دانشگاه حجاب
✊ چالش #ما_بیشماریم 🔺تهران - میدان شهدا 🔺 دوم آذر ۱۴۰۱ ساعت ۱۹ محجبه: ۳۸ نفر بدحجاب: ۱۴ نفر بیحج
باهاتون موافقم... قصد ما از راه اندازی این چالش خوشحالی کردن نیست!!
ما فقط میخوایم مانع ناامیدی پیش اومده برای طیف انقلابی بشیم
ضمنا اگه اونا بعد از ظهر زیاد میشن، ما هم درطول روز زیادیم... این دلیل نمیشه که اونا در کل بیشمارن...
چالش #ما_بیشماریم
@hejabuni
دانشگاه حجاب
باهاتون موافقم... قصد ما از راه اندازی این چالش خوشحالی کردن نیست!! ما فقط میخوایم مانع ناامیدی پیش
✊ چالش #ما_بیشماریم
🔺استان بوشهر - بندر دیر
🔺 ۲۴ آبان ۱۴۰۱
محجبه: ۷۸ نفر
بدحجاب: ۹۶ نفر
بیحجاب: ۱۰ نفر
🌸 ناامید نشید... بدون تلاش هیچکس به نتیجه نمیرسه. دشمنای ما با تلاش شبانه روزی به این نتیجه رسیدن...
🌹ممنونیم از خانم *میرزایی*
🌸 @Hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 62 ستاره سهیل از شدت فریاد، از خواب پرید. کسی سراغش نیامد. انگار فریادش را وجودش کشی
⭐️⭐️⭐️
⭐️
⭐️
63 ستاره سهیل
زمانی که از خانه خارج شد، عمو داشت با تلفن حرف میزد و متوجه رفتنش نشد.
میدانست که به کلاس اولش نمیرسد، ترجیح داد با اتوبوس برود و کمی هم پیادهروی کند. اتفاقات شب قبل مانند پتکی یکییکی بر سرش فرود میآمد؛ حرفهای تلخ مینو درباره حوادثی که در کشورش اتفاق افتاده بود، خواسته بیجای کیان، خواب آشفتهاش، حال بد اول صبحش، فوت دایی عفت و از همه بدتر رفتار زنعمویش که هیچ توجیهی برایش نداشت.
آنقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد مسیر یکساعته را چگونه طی کرد.
تازه یادش آمده بود که کلاس فارسی عمومی را با کیان میگذراند.
نمیدانست چه برخوردی باید با او بکند؟ این تنها چیزی بود که مغزش در تلاش برای پاسخ دادن به آن بود.
وقتی که وارد کلاس شد و کیان را در حال حرف زدن با آرش و مینو دید، ناخودآگاه به یاد چند سطری افتاد که شبقبل خوانده بود. واژه قهر، در ذهنش برجسته شد.
برخلاف همیشه، ردیف اول نشست. صدای کفش پاشنهدار مینو را از پشتسرش شنید.
-زبونتو موش خورده؟ سلامت کو؟ چرا اینجا نشستی؟ کلاس قبلیم هم که نیومدی،غیبت خوردی.
به تمام سوالات مینو، تنها یک پاسخ داد.
-حالم خوب نبود.
این چیزی بود که دوست داشت، کیان هم بشنود.
-نگاش کن، رنگ به صورتت نیست، خوبی؟
ستاره احساس کرد با شنیدن این جمله، چقدر حالش بدتر شد.
ناخودآگاه آینه کوچکش را بیرون آورد تا نگاهی به صورتش بیندازد. از ترس اینکه بدون آرایش خانه را ترک کرده باشد، وحشت کرد.
تپش قلبش انگار حافظهاش را از کار انداخته بود؛ حتی چند دقیقه قبلش را هم نمیتوانست بخاطر بیاورد.
زمانی که رژ لب صورتیاش را با خطوط مشکی دور چشمش را، با چشمان خودش در قاب آینه دید، خیالش راحت شد. برای اولینبار بود که احساس کرد پشت نقابی از رنگ و لعاب، خودش را پنهان کرده است؛ هیچ روحی در صورتش جریان نداشت. ناگهان یاد خواب دیشبش افتاد. آینه را بست و روی دسته صندلی گذاشت.
مینو که دید اصرارش فایده ندارد، با گفتن "هرطور راحتی" و چهرهای در هم کشیده، سرجایش نشست.
از رفتن مینو زیاد نگذشت که دلسا که وارد کلاس شد. کیفش را با صدای بلنذی روی صندلی کنار ستاره انداخت و خودش هم نشست. به تخته روبهرویش خیره شد، پوزخندی زد و پرسید:
«ستاره چرا عین مردهها رنگت پریده؟ نکنه تو رو هم ولت کردن؟»
بدون اینکه جواب دهد، از جایش بلند شد و با قدمهایی محکم از کلاس خارج شد.
مشتی پر از آب سرد، روی صورتش رها کرد.
"چرا این بدبیاریا تموم نمیشه؟ چرا نمیتونم تو حال خودم باشم، حالم ازین زندگی کوفتی بهم میخوره"
با شنیدن صدای کیان، جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.
-ببخشید، نمیخواستم بترسونمت. خوبی؟
-میخوام تنها باشم،لطفا!
-ببین من..
کیان را که احتمالا داشت معذرت خواهی میکرد، تنها گذاشت و وارد کلاس شد.
صورتش را میان دستهایش قرار داد.
" کاش اصلا امروز دانشگاه نیومده بودم..اصلا کجارو دارم برم! مگه خونه عمو، جای موندنه."
قلبش داشت از جا کنده میشد و حالت تهوع اول صبح هم، به حال بدش اضافه شد. میان افکارش صدای دلسا را شنید که داشت درباره استاد حرف میزد. متوجه نشد که آمدنش را خبر میداد یا نیامدنش را.
به زورْ نشستنْ روی صندلی خشک، همراه با افکار آشفتهای که هرکدامشان به طرفی پرواز میکرد، حرارت جهنم را به جانش انداخته بود.
درمیان همهمهی کلاس، چیزی به دستانش برخورد کرد و ناگهان صدای شیشه شکسته به گوشش رسید. صورت گر گرفتهاش را از میان دستانش بیرون کشید.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️ ⭐️ 63 ستاره سهیل زمانی که از خانه خارج شد، عمو داشت با تلفن حرف میزد و متوجه رفتنش نشد.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
64 ستاره سهیل
صدای دلسا در گوشش اکو میشد.
-وای.. عزیزم، ببخشید... دستم خورد، افتاد... جاش یه دونه...
تمام بدنش از عصبانیت میلرزید. بقیه حرفش را نشنید.از جایش بلند شد و یک قدم به طرف دلسا برداشت. او هم یک قدم به عقب برداشت؛ به طرز غیر عادی رنگش پرید.
چهره ستاره جدی و خشک بود، انگار که آن لحظه هرکاری از دستش برمیآمد.
بلند داد زد:
-تو چه غلطی کردی؟
دلسا تمام تلاشش را کرد که خودش را نبازد. به خودش کمی جرأت داد و پایش را روی گلهایی که از داخل آینهی شکسته، بیرون ریخته بود، گذاشت و زیر پا لهشان کرد.
-حالا که اینطوره.. دلم خواست، دوست داشتم، بشکنم.
صدای مینو از انتهای کلاس بلند شد.
-خفه شو، احمق. داری چهکار میکنی؟
ستاره حس کرد، آخر دنیاست و چیزی برای از دست دادن ندارد. تمام انرژیاش در سر انگشتان دست و پایش جمع شده بود.
با یک حرکت، پایش را محکم روی پای دلسا قرار داد و با دست، گردنش را گرفت و موهایش را از پشت کشید.
دلسا ترسان و لرزان داد میزد.
-آی.. روانی.. ولم کن.. پام.. شیشه میره تو پام.. ولم کن دیوونه روانی...
ستاره بلندتر داد زد، رگ کنار شقیقهاش ورم کرده بود و انگار قلقل میکرد.
-آره من دیوونهام! سر به سر یه دیوونه نذار! وگرنه، کلکت تمومه، بفهم، نفهم.
دلسا به گریه افتاد.
-توروخدا موهامو ول کن، دردم گرفت.. ولشون کن..
ستاره انگار با التماس دلسا، آرامتر شد. میخواست این جمله کوتاه را از زبان او بشنود. بعد با کف دست به سینهاش زد و او را کنار راند.
کولهاش را برداشت و از کلاس بیرون زد.
آنقدر تند قدم برمیداشت که نفسش بالا نمیآمد. نمیدانست کجا باید برود. لحظهای ایستاد، نگاهی به پشت سرش و ساختمانی که از آن فاصله گرفته بود انداخت، دلش نمیخواست حتی مینو را ببیند. نگاهی به روبهرویش انداخت؛ "خانه عمو در این شرایط، هرگز!"
خطاب به خدا زیر لب گفت:
«عین یه جوجه آوارهام.. کجا برم؟ همه منو از خودشون روندن، نه راه پس دارم نه پیش.. یه کاری بکن.. نشستی بدبختی منو نگاه میکنی که چی؟»
عذاب وجدان شدیدی به قلبش چنگ زد، مگر غیر از خدا کس دیگری را هم داشت؟ چنان لبریز شده بود که نمیدانست چه کلماتی روی زبانش جاری میکند.
سرگردان، راهش را به طرف ساختمانی که در ضلع جنوبی دانشگاه قرار داشت تغییر داد. دلش میخواست بین غریبهها قدم بزند. دوست نداشت کسی او را ببیند و بشناسد و ترحم کند.
وارد دانشکده علوم پایه شد. دیدن دانشجویان با چهرههای ناآشنا،تسکین و آرامش موقتی در جانش ایجاد کرد.
شلوغی وهمهمه سالن دانشکده، تمام شدن ساعت کلاسی را نشان میداد. از یکی از دخترهایی که از کنارش گذشت، پرسید:
«ببخشید! نمازخونه دانشکده کجاست؟»
دختر با تعجب، نگاهی به صورت ستاره انداخت. بعد منمن کنان جواب داد:
«طبقه.. اول.. انتهای... راهرو»
اولین کاری که بعد از بالا رفتن از پلهها انجام داد، پیدا کردن سرویس بهداشتی بود.
خودش را که در آینه دید، متوجه نگاههای خیره آن دختر، به خودش شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
4⃣0⃣
🌼خیاطی آسان و بدون الگو
😍آموزش دوخت یه مقنعه ی کاربردی و زیبا
✅👌با روسری هایی که تو خونه دارید
و به هر دلیلی استفاده نمیکنید
#آموزش_خیاطی | #خیاطی | #مقنعه #آموزش_مقنعه | #روسری | #دوخت_مقنعه | #یلدا
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 4⃣0⃣ 🌼خیاطی آسان و بدون الگو 😍آموزش دوخت یه مقنعه ی کاربردی و زیبا ✅👌با روسر
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ #آموزش_خیاطی رو دنبال کنید☺️🌼
part15dameshghfinal64.mp3
9.03M
#دمشق_شهر_عشق15
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻عامل اصلی بی بندوباری و بی حجابی:
❌برای رای آوردن ،فرهنگ مبتذل تبلیغ میکنه
🗣حجه الاسلام پناهیان
#زن_عفت_افتخار
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
♦️ فــــــرداے آزادے
🗣بلند فریاد میزنم ؛
از عمق وجودم : "زن ،زندگی،آزادی"
و به فردای آزادی می اندیشم که می توانم این شال را برای همیشه زمین بگذارم و عاشقانههای زیبایی با همسرم خلق کنیم.💞
قهقهه زنی در آن سوی خیابان مرا از خیابان عاشقی به خیابان آزادی می کشاند.
چیزی را که می بینم باور نمی کنم.🥺
عشق من ،خیابان خیالم را رها کرده و دست در دست آن زن میرقصد و میچرخد...
#تولیدی_کامل
#زن #آزادی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
38.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_اعضا 💚😍😍😍
✨الهیتبکنمشایدپرستارمطُ باشی
✨ پویش فرشتگان سرزمین من اصفهان
✨ بیمارستان فارابی اصفهان
✨دهم آذر ماه ۱۴۰۱
#حجاب #پرستار
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 64 ستاره سهیل صدای دلسا در گوشش اکو میشد. -وای.. عزیزم، ببخشید... دستم خورد، افتاد
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
65 ستاره سهیل
خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سیاهی از اشک و تهماندههای خط چشم، روی صورتش خودنمایی میکرد. رژ لبش ماسیده بود.
شاخههای نامنظم موهایش در هوا آویزان بود. از دیدن خودش با آن حالت، از خودش منزجر شد.
خیلی سریع لوازم آرایشش را بیرون آورد تا اثرات برجامانده از دعوایش با دلسا را سر و سامان دهد.
از سرویس بهداشتی خارج شد، در حالیکه داشت زیپ کیفش را میبست، صدای آشنایی به گوشش خورد.
-خانم شکیبا؟
تعجب در تمام اجزای صورتش جا گرفت.
لحظهای فراموش کرد کجا ایستاده. سرش را بالاتر گرفت. .
فرشته خندهرو همراه با دختری که بنظرش آشنا میرسید اما نمیدانست کجا او را دیده، جلویش ایستاده بودند.
انگار آثار بغض، هنوز در چهرهاش پیدا بود.
-ستاره حالت خوبه؟ اینجا چکار میکنی؟ یادمه گفتی حقوق میخونی.
عضلات صورتش طوری از دیدن فرشته وا رفته بود که حتی نمیتوانست درست صحبت کند، انگار با تکان خوردن فکش، اشکش هم در میآمد. تلاش کرد چیزی بگوید.
-خب! اتفاقی..
فرشته جلوتر آمد، نگران پرسید:
« اتفاقی افتاده؟»
فکش میلرزید.
-نه! چیزی نشده!
و تلاشش برای پنهان کردن حالش بیهوده بود، چرا که اشکهای بیوقفهاش بر طبل رسواییاش میکوبید.
دوباره تمام زحمتی را که چند دقیقه پیش، جلوی آینه کشیده بود، به هدر رفته دید. آبی به صورتش زد و هرچه را که طرح ریخته بود، پاک کرد.
فرشته، ستاره را به طرف نماز خانه هدایت کرد و قول داد که بعد از تمام شدن کلاسش به او سر بزند.
ستاره با چهرهای پرغم، زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را بر چادرنماز روی پایش، تکیه داد.
حدود چهل دقیقه بعد، فرشته کلاسور به دست وارد نمازخانه شد و کنار فرشته نشست. دستش را به آرامی روی بازوهای ستاره کشید.
لبخند محزونی روی لبهایش نقش بست.
-کی دوست منو به این روز انداخته، خودم برم پدرشو در بیارم؟ هان!
بینیاش را بالا کشید.
-چیز مهمی نیست، با یکی از دوستام بحثم شده. دلم خیلی گرفته.
جمله آخری را با بغض، به زبان آورد و نم اشک دوباره در چشمانش ظاهر شد.
تلفنش مدام زنگ میخورد و ستاره رد تماس میداد؛ مینو بود.
فرشته لبخند امیدوارکنندهای به لب داشت.
- برای دعوات که نمیتونم کاری بکنم، ولی برای دل خوشکلت چرا، همچین دل گرفتتو وا کنم که دو متر گشاد بشه.
ستاره طوری زد زیر خنده که اشک آماده لبهی پلکش، همراه با پخِ خندهاش پایین جهید.
-بیا! دیدی! دلتم وا شد.
ستاره با صدایی که از داخل بینیاش بیرون میآمد گفت:
«آخه فکر میکردم الان میگی، چی شدی عزیزم نگران نباش، حل میشه! درکت میکنم، جوابت خیلی دور از انتظارم بود. خوش به حالت چقدر شادی! کاش منم مثل تو بودم.»
-خب، جدیدا از ما دوری میگزینی! میای تو سرویس دانشکده ما و در میری، هان؟
دیگه گیرت انداختم، بیا عکسهای دخترخالمو نشونت بدم، روحت تازه بشه.
نیم ساعتی بود که صدای خندهشان کمی بلند شده بود. ستاره حالش عوض شد و دوست داشت مدت بیشتری را کنار فرشته باشد، اما فرشته وقتی با خبر شد که استادش از او خواسته فورا به اتاقش برود، گونه ستاره را بوسید و رفت.
با رفتن فرشته، دوباره تمام غمهای عالم روی دلش آمد.
سرش را روی زمین گذاشت و چادر نماز را رویش کشید. چشمانش را بست، اما تصویر دعوایش با دلسا، لحظهای از جلو چشمش کنار نمیرفت.
قطرات اشک از گوشه چشمان بستهاش، روی چادر نماز ریخت و در حافظهاش ثبت شد.
صدای گوشی چنان او را از جا بلند کرد، که قلبش به شدت تیر کشید؛ خواست رد تماس بدهد که اسم عمو را روی صفحه گوشی دید.
-سلام، ستاره بعد کلاس میایم دنبالت. باید بریم شهرستان،مراسم ختم.
صدای گرفته و خش دارش، انگار از ته چاه بیرون میآمد. چند سرفه کوتاه کرد، تا صدایش کمی صاف شود.
-عمو، شما برین. من درس دارم نمیتونم بیام آخه.
و چند سرفه کوتاه دیگر.
نگرانی در لحن صدای عمو آمیخته شد.
-چرا صدات گرفته، عمو؟ گریه کردی؟
-نه عمو! یکم گلوم گرفته، بیحالم. اومدم تو نمازخونه دراز کشیدم.
احساس کرد سرماخوردگی، بهانه خوبی است تا از شرّ یک مسافرت کسلکننده خلاص شود.
بهانهاش انگار قابل قبول بود؛ عمو توصیههایی را بابت خانه کرد و تلفن را قطع کرد.
در دلش خطاب به خدا تشکر کرد.
"گرچه روز گندی بود ولی دمت گرم، خوشحال کننده ترین خبری بود که میتونستم، بشنوم"
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
😳روز به روز ازدواج هاشون مسخره تر میشه
🤭زن برزیلی با یک عروسک ازدواج کرده و چند ماه بعد از ازدواجش به صورت نمادین زایمان کرده و یک عروسک به دنیا آورده
📲حالا بعد چند وقت از ازدواجش اعلام کرده رابطه شون در آستانه ی فروپاشیه چون همسرش به زن دیگه ای پیام داده
📌جالبه با این همه ادعای پیشرفت، افراد با این جور آدم ها همکاری می کنن و برای این ازدواج مضحک مراسم می گیرن و برای زایمان نمادینش بیمارستان و کادرش باهاش همکاری می کنن
➕غرب اگر پیشرفته شده چون نخبه های کشورهای دیگه رو می دزده ؛ خودشون هیچی نیستن
🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/femail/article-1134073/Woman-married-rag-doll-claims-cheated.html
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
part16dameshghfinal64.mp3
8.79M
پایان
#دمشق_شهر_عشق16
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓