فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹توفیق اجباری هدیه #صلوات به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
خیلی جالبه ....
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_دوم
_یه عدد بگو ؟
_از چند تا چند باشه؟
_ از ۱ تا ۲۴.
_صبر کن یکم فکر کنم ....عدد بیست. حالا برای چی عدد میپرسی؟
_ یه جورایی عیدی حساب میشه .
_عه ،چه خوب . حالا چی هست ؟
_وقتی هم و دیدیم بهت میدم.
_ کو تا بعد سیزده. همین فردا پاشو بیا خونمون . عیدیم و بده.
_ نه بابا دیگه چی ؟
_دیگه همین. پاشو بیا که کلی دلم برات تنگ شده .
_منم همین طور ولی شاید مزاحم خانواده ت بشم . الان عیده حتما مهمون میاد.
_نه همه ی فامیل رفتن مسافرت ،نیستن. پاشو بیا ور دل خودم .بلاخره از تنها موندن تو خوابگاه که بهتره .
_تنها نیستم پیش عمومم. چند روز اول رفتیم شمال بعدشم که بلیط مشهدمون جور شد رفتیم مشهد.
_چه خوب ! پس سوغاتی مشهدم با عیدیت بیار .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: بذار ببینم امیر میاد اونورا ، اگه اومد منم باهاش میام .
_باشه پس منتظر جوابت هستم.
از هم خداحافظی کردیم و به مامان خبر دادم تا تدارک ناهار فردا را ببیند.
تا شب منتظر پیام از طرف مهتاب بودم اما هیچ خبری نشد .با خودم گفتم« حتما میاد که چیزی نگفته»
فردا صبحش آماده شدم و کمی هم به خودم رسیدم . موهایم را مثل همیشه کوتاه کرده بودم . و به قیافه اصلی خودم برگشته بودم. از وقتی یاد داشتم نمیگذاشتم موهایم بلند شود و به شانهام برسد .
گوشیم را برداشتم تا پیام های تلگرام و واتساب را چک کنم که دیدم مهتاب پیام داده «سلام نرگس جان . متاسفانه مشکلی پیش اومده و من نمیتونم بیام . »
خیلی ناراحت شدم و از شور و شوق افتادم .
ساعت پیامی را که فرستاده بود ۷ صبح بود . میخواستم زنگ بزنم که پشیمان شدم . از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدهم . به آشپزخانه نرسیده بودم که زنگ در به صدا در آمد . آیفون را برداشتم هرچه گفتم «کیه؟»کسی جواب نداد. آیفون را گذاشتم که دوباره زنگ زده شد . بدی آیفون خانه این بود که هنوز تصویری نکرده بودیمش . بار دوم هم کسی جواب نداد . بار سوم که زنگ زده شد عصبی آیفون را برداشتم و گفتم :
_بر هر چی مردم ازاره لع...
_ببخشید خانم میشه تشریف بیارید دم در!
صدای خانمی بود که بیش از اندازه صدایش را نازک کرده بود.
میخواستم همین طور بروم که پشیمان شدم و چادر آویزان شده مامان را به سر کردم و به حیاط رفتم . از بعد عید به اینکه حجابم را رعایت کنم خیلی اهمیت میدادم.دمپایی هایم را به پا کردم و لخلخ کنان به سمت در رفتم.
همین که در را باز کردم مهتاب بغلم پرید و با صدای بلند و جیغی گفت : سورپرایز!! ...
دید که جوابش را نمیدهم ،از من جدا شد و گفت : نرگس خوشحال نشدی ؟!
تازه به خودم آمدم و گفتم:
_ بیشعور! من و بگو به خاطر خانوم ،غمبرک زده بودم . نگو نقشه ها برای من داشتی . جرأت داری وایسا تا بهت بگم.
شروع کردم دویدن به دنبالش و او هم دور حیاط با سر و صدا میچرخید .
مامان که بیرون آمده بود و ما را نگاه میکرد ،صبرش تمام شد و گفت :
_نرگس ، بسه دیگه ، بذار از راه برسه بعد .
_اخه مامان نمیدونی که چیشده ،به من گفته بود نمیاد .
مهتاب : سلام خانم صالحی
_سلام عزیزم ،خوش اومدی ،بفرما داخل .
_ یاالله... یاالله...
مامان_ در و چرا نبستی؟ آبرو مون رفت.
_حواسم رفت ببخشید،الان میبندم .
مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ....
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_بیست_و_سوم
مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ،امیرصدرا هم اومده .
این جمله را گفت ولی دیگر خیلی دیر شده بود .من با چادری که از سرم افتاده بود جلوی در رفته بودم . امیرصدرا یک لحظه سرش را بالا آورد اما خیلی زود چشم بست و سرش را برگرداند . میدانستم به مسئله محرم و نامحرم اهمیت میدهد . چادر را روی سرم مرتب کردم و از مقابل در کنار رفتم و تعارف کردم که به داخل بیاید . وقتی از مقابلم گذشت . اخم بدی روی صورتش بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان ،به سمت پذیرایی هدایت کردم و به آشپزخانه برگشتم تا سینی شربت را ببرم.
مامان_نگفته بودی برادرشم میاره ؟
تک خندهای کردم و گفتم:
_شما هم مثل من اشتباه حدس زدی. برادرش نیست عموی مهتابه که باهاش اومده . ولی منم نمیدونستم که قراره بیاد داخل .
_که این طور ،بیا این شربت هارو ببر تا من به بابات زنگ بزنم بیاد خونه .
_نمیشه شما ببری ؟
_ چرا ؟
_ با این چادر نمیتونم خودمو جمع کنم . شما ببر من زنگ میزنم .
_اره به نظرم بهتر بری یکی از تونیکهایی که داری و بپوشی. فقط زود بیا که مهتاب احساس تنهایی نکنه.
با سر تایید کردم . بعد زنگ زدن به بابا به اتاقم رفتم . خیلی سریع باید تصمیم میگرفتم که کدام لباس را بپوشم. اول میخواستم یکی از مانتو های کوتاهم را بپوشم . اما بعد منصرف شدم . دلم نمیخواست امیرصدرا درباره ی من فکر بدی کند و مهتاب را به خاطر داشتن همچین دوستی سرزنش کند.
کمی فکر کردم تا یادم آمد مانتویی که محمد پارسال برایم خریده بود ،بهترین گزینه است.
کمی کمد را زیر و رو کردم تا پیدایش کردم .
وقتی برگشتم مهتاب با مامان مشغول صحبت بود و امیرصدرا هم با علی حرف میزد.
چند دقیقه ای گذشت و محمد و بابا هم به جمع مان اضافه شدند. مهتاب را به اتاقم بردم تا راحت باهم حرف بزنیم.
_بفرما دیگه اینجا راحت میتونی چادرت و دربیاری.
با نگاهش تمام وسایل اتاقم را از نظر گذراند و روی قاب عکسی که من و بابا کنار ساحل گرفته بودیم و من روی میز آرایشم گذاشته بودم ،ثابت ماند.
_اصلا شبیه بابات نیستی.
_ اره میدونم . بیشتر شبیه خالههامم . این عکس و خیلی دوست دارم . دوسال پیش تو کیش گرفتیم .
_ قشنگه ولی لبخندت به مامانت رفته .تو هم میخندی مثل مامانت ،چال میوفته رو گونهت.
_تو چی ؟ شبیه مامانتی یا بابات؟
نفس عمیقی کشید و روی تختم نشست. گوشیاش را در آورد .
_من شبیه مامانمم. البته قبل از بیرون اومدنم از خونه .
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را دیدم . انگار مهتاب بود اما چندسالی جا افتاده تر. صورتی گرد وموهای بلوندی داشت. چشم هایش کشیده و روشن بود. در عکس مهتاب لباس بازی پوشیده بود و کنار مردی که بیشک پدرش بود نشسته بود. در عکس چند دختر و پسر هم بودند که پشت سر شان ایستاده بودند.
_تولد خودته؟
_اره .اخرین تولدی بود که کنار هم بودیم.
_نمیدونم ولی همیشه حس میکنم وقتی یاد گذشته میوفتی ،غمگین و ناراحت میشی.
با ورود مامان ،حرفم را قطع کردم . همیشه که مهتاب میخواست گذشته را تعریف کند ،اتفاقی میافتد که نمیشد.
برایمان میوه و شیرینی آورده بود . یکی از چادر های مجلسی اش را هم آورده بود تا به مهتاب بدهد . بعد از تشکر مهتاب از مامان ، و رفتن او، مهتاب از کیفش بسته ای کادو شده بیرون کشید و گفت :
_ اینم عیدی شما .
_چرا زحمت کشیدی . من شوخی کردم باهات که گفتم عیدی میخوام .
_ اگه نمی گفتی هم من برات گرفته بودم.
فوری کاغذ کادو را باز کردم .روسری زیبایی بود به همراه یک پاکت نامه .
_این پاکت دیگه چیه؟
_به نظرم بذار تو خلوت خودت بازش کن.
پاکت را روی میز تحریر گذاشتم تا بعد بخوانمش.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
هدایت شده از هیئت حجاب
📚 #معرفی_کتاب
📖 کتاب بی پرده با حجاب
🔻توضیحات
eitaa.com/heyat_hejab/132
🔻راه کارهای ترویج حجاب
از طریق کتاب های تدوین شده با این موضوع
eitaa.com/heyat_hejab/105
@heyat_hejab
هدایت شده از حجاب نوشت ها
.
این فرمایش امروز امام خامنهای، خیلی زیاد در حوزه #حجاب مصداق دارد، بلایی که سر حجاب آورده اند همین تلاش زیاد برای قطع #جریان_تواصی است که متأسفانه برخی نتایج ناگوار آن هم نمودار شده است، ولی جوانان باغیرت این سرزمین به تأسی از برادران شهیدشان و به فضل الهی نخواهند گذاشت این اتفاق ادامه یابد.
#ما_همه_سرباز_توایم_خامنه_ای
#برنامه_چراغ
👌 "از کار برای حجاب خسته نشوید".
🔸🔹✅ Eitaa.com/hasanvaziri_official
هدایت شده از حجاب نوشت ها
#جامعه_مهدوی ویژگی های زیاد و دیدنی ای دارد که تصویرگر کمال انسانی در زندگی اجتماعی است، یعنی #هویت_جمعی جامعه مهدوی اینقدر دلنشین، آرامش بخش، روح نواز، هم افزا و پویاست که آدمی را به حسرت وا می دارد. ولی نکته مهم آنست که همه این کمالات یکباره رخ نمی دهند و با عصای موسی و معجزه وار پدیدار نمیشوند، #رشد و #بالارفتن_عقلانیت آحاد جامعه است که آن تابلوی زیبا را خواهد آفرید و تمام تلاش ما در آستانه ظهور باید ایجاد بسترهای لازم برای رشد و عقلانیت آحاد جامعه باشد، کاری که شیطان - از همه نوعش- بشدت با آن مقابله می کند.
جامعه مهدوی، #جامعه_عفیف است و این #عفت و #حیا و #پاکدامنی، فقط در سایه معرفت و رشد و عقلانیت است که تسرٌی می یابد و همه گیر میشود و در رفتار، گفتار و افکار آدم ها متجلی میشود.
تمام تلاشهای جمهوری اسلامی در گسترش فرهنگ #عفاف و #حجاب هم در همین راستاست تا با معرفت افزایی و بالابردن عقلانیت، خودش را به یکی از شاخصه های بارز جامعه مهدوی نزدیک تر کند.
از برخی حرفهای متدینین به بهانه #حجاب_اختیاری بوی #انجمن_حجتیه به مشام میرسد، حواسمان هست.
#جمعه_های_دلتنگی
👌 "از کار برای حجاب خسته نشوید."
هدایت شده از سَبزِ سُرخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همانی
که میشود
چای را کنارت
بدون قند نوشید ...
#صبحتون_شهدایی
#شهید_محمود_رفیعی
🍃شهید مدافع وطن محمود رفیعی میاندشتی مورخ 1397/08/16حین انتقال متهم موادمخدر به دلیل درگیری مسلحانه همدستان متهم با اصابت گلوله به شهادت می رسند.
@shohadanaja
آیا #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر اثر گذار است؟
آیا تاثیر همیشه به طور کامل و در لحظه اتفاق می افتد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر اثر گذار است؟
آیا تاثیر همیشه به طور کامل و در لحظه اتفاق می افتد؟....
هدایت شده از برادرعزیزم شهادتت مبارک
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸🌸
💠وقتی #راهیان_نور برای ما فقط یک مسافرت شده و #تو
💠از همین مسیر #راهی_نور می شوی
💠ما اهل زمینیم و تو اهل #آسمان
شمادعوتی به↙️
♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡
https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو
#حجاب_آمریکائی
#مقام_معظم_رهبری
🔴 حجاب به معنای"چادر" نیست، به معنای پوشیدن سالم است! ❌نهپوشیدنیکهاز نپوشیدنبدتراست‼️
(مقام معظم رهبری)
http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
این پیام را منتشر کنید..
‹📘🔗›
-
-
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
پیشمنیآمردم🚶♂؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عفافگرایی
🎥 تاوان ازدواج بهنگام
⭕️ آزار کلامی، فشار روانی و محدودیت و طرد دانش آموزان متأهل! تاوان #ازدواج در سن زیر 18 سال...
⚠️ و در عین حال، بی تفاوتی مسئولان مدارس نسبت به ارتباط خارج از شرع دانش آموزان با جنس مخالف!
🍂🍂🍃🌹🍃🍂
🍂🍃🌹🍃🍂
🍃🌹🍃🍂
🍂🍃🌹🍃🍂
🍂🍂🍃🌹🍃🍂
@umefafgaraei
هدایت شده از برنامه تلویزیونی چراغ
🔻لطفاً پاسخ چالش و نظر خود را به سامانه ۱۰۰۰۰۵۴۷ پیامک کرده
🔻یا در صفحه چراغ به آدرس https://www.instagram.com/p/CQoZhkJCsMf/?utm_medium=copy_link کامنت بگذارید.
🔻مخاطبینی که در ۱۰ نظرسنجی برنامه شرکت کنند یک شانس در قرعه کشی خواهند داشت، در نهایت به تعدادی از عزیزان هدایایی اهداء خواهد شد.
#برنامه__چراغ #چالش_هفته #حجاب_و_عفاف
✨ چراغ؛ همـراهی برای درست تـر دیدن ✨
🔻 بــرنامه تـلویـزیـونی چــــراغ 🔻
[بله][ایتا][اینستاگرام][آپارات][تلوبیون][تلگرام]
هدایت شده از عفاف وحجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۴ تا کار راه بکنید.👇👇🌿
.
اونوقت ببینید چطور محبت امام زمان به دلتون می افته...
هدیه به امام زمان👇👇👇🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🥀🥀مطالب ناب عفاف و حجاب .در کانال ما 👇👇
@hejabmahdavy
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
بعد از اینکه کمی میوه خوردیم و عکس های دوران کودکیم را با هم دیدیم،به پایین رفتیم. سفرهی ناهار را در ایوان انداختیم . الحق که مامان سنگ تمام گذاشته بود و همه چیز را به نحو احسن،اماده کرده بود. به کمک مهتاب سفره را چیدیم.البته محمد هم کمک مان میکرد. حس میکردم محمد زیادی به مهتاب نگاه های زیر چشمی میکند . کنار سفره از قصد ،کنار محمد نشستم . با آرنج به پهلویش زدم و طوری که فقط من و او بشنویم ،گفتم:
_قبلنا دست به سیاه و سفید نمیزدی؟
_ خواستم کمکی کرده باشم .
_اهان ! بعد نگاه هایی که به دوست من میکنی اونا چی؟ فکر نکن حواسم بهت نبود.
_ غذا تو بخور بچه .
_دیدی گفتم خبراییه. میخوای به مامان بگم برات ،مهتاب و...
چپچپ نگاهم کرد که ادامه جمله را نگفتم.
ناهار آن روز در جمعی گرم و صمیمی خورده شد . محمد و امیرصدرا باهم حرف میزدند و بابا بیشتر شنونده بود.
آن روز امیرصدرا مثل دفعه ی قبلی که دیدمش،نبود . هربار که نگاهش به من میافتاد ،زود روی برمیگرداند یا اخم میکرد. از طرفی دوست نداشتم علت را از مهتاب بپرسم . مهتاب و مامان از تغییر پوشش من خوشحال به نظر میرسیدن اما من دوست داشتم تنها به چشم یک نفر بیایم و آن هم امیرصدرا بود . اما او هیچ توجهی نداشت .
_____________________________
بعد از تعطیلات عید دوباره به خوابگاه برگشتیم. مهتاب با انرژی بیشتری برگشته بود. دیگر مثل سابق کسل نبود سر به سر من و نیلوفر می گذاشت و صدای خندهاش قطع نمیشد. از خوشحالی او من هم خوشحال بودم. اما موضوعی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و آن هم خواستگاری حسین، پسر خالهم از من بود. من دوست نداشتم به این زودی ها ازدواج کنم اما مامان و خاله، اصرار که حتماً باید ازدواج کنی. هر بهانه می آوردم قبول نمی کردند حتی بابا هم به این وصلت راضی بود آنقدر فکر کرده بودم که سرم درد میکرد .راهی به ذهنم نمیرسید برای همین از مهتاب کمک گرفتم:
_حالا مشکل تو چیه؟
_من دوست دارم درسم و تا آخر ادامه بدم،کار کنم ، قصد ندارم به این زودی ازدواج کنم و مسولیت یک زندگی و به عهده بگیرم .
_این حرفارو به مامانت بگو
_گفتم ولی گوش نمیکنه . میگه تو خونه شوهرم میتونی درس بخونی.
_به نظرم بذار بیان .
_تو هم که حرف مامان و خاله رو میزنی . اصلا میدونی چیه من از حسین خوشم نمیاد .
_چرا؟ ! چه عیبی داره مگه ؟
_ هیچی ، طرف دکتره ، مطب داره ، خونه داره ، ماشین داره . ولی حسین اون کسی نیست که من دلم براش بره . من اون و مثل محمد میبینم .
_ همه این حرفا رو به پسرخاله ت هم بگو. فقط در این صورته که میتونی مشکلت را حل کنی.
_یعنی بهش بگم دوسش ندارم ؟!به این صراحت؟!
_آره اصلاً شاید اونم تورو نخواد. شاید دختری مد نظر داشته باشه.
_خدا کنه...
با دست صورتش را جلو آوردم و بوسیدم
_وای مرسی که هستی !سر نمازت دعا کن برام. فعلا من برم به مامان زنگ بزنم .
_باشه برو . ولی خودتم میتونی دعا کنی برای خودت.
_آخه میدونی چیه؟ خدا خیلی وقته صدای منو نمیشنوه.
_چرا اینطور فکر می کنی ؟ تا حالا چیزی خواستی که بهت نداده؟
_نمیدونم .شاید .
_خدا همیشه دعای بنده اش و میشنوه و جواب میده. اگه به خواستهت نرسیدی ،شاید به صلاحت نبوده یا شایدم بهتر از اونو بهت داده. صداش بزنی حتما جواب میده.
_خیلی قشنگ حرف میزنی !حرفات بوی آرامش میده.
_منم یه روزی مثل تو بودم و این حرفا رو میزدم. اما یهروز که تو اوج ناامیدی بودم .امیر صدرا این حرفا رو بهم زد. پاشو برو زنگت و بزن ، تا من به کارام برسم.
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_پنجم
از تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم .ساعت حدودای سه بعد از نیمه شب بود .از شانس خوبی که داشتم ، شیشه آبی که بالای تختم میگذاشتم،خالی بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چراغ آشپز خانه روشن بود . هر چه نزدیک تر میشدم صدای مامان و بابا واضح تر به گوشم میرسید.
_بهش گفتی؟
_نه. نرگس بعد کلی اصرار قبول کرده .ناراحت میشه اگه بفهمه حسین راضی نیست.
_ بلاخره که چی؟ وقتی باهم حرف بزنن میفهمه که.
_نه خواهرم به حسین گفته یا نرگس یا هیچکس. حسینم قبول کرده.
_ولی به نظرم بیش از حد اصرار نکنید بهشون.دلیل نیست که وقتی بچه بودن تو گوششون گفتین مال هم هستید ،الان به زور بگید باهم ازدواج کنید. تازه من با نرگسم حرف زدم ،میگه دوست نداره ازدواج کنه.
_ نرگس حرف زیاد میزنه. هرچی زودتر ازدواج کنه ، من خیالم راحتره.
_چی بگم والا . از دست کارای شما خانوما من موندم .
از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. در دلم عروسی به پا شده بود که نگو و نپرس . از ته دلم خدارو شکر کردم که حسین هم راضی نیست. تشنگی را فراموش کردم و همان طور بیصدا برگشتم. مراعات مهتاب را کردم وگرنه همان موقع زنگ میزدم و از او تشکر میکردم. دعایش خیلی خوب گرفته بود.
_____________________________
مقابل هم نشسته بودیم و هیچ کدام حرفی نمیزدیم. حسین هنوز هم مثل کودکیهایمان ، ساکت و کم حرف بود. همیشه در ادب و احترام به پدر و مادرش ،زبان زد فامیل بود . اصلا به همین دلیل که نتوانست روی حرف خاله حرف بزند ،پزشکی خواند.
از دوران کودکی علاقه به موسیقی سنتی داشت و گاهی در جمع خانوادگی و مدرسه میخواند. مطمئناً اگر ادامه میداد،موفق میشد.
_نمیخوای شروع کنی؟
_ ببینید نرگس خانم.....میدونید چیه؟......چه طور بگم ؟
_راحت باش!
_ من میدونم که مامان و خاله از بچگی من و شما رو برای هم در نظر گرفتن و هر جا رفتن گفتن این دوتا مال هم هستن. اما من هیچ وقت به شما فراتر از خواهر نگاه نکردم . راست شو بخوام بگم ،من به این وصلت راضی نیستم .
حرفش که تمام شد نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد . وقتی دید من لبخند میزنم ،تعجب کرد و گفت:
_شما ناراحت نشدید؟!
_به هیچ وجه .تازه خوشحالم شدم . من دعا دعا میکردم که شما هم راضی نباشید. چون من به اصرار خاله و مامان اینجا نشستم . ببین پسرخاله، من هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم و قصدم ندارم به این زودیا ازدواج کنم . شما ماشاءالله دکتری و آرزوی هر دختر دمبختی . به نظرم نباید توی این موضوع جلوی خاله کوتاه بیای .
_ نمیتونم . کلی بحث کردیم با هم ولی فایده نداشت.
_من نمیفهمم مگه ازدواج زوریه. دیگه بچه که نیستیم بزرگترا برای ما تصمیم بگیرن .
_به نظرتون من چیکار میتونم بکنم ؟ مرغش یه پا داره .
_رفتی بیرون بگو با هم تفاهم نداریم منم پشتت در میام . راستی من یه سوالی ذهنم و درگیر کرده ،بپرسم ؟
_بفرمایید.
_کسی و زیر نظر داری؟
با تعجب سرش و بالا آورد و گفت:
_از کجا فهمیدید؟
_ از اون جایی که برای بار اول نتونستی به حرف دلت گوش نکنی و روی حرف خاله نه اوردی ....حالا به خاله گفتی ؟
_ نه هنوز .میخواستم تازه بگم که حرف شما رو پیش اورد.
_ اگه میگفتی دیگه الان لازم نبود اینجا بیاین ، یه راست میرفتین خونه عروس خانم آینده.
_به این راحتی که میگین نیست.
_چرا؟!!
_من هنوز نمیدونم که اونم منو دوست داره یا نه ؟
_ نپرسیدی هنوز؟! مگه کی و دوست داری ؟
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran