گل نرگس:
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_چهارم🌸🌸🌸
در آرزوی دو رکعت نماز خوب‼️
#استاد_پناهیان:
روایت هست که خداوند از هرکسی "دو رکعت نماز قبول کند" بهشت بر او واجب می شود..👌🏻
سال 42 وقتی که حضرت #امام_خمینی (ره) رو دستگیر کردن و از قم به تهران داشتن می آوردنشون,🔅
بین راه فرمودن: آقایان مامور بایستید!🤚🏻
میخوام #نمازصبح رو بخونم,
گفتن نمیشه,⛔️
فرمود بذارید وضو بگیرم تو ماشین نمازمیخونم‼️ _ازقم به تهران هم که میای پشت به قبله میشه_
گفتن نمیشه,
امام فرمودن: پس حد اقل صبرکنید
تیمم بکنم و نماز بخونم تو ماشین,
اذان صبح شده✅
شما سر نماز شب ما رو دستگیر کردید.
گفتن نمیشه,❌
👈🏻امام می فرماید بهشون گفتم خب یه دقیقه در ماشینو باز کنید من دست بزنم رو خاک، پیاده هم نمیشم همینجور تیمم میکنم نماز میخونم,
بهم نگاه کردن گفتن خب حالا طوری نیست وای می ایستیم دیگه.😊
امام اونجوری تیمم کردن و پشت به قبله (رو به تهران) دو رکعت نماز خوندن.👏🏻
بعد حضرت امام می فرماید:"شاید اون دو رکعتی که خدا می خواهد از بنده ی ناچیز خود روح الله قبول کند و به خاطر آن #گناه_هایش را ببخشد و او را مقبول درگاه خودش قرار دهد، همان دو رکعت #نماز باشد....👌🏻
🔅چرا؟
"چون به دل آدم نمی چسبه"
و اونجوری که ظاهرا نماز خوب نشده❕
وقتی نچسبید به دلت با یه #شرمندگی میگی خدایا اون نماز، نماز نبود خودت قبولش کن..🙏🏻
خداهم اینقدر صدای اینجوری رو خوشش میاد...
صدای نازک شده رو خدادوست داره....👈🏻
اما ما فکر میکنیم که حتما باید #نماز به دلمون بچسبه تا قبول بشه‼️
نه عزیزم! نماز باید به دل خدا بچسبه نه به دل تو!😉
خدایا نماز های در به داغون ما رو مقبول درگاه خودت قرار بده...🙏🏻
#الهی_آمین...
#ادامه_دارد....
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لوَلِیِّکَـــ_الْفَـرَج♥️
3.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فقط تمرین!؟⚽️
👌مجموعه کلیپ
#انتظار_با_طعم_فوتبال🏆
🔺 #قسمت_چهارم
🔸 برگرفته از #کتاب پرفروش و جذاب #انتظار_با_طعم_فوتبال
✅ به قلم #استاد_ملایی
دوستانتون رو به #خیمه_مهدوی دعوت کنید...🌹
📲 @hasanmollaey
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_چهارم
#بازگشت…
هنوز مدتی از رفتن شیرین نگذشته بود که حضور کسی را کنارم احساس کردم . سرم را بلند کردم که دیدم ساسان با دقت نگاهم میکند. با لبخند مصنوعی گفتم:
_ببخشید مشکلی پیش اومده؟
_نه عزیزم،میتونم بشینم ؟
_بله بفرمایید، _چرا چیزی میل نمیکنید ؟ بذارید بگم براتون شربت بیارن .
_نه نیازی نیست . من کمی سرم درد میکنه ،چیزی نخورم بهتره .
از ظرف روی میز ،سیبی برداشت و مشغول پوست کندن شد . شروع کرد به حرف زدن . از خودش گفت و شرکتی که پدرش به تازگی برایش تاسیس کرده بود . آن قدر گفت و گفت که سردردم دوبرابر شد.شقیقه هایم تیر میکشید و احساس میکردم هر ان میخواهد سرم منفجر شود. ساسان هم که اصلا توجهی نداشت و برای خودش همین جور حرف میزد . فقط برای تایید حرف هایش میپرسید : «شما این طور فکر نمیکنید؟» یا میگفت «نظر شما چیه؟» من هم با گفتن «درست میگید » تایید میکردم . بلکه برود و دست از سرم بردارد. فکر میکرد با آن ابروهای برداشته شده و موهای از پشت بسته شده ،خیلی جذاب بود و هر دختری آرزو ی هم صحبتی با او را داشت .
زیر چشمی افراد مهمانی را میپاییدم . عده ای به آشپزخانه میرفتند و با لیوانی گیلاس برمیگشتند . مطمئن بودم شربت نیست . با خودم گفتم:
_به به !نرگس خانم جایی اومدی که تو عمرت فکرشو نمیکردی بیای.
با گفتن ببخشید از روی صندلی بلند شدم :
_ چیزی شده نرگس جان؟
حالم از این همه نزدیکیش بهم میخورد . با اینکه قبلا هم چند دوست پسر داشتم ،اما به هیچ کدام اجازه نمیدادم مرا با جان و عزیزم ،خطاب کنند . از دست خودم و شیرین عصبانی بودم . مخصوصا از شیرین .شیرینی که شک نداشتم با آن خنده های مستانه ای که سر میداد ، حتما چیزی نوشیده بود . به ساسان نگاه کردم ،هنوز منتظر جواب بود و به من نگاه میکرد :
_من حالم زیاد خوب نیست . میرم بیرون کمی هوا بخورم .
_راهنماییت میکنم .
با دست مانع شدم و گفتم:
_نه نیازی نیست .خودم راهو بلدم .
کیف دستی کوچک سفیدم را برداشتم و به طرف خروجی رفتم . دیگر نمیتوانستم حتی یک دقیقه در آنجا بمانم .حتی نمیخواستم قیافه ی شیرین را ببینم . من فکر میکردم شیرین بهترین دوستم است و با من صادق . اما آن روز به من ثابت کرد ،دروغگویی بیش نبود. شالم را که روی شانه هایم بود ،روی سرم انداختم. منتظر آسانسور نایستادم و از پله ها ،پایین رفتم .
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🦋 @downloadamiran 🦋