیم و نشون ندم. دوتا خیار پوست گرفتم و تو ظرف نصفش کردم و روش نمک پاشیدم.بدون اینکه نگاش کنم گفتم :بردار نگاهم و به دستام دوختم. +فاطمه جان به سمتش برگشتم لبخند مهربونی زد و گفت : نرم ؟ _دلم برات تنگ میشه دوباره پرسید:نرم ؟ میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره. پرسیدم:محمد +جانم _من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه. چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟ +خب خودت گفتی دیگه _من گفتم ؟ من که اصلا حرف نزدم! +مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟ مگه تو با چشمات به من نگفتی؟ یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود. حاضر بودم با همه چیز کنار بیام ،با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم!واقعیت همین بود که محمد گفت. _قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟ +اره،قول میدم یه خیار برداشتم و گفتم: برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم _به به!کدبانو! خندیدم و رفتم‌تو آشپزخونه. اونقدر محمد و دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم. ژله رو درست کردم و تو یخچال گذاشتم .دوباره به هال رفتم. محمد سرش و به مبل تکیه داد و چشماش و بست. _خوابت میاد؟ +یخورده _برو تو اتاق من استراحت کن +یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟ _اره.رو تختم بخواب +باشه محمد رفت و منم به آشپزخونه برگشتم و مشغول درست کرد شام و دسرِ شب شدم. چهل و پنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم. با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت : به به چه بویی راه انداخته دخترم، خسته نباشی چیزی نگفتم و به یه لبخند اکتفا کردم +اقا محمد کجاست ؟ _خوابه +آها مامان که رفت آشپزخونه از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم . محمد روی تختم خوابیده بود. بوی قرمه سبزی گرفته بودم. سریع رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون. یه پیراهن نازک به رنگ آبی یخی برداشتم و پوشیدم .بلندیش تا زیر زانوم بود.یه شلوار کتان آبی رنگ هم پوشیدم. موهام و خشک کردم و پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد.رفتم پیش مامان که یهو یادم اومد محمد و بیدار نکردم _عه باید محمد و بیدار میکردم میخواستم برگردم که سر جام ایستادم. برگشتم طرف مامان و گفتم :مامان. +جانم _قم که بودیم محمد خواب بود. چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت،فکر کردم‌مادرم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد. مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن،غم مادر و پدر و؟ _من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی. +گفتم بهت که، حس میکنم پسر خودمه. _پس خودت برو پسرت و بیدار کن. مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت. چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون. محمد آستین هاش و بالا زد که وضو بگیره. انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود. رفتم‌ و اتاقم و مرتب کردم. ساعت ۷ و نیم شده بود. از خستگی روی زمین ولو شدم. پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق و باز کرد و کنارم نشست یه لیوان تو دستش بود نشستم. لیوان و داد دستم . یه قرصم باز کرد و گفت :دستت و بیار _این چیه ؟ +قرصه،مامانت گفت بیارم برات تشکر کردم و قرص و آب و ازش گرفتم. لیوان و از دستم گرفت و گفت: بخواب،من میرم بیرون _نه کجا بری؟ بلند شدم و لامپ و روشن کردم. گوشیم و در آوردم و پوشه عکس هاش رو باز کردم. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت : فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسام و نگاه میکنی؟ _آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم ! +چرا نمیتونی؟ _آخه چشم هات نمیزاره ! +چرا چشم هام نمیزاره ؟ برگشتم سمتش و به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد،خواستم بحث و عوض کنم. _آلبوم بیارم عکس ببینیم؟ +بیار ببینیم آلبوم های خانوادگی و آوردم. نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل و بهش معرفی کردم. برگشت و گفت : عکسی از خودت نداری؟ آلبوم عکس های بچگیم و آوردم و دادم دستش. با لذت به عکس ها نگاه میکرد. به یک عکس رسید پرسید :این کیه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم .تو عکس بغل مصطفی بودم _مصطفی چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت. از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت. سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم. با تعجب گفت :عه داشتم نگاه میکردما،چرا گرفتی؟ _آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم زد زیر خنده و آلبوم و از دستم گرفت سعی کردم از دستش بگیرم که گفت : فاطمه پاره میشه ها،بزار ببینم دیگه _محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی... آلبوم رو داد بهم و گفت :باشه بیا نمیبینم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :قول میدی بهم نخندی؟ +چرا بخندم آخه؟بده ببینم آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها،به یه عکس زشتم که رسیدیم دستم و به صورتم گرفتم و گفتم :ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم ؟ یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم : دیدی دیدی خندیدی بهم ! اصلا قهرم! بیشتر خندید. دستم رو گرفت و گفت :خانومم، من به حرف تو خندیدم نه به عکست. قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد. قیافم و ناراحت نشون دادم که گفت : آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید. خیلی قشنگن. درست مثله الانت خوشگل بودی. البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی . وقتی چیزی نگفتم ادامه داد: تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم. با اینکه از حرف هاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم : پشیمون شم ؟ مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟ آلبوم و کنار گذاشت و گفت :نشدی؟ لبخند مرموزی زدم و گفتم:نه جدی شد و گفت :باشه با اینکه ترسیدم حرفم و باور کرده باشه قیافم و تغییر ندادم و جدی بودم .از جاش بلند شد . خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه .رفت سمت در اتاق و گفت :من برم پیش مامان _نرو +چرا نرم؟ _چون من از الان دلم برات تنگ شده بمون یخورده نگات کنم. لبخندی زد و روبه روم نشست. یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟ از جام بلند شدم و یه قرآن براش آوردم و بهش دادم +چرا اون قرآن و به من دادی؟ همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم :نمیدونم! چیزی نگفت و قرآن و باز کرد. به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند. سرم و روی زانوهام گذاشتم و با لبخند بهش خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود. دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم. چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرف هام و بهش بزنم. _محمد من خیلی دوستت دارم. اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه .اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم. شب ها با فکر تو خوابم میبره، صبح ها به یاد تو بیدار میشم. وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه. بعد از حرف زدن با تو،تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره،وقتی کنارمی قلبم تند میزنه. دلم میخواد بشینم و فقط نگات کنم، به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت و نداشتم. از وقتی شروع کردم به حرف زدن، دیگه نخوند. فقط به قران نگاه میکرد. _محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی! آروم‌خندیدم و ادامه دادم: راستی، عطری که بیشتر اوقات میزنی و خریدم. هر وقت که دلم برات تنگ میشه ،درش و باز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه. محمد،هیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت... مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت : فاطمه ،بچه ها الان میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی . صدای قدم هاش اومد و فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفم و کامل کنم کلافه شدم. زدم رو پیشونیم و گفتم:مامان میدونه خیلی بد موقع سر میرسه؟ آخه چرا؟ محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت . کنارم نشست و گفت : و هیچکی تو این دنیا پیدا نمیشه که به اندازه ی من..‌. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ که به اندازه ی من عاشق فاطمه ام باشه. ___ کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم. سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد. نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید . نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم . تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. _ ریحانه کجاست ؟ +رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه! خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌. محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون و اذیت میکنین ؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش. با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم. محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. _چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان :مگه میخوای بری؟ محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین . مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم. با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم. تا دم در بدون اینکه چیزی بگم‌با محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد. با لبخند نگام می کرد. +نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم. _بهم قول دادی مراقب خودت باشی. محمد من منتظرتما! +زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم. قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش. یخورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! .... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ سالگرد پدر محمد بود همه جمع شده بودیم‌مسجد دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد. تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد. دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه. رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم . سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌. مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت. ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن. پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره. از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم. مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن. بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم. خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید . سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم: _جانم؟بفرمایید؟ +تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم _عروسِ حاج آقا هستم +زن اقا محمد؟ _بله +محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو _بله +عجیبا غریبا!! ادم چه چیزایی که نمیشنوه! صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد. به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد. تو دلم گفتم _هعی .... نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون. از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم. به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم. همه باهم حرف میزدن یکی گفت +خدا بیامرزتش مرد خوبی بود. چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر... دلم شکست. مگه چندسالش بود. کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت. یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن. یه خانومی داد زد +بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم _چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت +تو بشین عزیزم .خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدم و _چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد +بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم. از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ... مامان با بهت نگام میکرد. چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت : +یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود. ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید: +چیشده ؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد. یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم. _ به زحمت میتونستم حرف بزنم. افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود. زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود. برای همین چیزی نمیگفتم. مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد. بلند گفت: +سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت: +با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش. جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت: +محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد. دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود. از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد: +فاطمهه؟؟؟فاطمهه با حرفش به خودم اومدم نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد. سلما با پوزخند نگاهم میکرد. لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد. از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت: +عه عه حواست کجاس؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت +فاطمه چیکار کردی با خودت؟ این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت. با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت: مادر من میبرمش بیمارستان دستم رو کشید که یه نفر گفت +عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین. نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت +خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم +چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم +اتفاقی افتاده؟ سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد. از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت +بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم +افطار خوردی؟ سرم‌رو تکون دادم. نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت: +فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟ به زور گفتم _محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم +چرا؟ _چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند +فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو. نگاهم رو ازش گرفتم و _برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم شه داد میزدو میخندید _وای دوره زمونه عوض شده. ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. +ببرمت خونه لوسِ من؟ چپ چپ نگاش کردم _لوس خودتی نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون. ____ سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت. تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم. قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت +چرا انقدر تو غر میزنی؟ _خب چیکار کنم؟خسته شدم. تازه درس هم دارم. +خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی _وا مامان ...! با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت: +بیا اومد ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین. تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردم و گفتم _پخخخخ برگشت سمتم لبخند زدو +سلام _سلام +خوبی؟ _اوهوم!عالی.تو چطور؟ +منم خوبم. خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم. سرش رو تکون دادو حرکت کرد . _چرا انقدر دیر اومدی؟ +رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! _اها چه خبر؟ +سلامتی رهبر چیزی نگفتم به تیپش‌نگاه کردم پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود. بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم لبخند زد و دستم رو محکم‌فشرد با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش همو بغل کردیم و رفتیم‌تو مزون محمد هم‌پشت سرمون اومد یهو برگشتم سمت محمد و گفتم: _محمدد!!! من‌الان باید لباس عروس بپوشم؟ محمد خندیدو +نمیخوای بپوشی؟ _خجالت میکشم وای... لبخندش عمیق تر شد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد. مژگان ایستاد و گفت: +وای فاطمه اینو نگاااا _اره منم میخواستم بگم خیلی نازه. تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم _وای مژی این خیلی قشنگه. بزار برم‌به محمد بگم‌ بیاد دستم رو کشیدو +نه تو بایست من میرم‌صداش‌میکنم سرم رو تکون دادم وگفتم: _باشه دور لباس چرخیدم خیلی خوب بود قسمت بالاش حلقه ای بود حلقش تقریبا حدود سه سانت بود از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم‌سمت تورش و یه خورده رفتم‌عقب که حس کردم خوردم به یکی چشم هام رو بستم و صورتم‌جمع شد ناخوداگاه برگشتم‌ببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم _وای ترسیدم محمد. +کدوم لباسه؟ _اینه. نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت: +مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد +خوبه؟ دوسش داری؟ _ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ +من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه! دستم رو گرفت و رفتیم‌سمت مسئول مزون قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گف: +باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مادر هم‌نظرشونو بپرس +مامان تو راهه _اها باشه این رو گفتو از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم. مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود. رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم. انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم. اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم‌. یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم. اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود. مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم _چته مژگان ؟اه. میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ +میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟ حواست کجاست تو دختر؟ _خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم... ___ ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو _ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا... دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده. فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. داد زدم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمددد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... _با کروات خیلی هم خوشگل بود با تعجب گفت: +کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم چادرم رو در آوردم موهام رو هم باز کردم و دراز کشیدم یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم هی از این پهلو به اون پهلو شدم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم‌ رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتش و دستش و گرفتم و در و بستم ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم‌ صدامو آروم تر کردم و گفتم: _آقا محمدم ؟ حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت که گفتم : +میشه نگام کنی؟ به چشمام زل زد که گفتم‌: _ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟ لبخند زد وگفت: _باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردم و گفتم : _اه باز که کتاب گرفتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی" کنارش نشستم‌ و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد دستاشو باز کردم و نشستم بغلش لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودم و حتی به کتاب تو دستشم‌ احساس حسادت میکردم با موهاش ور میرفتم هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد ریشش و میکشیدم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد صورتم و خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه مهربون گفت : +چی میخوای تو دختر ؟ _محمد تودیگه دوستم نداریی؟ +چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد خودم رو بیشتر لوس کردم و گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟ +من همه توجه ام به شماست خانوم خانوما.بیخود تلاش میکنی لپش و بوسیدم وگفتم : _آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم _اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ... با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد. برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم : _عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟ +بعلهه _باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟ +چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟ _نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا +متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم : _میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟ _هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. +خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن . موهای جلوی صورتم و کنار گوشم گذاشت و گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم _فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم : _محمد جونم +جونم به فداات _خداانکنهههه.یه چیزی بگم؟ +بگوو _واسه جشن عقدمون... +خب؟؟ _میشه ریشت و کوتاه تر کنی ؟ +کوتاه نیست مگه؟ _نه ...میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش و اصلاح میکرد،اگه بتونی.... با تغییر ناگهانی چهرهش تازه فهمیدم دارم چی میگم حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت : +میخوای شبیه اون پسره شم برات ؟ با این حرفش حس کردم دلم ریخت آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم اصلا چرا ریشش رو کوتاه کنه؟ چرا قبل حرف زدن فکر نمیکنم مصطفی چی بود این وسط ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم. گفتم : _نه نههههه چرا شبیه اون شی .اصلا بیخیال پشیمون شدم .کوتاه نکنی بهتره رفت بیرون دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره نشست یه گوشه و تلویزیون رو روشن کرد تو فکر بود و به یه سمت دیگه خیره شده بود خیلی از حرفم پشیمون شده بودم ولی روم نمیشد برم پیشش برگشتم به اشپزخونه و خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم .میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم چیزی نگفت نگاهمم نکرد سرش پایین بود و به بشقابش زل زده بود همش جمله ای که گفته بود تو سرم اکو میشد _چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟ +واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم _دوستش نداشتم +از کی دیگه دوستش نداشتی؟ _از وقتی که راهم رو پیدا کردم +اون زمان منو میشناختی ؟ زل زد تو چشمام ... قصد داشت نگاهم رو بخونه ... واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چرا با من ازدواج کردی؟ _عاشقت شدم +از کی ؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه _از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت .. چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم : _باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود +میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد و گفت : +ببخشید و رفت تو اتاقش حالم خیلی بد شده بود همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم نباید میزاشتم اینطوری بمونه باید از دلش در میاوردم با ویژگی های اخلاقی که محمد داشت قطعا براش سخت بود فراموشِ چیزی گفتم ... وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون +فاطمه میمونی یا میری؟ اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو ..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت : +بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ... گفتم :_من میمونم چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست رخت خواب رو انداخت دوتا بالشت رو هم با فاصله گذاشت رو زمین پیراهنش و با تیشرت عوض کرد و دراز کشید پتو رو تا شکمش کشید و چشماشو بست داشتم به این فکر میکردم که امروزم چقدر بد گذشت در حالی که میتونست جزء بهترین روزهام باشه داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم رفتم کنارش نشستم و با دستم محاسنش رو مرتب کردم ک گفت : +کوتاه میکنم،نگران نباش با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و به کارم ادامه دادم چند ثانیه بعد گفتم : _دلیلی نداره اینکارو بکنی من یه حرفی زدم و وقتی روش فکر کردم پشیمون شدم .نمیبخشمت اگه تغییری تو چهرت ببینم . چشماش رو باز کرد و گفت : +شبیه مصطفی نشم یعنی؟ اخم کردم و با خشم گفتم : _تو رو خدا منو اذیت نکن محمد.من هیچ منظوری از حرف احمقانه ام نداشتم .تو چرا باید شبیه اون شی.من ازش بدم میادد اونوقت به همسرم بگممم‌شبیه اون شه ؟این کار من چ معنی میده ؟؟ مصطفی رو من همیشه به چشم یه برادر دیدم محمد.شاید واسه همین هم حواسم نبود و چیزی گفتم .... انتظار ندارم تو این رو بهم بگی ! من اذیت میشم تو نباید هیچ وقت شبیهش شی . تو فقط باید شبیه محمد باشی من عاشق محمد شدم عاشق خودت.... خودت بمون برام میشه فراموشش کنیم ؟ هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم .... نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت بغضم شکست : _فقط خوده خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم چقدر گریه.... نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه _محمد من از نداشتنت میترسم ... از نبودنت میترسم‌... گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که گفت : +از کجا میاری اینهمه اشک زو ؟ با پشت دستش اشکام و پاک کرد و زل زد به چشمام چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت : +من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی ...لوسِ من سبک شده بودم .خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنم و وقت نمیشد دستم و محکم تو دستش گرفت یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت : +گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟ با صدای ضعیفی گفتم : _نخوردم چیزی +خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدم و همراهش رفتم ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 @hejabenabyazd               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄