F.Ghaffari:
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_دوازدهم
در ماشین فقط صدای موزیکی بود که از رادیو پخش میشد و سکوت بینِ ما را میشکست. کمی از آموزشگاه دور شده بودیم که محمد روبهروی یک بستنی فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد. وقتی برگشت یک سینی در دستش بود که دو ظرف بستنی داخل آن. تعجب کردم. از محمد ، رفتارهای عجیب و غریب میدیدم. نه به آن چند دقیقه قبلش که با یک مَن عسل هم نمی شد آن را خورد نه به بستنی گرفتنش . یکی از ظرف های بستنی که چند رنگ بود و به سمت من گرفت و گفت: _فراموش کن هر چی که اتفاق افتاده. منم فراموش می کنم.
_ تو خوبی؟!
_ آره ، چطور مگه ؟
_هیچی ، نه به داد زدن و دعوا کردنت نه به این که میگی قضیه رو فراموش کنم.
_ خوبی به من نیومده ؟
_چرا اومده فقط کاش همیشه اینطوری باشی. و از دستش بستنی را گرفتم و شروع کردم به خوردن.
_ میگم امروز اومده بودم دنبالت که بریم پاساژی ، جایی، برای مامان هدیه بخریم.
_ هدیه بخریم؟! برای چی؟
_ خانم باهوش فردا اول اردیبهشته ، تولد مامان.
با دست زدم روی پیشونیم گفتم :
_ آخ راست میگیا! فراموش کرده بودم. حالا چی میخوای بگیری؟
_ بگیری نه بگیریم . نمیدونم گفتم شاید تو فکری داشته باشی که میبینم اصلا یادت نبوده.
_ محمد از بس که فکرم مشغول درسامه ، وقت نمیکنم به چیز دیگه ای فکر کنم.
یکم فکر کردم و بعد بشکنی زدم وگفتم: _فهمیدم .
_چیو فهمیدی؟!
_ اول بریم سمت پاساژ بزرگ . یکی دو ماه پیش مامان عکس یه لباسو نشون میداد به من. میتونیم سه نفری پولامون رو روی هم بذاریم و بخریمش .بعدشم کیک بخریم و بریم خونه. راستی علی میدونه؟
_ آره. خونه دوستشه. باید سر راه بریم دنبالش. نگاهی به ساعت کردم . نُه شب بود. با گوشی محمد زنگی به خانه زدم به مامان گفتم گشتی در شهر میزنیم و بعد به خانه میرویم. اول به سمت پاساژ رفتیم .دعا دعا میکردم، کتدامنی که مامان عکسش را به من نشان داده بود هنوز به فروش نرفته باشد. کل پاساژ را زیر و رو کردیم تا بالاخره مغازهای که آن را میفروخت پیدا کردیم. با کلی چانه زدن سر قیمت ،آن را خریدیم. محمد ،مدام غر میزد که *چه قدر گران خریدیم و از این حرفا* منم میگفتم: _میخواستی با من نیای خرید .خودت یه فکری برای کادو تولد میکردی.
از شیرینی فروشی نزدیک همانجا هم یک کیک به شکل قلب گرفتیم که روی آن شکلاتی بود و با خامه سفید نوشته شده بود« تولدت مبارک » . چند کلاه تولد و برف شادی و شمع هم گرفتیم .
محمد ماشینش را بیرون خانه پارک کرد و همگی با هم وارد خانه شدیم. علی هیجان داشت و از اینکه می خواستیم مامان را غافلگیر کنیم ،خیلی خوشحال بود. آنقدر بی سر و صدا وارد خانه شدیم که مامان متوجه ما نشده بود.
علیر رفت دنبال مامان و من و محمد هم هدیه تولد و کیک را روی میز ، وسط پذیرایی گذاشتیم. روی کیک چند شمع گذاشتم و روشن کردم. همزمان محمد بابا تماس تصویری گرفت تا در جشن کوچکمان ، همراه ما باشد.
علی ، مامان را چشم بسته به سمت پذیرایی میآورد با یکدوسه من دستش را از روی چشمهای مامان برداشت و من برف شادی را روی سر مامان خالی کردم.
مامان با دیدن صحنه روبرو اشک شوق در چشمانش جمع شد .
بغلش پریدم و یک ماچ گنده از لپهایش گرفتم.
_ قربونت برم ، تولدت مبارک.
_ وای بچه ها خیلی ممنون. اصلا فکرشم نمیکردم
بعد از من علی و محمد جلو آمدند و تبریک گفتند. بابا هم تبریک گفت و هدیه اش را که از قبل تهیه کرده بود، به مامان گفت کجای خانه گذاشته تا مامان برداردش. ولی چون شیفت کاری بود مجبور شد تماس را قطع کند .
بعد از کلی مسخره بازی من و علی سر خاموش کردن شمع ها ، مامان کیک را برید و هدیه اش را باز کرد.
آن شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛