eitaa logo
دانشگاه حجاب
14.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
182 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part12dameshghfinal64.mp3
8.26M
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✊ چالش 🔺استان مازندران - شهر "تنکابن" 🔺 ۲ آذر از ساعت ۱۸ تا ۱۹:۳۰ محجبه: ۱۲ نفر بدحجاب: ۱۵۲ نفر بی‌حجاب: ۴۸ نفر 🌸 دوتا نکته: ۱- اهالی شهرهای ساحلی با وجود مذهبی بودن، همیشه به کم‌پوشش‌تر بودن، معروف بودن که دلایل اقلیمی داره. ۲- اگه از تعداد گزینه آخر ترسیدید باید خدمتتون عرض کنم که افراد گزینه بدحجاب مشت تو دهن بی‌حجابها زدن. چون تو این شرایط میتونستن بی‌حجاب بیان بیرون و نیومدن... ۳- اصولا شهرهای شمالی، محل خوش‌‌گذرانی آدمهای لاابالیه. 👆حالا دوباره آمار بالا رو بخونید 🌹ممنونیم از کاربر *ریحانہ* 🌸 @Hejabuni 🌸
✅ زن، زندگی، آگاهی ما یا ❌ زن، زندگی، آزادی اونا ⚖ قضاوت ما شما 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
44.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا انقلاب اغتشاشگران به فرجام نمیرسه؟🙃 🔸صحبت های کوبنده آشیخ قاسم سوری 🔺 این فایل رو حتماااا نشر بدید 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀تقدیم به روح پاک سپهبد سلیمانی، مدافعان حرم و امنیت و تمام ملت شریف ایران با نوای حاج میثم مطیعی 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 54 ستاره سهیل تمام ساعتی را که سر کلاس بود، چندین بار لحظه کادو دادن کیان را مرور کرد. شعف و هیجان زیادی را در وجودش احساس می‌کرد که نشستن سر کلاس و گوش دادن به ماده‌های قانونی که استاد توضیح می‌داد، به نظرش کسل آورترین کار دنیا بود. بازهم مینو نیامده بود و آرش بی‌وقفه سراغش را می‌گرفت. تا این‌که هم‌زمان با تمام شدن کلاس، پیامی روی گوشی‌اش آمد. -سلام من ساعت اولو خواب موندم . دارم میام تو راهم.. تو ساختمون اِی (A) منتظرتم. همین‌که پیام را خواند، به آرش پیام داد. -مینو تو راهه. وارد کلاس که شد، مینو و کیان را در دید که ردیف آخر در حال حرف زدن بودند. صدایشان اما آن‌قدر بلند نبود که ستاره بفهمد، موضوع از چه قرار است. در دلش احساس بدی به مینو پیدا کرد. سعی کرد افکار مزاحمش را کنار بزند. با خوش‌رویی نسبتا ظاهری روبه‌روی آن دو، روی صندلی نشست. -معلوم هست کجایی؟ چقدر زنگ زدم، تماس گرفتم. ستاره طوری برخورد کرد که انگار کیان آن‌جا حضور ندارد. مینو خمیازه‌ای طولانی کشید و گفت: «دیشب تا دیروقت بیرون بودم.. هنوزم خوابم میاد.. راستی داشتیم با کیان درباره مهمونی حرف می‌زدیم، مثل اینکه خیری پیدا نشده کار ما رو راه بندازه. ستاره نگاه نسبتا سردی، به کیان انداخت. - شما ساعت قبل، این‌جا کلاس داشتین؟ کیان خیلی سریع جواب داد. -نه من که گفتم بهت، با شما فارسی عمومی برداشتم،با استاد رحیمی. ستاره ابرویی بالا انداخت. در دلش کمی خیالش راحت بود که حرف زدن این دو نفر کاملا اتفاقی و تصادفی بود. -من والا نظری برا مهمونی ندارم ندارم. هرکار صلاحه بکنین. مینو با حالت از خود بیخود شده‌ای خندید. -می‌گم ستاره! عموت حتما تو کاره خیر و ازین چیزا هست.. خونه‌ای، باغ خونه‌ای، چیزی نداره بریم اون‌جا؟ -نه بابا، عموم بنده خدا، پولش کجا بوده؟ مینو خنده مسخره‌ای کرد، انگار متوجه حرکاتش که داشت زننده میشد، نبود. -بابا بسیجیا که وضعشون توپه! کیان، با ناراحتی نگاهی به مینو انداخت و خیلی زود بحث را عوض کرد. خودش را روی دسته صندلی خم کرد و پرسید: «ستاره، عموت دقیقا شغلش چیه؟» وقتی با نگاه ستاره مواجه شد، اضافه کرد: «جسارت نباشه، محض آشنایی بیشتر پرسیدم. من بابام بنگاه ماشین داره.» ستاره نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل کرد تا کنایه مینو را نادیده بگیرد. از طرفی، دوست داشت همکلاسی‌هایش یکی یکی وارد شوند و او را درحال حرف زدن صمیمی با کیان ببینند، دستی به موهای بیرون آمده‌اش کشید و جواب داد. -نه، بابا چه حرفیه! عموم فرمانده یه پایگاهه. کیان نگاهی به مینو انداخت بعد رو به ستاره با اشتیاق پرسید: «چه جالب دایی منم تو همین کارهای نظامیه، اسم پایگاهش چیه؟ فکر کنم باهم همکار باشن.» ستاره کمی مکث کرد و بعد جواب داد. -نمی‌دونم اسمش چیه. چه جالب!بهت نمیاد. -ای بابا مگه به تو میاد؟ صدای خنده سه نفرشان بلند شد که دلسا با همان حالت متکبرانه‌اش وارد کلاس شد. برخلاف کلاس‌های قبل، هم‌ردیف آن‌ها نشست. ستاره که از دست مینو ناراحت بود، تمام توانش را جمع کرد تا ناراحتی‌اش را سر دلسا خالی کند. با صدای بلندی پرسید: «دلسا، مهرداد کجاست؟ کلاس نمیاد دیگه؟» مینو پخی زد زیر خنده. -نکنه رفته با اون ترم اولیه دوباره؟ همزمان با تمام شدن خنده کلاس، استاد وارد کلاس شد. کیان از بین آن‌ها جدا شد و آن‌طرف کلاس نشست. دلسا فقط توانست با نگاه‌های بی‌رحمانه‌اش، به آن‌ها یادآوری کند که به حسابشان خواهد رسید. با شروع درس، همه نگاه‌ها به استاد جلب شد. ستاره اما داشت کادوی کیان را به مینو نشان می‌داد. آینه را طوری گرفت که دلسا هم آن را ببیند. بعد طوری که دلسا هم بشنود گفت، که هدیه کیان است. ستاره طوری با آب و تاب داستان هدیه دادن را تعریف کرد، که انگار کیان غیرمستقیم از او خواستگاری کرده. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
mahmood kiani hejab.mp3
10.35M
🧕قطعه موسیقی با موضوع عفاف و حجاب 🎵خواننده: محمود کیانی شاعر: استاد محمود تاری(یاسر) موسیقی: پیمان فروتن 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣از شهدا به شما 😔 قرارمون این نبود 🎵سرکارخانم خدایاری 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
✌️ماشاالله ایـــــــــــــــ🇮🇷ـــــــــــران✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴به روز باشیم خدا رو شکر که تیم ملی ما واقعا با هویت کامل بازی کرد و به بردی شیرین دست پیدا کرد... بابت اینهمه سیاه نمایی و سیاست زدگی که ایجاد کردند، ما به این برد با همین شکل و شمایل احتیاج داشتیم و خدا رو شکر که بهش رسیدیم... به امید خدا بتونیم آمریکا رو هم شکست بدیم... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 پیروزی غرورآفرین تیم ملی فوتبال ایران در برابر ولز در مسابقات جام جهانی را تبریک می گوییم. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔴به روز باشیم اخیرا از اون جهت که جام جهانی در قطر در حال برگزاری هست، یک سری مقایسه ها در مورد ایران و کشورهای عربی انجام گرفت که مثل همیشه پرچم دارش خودتحقیرهای وطنی ای بودند که با یک سری اطلاعات ناقص به جان ذهن و روان این مردم افتادند... و اما توضیح خیلی مختصر: این کشورهای کوچیک اطراف خلیج فارس معروفند به بشکه های نفتی. چون هر چی که دارند نفت هست و اگه نفت نباشه هیچی ندارن. برای مثال همین قطر که شاید اندازه ی قم ما باشه، در سال ۲۰۱۸ دو برابر ما نفت صادر کرده. خب این حجم از فروش نفت با یک مساحت کوچیک و تعداد جمعیت دو سه میلیونی، منجر به این میشه که کلی برج و بارو بسازن. اما کشورهایی مثل قطر هیچگونه تولید علم و صنعت و فناوری ای ندارن و همه چیزشون وارداتی هست. و خب نفت هم فوقش هفتاد و تا صد سال آینده تمام میشه و چیزی نیست که بشه بهش تکیه ی دائمی کرد. ما قراره برای ساخت یک تمدن بزرگ تلاش کنیم. ما قراره در تمامی زمینه ها به علم روز برسیم. و این راه سختی‌ های زیادی داره. از تحریم گرفته تا جنگ رسانه ای... اما وقتی اون تمدن شکل بگیره، اوضاع کاملا متفاوت میشه و ایران ما به امید خدا میشه مرکز توجهات...🇮🇷🇮🇷 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 55 ستاره سهیل کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد. با خلوت شدن کلاس، یکی از پسرها از جایش بلند شد و روی دسته صندلی نشست. با صدای بلندی آرش را خطاب قرار داد. -آرش خسته شدیم دیگه، هی امروز فردا کردی. پس چی شد این پارتیت؟ آرش انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. -هیس! چرا جو می‌دی تو؟ میخوای همین روز اول، حراست یقه‌مونو بگیره؟ پارتی چیه، یه مهمونی ساده‌ است. وقتی که جمله آخرش را می‌گفت، نگاهش را بین همه هم‌کلاسی‌هایش تقسیم کرد، تا کسی سواستفاده نکند. پسر که موهای لَخت و بوری داشت، دستش را به حالت مسخره‌ای تکان داد. -باشه بابا هرچی تو می‌گی، مهمونی ساده‌تون کیه؟ اگه خبری نیست، با بروبچ برنامه اردویی چیزی بذاریم. کیان خودش را کنار آرش رساند. دستش را روی شانه‌ رفیقش گذاشت. -من خودم به فکر جا هستم، ولی فعلا صلاح نیست، مهمونی برگزار بشه. دنبال جاییم، پیدا شد، خبر می‌دم. -برو بابا! رفتی قاطی بچه‌های حقوق شدی. دفاعم می‌کنی! آرش کم‌کم باید استعفا بدی، اصلا برنامه‌ریزیت خوب نیست. مینو که حسابی کفری شده بود، جزوه‌اش را محکم روی دسته صندلی کوبید. -هوی! مو طلایی! خفه‌شو. داری می‌ری رو اعصابم. وقتی می‌گه جا نیست، یعنی نیست. اگه پدرت باغ و ملک داره، بریز رو دایره! نداره، زیپ مبارکتو بکش. شیر‌فهم شد؟ لحن و صدای مینو آن‌چنان لات‌منشا‌نه بود که رنگ صورت پسر، هم‌رنگ موهایش زرد شد. از روی صندلی بلند شد. به نشانه اعتراض لگد محکمی به پایه صندلی زد و همراه دوستانش از کلاس خارج شد. با رفتن آن‌ها، دلسا هم جزوه و کیفش را جمع کرد. نزدیک در کلاس که رسید، دستش را به بند کیفش، که روی شانه‌اش آویزان بود، گرفت و با حالت تمسخر رو به کیان و آرش گفت: «لیاقتتون همین دختره‌ی، بی‌پدر‌ومادره..» با خارج شدن دلسا از کلاس، بغضی را که همه این مدت در خود پنهان کرده بود، یک‌باره سر برآورد. کیان و آرش با دلسوزی نگاهی به هم انداختند. انگار که از چیزی حسابی شرمنده بودند. مینو دستانش را دور بازوهای ستاره، حلقه کرد. -چی‌شدی تو؟ ستاره؟ بابا این دختره‌ی نفهم یه چیزی گفت. بیخیال، چقدر جدیش می‌گیری. اما این حرف‌ها نه تنها وضع را بهتر نکرد، بلکه اشک‌های ستاره با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شد. با وجود این‌که از پدرش دلگیر بود، اما هرگز دوست نداشت کسی از او بدگویی کند. از این‌که دوستانش بدانند، پدرش شهید شده، به شدت وحشت داشت؛ چرا که دستاویز جدیدی برای مسخره کردن می‌شد. همه این‌ها در کنار دلتنگی شدیش برای پدر و مادرش، باعث شد به راحتی اشکش قطع نشود. کیان از داخل کوله‌اش بطری آب معدنی را بیرون آورد و به دستش داد. -ستاره تو رو خدا گریه نکن. من خودم دهن این یارو رو سرویس می‌کنم. آرش لبخند کم‌رنگی زد. -راست می‌گه ستاره، کمربندمشکی کاراته داره‌ها، فقط کافیه اراده کنی، می‌پکونش. در میان اشک‌ریزان چشم‌هایش، از حرف‌های آرش خنده‌اش گرفت. چشمان خیسش به رنگ لبش در‌آمده بود. کیان که خنده ستاره را دید، لبخند شیطنت‌آمیزی زد. -می‌گم، خودمونیما، گریه می‌کنی چقدر نازتر می‌شی. عین این عروسک‌های لپ‌قرمزی. ستاره باز هم خندید. مینو اما ساکت بود. نگاهی به ستاره می‌انداخت و بعد دوباره به کیان و آرش خیره می‌شد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 56 ستاره سهیل بعد از این‌که حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از بوفه دانشگاه ساندویچ خرید و در فضای سبز روبه‌روی دانشکده نشستند و مشغول خوردن شدند. ستاره اولین گاز را که به ساندویچ زد، یاد روزی افتاد که با مینو همان‌جا نشسته بودند. درحال جویدن لقمه‌اش، لبخندی روی لبش نشست. -به چی می‌خندی ستاره؟ کیان به آخر ساندویچ دو نانش رسیده بود، که این را پرسید. -یاد یه چیزی افتادم. یه‌بار با مینو همین‌جا نشستیم. یه گربه هم اومد، داشتیم با هم چیپس می‌خوردیم.. راستی مینو مایکیو کجا گذاشتی؟ -تو خونه است. براش پرستار گرفتم، می‌بره می‌گردونش. آرش داشت می‌گفت، بابا، با کلاس! که ستاره با انگشت اشاره به پشت مینو اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: «اون‌جارو خودشه! چه حلال‌زاده است.» گربه طلایی نزدیک‌تر شد. بوی غذا را حس کرده بود. ستاره مقداری از سوسیس را جدا کرد و برایش پرت کرد. مینو با اخم گفت: «ای بابا! حیفه سوسیسه. به این گشنه غذا نده.» -مینو! الان داشتی از سگت حرف می‌زدی، واقعا که! -اون فرق داره! یه‌دفعه دیگه هم بهت گفتم. ستاره لبی برچید و آهسته زمزمه کرد، "بی‌رحم". بعد دوباره مشغول خوردن ساندویچش شد. کیان رو به آرش گفت: «این‌دفعه رو بی‌خیال مهمونی بشین. تا خودم یه‌جا پیدا کنم.» آرش نصفه ساندویج را داخل پلاستیک گذاشت و سرش را تکان داد. -اگه این موطلایی بیشعور بذاره. -ای بابا، میگم با من. جوش نیار، رو سفیدت می‌کنم. -ببینم چه‌کار می‌کنی. هوا خنک‌تر شده بود و سایه درختان، روی زمین پهن‌تر شده بود. سه نفری در حال عبور از مسیر درختکاری شده، به طرف خروجی دانشگاه بودند. کیان دستش را روی کوله ستاره گذاشت. -می‌شه من برسونمت خونه؟ نگاه چپ‌چپ ستاره به دست کیان؛ باعث شد دستش را بردارد. بنظرش آمد کیان دلخور شده. با لحن صمیمانه‌تری گفت: «آخه می‌ترسم مزاحمتون بشم.» -نه بابا، چه حرفیه! ستاره‌ معذب‌تر از همیشه، نمی‌دانست چه باید بکند، اگر عمو او را می‌دید چه؟ اما، بخاطر رودربایستی که برایش ایجاد شد، چند دقیقه بعد خودش را روی صندلی جلو ماشین دید. باورش نمی‌شد به همین راحتی، پیشنهاد کیان را قبول کرده باشد. حال بدی سراغش آمد. احساس می‌کرد گناه‌نابخشودنی را مرتکب شده. چیزی در درونش در غلیان بود. با صدای کیان به خودش آمد. -چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ کلمه عزیزم، حالش را بدتر کرد. پنجره را پایین کشید تا بهتر نفس بکشد. انگار آدم‌ها، همه اکسیژن موجود در هوا را بلعیده بودند و سهمی برای ستاره نمانده بود. کمی آب روی صورتش پاشید وبطری آب را یک نفس بالا کشید. کیان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ستاره داشت سریع فکر می‌کرد، آیا دادن آدرس خانه‌اش به او کار درستی بود یا نه؟ اگر ناراحت می‌شد چه؟ اگر در دلش او را اُمل خطاب می‌کرد چه؟ پس خط قرمزهایش چه؟ از ذهنش گذشت:"خدایا چه‌کار کنم؟" -دوست داری اینو؟ از آشفتگی افکارش در آمد. -کدوم؟ چیو می‌گی؟ -آهنگو می‌گم.دوست داری یا عوضش کنم؟ -نه.. خوبه. دوستش دارم. ممنون. -خب! حالا کجا بریم‌؟ می‌خوای یه‌کم بریم دور دور؟ -نه باید برم خونه. باشه یه‌بار دیگه. سعی کرد جمله آخر را با لبخند صمیمانه‌ای بگوید. -چشم. چشم خانم. الان کجا برم؟ -بپیچ چپ. صدای لرزش گوشی‌، تمام بدنش را لرزاند. با خودش فکر کرد، حتما عمو می‌خواهد دنبالش بیاید. سراسیمه گوشی را بیرون آورد. با دیدن پیام، نفس عمیقی کشید. یادش آمد جواب پیام قبلی فرشته را هم نداده. خواست جواب بدهد که فکری به ذهنش رسید. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ 3⃣9⃣ 🌼خیاطی آسان و بدون الگو 😍آموزش دوخت هد شال مجلسی 🔰با شال ساده ای تو خونه داری 🔰جنس پارچه کرپ حریر 🌼 مناسب علاقه مند کردن دخترهای کوچولو به حجاب ✅ دوخت این شال زیبا بسیار برای درآمدزایی مناسبه 💰 | | | | | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ رو دنبال کنید☺️🌼