🔰🥀 انتشار اول
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
هدایت شده از دانشگاه حجاب
#گفتگو
➖میگفت:
مردا اگه با دیدنم تحریک میشن خودشونو کنترل کنن. اونا #نگاه نکنن🚫 چرا من خودمو بپوشونم؟؟😒
➕گفتم:
⭕️ اگه شدنی بود و راحت میشد نگاه نکنی یا تحریک نشی که اونهمه کمپین اعتراضی مثل #Metoo و #Women_not_object جواب میداد!!
پس معلومه نمیشه!!یا اگه بشه سخته!
غریزه که دستوربردار نیست!!
⭕️بعدشم فرض کن یه نفر تصمیم گرفته وزن کم کنه، اگه این فرد رو هر وعده سر سفرهای پر از انواع غذاهای خوشرنگ و خوشمزه😋 قرار بدیم، میتونه خودشو کنترل کنه و چیزی نخوره؟؟ بالاخره ناخنکی میزنه ... مگر اینکه اراده پولادینی داشته باشه که اینجور آدما کم گیر میان و اگه ارادشونو تقویت نکنن اونا هم خراب میشن.
⭕️حالا جوونایی رو در نظر بگیر که امکان #ازدواج ندارن و تو #جامعه با انواع تیپهای #تحریک_کننده مواجه میشن⚡️😟 به نظرت تو چنین شرایطی چقدر میتونن خودشونو کنترل کنن و نگاه نکنن ⁉️😥
⭕️وقتی حریمها رو رعایت نکنیم چطور انتظار داشتهباشیم مردا بتونن هوسشون رو راحت کنترل کنن ⁉️😒
💯 مطمئنا #جلوگیری_از_تحریک راحتتر و اجراییتره تا #کنترل_هوس_برافروخته☝️
❌البته نه این مسئله نه هیچ دلیل دیگهای مجوزی برای چشمچرانی مردها نمیشه
📖 برگرفته از کتاب «تربیت جنسی از منظر قرآن و حدیث»، صفحه ۱۵۱ و ۱۵۲
مؤلف: علینقی فقیهی
#تولیدی
#کنترل_نگاه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از 🇮🇷 جواهرانه 🇵🇸
💢 ویژه هفته حجاب
🔺 کاری از #موسسه_فرهنگی_هنری_کاربردی_خیبر
💡 #کارگاه_آنلاین؛ *جایی برای جوانه زدن*
🔺 *دوره توانمندسازی #دختران_نوجوان در حوزه پاسخگویی به #شبهات_حجاب*
🌸 *از نوجوانان #محجبه و #فعال دعوت میکنیم تا در این کارگاه شرکت کنند.*
📌 تا حالا شده بخاطر جمع دوستات تصمیم بگیری حجابترو کنار بذاری؟
📌 تا حالا شده بخاطر حجابت، دوستات کلی سوال پیچت کنند و تو جوابی براش نداشته باشی؟
📌 تا حالا شده درباره اینکه چرا حجاب داری به دوستات کلی توضیح بدی ولی نتونی قانعشون کنی؟
📌 میدونستی جواب دادن به سوالات دوستات یه اصولی داره که اگر بدونی، دیگه جواب دادن بهشون کاری نداره؟
👌 پس معطل نکن و همین الان ثبتنام کن: efafcollege.ir
▪️به همراه #کتاب_آموزشی با ۲۰٪ تخفیف
▪️تاریخ برگزاری: ۲۱، ۲۳ و ۲۶ تیر ماه/ ساعت: ۱۶:۳۰ الی ۱۸
🔸 آزاده اکبری؛ کارشناس و پژوهشگر حوزه زنان
▪️هزینه ثبتنام: ۶۰,۰۰۰ تومان
▪️۲۵% تخفیف ویژه ثبتنام گروهی
☎️ اطلاعات بیشتر: 02632777066 و 09358835691
@Javaheraneh 🌸
هدایت شده از 🇮🇷 جواهرانه 🇵🇸
✊ صدای گوهرشاد باشیم ✊
📍در #21_تیر 1314 بیش از 2000 نفر ایرانی برای دفاع از #غیرت و #حیا در پاکترین مکان خدا #مسجد_گوهرشاد توسط رضا شاه زنده به گور شدند ولی هنوز این شبهه در بین جوانان ایران زبان به زبان میچرخد!
🔻 #رضا_شاه #بی_حجابی را #اجبار میکرد!
🔺 #جمهوری_اسلامی #حجاب را اجبار میکند!
⁉️ فرقش چیست؟
📣 صدای ما از گوهرشاد کتاب بی پرده با حجاب (کاربردیترین پاسخها به #شبهات_حجاب)
📣 صدای شما از گوهرشاد خرید کتاب و رساندن آن به دست مخاطب
به همراه #ویژه_نامه قیام گوهرشاد و #کارت_پستال
🔸#تلاوتی_از_جنس_آرامش🔸
@telavate_aramesh
📞۰۲۶۳۲۷۷۷۰۶۶
📱۰۹۳۵۸۸۳۵۶۹۱
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_زندگی_خوب
@Javaheraneh 🌸
هدایت شده از دانشگاه حجاب
❌ قوانین #پوشش در چند دانشگاه مختلف برای دانشجویان!!👇
۱_ لباسی که بطور نامناسب اندام ها را نشان دهد مجاز نمی باشد
۲_ رنگ کردن مو مجاز نمی باشد
۳_ آرایش کردن مجاز نیست
۴_ مردان باید از کت و شلوار تیره، پیراهن سفید وجوراب استفاده کنند
۵_ موها رنگ طبیعی باید داشته باشد
۶_ ریش بزی ممنوع
۷_ سوئیت شرت ممنوع است
۸_ دکمه های پیراهن بسته باشد
۹_ هرگونه جواهرآلات به جز ساعت و یک جفت گوشواره برای بانوان مجازنمی باشد
۱۰_ پوشش دانشجویان باید طوری باشد که باعث حواس پرتی خود و دیگران و مانع تمرکز بر روی درس نشود
۱۱_ پوشیدن لباس لی برای بانوان ممنوع
۱۲_ پوشیدن هرگونه تی شرت، لباس ورزشی، شلوارتنگ ممنوع
۱۳_ لباس رسمی برای آقایان: پیراهن یقه دار و آستین دار، بدون کروات بهمراه جوراب
۱۴_ لباس پاره و تنگ ممنوع
۱۵_ لباس هایی که ترغیب به مصرف مشروبات الکلی بکند ممنوع است
۱۶_ لباس ها باید داخل شلوار باشد و انقدر بلند باشد که درموقع نشستن و بلند کردن دست ها قسمت های توزده لباس بیرون نیاید
۱۷_ اگر دانشجو نتواند پوشش خود را اصلاح کند با اولیاء او تماس خواهند گرفت تا برای او لباس مناسب بیاورند و او بیرون از کلاس خواهد ماند و غیبت خواهد خورد
⁉️حدس میزنید این قوانین برای کدوم دانشگاه هاست؟
🔻دانشگاه آزاد اسلامی؟
🔻دانشگاه های دولتی؟
🔻مربوط به دانشگاه امام صادقه؟
🔻 دانشگاه الزهرا؟
🔻حوزه علمیه قم؟
✖️ خیر..! این قوانین مربوط به این دانشگاه هاست:
موارد ۱، ۲، ۳ 👈 دانشگاه گرین ویل آمریکای شمالی
موارد ۴، ۵، ۶ 👈 دانشگاه آکسفورد انگلیس
موارد ۷ تا ۱۰👈 کالج رابرت ترکیه
موارد ۱۱، ۱۲، ۱۳👈 هاردین لیمونز آمریکا
موارد ۱۴ تا ۱۷👈 دانشگاه ایالتی کالیفرنیا
📚منبع: کتاب "نیم نگاهی به ضوابط پوشش دردانشگاه های جهان"
🔹پس غربی ها هم #اعتقاد دارن که پوشش میتونه باعث حواس پرتی دیگران بشه
🔹#مشروبات_الکلی مگه تو این کشورها بده که میگن رو لباس نباید تبلیغ بشه؟ مگه فقط تو اسلام این چیزا ممنوع نیست!!
🔹چرا فقط تو دانشگاه ها این قوانین سخت پوشش رو لحاظ کردن؟ یعنی تو خیابون اگه باعث حواس پرتی و دل مشغولی دیگران بشن و رو کانون خانواده ها، جوان ها و نوجوان ها تاثیر منفی بذارن اشکالی نداره؟
🔹راستی دانشجویان اعتراضی نمیکنن به این قوانین سخت اونم تو اون کشورها که مهد آزادی هست؟
✍حسین دارابی
#قضاوت_با_شما
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_پنجم
#دانلودکده_امیران
#بازگشت….
با خوردن باد به صورتم کمی از حرارت درونم کم شد . در ان یکساعتی که آنجا بودم ، گویا کلی انرژی صرف کرده بودم که احساس خستگی میکردم . دلم خیلی گرفته بود . در عرض یک ساعت بهترین دوستم را از دست داده بودم . نیاز به کمی قدم زدن داشتم تا با خودم کنار بیایم . از گوشه ی پیاده رو راهم را گرفتم و رفتم .
نمیدانم چه قدر راه رفته بودم و چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خود آمدم ،خودم را در خیابانی نا آشنا دیدم . هوا روبه تاریکی رفته بود و مطمئن بودم مامان از اینکه خانه نرفته بودم ،نگران شده است. دست در کیفم کردم تا گوشی ام را دربیاورم ،اما هر چه قدر گشتم پیدایش نکردم .یادم نمی آمد آخرین بار کجا گذاشته بودمش . فکر اینکه دوباره برگردم به خانه ی ساسان هم بیهوده بود . چون آدرس دقیق را نمیدانستم.
به اطراف نگاهی کردم . خودش بود ! به مغازهی سوپرمارکت آن طرف خیابان رفتم و خواهش کردم که بگذارد با تلفن مغازه به خانهمان زنگ بزنم . به بوق دوم نرسیده مامان تلفن را، برداشت :
_الو مامان . منم نرگس .
_کجایی تو دختر ؟ میدونی چند بار به اون تلفن بی صاحاب شده ات رنگ زدم !
_سلام . به جای این حرفا میخوام بگم یکم دیر تر میرسم خونه ،نگران نباش.
_چیو نگران نباشم . محمد اومد خونه دید تو نیستی و ماجرای بیرون رفتنت هم از علی شنید ،قاطی کرد اومد دنبالت .
_ چی ؟! اومد دنبالم!
_اره . حالا بهش زنگ بزن و آدرس بده بیاد دنبالت.
_اخه چرا بهش گفتین .
_بلاخره علی میگفت .
_اخه الان میاد آبروریزی راه میندازه که . میذاشتین من خونه میرسیدم بعد محمد و مینداختین به جون من .
_نرگس درست صحبت کن.ما هرچی ….
نگذاشتم ادامه بدهد .چون حرفش را از حفظ بودم :
_,بله میدونم ،شما هرچی میگین صلاح منو میخواین .
تلفن را با «فعلا خداحافظ»قطع کردم .
نمیدانستم باید چکار کنم.بهتر بود به محمد زنگ میزدم . هرچه قدر هم که سرم داد میکشید مطمئنا بهتر از این بود که سوار ماشینی میشدم که راننده اش را نمیشناختم.
اول از فروشنده آدرس دقیق را پرسیدم و بعد به محمد زنگ زدم و گفتم به دنبالم بیاید .بدون هیچ حرفی تلفن را قطع کرد.
بدون شک آرامش قبل از طوفانش بود و باید تا رسیدن طوفان منتظر میماندم .
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🦋 @downloadamiran 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_ششم
#بازگشت...
#دانلودکده_امیران
از مغازه بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن. چشمم به خیابان بود که اگر ماشین محمد را دیدم به سمتش بروم. هنوز ۵ دقیقه هم نگذشته بود که بوق ماشینی توجهم را جلب کرد. فوری به سمت ۲۰۶ محمد رفتم و در جلو را باز کردم و نشستم.
سلام کردم که جوابش را زیر لب داد. اصلاً نگاهم نکرد .نپرسید چرا اینجا هستم .غر نزد که چرا تا دیر وقت بیرون از خانه هستم. نگفت آرایشت را پاک کن .
من خودم را آماده کرده بودم برای جنگ حسابی اما او سکوت کرده بود.
_میگم چرا چیزی نمیگی تا من از خودم دفاع کنم. میدونم که توی ذهنت دادگاه برپا کردی و حکم من رو هم صادر. اما بهتره قبل از هر چیز حرفهای منو هم بشنوی.
برگشت سمتم و عصبی گفت :
_فعلا نمی خوام چیزی بشنوم .تو خونه باهم حرف میزنیم.
اوضاع خیلی به هم ریخته بود. تا حالا محمد و اینجوری ندیده بودم .محمد شبیه بابا بود قد بلند و چهارشونه. موهای پر پشت مشکی و کوتاهش و ته ریشی که همیشه روی صورتش بود، چهره ی او را دلنشین کرده بود . اما فقط از نظر چهره به بابا شبیه بود اخلاقش که خیلی بد بود. با خودم گفتم :
_کاش بابا اینجا بود ولی حیف که محل کارش از کرج خیلی دوره وگرنه میگفتم همین امشب به خونه بیاد.
وقتی به خانه رسیدیم بدون اینکه منتظر بمانم ماشین را پارک کند به داخل رفتم .کفشهایم را درآوردم و از پله های ایوان حیاط بالا رفتم. به مامان که با شنیدن صدا بیرون آمده بود سلام کردم که گفت:
_ علیک سلام. معلومه تو کجا رفتی ؟
_گفتم که میرم تولد ساناز.
_آره مامان تولد .اونم چه تولدی!
متوجه حضور محمد نشده بودم. به همین دلیل برگشتم که جوابش را بدهم اما او در حرف زدن از من پیشی گرفت و گفت:
_تو اونجا چیکار میکردی؟
_رفته بودم مهمونی دیگه!
_چجوری روت میشه دروغ بگی؟ دیگه کارت به جایی رسیده که به مامانم دروغ میگی!
_من دروغ نگفتم.
_آهان! پس تو خونه برادر دوستت چیکار میکردی ؟مهمونی اونجا بود دیگه درسته؟
_تو از کجا فهمیدی؟!
_بفرما مامان خانم. من میگم دخترت عوض شده تو بگو درست میشه. اصلا میدونی به جای رفتن به تولد، رفته بود جایی که توش دختر و پسر قاطی هم بودن؟
مامان محکم به صورتش زد و گفت:
_وای خاک برسرم! راست میگه نرگس؟!
_مامان من نمی دونستم قراره بریم اونجا. شیرین گفت خونه ی خود ساناز قرار یه تولد کوچیک با بچه های کلاس داشته باشیم. همین. من هم قبول کردم.تا همین امروز نمیدونستم که قراره بریم خونه برادر ساناز. سر همین موضوع هم با شیرین دعوام شد. من یک ساعتم اونجا نبودم.
(محمد)_دروغ میگی .بهانه الکی جور میکنی که کارت رو توجیه کنی.
_به خدا راست میگم .اصلا دلیلی نداره که کارم را توجیه کنم .وقتی…
_دروغ میگی.
_محمد میدونی که من اصلاً قسم دروغ نمیخورم .درسته با شماها فرق دارم اما یه چیزایی حالیمه.
_اگه یک ساعتم اونجا نبودی، پس جلوی اون مغازه چیکار میکردی؟ اصلاً گوشیت کجا بود که با یه شماره دیگه زنگ زدی؟!
_از اونجا که اومدم بیرون یکمی قدم زدم. نمیدونم تو فکر بودم ،یک دفعه خودمو جلوی اون مغازه دیدم گوشیم رو هم هر چقدر گشتم پیدا نکردم. اصلاً تو از کجا می دونستی من کجا رفتم؟
_دیر کرده بودی، مامان هم نگرانت شده بود، از چند تا از دوستات پرسیدم تاآدرس خونه ساناز رو پیدا کردم .اما رفتم اونجا ،مادرش گفت تولد خونه برادرشه.
_محمد آبرو نذاشتی برام. رفتی در خونه شون گفتی اومدم دنبال خواهرم! اصلا هر جا بودم میومدم خونه دیگه .تو به چه حقی رفتی اونجا ؟
جمله آخرم را تقریبا خیلی بلند گفتم که با تو دهنی که از محمد خوردم ،دهنم بسته شد.
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🦋 @downloadamiran 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت...
#قسمت_هفتم
#دانلودکده_امیران
با تو دهنی که از محمد خوردم دهنم بسته شد.
_اینو زدم تا یادت باشه دیگه صداتو روی بزرگتر از خودت بلند نکنی. دیگه هم حق نداری بدون اجازه من بیرون بری تا بابا بیاد فهمیدی؟
جواب ندادم و میخواستم برم که بازوم رو گرفت و بلندتر گفت:
_نشنیدم جوابت رو؟
با تنفر نگاهش کردم و گفتم :فهمیدم.
بازوم و از دستش بیرون آوردم و به اتاقم رفتم.
تمام حرص و عصبانیتم را سر در اتاقم خالی کردم و آن را محکم به هم کوبیدم.
همانجا پشت در نشستم و گریه کردم . از همه دلگیر بودم. از محمد از شیرین و بیشتر از همه از دست خودم. خسته بودم از دست رفتارهایی که با من میشد. تا حالا نشده بود که کسی دستش را روی من بلند کند که آن روز محمد این کار را کرد.
دیگر کسی برایم باقی نمانده بود تا برایش دردو دل کنم .نه دوستی داشتم نه خواهری..
یاد حرف معلم دینی مدرسه افتادم که می گفت: «خدا همیشه برای بنده هاش وقت داره و شنونده خوبی برای درد و دل های ماست»
شروع کردم با خدا حرف زدن. آنقدر حرف زدم که سبک شدم. و نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای زنگ ساعت روی میز بیدار شدم. به خاطر این که دیشب روی زمین خوابیده بودم ، بدنم خشک شده بود. از روی زمین بلند شدم و زنگ ساعت را خاموش کردم.
از اتاق بیرون رفتم. دست و صورتم را شستم و به سمت آشپزخانه راهی شدم. از دیروز ظهر چیزی نخورده بودم. حسابی گشنم بود اما حوصله صبحونه درست کردن نداشتم .در یخچال را باز کردم یک سیب بر داشتم .روز شنبه بود پس باید به مدرسه میرفتم دوباره به اتاقم برگشتم .اگر به من بود مدرسه نمی رفتم اعصابم بابت دیشب به هم ریخته بود و حوصله معلم ها و بچه های کلاس را نداشتم.
فرم سرمه ای رنگ مدرسه ام را پوشیدم و کتاب های درسی روز شنبه را در کوله ام گذاشتم.
روی پله های ایوان نشسته بودم و بند کتونی هایم را می بستم که مامان صدایم کرد:
_صبحانه نخورده میری مدرسه؟
_دیرم شده وقت نیست.
_بیا این یه لقمه رو بخور تا حداقل ضعف نکنی.
ایستادم و لقمه را گرفتم. با خداحافظی بیرون رفتم.
یک ذره اعتبار پیش خانواده ام داشتم که آن را هم به باد داده بودم .رفتار همه با من سرد شده بود .مطمئناً بابا هم اگر گفته های محمد درباره من را می شنید ،او هم با من سرد میشد.
آن روز شیرین به مدرسه نیامده بود. هر چند اگر می آمد هم مهم نبود .چون من در همان مهمانی دوستیم را با او به هم زده بودم.
کل ساعت کلاس درس به یک چیز فکر میکردم. و آن هم این بود که چگونه می توانم خودم را از دست رفتار خانواده ام راحت کنم. تنها یک راه وجود داشت .این که درس می خواندم تا در دانشگاه تهران قبول میشدم و به تهران می رفتم. سختی
اش فقط چند ماه شبانه روز درس خواندن بود .
همان روز به سراغ مشاور تحصیلی مدرسه رفتم و از او راهنمایی خواستم.پیشنهاد کرد که این ۶ ماه باقیمانده تا کنکور را در کلاسهای کنکور شرکت کنم و آدرس چند کلاس خوب را به من داد.از شانس خوبی که داشتم ، مدرسه، جلسه شورای معلمان داشت و زود تعطیل می شدیم و من این موضوع را یادم رفته بود به مامان بگویم. از فرصت استفاده کردم و با یک تاکسی دربست به نزدیکترین آدرس که کلاس کنکور تشکیل می شد رفتم.
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_هشتم
#بازگشت…
#دانلودکده_امیران
نگاهی به تابلوی موسسه کنکور کردم .خودش بود. از پله ها بالا رفتم .دختر جوانی پشت میز نشسته بود که تلفنی صحبت می کرد. با دیدن من تلفنش را خلاصه کرد و گفت :
_سلام عزیزم .کمکی از من ساختهاس ؟
_سلام من اومدم بپرسم شرایط شرکت در کلاس هاتون چطوریه ؟
_الان که ورودی نمیگیریم .چون دو ماهی هست که تکمیل ظرفیت هستیم .
_خب من الان چیکار کنم ؟
_اجازه بده یه لحظه.
و به سمت یکی از اتاق هایی که آنجا بود رفت و وارد آن شد. بارفتن منشی نگاهی به اطراف انداختم .ساختمانی سه طبقه بود که من به طبقه اول آن رفته بودم. احتمالاً در دو طبقه دیگر کلاس ها برگزار میشد. روی صندلیهایی که روبهروی میز منشی بود ، نشستم .۳ اتاق وجود داشت که روی هر کدام اسم و مقام آن شخص عکس نوشته شده بود .اتاقی که دختر رفت رویش نوشته شده بود « مهندس سرحدی، مدیریت»
بعد از چند لحظه همان خانم از اتاق بیرون آمد و من را مخاطب قرار داد و گفت:
_ بفرمایید داخل.
آقای سرحدی میخوان با شما صحبت کنن.
تشکر کردم و به سمت همان اتاق رفتم .در زدم و وارد شدم .اتاق بزرگی بود میزی از جنس چوب در انتهای اتاق گذاشته شده بود و روبهروی میز یک دست مبل راحتی به رنگ قهوهای گذاشته بودند .دیوارها به رنگ کرم و قهوه ای بود که با پردهی اتاق و مبل سِت شده بود. مردی تقریباً ۳۵ ساله پشت میز نشسته بود که به احترام من بلند شد .سلامی کردم که با روی باز جوابم را داد:
_سلام خیلی خوش اومدین .بفرمایین بنشینین.
روی مبل نزدیک به میز کارش نشستم. و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم.
_خب در خدمتم. منشی گفت برای شرکت تو کلاسهای ما تشریف اوردین درسته؟
_بله، میخواستم بدونم شرایط کلاس ها چه جوریه؟ و چه هزینهای باید پرداخت بشه؟
_میتونم بپرسم کی ما را به شما معرفی کرده ؟و کدوم مدرسه درس میخونی ؟
_بله ، مشاور مدرسهمون خانم صادقی و مدرسه راهعدالت هم درس میخونم .
_که اینطور ، چون دانشآموز خاله من هستی میتونم برات یه کاری کنم که همش به توانایی و همت خودت بستگی داره.
_ هر چی بگین انجام میدم .چون دوست دارم توی کنکور قبول بشم و چند سال پشت کنکور نباشم .
_خب من سَرحدی مدیر و مشاور این آموزشگاه هستم. خیلی خوشحالم که اینجا رو انتخاب کردی. مطمئناً ضرر نمیکنی .ببین ما طبق برنامه مدرسه ای که درس میخونی برنامه ریزی میکنیم و شما طبق اون برنامه ریزی پیش میری . چون شما از بقیه دیر تر اومدی کمی برنامهریزیت فشرده میشه که جای نگرانی نداره و میتونی خودت رو به برنامه برسونی. برای قیمت کلاس ها هم با پدرتون تشریف بیارین کنار می آیْیم باهم.
بعد از تشکر از اتاق امدم بیرون و به سمت خانه رفتم. حالا نوبت این بود که مامان و بابا رو در جریان میگذاشتم.
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_هشتم
#بازگشت…
#دانلودکده_امیران
نگاهی به تابلوی موسسه کنکور کردم .خودش بود. از پله ها بالا رفتم .دختر جوانی پشت میز نشسته بود که تلفنی صحبت می کرد. با دیدن من تلفنش را خلاصه کرد و گفت :
_سلام عزیزم .کمکی از من ساختهاس ؟
_سلام من اومدم بپرسم شرایط شرکت در کلاس هاتون چطوریه ؟
_الان که ورودی نمیگیریم .چون دو ماهی هست که تکمیل ظرفیت هستیم .
_خب من الان چیکار کنم ؟
_اجازه بده یه لحظه.
و به سمت یکی از اتاق هایی که آنجا بود رفت و وارد آن شد. بارفتن منشی نگاهی به اطراف انداختم .ساختمانی سه طبقه بود که من به طبقه اول آن رفته بودم. احتمالاً در دو طبقه دیگر کلاس ها برگزار میشد. روی صندلیهایی که روبهروی میز منشی بود ، نشستم .۳ اتاق وجود داشت که روی هر کدام اسم و مقام آن شخص عکس نوشته شده بود .اتاقی که دختر رفت رویش نوشته شده بود « مهندس سرحدی، مدیریت»
بعد از چند لحظه همان خانم از اتاق بیرون آمد و من را مخاطب قرار داد و گفت:
_ بفرمایید داخل.
آقای سرحدی میخوان با شما صحبت کنن.
تشکر کردم و به سمت همان اتاق رفتم .در زدم و وارد شدم .اتاق بزرگی بود میزی از جنس چوب در انتهای اتاق گذاشته شده بود و روبهروی میز یک دست مبل راحتی به رنگ قهوهای گذاشته بودند .دیوارها به رنگ کرم و قهوه ای بود که با پردهی اتاق و مبل سِت شده بود. مردی تقریباً ۳۵ ساله پشت میز نشسته بود که به احترام من بلند شد .سلامی کردم که با روی باز جوابم را داد:
_سلام خیلی خوش اومدین .بفرمایین بنشینین.
روی مبل نزدیک به میز کارش نشستم. و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم.
_خب در خدمتم. منشی گفت برای شرکت تو کلاسهای ما تشریف اوردین درسته؟
_بله، میخواستم بدونم شرایط کلاس ها چه جوریه؟ و چه هزینهای باید پرداخت بشه؟
_میتونم بپرسم کی ما را به شما معرفی کرده ؟و کدوم مدرسه درس میخونی ؟
_بله ، مشاور مدرسهمون خانم صادقی و مدرسه راهعدالت هم درس میخونم .
_که اینطور ، چون دانشآموز خاله من هستی میتونم برات یه کاری کنم که همش به توانایی و همت خودت بستگی داره.
_ هر چی بگین انجام میدم .چون دوست دارم توی کنکور قبول بشم و چند سال پشت کنکور نباشم .
_خب من سَرحدی مدیر و مشاور این آموزشگاه هستم. خیلی خوشحالم که اینجا رو انتخاب کردی. مطمئناً ضرر نمیکنی .ببین ما طبق برنامه مدرسه ای که درس میخونی برنامه ریزی میکنیم و شما طبق اون برنامه ریزی پیش میری . چون شما از بقیه دیر تر اومدی کمی برنامهریزیت فشرده میشه که جای نگرانی نداره و میتونی خودت رو به برنامه برسونی. برای قیمت کلاس ها هم با پدرتون تشریف بیارین کنار می آیْیم باهم.
بعد از تشکر از اتاق امدم بیرون و به سمت خانه رفتم. حالا نوبت این بود که مامان و بابا رو در جریان میگذاشتم.
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_نهم #پارت_اول
#بازگشت…
#دانلودکده_امیران
وقتی به خانه برگشتم ،از کفش هایی که پایین پلهها جفت شده بود ، متوجه شدم بابا برگشته است. زودتر از همیشه آمده بود و باعث تعجبم شد. سریع کفش هایم را درآوردم و از چند پله ایوان بالا رفتم . با صدای بلند سلام کردم ولی کسی جوابم را نداد. به سمت اتاق نشیمن رفتم که بابا را دیدم . با خوشحالی به سمتش رفتم که از روی مبل بلند شد و مانع من شد .فقط گفت :
_ لباست رو عوض کردی بیا حیاط باهم حرف بزنیم.
و رفت. تا به حال بابا را اینطوری ندیده بودم. خشک و جدی بود . به مامان نگاه کردم که یعنی «چرا بابا اینطور شده ؟!» که گفت:
_ محمد همون دیشب قضیه رو بهش گفته. باباتم با اولین پرواز خودش رو به تهران رسونده و به کرج اومده .خیلی از دستت عصبانیه. بهتر حرفی بهش نزنی که بیشتر از این از دستت حرص بخوره .کلی باهاش حرف زدم که آروم بشه .
فکر نمیکردم محمد به این سرعت گفته باشد با ناراحتی کولهام را که موقع ورودم کنار دیوار گذاشته بودم ، برداشتم و به سمت اتاق خودم که طبقه بالا بود رفتم .روزی را به یاد آوردم که وقتی به این خانه امدیم کلی اصرار کردم که اتاق مستقلی داشته باشم. بابا هم اتاقکی را که در پشت بام بود برایم آماده کرد و آنجا شد اتاق من .
فرصت تجزیه و تحلیل حرف هایی که میخواستم بزنم را نداشتم. باید حرف هایم را طوری میگفتم که از خودم دفاع کرده باشم. نمیدانستم محمد چگونه با بابا حرف زده بود یا چه گفته بود ، که این قدر بابا از دستم عصبانی بود . باید خودم همه چیز را تعریف میکردم.
لباسهای مدرسه را با یک دست لباس راحتی عوض کردم. شانهای به موهایم زدم واز اتاق بیرون آمدم. از همان بالا دولا شدم تا حیاط را ببینم . بابا مثل همیشه که عصبانی میشد در حیاط قدم میزد و با تسبیح یاقوتی که در دست داشت ، ذکر می گفت. چند نفس عمیق کشیدم و خودم را برای شنیدن هر حرفی آماده کردم .
سریع از پله ها پایین رفتم وارد ایوان حیاط شدم. بابا روی فرشی که در ایوان انداخته بودیم ،نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود . به حالت دو زانو روبهرویش نشستم و سرم را پایین انداختم.
چند لحظه اول بینمان سکوت بود که بابا گفت :
_خب منتظرم که بشنوم .
_چی بگم .من که هرچی بگم شما باور نمیکنید؟ به حرف محمد بیشتر از من اهمیت میدید.
_ من کی این کارو کردم ؟هان؟!
_ هیچ وقت.
_ پس الانم خودت بگو چی شده .میخوام حرف های تو رو هم بشنوم .
سرم را بالا آوردم و در چشمان عسلی بابا نگاه کردم. شروع کردم به تعریف کردن . همه چیز را گفتم .از اینکه نمیدانستم یک مهمانی تولد ساده نیست و شیرین به من دروغ گفته بود . اینکه خودم از آنجا بیرون آمدم و حتی برای برداشتن گوشیَم هم برنگشتم .این را هم گفتم که همه این موارد را به محمد گفتم ولی باور نکرد .
با تمام شدن حرفم بابا سکوت کرد و در فکر فرو رفت.
همیشه با بابا رابطه بهتری داشتم. بیشتر اوقاتی که خانه بود با هم حرف می زدیم. مشوق من در هر کاری بود و از من حمایت میکرد. البته سر قضیه پوششم کمی باهم بحثمان شد .اما قرار بر این شد که من خودم تحقیق کنم و هر وقت به این نتیجه رسیدم که پوششم مناسب نیست ، تغییر کنم .بگذریم که من از سر لجبازی به این قول و قرار پایبند نبودم.
با حرف بابا از فکر بیرون آمدم:
_ میدونم که به من دروغ نگفتی و همهی حرفات رو باور کردم. اما باید قبول کنی که با محمد خوب حرف نزدی .گرچه که محمد حق نداشته روی تو دست بلند کنه . عصر که محمد اومد ، توی خلوت ازش معذرت خواهی کن .
_اما بابا…
_ گوش کن نرگس ! کارت اشتباه بوده .کار اونم همینطور .
_باشه ، اما توقع نداشته باشید با هم مثل قبل باشیم.
با باز شدن در خانه حرفهای من و بابا هم به پایان رسید.
علی بود که از مدرسه برگشته بود .با دیدن بابا خوشحال شد. بابا و علی همدیگر را در آغوش گرفتند و رفع دلتنگی کردند.
بابا یکی از مهندسین نفت در پالایشگاه عسلویه بود. به همین دلیل خیلی دیر به دیر به خانه میآمد و وقتی میآمد بیشتر وقتش را با ما میگذراند.مخصوصاً با من .
هنوز همانطور در ایوان ایستاده بودم که بابا گفت:
_ بیا بریم تو دیگه…!
_ بابا ! میگم شما منو بغل نکردینا !
و با حالت نمایشی ،قهر کردم که بروم .
بابا خندید وگفت:
_ دختر تو که حسود نبودی.
_ حسودی نمیکنم که .به آغوش پدرانه شما احتیاج دارم .
_ ای شیطون .بیا اینجا ببینم.
و بعد دستانش را باز کرد که مرا بغل کند .به سمتش رفتم و خودم را در آغوش پدرانهاش جا دادم .
_خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا .
_منم همینطور…. نرگس؟
_ جان؟!
_ یه قولی بهم میدی ؟
از بغل بابا بیرون آمدم و گفتم:
_ چه قولی ؟!
👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀تو بازار کساد روشنی .. کسی خورشید کنار نمی زنه ...//////...[
حامد زمانی .///
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀خاطره یک شهید .//
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتا تو انچه می نمایی هستی .///
👇💫 نظر رهبری در مورد افراد بدحجاب چیست ؟؟
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
💫 بخشی از نمایشگاه جواهرانه
🥀 زنان در ایران باستان ....
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
💫 بخشی از نمایشگاه جواهرانه
🥀 زنان در ایران باستان ....
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
💫 بخشی از نمایشگاه جواهرانه
🥀 زنان در ایران باستان ....
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
💫 بخشی از نمایشگاه جواهرانه
🥀 کشف حجاب رضاخانی
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
💫 بخشی از نمایشگاه جواهرانه
🥀 اسناد محرمانه
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
💫 بخشی از نمایشگاه جواهرانه
🥀 قمار بازی اشرف پهلوی در پاریس
🥀🥀
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy