دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 90ستاره سهیل چادر گلدار ابریشمی را روی دستانش گرفته بود و خیره به گلهای ریز موجدا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
91 ستاره سهیل
صبح با تکانی که به خاطر تنگی جا خورد، چشمانش باز شد. تصویری که جلویش میدید، انگار برایش غریبه بود. با دیدن چادر نمازی که در بغلش رها شده بود، تمام اتفاقات روز قبل مانند فیلمی جلوی چشمانش رژه رفت.
کمرش را به سختی صاف کرد و نشست. از آن گوشهای که نشسته بود، سینی صبحانه را پایین در اتاق دید. دستش را به لبه میز گرفت و خودش را بالا کشید. هنوز چشمانش میسوخت.
نگاهی گذرا به سینی کرد، یک یادداشت کنارش بود. روی زمین، کنار سینی نشست. کاغذ را باز کرد.
-سلام عمو جون، امیدوارم وقتی نامهرو میخونی حالت بهتر شده باشه. ببخشید نتونستم تو خونم بهت آرامش بدم. میدونم خیلی سختته. منم گیر کردم بخدا، دیشب عفت تا صبح تب کرده بود و هذیون میگفت. نمیگم رعایتشو بکنی، نه! ولی زیاد تو دست و پاش نباش. امروز بردمش با خودم بیرون، تا شب برمیگردیم؛ شهرستان ماموریتم، عفتم گذاشتم خونه دخترخالهاش. مراقب خودت باش، پری عمو! شرمنده تو و باباتم عمو، دیشب گرسنه خوابیدی دلم آتیش گرفت. خوب صبحانه بخور. پولم ریختم به کارتت، اگه نیازت شد. راستی گردنبندت قشنگ بود، وقتی خواب بودی دیدم تو گردنت، اگه چیزی خریدی جلو عفت نشون نده، حساس شده. قربونت بره عمو. مراقب خودت باش.
آن قدر لحن نامه، صمیمانه بود که چندین بار خواندش. ازاینکه کسی در خانه نبود، خیالش راحت شد.
فشارش آن قدر افتاده بود که بخاطر لرزی که به بدنش افتاده بود، چنددقیقهای خودش را زیر پتو را حبس کرد تا دمای بدنش متعادل شود. بعد مانند قحطی زدهها به سینی کنار در حمله کرد و محتویاتش را بلعید.
همانطور که آخرین لقمه را پایین میداد، نگاهی به گوشی انداخت. هنوز خبری از مینو نبود. با خودش فکر کرد شاید بخاطر نفرستادن عکس از لیست عمو دلخور شده باشد.
به فکرش رسید به اتاق عمو برود و از روی لیستها برای مینو عکس بفرستد.
از چهاربرگهای که روی میز کار عمو پیدا کرد، عکس فرستاد وضمیمهاش نوشت.
-ببخشید دیر شد، تو فیلمارو زود فرستادی ولی من بدقول شدم، شرایط خونه اصلا مساعد نیست. کاش جواب میدادی. ازم که دلخور نیستی، هستی؟
انگار مینو اصلا آن لاین نشده بود.
کمی قدم زد. نگاهش به صورت و موهای بهم ریختهاش و سایههای سیاه چشمان پفیاش، بینی و لبهای ورم کردهاش افتاد.
"این چه شکل و حالیه که من دارم"
مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را شانه زد. تحمل دیدن صورت بدون آرایشش را حتی لحظهای نداشت. انگار از ستارهی بدون آرایش، به شدت وحشت داشت.
دستانش را تند و تند روی صورتش حرکت داد و وقتی رنگ و لعاب تازهای را که روی پوستش جاخوش کرده بود دید، نفس راحتی کشید.
نگاهش به گردنبدش افتاد.
"شاید قدمش نحس بود." به فکرش رسید که پسش دهد، یا حداقل عوضش کند. ولی عمو گفته بود که چقدر زیباست! در دوگانهی سختی گیر افتاده بود و کسی آن لحظه نبود که کمکش کند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 91 ستاره سهیل صبح با تکانی که به خاطر تنگی جا خورد، چشمانش باز شد. تصویری که جلویش م
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
92 ستاره سهیل
از فکر تعویض گردنبند تا عملیکردنش یک ساعت گذشت.
نرسیده به مغازه بدلیجاتی، از تاکسی پیاده شد. همانطور که دستش را به گردنش و روی گردنبند آویزان کرده بود، از کنار مغازهها میگذشت.
پسرک دستفروشی مانتوی زیتونیاش را گرفت و کشید. نگاهش را پایین انداخت، صورت صورت سفید پسر زیر لکههای سخت زندگی، سیاه شده بود.
-خانم! خانم! ازم گل بخر، تورو خدا خانم!
ستاره دستی به موهای طلاییاش که از شدت کثیفی به قهوهای تیره میخورد، کشید.
-من گل نیاز ندارم، عزیزم.
از کیفش بیستهزارتومان بیرون آورد و در دستانش گذاشت؛ دستانی که با وجود کوچکیشان، سخت و زمخت شده بودند.
گردنش را کمی کج کرد.
- من گدا نیستم. باید بقیه پولتم بگیری.
بعد دستش را در کیف پارچهای کجی انداخت که دور گردنش کج، آویزان شده بود. کت مشکی بزرگتر از سن خودش و پارهگی روی شانههایش دل ستاره را به درد آورد.
-بفرمایین! اینم بقیه پولتون. اینم گلتون.
ستاره هاج و واج از کار پسرک، پول و گل را در دست گرفته بود و رفتن پسر را تماشا کرد، با طعنهای که از یکی از عابران خورد، به خودش آمد و به راه افتاد. از کار پسرک جرأت بیشتری برای کارش پیدا کرد.
با وجود غوغایی که در دلش پیدا بود، اما از جسارت پسرک نیرو گرفت و قدمهایش را محکمتر کرد. بیرونِ بدلیجاتی ایستاد و کمی داخل مغازه را چک کرد. هیچکدام از فروشندهها را نشناخت.
دخترکی حدودا ده ساله، بیرون مغازه ایستاده بود و داشت به زیورآلات پشت ویترین، نگاه میانداخت.
نگاهش را بین گل و دختر تقسیم کرد، جلوتر رفت.
-عزیزم! این گل برای شماست.
دختر به پشت برگشت. روسری پستهای کمرنگ، با ستارههای کوچک سفید، به سر داشت. صورت کشیده و لبهای صورتیاش، ستاره را یاد پسته خندان میانداخت.
-ممنون،خانم! ولی...
ستاره چشمی نازک کرد.
-بگیر دیگه!
نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت و در شیشهای را به داخل هل داد.
-سلام، ببخشید، رزیتا خانم نیستن؟
فروشنده خانم سرش را از روی گوشی بالا آورد.
-بفرمایید عزیزم در خدمتم. رزی نه، با حامد عصرهاست. از دوستاشونی؟
-نه! من دوست مینو هستم.
فروشنده، چشم و ابرویی را به معنای "آهان" بالا داد.
-هستم در خدمتتون.
-راستش من دیروز یه گردنبند گرفتم، با مینو بودم، بعد حقیقتا...
اگر میگفت زنعمویم خوشش نیامده، طبیعتا باید یک دور زندگیاش را از هفتسالگی تعریف میکرد و توضیح میداد که چرا از هفت سالگی!
همه اینها در کسری از ثانیه در ذهنش گذشت.
-یعنی مامانم خوشش نیومده، گفتم بیام پسش بدم.
پسری که آنطرف ایستاده بود، خودش را رساند. روبه خانم فروشنده گفت:
-چی شده عزیزم؟
خانم جلوی مقنعه مشکیاش را کمی تکاند و ریزههای بیسکوییت، روی زمین ریخت. بعد برای مرد فروشنده توضیح داد.
نگاه ستاره به حلقههای نگیندار همشکلی افتاد که در دست چپ هردو فروشنده بود.
مرد سری تکان داد.
-خب اشکالی نداره، میتونی پس بدی.
بعد دستش را روی موهای ژل کشیدهاش کشید.
-ولی اگه بخوای، میتونی یهکار دیگه هم بکنی.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
بدون عنوان 16_360p1672062818620.mp3
1.6M
هم اکنون
در جوار شهدا ...
چقدر شهر غبارگرفتهمون نیاز داشت
به عطر این گلهای پاک ...
#شهید_گمنام #تهران
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭 بفرمایید روضه
🏴 السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س)
شعر عمیق / اجرای فاخر / روضۀ اصیل
🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
خطبه فدکیه - نسخه موبایل.pdf
1.6M
📌 فایل پیدیاف | متن کامل خطبۀ فدکیۀ حضرت زهرا(س) به همراه ترجمۀ فارسی
📱 نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن همراه + ترجمۀ مقابل (برای اولینبار)
📱ترجمۀ مقابل + ترجمۀ خالص + متن عربی خالص
👈 سایر نسخهها(A4 و Word):
📎 Panahian.ir/post/6944
🏴 @hejabuni|دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
📌 فایل پیدیاف | متن کامل خطبۀ فدکیۀ حضرت زهرا(س) به همراه ترجمۀ فارسی 📱 نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن
👤استاد پناهیان:
🔻کاش با خطبۀ حضرت زهرا(س) آشناتر بودیم که یکدوره آگاهی از اهم معارف دینی است. اولیاء خدا به فرزندان خود خطبۀ فدکیه را آموزش میدادند و آنها حفظ میکردند. اگر کسی میخواهد جمعبندی فاطمه(س) را از دین اسلام بداند و از علت غربت دین پس از رسول خدا(ص) آگاه شود، این خطبه را بخواند.
32.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 سخنرانی استادرفیعی
در مراسم عزاداری شب شهادت حضرت فاطمهزهرا سلاماللهعلیها در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۱/۱۰/۵
🏷 #سرمشق_فاطمی
👌بسیار جامع وکامل حتما ببینید
🏴 🏴🏴🏴🏴
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 92 ستاره سهیل از فکر تعویض گردنبند تا عملیکردنش یک ساعت گذشت. نرسیده به مغازه بدل
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 93
ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود.
-ببین! به نظرم خیلی از جوونا این مشکلو دارن، معلومه که چیزی نسل ما میپسنده، نسل قبلی نمیپسنده! درسته؟
ستاره با چشمانی گرد شده، تایید کرد.
مرد ادامه داد:
«خب! حالا باید دنبال راه حل مسئله باشی، نه اینکه کلا حذفش کنی! این جعبه رو ببین... راهش اینه! تو این نگهش دار. جلو مامان و بابا گردنت ننداز. وقتی بیرونی یا مهمونی جایی میری استفادهاش کن. الانم بده من بذارم تو جعبه، به اونام بگو پس دادی. اینطوری خیالت راحت میشه، احترامشونم حفظ کردی،هوم؟»
ستاره بدون فکر جواب داد:
-بله درسته! فکر خوبیه.
جعبه را گرفت و گردنبند را داخلش جا داد.
از مغازه که بیرون زد؛ همینطور بیهدف قدم میزد. هرچه با مینو تماس گرفت هم جواب نداد.
بااینکه گردنبند را پس داده بود، اما هنوز هم، حال دلش مانند هوای خنک و گرفته پاییز، ابری بود. روز بود و هوا با آن ابر سیاه، تمایل به شب داشت. یک ساعتی به اذان مانده بود. نگاهش به تابلو سبز کنار میدان افتاد.
«به طرف قبور مطهر شهدا»
نم چشمانش، صورتش را خیس کرد.
بدوناینکه بتواند فکر کند که آیا میخواهد به دیدن پدرش برود یا نه، پاهایش او را به سمت مزار شهدا کشاند.
از تاکسی پیاده شد. باد خنکی در حال وزیدن بود. نگاهی به دورنمای گلزار شهدا انداخت؛ تکانهای شدید پرچم ایران از بالای سر شهدا را، خوشآمدگویی میزبان، حساب کرد.
پاهایش انگار در اختیارش نبودند؛ چیزی شبیه فرار کردن به سمت مقصدی مقدس، یا همان توفیق اجباری.
بالای مزار پدرش ایستاد، خم شد و دستی روی قبر کشید.
با یک سلام، تمام بغضهای نهفته دلش را بیرون ریخت. نشست همانجا کنار سنگی سرد و ساکت.
سرش از زیر چادر نماز رنگی، چنان میلرزید که هرکس از کنارش میگذشت، با گفتن "حاجت روا باشی عزیزم" دلداریش میداد.
پیشانیاش را لحظهای روی قبر گذاشت.
"خستهام... میفهمی؟ از همه چی خستهام..."
سرش را بلند کرد، هنوز خنکی سنگ را، روی پیشانیاش حس میکرد. لبه چادرش را پایینتر کشید.
-جایی نداشتم برم... هیشکی هیچجا انتظارمو نمیکشه... حالم بده... کجا برم؟
بینیاش را بالا کشید.
-اگه بودی... اگه بودی الان باید از دانشگاه که برمیگشتم، بوی غذای مامانی تو خونه میپیچید... مثل بقیه که بابا دارن منتظر میموندم از سرکار میومدی... مثل بقیه که بابا دارن! چرا من ندارم؟ چرا رفتی شهید بشی؟ کی گفت شهید بشی؟ حالا من چهکار کنم... بابا! تو اگه بودی، موهامو شونه میکردی، ولی...
با بعضی که داشت گلویش را تکهتکه میکرد، بریده بریده گفت:
-عفت...بابا... موهامو کشید...
دیگر برایش مهم نبود کسی صدایش را بشنود، سرش را روی قبر گذاشت و بلند بلند گریه کرد، انگار هقهقش تمامی نداشت. و سیل اشک بود که روی قبر پدرش میبارید.
با بلند شدن صدای اذان، او هم سر بلند کرد. دستانش از فشار دادن سنگ، گزگز میکردند.
با کف دستان سردش، اشکهایش را پاک کرد. خنکی به گونههایش دوید. بینی کیپ شدهاش را بالا کشید، تا بهتر نفس بکشد. از زیر چادر، نیمنگاهی به بیرون انداخت. مردم در حال دویدن به سمت نماز جماعت بودند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 93 ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود. -ببین! به نظرم خیلی از جوون
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
94 ستاره سهیل
نماز ظهر تمام شده بود که صدای زنگ تلفنش، سیل نگاههای نمازگزاران را به طرفش کشاند.
با صدای نسبتا آرامی جواب داد.
-الو! مینو.
صدای کشیده مینو را شنید.
- تو... به من... زنگ زدی... ؟
و کلمه آخرش هم همراه شد با خمیازهای کشدار.
-اَشهَدُ انّ علیاً ولیُّ اللّه
-ای..ن دیگه... چی بود؟ عربی چرا حَ... رف می..زنه؟وای...
و بعد صدای قهقهاش بلند شد.
-مینو خوبی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی خوبی؟
-توپ توپَ... م... دیشب تا... دی... ر... وق... بیرون بودم، صب... خوابیدم.
-قَدقامة الصَّلاة
-دخترم نمازو بستن.
خانمی که با چادر مشکی کنارش نشسته بود، آرام به شانهاش زد، بعد نمازش را بست.
-خا... ک عالم... تو سرت... تو... هنو... دولا راست میشی؟ حا... لمو... بد کردی!
-مینو من بهت پیام میدم، نمیتونم الان حرف بزنم.
هنوز صدای قهقهه مینو میآمد که تماس را قطع کرد. نگاهی به چپ و راستش انداخت تا وضعیت نگاههای مردم را بررسی کند. خیالش که راحت شد، نفس عمیقی کشید و نمازش را بست.
بااینکه از دست مینو حسابی دلخور بود، اما دلش میخواست زودتر او را ببیند.
موقع رفتن، زمانی که از بالای پلهها به مزار پدرش نگاه کرد، احساس سبکی و رهایی در وجودش موج میزد، انگار بار سنگینش را همانجا، جا گذاشته بود و سبکبال برمیگشت.
باتشکر، از پدرش خداحافظی کرد.
یک ساعت بعد، پشت میز کافهای که گلدانهای طبیعی احاطهاش کرده بودند، روبهروی مینو نشسته بود.
وقتی مینو شروع به صحبت کردن کرد، ستاره کمی خودش را عقب کشید.
-ببخشید، ستاره جون! خواب بودم پشت تلفن...کلی مزخرف گفتم.
بعد دستش را به حالت خمیازه، جلو دهانش گرفت.
- دیشبم دندونامو مسواک نزدم... یکم دهنم بو میده... ببخشید. الان با آدامس... حلش میکنم.
ستاره کمی لبهایش را از هم دور کرد که مثلا لبخند زده باشد.
-خب بنال، ببینم.
دستش را دوباره جلوی دهانش گذاشت.
-ای وای، ببخشید! بگو عزیزم... چی... شده که اینقدر پریشونی؟
دستانش را روی سینهاش قلاب کرد و به گلدان آویز وسط کافه خیره شد.
-از کجا بگم؟ دیروز با کلی ذوق رفتم خونه، عفت... که نه! واقعا دیگه عفریته شده.
از شدت خشم، دندانهایش را به هم سایید.
-دعوامون شد، گفت این چیه تو گردنت، با پولا عموت آشغال میخری. بعدم برا عمو کلی ناز آورد که من مظلومم..، بیپناهم...!
کلمات آخری، همراه با جنباندن سر و ادا درآوردن، از دهانش بیرون پرید.
-تازه مینو! بیشعور طوری، موهامو کشید که مغزم هنوز درد میکنه. عمو هم صبح بردش بیرون. میگه رعایت کن، داغداره...
بچهدار نشده، حالم ازش بهم میخوره. بگو من تو این خونه، برده هستم یا نیستم؟
مینو که انگار بدنش انعطاف زیادی پیدا کرده بود به نرمی روی میز خم شد.
-واقعا مو... کشید؟ وای دعوای گیس کشی...
بعد سرفه نمایشی کرد و سعی کرد جدی حرف بزند.
-میگفتی کادو گرفتی... یا قایمش میکردی.
-اصلا اجازه نداد حرف بزنم، روانی... بعدم، یعنی چی؟ میشه تا آخرش هرچی خریدم قایم کنم؟ مگه خودت نگفتی باید زیباییمو نشون بدم؟ وگرنه دیگه اسمش زیبایی نیست. آخه چقدر من باید درک کنم؟ چقدر من باید بفهمم! خب منم آدمم، کم میارم دیگه.
دوباره بغض مهمان گلویش شده بود.
مینو دست ستاره را میان دستانش گرفت.
-میفهمم... پس من برا چی اینجام؟ برای اینکه تو... کم نیاری.
قبل از گفتن جمله بعدیاش، پخی زد زیر خنده.
وقتی با چشمانم سوال برانگیز ستاره روبهرو شد، گفت:
ببخشید... من اول حرف میان تو کلم... بعد میا... رو زبونم... میخواستم بگم...
من کنارت باشم... کم نمیاری هیچ، تازه زیادم میاری... میتونی پخش کنی بین مردم.
صورت بغضآلودش، به خنده ناغافلی شکفت.
-فکر کنم یه چیزی زدی مینو... داری جَفَنگ میگی.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حاج ابوذر بیوکافی
✨مادر ما ماه نجــــــابته
✨مادر ما روح مــــــحبته
✨مادر ما بانوی بیبدیل و
✨ریحــــــــــانهی خلقته
#زن_زندگی_محبت #حجاب #فاطمیه
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🎤سوال شمااز استاد👇👇
سلام. وقتتون بخیر
ببخشید یه مشاوره میخواستم .دخترم کلاس ششم هست وخیلی درس خون .حافظ قرآن و باحجاب و خیلی هم از نظر پرورشی فعال..مثلا اون ودوستش با هم هیئت زدند تا بچه های هم سن وسالشون رو به راه راست هدایت بشه ..حتی همین بچه های کلاسش .حتی تو خونه من بخوام غیبت کنم جلوی منو میگیره
...اما.مدتی هست که توسط هم کلاسی هاش که چند تاش هم درسشون خوبه یه گروهند و تقریبا اکثریت کلاس باهاشون هستند و از کلاس اول باهم بودن اون رو اذیتش می کنند دخترم دوساله اومد این مدرسه .... با روش های مختلف دوستاش رو یکی یکی با تهمت ودعواهای ساختگی ازش دور کردند والان با پاپوش درست کردن دارند تخریبش می کنند مثلا نوشته های بد ..نقاشی های زشت و بی ادبی میندازن تو کیفش یا جیب پالتوش ..بعد میرن به مدیر ومعاون میگن ...درصورتی که روحش هم خبر دارنیست از این کارها ..البته من با مدیرش صحبت کردم و خودش میدونه که خانواده های اون ها همه مشکل دار و طلاق گرفته و اهل دعوا هستند و مدیر براشون مشاوره گذاشته ...ولی اونا دست بردار نیستند و فقط از روی حسادت چون چیز دیگه ای نمیشه بهش گفت چند تا نوشته و...بردن پیش مدیر برای تخریب دخترم و تنها دوستش .زنگ تفریح که میشه این بچه ها دورشون میکنند و حرفای زشت می زنند که عصبانیشون کنند ...روی اعصابش راه میرن .مادراشون هرروز مدرسه اند و به این وقایع دامن میزنند....بچم بیچاره هردقیقه کیف و لباسش ر و چک میکنه که پاپوش جدیدی براش نسازند....وقتی مدیرومعلم هم ازش حمایت می کنه می کنند میگن معلم که خواهرم میشه پارتی بازی میکنه ...درصورتی که خداشاهده اصلا اینطور نیست ولی این بچه ها هرروز یه چیزی رو بهونه میکنندو اذیتش می کنند از روی حسادت و بچه بازی ...
دخترم همه تمرکزش رو از دست داده تازگی ها ناخنش رو میخوره ..احساس میکنم استرس گرفته ....باباش میگه مدرسه رو عوض کنیم تا بچه آسیب نبینه ....واقعا مطرح کردن چنین چیزایی برای من خیلی مسخره هست چون دو تابچه باهم دعوامیکنند ده دقیقه دیگه انگار نه انگار ...ولی اینا خانواده هاشون هرروز میان مدرسه ..تو کلاس و دعواراه میندازن ..تو دفتر و کلاس ....واقعا من باید چیکار کنم ؟؟؟؟؟نه اینکه بچم باشه ازش دفاع کنم نه باور کنید عین واقعیته...من به تربیتشون خیلی اهمیت میدم وبرام خیلی مهمه ..من چند بار امتحانش هم کردم ...تو دست نوشته ها ودفترخاطراتش همه از خدا وشهدا و .....ولی نمیدونم مدرسه رو عوض کنم ؟؟آیا اینطوری اون بچه های بی ادب به هدفشون نمیرسند.؟همسرم میگه مهم نیست ..مهم اینه که بچه ما آسیب نبینه ..واقعا راه درست چیه ؟؟؟
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓