هدایت شده از 🌹بنیاد مهدویت شهر بهارستان🌹
AUD-20201211-WA0269.mp3
4.34M
💫💫 صلوات ...اوالحسن ضراب اصفهانی
🥀 مرحوم سید ابن طاووس ...می فرمایند...اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی ...از صلوات ابو الحسن ضراب اصفهانی غافل نشو ...که سری است از اسرار الهی 🥀
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج ❤️
💫 کانال تخصصی مهدویت 👇
.
╭┅─────────┅╮
🔘@kanonemahdavi
╰┅─────────┅╯
من شکایت دارم…
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست
از آن ها که به مسخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد !
دلایلِ عقلی حجاب ، دلیلِ ششم
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
دلایلِ عقلی حجاب ، دلیلِ ششم
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
#پارت2
#قسمت_یازدهم
#دانلودکده_امیران
_ چرا نگفتی مزاحم داری ؟
_مزاحم نبود ، ساسان بود. یکی دو بار اومده بود که خودم دک کرده بودم بره .
_نرگس یارو یکی دو بار اومده سراغت بعد تو نگفتی ؟
_میگفتم که مثل الان داد بزنی و به من مشکوک بشی؟
_ من مشکوک نشدم .میگم چرا نگفتی ؟ غریبه که نیستیم خانوادتیم .
_اگه می گفتم همیشه میخواستی بیای ببری و بیاری.
_ چه عیبی داره؟ ناراحت میشی از این که با اطمینان خاطر مسیر طی کنی؟
نه خیر ناراحت نمیشم. اما دوستام مسخرهام میکنن . در ضمن رفتار تو با من جوریه که من حس می کنم به من اعتماد نداری دوست داری همش منو چک کنی؟ آزادیم رو بگیری ؟
_نرگس؟!
_ بهتره بریم دیگه .من خستم .
_دیگر حرفی نزدیم . از من جلوتر رفت و جایی که ماشین رو پارک کرده بود نشان داد.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
F.Ghaffari:
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_دوازدهم
در ماشین فقط صدای موزیکی بود که از رادیو پخش میشد و سکوت بینِ ما را میشکست. کمی از آموزشگاه دور شده بودیم که محمد روبهروی یک بستنی فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد. وقتی برگشت یک سینی در دستش بود که دو ظرف بستنی داخل آن. تعجب کردم. از محمد ، رفتارهای عجیب و غریب میدیدم. نه به آن چند دقیقه قبلش که با یک مَن عسل هم نمی شد آن را خورد نه به بستنی گرفتنش . یکی از ظرف های بستنی که چند رنگ بود و به سمت من گرفت و گفت: _فراموش کن هر چی که اتفاق افتاده. منم فراموش می کنم.
_ تو خوبی؟!
_ آره ، چطور مگه ؟
_هیچی ، نه به داد زدن و دعوا کردنت نه به این که میگی قضیه رو فراموش کنم.
_ خوبی به من نیومده ؟
_چرا اومده فقط کاش همیشه اینطوری باشی. و از دستش بستنی را گرفتم و شروع کردم به خوردن.
_ میگم امروز اومده بودم دنبالت که بریم پاساژی ، جایی، برای مامان هدیه بخریم.
_ هدیه بخریم؟! برای چی؟
_ خانم باهوش فردا اول اردیبهشته ، تولد مامان.
با دست زدم روی پیشونیم گفتم :
_ آخ راست میگیا! فراموش کرده بودم. حالا چی میخوای بگیری؟
_ بگیری نه بگیریم . نمیدونم گفتم شاید تو فکری داشته باشی که میبینم اصلا یادت نبوده.
_ محمد از بس که فکرم مشغول درسامه ، وقت نمیکنم به چیز دیگه ای فکر کنم.
یکم فکر کردم و بعد بشکنی زدم وگفتم: _فهمیدم .
_چیو فهمیدی؟!
_ اول بریم سمت پاساژ بزرگ . یکی دو ماه پیش مامان عکس یه لباسو نشون میداد به من. میتونیم سه نفری پولامون رو روی هم بذاریم و بخریمش .بعدشم کیک بخریم و بریم خونه. راستی علی میدونه؟
_ آره. خونه دوستشه. باید سر راه بریم دنبالش. نگاهی به ساعت کردم . نُه شب بود. با گوشی محمد زنگی به خانه زدم به مامان گفتم گشتی در شهر میزنیم و بعد به خانه میرویم. اول به سمت پاساژ رفتیم .دعا دعا میکردم، کتدامنی که مامان عکسش را به من نشان داده بود هنوز به فروش نرفته باشد. کل پاساژ را زیر و رو کردیم تا بالاخره مغازهای که آن را میفروخت پیدا کردیم. با کلی چانه زدن سر قیمت ،آن را خریدیم. محمد ،مدام غر میزد که *چه قدر گران خریدیم و از این حرفا* منم میگفتم: _میخواستی با من نیای خرید .خودت یه فکری برای کادو تولد میکردی.
از شیرینی فروشی نزدیک همانجا هم یک کیک به شکل قلب گرفتیم که روی آن شکلاتی بود و با خامه سفید نوشته شده بود« تولدت مبارک » . چند کلاه تولد و برف شادی و شمع هم گرفتیم .
محمد ماشینش را بیرون خانه پارک کرد و همگی با هم وارد خانه شدیم. علی هیجان داشت و از اینکه می خواستیم مامان را غافلگیر کنیم ،خیلی خوشحال بود. آنقدر بی سر و صدا وارد خانه شدیم که مامان متوجه ما نشده بود.
علیر رفت دنبال مامان و من و محمد هم هدیه تولد و کیک را روی میز ، وسط پذیرایی گذاشتیم. روی کیک چند شمع گذاشتم و روشن کردم. همزمان محمد بابا تماس تصویری گرفت تا در جشن کوچکمان ، همراه ما باشد.
علی ، مامان را چشم بسته به سمت پذیرایی میآورد با یکدوسه من دستش را از روی چشمهای مامان برداشت و من برف شادی را روی سر مامان خالی کردم.
مامان با دیدن صحنه روبرو اشک شوق در چشمانش جمع شد .
بغلش پریدم و یک ماچ گنده از لپهایش گرفتم.
_ قربونت برم ، تولدت مبارک.
_ وای بچه ها خیلی ممنون. اصلا فکرشم نمیکردم
بعد از من علی و محمد جلو آمدند و تبریک گفتند. بابا هم تبریک گفت و هدیه اش را که از قبل تهیه کرده بود، به مامان گفت کجای خانه گذاشته تا مامان برداردش. ولی چون شیفت کاری بود مجبور شد تماس را قطع کند .
بعد از کلی مسخره بازی من و علی سر خاموش کردن شمع ها ، مامان کیک را برید و هدیه اش را باز کرد.
آن شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دلایل عقلی حجاب، دلیل اول
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
دلایل عقلی حجاب ، دلیلِ دوّم
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
دلایل عقلی حجاب ، دلیلِ سوم
.
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
دلایلِ عقلی حجاب ، دلیلِ چهارم
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
دلایلِ عقلی حجاب ، دلیلِ پنجم
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
#من حجاب را دوست دارم
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
#من حجاب را دوست دارم
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
#من حجاب را دوست دارم
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
#من حجاب را دوست دارم
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
💫👇 یک کانال عالی زدیم تو ایتا ....
🥀 عفاف و حجاب 🥀
🔰 جهت کسانی که می خواهند فعالیت فرهنگی و تبلیغ حجاب کنند...پستهای ناب ...ناب ....که اعضا در حال افزایش هستند....
🔰🥀 حجاب مهدوی
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....در هفته عفاف و حجاب
#من حجاب را دوست دارم
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
#من حجاب را دوست دارم
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 چادرت را بتکان روزی ما را برسان
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
💫 ان شا الله بسته های ویژه خواهیم داشت....با ما همراه باشید...
#من حجاب را دوست دارم
👇💫 کانال تخصصی عفاف و حجاب..
@hejabmahdavy
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_سیزدهم
عصر جمعه یکی از روزهای اردیبهشت بود. برای امتحانی که داشتم ،درس میخواندم . که مامان وارد اتاقم شد:
_ نرگس بیا برو پایین .شیرین اومده.
_ شیرین اومده؟! نگفت چیکار داره؟
_ نه ولی خیلی آشفته بود.
بعد تولد ساناز رابطهام با شیرین را خیلی کم کرده بودم. دو سه روز بعد از آن مهمانی به خانهمان آمد و کلی گریه زاری کرد که ببخشمش. من هم گفتم دیگر نمی خواهم با هم دوست باشیم. گوشیم را آورده بود و گفت که ساسان بعد از رفتن من خیلی دنبالم گشته است و حتی تا خیابان هم دنبال من آمده. از شیرین خواسته که شمارهام را بگیرد اما شیرین نداده .چون از اخلاق من خبر داشت که تا خودم نخواهم شمارهام را به کسی نمیدهم. یک روز شنیدم شیرین رگ دستش را زده و در بیمارستان است. از دوستانی که به دیدنش رفته بودند خواسته بود که من به ملاقاتش بروم .اما من نرفتم. وقتی شیرین از رفتن من به ملاقاتش ناامید شده بود با یک آیدی ناشناس به من پیام داد و گفت که ساسان با او نامزد کرده بود. همه چیز اولش خوب بوده اما وقتی شیرین میفهمد که ساسان برای نزدیک شدن به من با او نامزد کرده و قصد فریب او را داشته و همه عشق و عاشقیاش الکی بوده و از طرفی ساسان میفهمد که شیرین با من قهر است و نمی تواند به من برسد، نامزدی را به هم میزند و شیرین هم خودکشی میکند.
با دیدن شیرین سلام کردم. مثل همیشه نبود مانتو ساده مشکی پوشیده بود و هیچ آرایشی هم نداشت. اولین بار بود اورا ان طوری میدیدم.
_ سلام
_ چی شده که اینجا اومدی؟!
_حلالم کن!
_ خوبی شیرین؟!
_ نرگس منو ببخش!
_ وا کمکم دارم شک می کنم .یعنی چی این حرف ها؟
_ نرگس من دارم از این شهر میرم.
_ کجا ؟
_هرجا که بتونم خودمو پیدا کنم.
_ چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟
_ فعلاً چیزی نمی تونم بگم بهت. فقط اومدم بگم بابت کارهایی که کردیم و من تو رو مجبور به انجام اون کارا کردم ،ببخش. منو میبخشی؟!
_ار ه حتما.
_ روزی که خود اصلیم رو پیدا کردم همه چیز رو تعریف می کنم. فعلا خداحافظ و رفت .
نمی دانستم چرا شیرین ان حرفها را زد اصلاً ان حرفا به گروه خونی او نمی آمد.
روزها از پی هم میگذشتند و روز به روز به کنکور نزدیک میشدم .
امتحانات نهایی مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشتم و تحصیل در مدرسه را به پایان رساندم. آقای سرحدی خیلی امیدوار بود و کلی انگیزه به من میداد و همیشه میگفت « بهترین شاگرد این آموزشگاه هستی و حتما توی کنکور رتبه خوبی میاری ».
روز کنکور کلی استرس داشتم شب قبل کنکور به زور آرامبخش خوابیدم . مامان قبل از رفتنم سر جلسه از زیر قرآن ردم کرد و برایم چهارقل خواند .
علی سر به سرم میگذاشت و می گفت :
_کاری نداره که چهارتا سوال میخوای جواب بدی. اگرم قبول نشدی شوهرت میدیم .
و خودش هم قهقهه خندید.
_بیمزه . روزی میرسه که نوبت تو هم بشه. اون موقع حالت رو میپرسم .
مامان: اِ اذیتش نکن علی!
_چیزی نگفتم که..
و بعد دستش را جلوی دهانش گذاشت و باز هم خندید.
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
_ بریم دیگه دیر میشه.
محمد : نه دیر نمیشه هنوز دو ساعت مونده به وقتش.
_ نه بریم. بلکه دلم آروم بشه .میترسم دیر برسیم .
مامان چادرش را سر کرد و کیفش را از جا لباسی برداشت و گفت:
_ بریم .چیزی جا نذاشتی ؟کارتت رو برداشتی؟
_ آره برداشتم .
با خداحافظی از بقیه از خانه بیرون آمدیم .بابا طبق معمول خانه نبود و شب قبلش زنگ زده بود و کلی به من امید داده بود که می توانم از پس غول کنکور بربیایم.
_______________________
با خوشحالی پاسخنامه را به مراقب دادم و از سر جلسه بیرون آمدم. فکرش را هم نمیکردم که سوالات به این راحتی باشد. حالا میتوانستم نفس راحتی بکشم. نصف راه را رفته بودم ، اگر در رشته دلخواهم قبول میشدم، به آرزویم میرسیدم. از محوطه حوزه امتحانی بیرون آمدم و چشم چرخاندم تا مامان را پیدا کنم . زیر سایهی درختی روی نیمکت نشسته بود .با دیدن من، برایم دست تکان داد.
ادامه دارد…
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹چادر تو میراث خون دل های خیمه نشینان ظهر عاشوراست....
کرونا به ما نشان داد :
زنی که میتواند زیر ماسک نفس بکشد، قادر است که زیر #حجاب و نقاب نیز نفس بکشد🙂
و مردی که مغازهاش را بخاطر ویروسی، چند ماه میبندد! میتواند آن را برای ادای #نمازجماعت در #مسجد هم ۲۰ دقیقه ببندد🙃
کرونا به ما ثابت کرد :
#امربمعروف_ونهی_ازمنکر
یک وظیفه همگانی است و جواب آن به تو چه نیست! چون آلودگی یک نفر به همه ربط دارد...
و اینکه، ای بشرخیلی ضعیف هستی! باخدایت ستیزه نکن!